علیه امپریالیسم و ضد دیکتاتوری
بازگشت به مبارزه طبقاتی و شکستنِ حلقه ی شکننده
نویسندگان:
علی کاوه، سینا ملکی، عابد توانچه
بهار 1398
لینک دانلود پی.دی.اف
خواندن با گلوی خونین
این نوشته تقدیم میشود به تمام کسانی که از امپریالیسم خشمگیناند. تمام آنها
که خشمشان از قدرتهای بزرگ جهان، بهانهای برای توجیه ترس از «جنگیدن برای آزادی
و برابری»، «هراس از انقلاب» و پشت کردن به «مبارزه طبقاتی» نبوده است.
تقدیم میشود به خاطره رفیق جان باخته «امیرپرویز پویان»، که در دو جبهه، هم با
دشمن بزرگ و هم با دشمن کوچک، نه در امن و آسایشِ متروپلها که در اضطراب خانههای
تیمی جنگید.
تقدیم میشود به آن چریک که قرار بود کشته شده باشد اما وقتی بعد از ۳۰ سال با
کت و شلوار عاریهای در خانهی ناصر زرافشان از اعماق تاریخ بیرون آمد، گفت که در یک
شهر کوچک کتابدار است.
تقدیم میشود به دکهدارِ ناشناسِ حوالی میدان فردوسی؛ برادر یک زندانی سیاسیِ
کوردِ اعدام شده که جسدش را نیز گروگان گرفتهاند. او که وقتی کیک، نوشیدنی و بستهی
سیگاری به یک زندانی سیاسی در حال فرار هدیه داد نمیدانست کُلِ توشه زندگی آن فراری
همان است که هدیه گرفته است.
تقدیم میشود به رد پاهای «فرزاد کمانگر» و قدمهای استوار «محمد حبیبی». که نه
برای امنیت و آسایش حاکمان، که تنها برای رهایی محکومان گفتند و نوشتند و هیچ گاه پشیمان
نشدند.
تقدیم می شود به بغض اسماعیل بخشی زمانی که در دفاع از زندگی گفت: «لعنت به این
زندگی، آقا بیاین ما رو دار بزنید من به قرآن به دار راضی ام»
تقدیم میشود به ایستادگی فروغ تاجبخش که هیچ بهانه و مصلحتی را برای فراموشی آواز
کشتگان و یاد اعدام شدگان نپذیرفت و تا آخرین لحظه از فریادهای به خون خفته علیه تبعیض،
استثمار، سرکوب و حرمان گفت و از پای ننشست.
تقدیم میشود به سادگی و بیادعایی ویدا موحد که نه با دلارهای بنیادهای رنگ و
وارنگ حقوق زنان و آکادمیهای مطالعات جنسیت، که با یک روسری بر سر تکه چوب به جنگ
ارتجاع رفت.
تقدیم میشود به یاد و خاطره یونس عساکره که وقتی بساط دست فروشیاش که تمام زندگی
او بود را چماق به دستهای طبقه حاکم مصادره کردند جسم خود را به آتش کشید و زیر بار
ذلت نرفت!
تقدیم میشود به آن زن دستفروش فومنی که از دستان عمال شهرداری سیلی خورد و وقتی
به زور صدای افکار عمومی مسئولان خواستند از او دلجویی بکنند، رشوه نپذیرفت!
تقدیم میشود به فعالان صنفی دانشجویی که بیشتر از سال های درس خواندن خود در دانشگاهها
حکم زندان خوردهاند اما همچنان رویای آزادی و برابری را در خندههایشان دوره میکنند.
به دختر 21 سالهای که هفت سال حکم زندان گرفته است، به دانشجوئی که هنوز سی سالش نشده
باید 30 ماه در زندان باشد. به همه آوارگان راهروهای دادگاهها.
تقدیم میشود به تمامی کارگران و بیکاران، کارتن خوابها، اجارهنشینها، افغانهای
بیشناسنامه، شهروندان درجه دوم ایران، تنفروشان، کودکان فالفروش سر چهار راهها،
همه خلقهای سرکوب شده، بیماران بدون بیمه، زنان محروم از حقوق انسانی، مستمریبگیران
تامین اجتماعی، زندانیان سیاسی و عقیدتی بینام و نشان و خانوادههای آنان در صفهای
طولانی سالن ملاقات.
تقدیم میشود به کولبران کشته شده کورد در کوهستانها، به سیلزدگان ترکمن، ساکنان
کانکسهای سرپل ذهاب، بیخانمانهای سیل لرستان و خوزستان، به سوختبران و مردم تشنهی
بلوچ، به مردم انکار شدهی عرب و تورک، به همهی آنان که تاریکی سرمایهداری و استبداد
بر زندگیشان هوار شده است.
تقدیم میشود به همه کسانی که میخواهند حرف بزنند اما نمیتوانند، میخواهند کاری
بکنند اما نمیتوانند، میخواهند شاد باشند اما نمیتوانند، میخواهند فراموش کنند
اما نمیتوانند. به همهی خفه شدگان، دفن شدگان، مفقودالاثرها، خیانت شدهها، مسخره
شدهها، طرد شدهها، رانده شدهها، به گلوهای بسته شده از بغض، به جیب ها و شکمهای
خالی، سرهای پُر، زبانهای بریده، قلمهای شکسته شده، به آنان که نفسهای آخر را میکشند
و به پوینده و مختاری که با طناب خفه شدند و دیگر نفس نمیکشند.
تقدیم میشود به تمام قربانیان همزمانِ امپریالیسم، سرمایهداری و استبداد؛
تقدیم می شود به زنان و مردانی که پیکار می کنند!
مقدمه
متن حاضر که ما به واقع نمیدانم باید آنرا با چه عنوانی یاد کنیم در ابتدا
قرار بود یک «مقاله تحلیل» باشد که نهایتاً در 50 الی 80 صفحه به سرانجام برسد.
کار را آغاز کردیم و بحثهای مداوم ما درباره موضوع و کار فشردهای که برای به
سرانجام رساندن آن به پیش بردیم در نهایت به یک متن 422 صفحهای ختم شد. این متن
یک تحلیل است. ته دل خودمان هنوز مایل هستیم از آن با عنوان یک مقاله تحلیلی یاد
کنیم گرچه دیگر شکل و شمایل یک مقاله را ندارد. در بازخوانیهای متعددی که داشتیم
تمام تلاش خود را کردیم که تا آنجا که ممکن است بخشهای کمتر ضروری آنرا حذف کنیم.
در نتیجه این کار موفق شدیم این متن را نسبت به متن اولیه به اندازه قابل توجهی
سبک و روان کنیم با این حال هنوز درهم تنیدگی موضوعات مختلفی که برای تحلیل «شرایط
مشخص» لازم است چنان شدید است که بیم داریم که مبادا خواننده در لابهلای اطلاعات،
آمار و بحثهای مختلف سرگشته شود و رشته بحث از دستش خارج شود.
در هنگام مطالعه این متن یادتان باشد که مسیری که طی میکنید در نهایت قرار
است شما را به تزهایی برساند که تا پیش از پایان این پژوهش و تحلیل برای کم و کیف
آن برنامهای نداشتهایم. تزهای پایانی این تحلیل زادهی خود این تحلیل هستند. ما اکنون
در سال 2019 میلادی قرار داریم. تزهای پایانی این متن به دو شکل تدوین و ارائه شده
است. «تزهای جهانی»، یعنی آنچه که مربوط به ارائه تحلیل مشخص از اوضاع جهان در بازه
زمانی سال 2019 تا 2100 میلادی خواهد بود را در دل متن و به صورت یکپارچه ارائه کردهایم و «تزهای
نهایی درباره ایران» را در قالب 26 تز مجزا به رشته تحریر درآوردهایم. با وجود
گستردگی موضوعات و مطالب، وفادارانه از ابتدا تا انتهای متن سادهترین زبان ممکن
را بکار بردیم و آنرا همچون یک ضرورت رعایت کردیم.
در هنگام مطالعه این متن هر کجا که احساس کردید در حال گم کردن رشته بحث هستید
به جای برگشتن به عقب، به پیش بروید و مطمئن باشید ما راه از پیش اندیشیده شدهای
را برای رسیدن به «تزهای پایانی» پیریزی نکردهایم. تاریخ بسیار نیرومندتر و
استادانهتر از آنچه که فکرش را بکنید نظم مورد نظر و روابط عینی میان اجزای خود
را به پژوهشگر تحمیل میکند. با این حال اگر در زمره کسانی هستید که قبل از آغاز
کار مایل هستند شمای کلی راهی که قرار است بپیمایند را در ذهن خود ترسیم کنند ما
به شما برای این کار کمک خواهیم کرد.
در ابتدا در آغاز یک تابستان گرم شما را پای کورهی سوزان تئوری خواهیم برد تا
با پاسخ دادن به این سوال که «امپریالیسم چیست؟» مقدمه لازم برای پاسخ دادن به این
سوال که «در جدال میان سرمایهداری حاکم بر ایران و امپریالیسم اصلی جهان کنونی،
طرف درست تاریخ برای ایستادن، کجاست؟» را فراهم کنیم.
بعد از کار سنگین در پای کورهی تئوری، تازه نوبت پیاده راه رفتن برای رسیدن به
خانه است. احساس شما را نمیدانیم اما احساس ما در شرایط له کنندهی زندگی در
ایران _که حاصل تصمیمات طبقه حاکم ایران و طبقه حاکم ایالات متحده آمریکا است_
مانند تحمل «اضطراب» و «انتظار» حاصل از یک هوای مه گرفته است همراه با تحمل چنگی که آرشه ویلون در «قطعه پائیز» از مجموعه «چهار فصل ویوالدی» بر
تار و پودِ وجود انسان میکشد.
در جریان این پیادهروی
باید یک «رفت و برگشت طولاتی در دل تاریخ» انجام دهیم. جهان و جوامع انسانی قبل از
به وجود آمدن نظام جمهوری اسلامی وجود داشتهاند و بعد از آن نیز وجود خواهند
داشت. این امپریالیسم نیست که نسبت خود را با نظام حاکم بر ایران مخشص کرده است
بلکه این نظام حاکم بر ایران است که بر مبنای منافع طبقاتی خود، نسبتی را با
امپریالیسم برقرار کرده است. تاریخ جهان به دلیل فشردگی حوادث آن قابلیت زیادی
برای بدفهمی و نفهمی دارد اما نه به آن گونهای که جاعلان تاریخ هرچه که بخواهند
را بتوانند ادعا کنند.
بعد از رسیدن به خانه فرصت
زیادی تا خوابیدن نداریم. خواب نزدیکترین حالت به مرگ است. انسان و جوامع بشری با همه ضعفها و
کاستیها خود برای برتری بر هرآنچه درون و بیرون خودشان بوده است جنگیدهاند.
نتایج این نبردها خیره کننده است اما انسان تاکنون درباره سه چیز همیشه بازنده
بوده است: خودش، مرگ و زمان! در طبیعت آنچه زاده میشود باید بمیرد و در اندیشه
انسان آنچه که زاده میشود دیگر هرگز نمیمیرد. ریشه همه رنجهای انسان در همین
است. انسان و همه روابط و ساختههای جوامع بشری در ابعاد عینی خود محکوم به مرگ
است و در اندیشهی فردی و جمعی، میمیرد، زنده میشود، تغییر میکند، میمیرد و
دوباره زنده میشود. این چرخه به صورت بیانتهایی تکرار میشود.
امپریالیسم یک فحش نیست. از ابتدای تاریخ انسانی وجود نداشته است و از زمانی
که به وجود آمده است مفهومی ثابت و بیتغییر نبوده است. مفهوم امپریالیسم زادهی
نظام سرمایهداری است و در طول تاریخ دچار تغییر شده است زیرا عینیت این مفهوم و
شرایط و روابطی که این عینیت در آن شکل
گرفته است دستخوش تغییر بوده است. «کدام حکومتها، حکومتهای امپریالیستی بودهاند؟»
چطور جای خود را به دیگر حکومتها دادهاند؟ امپریالیسم اصلی جهان معاصر ما کدام
حکومت است؟ آیا ممکن است جای خود را به حکومتی دیگر بدهد؟ این تغییر و ترتیب بر چه اساسی خواهد بود؟ چه اثراتی بر وضعیت
داخلی کشورها ما خواهد داشت؟ ما به این سوالات در فصلی با عنوان زمستان پاسخ دادهایم.
مُردن رمز شکوفایی طبیعت است. زمستان، یعنی تغییر در راه است.
بعد از یک خواب طولانی تصور کنید چه صبح دل انگیزی خواهد بود اگر متوجه شوید
به هر دلیلی کشور وارد یک هفته تعطیلی شده است. بیدار شدن از این خواب مثل رسیدن
بهار بعد از زمستان مزه خواهد داشت. قسمت پایانی این مقاله تحلیلی حس و حالی شبیه
به بهار دارد اما فراموش نکنید که ما نه سبزیم، نه درخت هستیم و نه در گفتگوهای
طولانی خود برای مشورت و همفکری درباره این متن و این موضوع برای آمدن بهار یک
صندلی خالی در جلسات خود گذاشتهایم! در زمانه مصادره کلمات و مفاهیم به دست قدرتها
و طبقات حاکم جوامع انسانی، بازپسگیری کلمات و مفاهیم یک ضرورت است. از عدالت
گرفته تا بهار؛ از حقوق بشر تا آزادی! هرکجا که با مجوز شهرداری و «برادران بالا»
خاکریزی برپا شد نباید به صورت ناخودآگاه به تقسیمبندی مبتنی بر آن خاکریز رسمیت
داد. در هنگام مواجهه با خاکریزی که میان ما و طبقه ما با منافع انسانی و طبقاتی
ما کشیده شده است کار درست این است که خاک آن خاکریز و آن میدان به توبره کشیده
شود.
در بهار گلها یک به یک شکوفه نمیکنند؛ غوغای رنگ، حرکت و زندگی در راه است.
«قرن طولانی بیستم» به پایان رسیده است و عصر حاضر، عصر جنگها
و انقلابهای بزرگ
است. آن «پایان تاریخ» که از آن صحبت میکردند فقط یک مرگ زمستانی بوده است.
رفت و برگشت طولانی ما در دل تاریخ برای سرگرمی و تفریح نبوده است. ما به
دنبال تعیین تکلیف «وضعیت جهان» و تحلیل «شرایط بیرونی» بودیم تا بتوانیم از شرایط
داخلی کشورمان ابهامزدایی کنیم. همه دغدغه ما در طی این تلاش، یافتن راه یا راههایی
برای دفاع از منافع طبقه کارگر، فرودستان و بخش عمدهای از مردم جامعه ایران بوده
است که در این سالها با فقر، فلاکت و تاراج حقوق اولیه انسانی خود به یکدیگر فشرده
و مچاله شدهاند. در هیچ کجای این تحلیل «دلواپس» طبقه حاکم ایران نبوده و نیستیم.
طبقه حاکم دارای پول، امکانات، ابزار، متخصصین و عوامل لازم برای تحلیل شرایط از
زاویه دید منافع خود هست و نیازی ندارد کسی از داخل یا خارج کشور نگران و دلواپس
منافع این طبقه و این حکومت باشد.
فصل اول
یک شروع دشوار
عرق ریختن پای کورهی تئوری
امپریالیسم چیست؟
پرداختن
به آن چه ضرورتی دارد؟
امکان ندارد در جهانی که
شبکههای اجتماعی همچون تارهای عنکبوت همگان را به هم پیوند دادهاند و روزانه
حجم عظیمی از اخبار و حوادث ریز و درشت خواه ناخواه بر سرتان هوار میشود بخواهید
اندکی در مورد جایگاه خود، وابستگانتان، طبقهی اقتصادی و اجتماعیای که در آن
قرار دارید و اوضاع و احوال کشورتان بیندیشید و واژههایی مانند جهانیسازی،
میلیتاریسم، اجلاس سران فلان گروه اقتصادی از کشورها، صندوق بینالمللی پول، پیمان
آتلانتیک شمالی، بانک جهانی و در نهایت امپریالیسم به گوش شما نخورده باشد. بنا به
مطالعات شخصی، مواجهات اجتماعی، پیگیری رسانهها، میزان تاثیر گرفتن از پروپاگاندای
دولتها و دهها عامل دیگر ممکن است تصورات متفاوت و گاه متضادی در مورد هر یک از
این مفاهیم داشته باشید.
وقتی شهروندی ساکن ایران
باشید که حاکمیت آن هر روز در تلاش است تا با بمباران افکار عمومی تصویری از خود و
متحدانش بسازد که گویا همچون تنها منبع خیر در مقابل شر بزرگ نظام سلطه، استکبار
جهانی، استعمارگران غربی، صهیونیسم و ... ایستاده است احتمال اینکه در مورد این
مفاهیم جدیتر فکر کرده باشید دور از ذهن نیست. اگر به دلیل وضع طبقاتی خود زیر بار
فشار طاقت فرسای زندگی در ایران _که لاجرم بخشی از آن مربوط به درگیریها و
اختلافات حکومت ایران با قدرتهای جهانی است_ درمانده شدهاید، ممکن است حتی
ناخودآگاه نسبت به چنین واژههایی هیستری پیدا کنید و احساسات خصمانهای هم داشته
باشید. اگر سن و سالتان اجازه دهد، شاید خاطراتی از جنگ ایران و عراق دارید یا
محتمل است از زبان دیگران چیزهایی در این مورد شنیده باشید. بعید نیست تصویری کلی
و یادماندههایی روزنامهوار از دو دهه اخیر خاورمیانه، جنگ افغانستان، عروج
القاعده، اشغال نظامی عراق، بهار عربی، حمله به لیبی، تحولات مصر، ظهور داعش و در
نهایت جنگ سوریه و ارتباط حاکمیت ایران با این جنگ در ذهنتان باقی مانده باشد.
وقتی همه این مسائل با چاشنی هشدارهای گاه به گاه، بعضاً از روی حسن نیت شخصی و
گروهی و بعضاً بسیار با برنامه و کاملاً منطبق بر اهداف و منافع نیروها و فعالین
سیاسی در مورد تحریم، خطر جنگ، سوریهای شدن، از بین رفتن امنیت، خدشهدار شدن
تمامیت ارضی و .... همراه شده باشد، حتما دقایقی به چنین سوالاتی فکر کردهاید:
- اگر
بحرانهایی از جنس آنچه در کشورهای عراق، افغانستان و سوریه در ایران به وجود
بیاید، تکلیف ما چیست؟
- اگر
پروژه دخالت خارجی یا جنگ داخلی در ایران کلید بخورد، چه خواهد شد؟
- ادامه تحریمها و سیاست منطقهای حکومت نهایتاً چه بر سر ما خواهد آورد؟
- چه میشود اگر
این حکومت تحت هر عاملی فرو بپاشد و هر نوع حکومتی دیگری جای آن را بگیرد؟
- ویژگیها و خط و مشی
حکومتی که ممکن است جای حکومت فعلی را بگیرد چه خواهد بود؟
- آیا
میتوان از عامل امپریالیسم به طور موقت در مبارزات اجتماعی چشم پوشید و مقابله با
آن را به بعد از تعیین تکلیف با حاکمیت موکول کرد؟
-آیا
میتوان هم در مقابل حاکمیت ایستاد و هم امتیازی به دولتهای امپریالیست نداد؟
- آیا حاکمیت ایران در دهه
دوم قرن بیست و یکم را میتوان یک دولت امپریالیست دانست؟
- آیا وضعیت
منطقه خاورمیانه را میتوان بدون تحلیل و بررسی نقش و تاثیر امپریالیسم توضیح داد؟
- و ....
با نگاه به چنین سوالاتی
به راستی کدام چهارچوب نظری از امپریالیسم و روابط ژئوپلیتیک و بینالمللی کشورها
میتواند هم وضعیت اقتصادی و اجتماعی داخل کشورمان را قابل بررسی و تحلیل کند و هم
نسبت ما با حکومت و شرایط منطقهای و روابط نظام حاکم با کانونهای سرمایهداری
را مشخص کند؟ چطور باید با شناخت دقیق و ریشهای چنین عواملی، «تحلیل مشخص از
شرایط مشخص» این مقطع از تاریخ ارائه داد؟
این پژوهش و تحلیل تلاشی
است تا با بازاندیشی، بازسازی نظری و فراخوان دوباره مفهوم امپریالیسم در متن
تحلیلهای سیاسی و اقتصادی، پاسخهایی برای سوالات فوق پیدا کند. ما معتقدیم
بدون تعیین تکلیف با جدال میان امپریالیسم و حاکمیت مستقر، هر تحلیل سیاسی-اقتصادی
به بیراهه خواهد رفت و خروجی سیاسی آن یا غلتیدن به دامان بوروژازی حاکم و یا
تبدیل شدن به پیاده نظام فکری و عوامل هژمونیسازی دولت/دولتهای امپریالیستی
خواهد بود.
تاریخِ نظریهی امپریالیسم
در مورد مفهوم امپریالیسم
یک جبههبندی تئوریک وجود دارد که ما سعی میکنیم با توضیح آن «موقعیتیاب» و «قطبنمایی»
برای شما بسازیم که بعد از این هر کجا به دورن این بحث پرتاب شدید به راحتی بفهمید
که کجا هستید و راه خود را پیدا کنید. بعد از مطالعه این بخش، در هر کتابی و در هر
بحثی که زیر آتشِ «عبارتپردازی» و «واژهسازی» قرار بگیرید جان سالم به در خواهید
برد و دیگر نمیتوانند از این طریق شما را گیج و خسته کنند.
درباره امپریالیسم، تقابل
نگرش مارکسیستی (انگلس، ببل، هیلفردینگ و اساسیتر از همه رزا لوکزامبورگ و لنین)
از یک سو و نظریات کلاسیک سرمایهداری یا برخی توجیهات رایج بورژوآیی (هابسون،
شومپیتر، مارکس وبر، روستو، ...) از سوی دیگر جریان داشته است. هسته اصلی این
تقابل تئوریک هم این بوده است که «منشاء امپریالیسم چیست؟» بورژوآها معتقد هستند
تاخت و تازها و فعالیتهای نظامیِ امریالیستی تکرار همان تمایلات توسعهطلبانه
امپراتویهای گذشته یا محصول جاهطلبیهای شخصی، شهوات و روحیات جنگطلبانه حکام و
فرمانروایان، و ناهنجاریهای روانی برخی افراد یا اقوام خاص است که گریبان نظام
سرمایهداری را گرفته است و آنرا به بیراهه کشانده است. آنها برای رنگ و لعاب دادن
به نظر خود به سراغ امپراتوری رم باستان، امپراتوری هخامنشی، جنگیز خان مغول و
غیره میروند تا دلایل فرهنگی و روانی برای جنگهای دائمی کشورهای امپریالیستی و
عملکرد توسعهطلبانه آنها در طی دوران سرمایهداری دست و پا کنند و از «روحیه
آسایش ناپذیری ملتها» صحبت میکنند!
این نظریههای بورژوآیی
مملو از تناقض هستند. به طور مثال «جان اتکینسون هابسون» که عضو جناج چپ لیبرالهای
انگلستان و مخالف سرسخت سیاستهای امپریالیستی بریتانیا بود اعتقاد داشت که «گسترش
تمدن، بازرگانی و صنعت در سایر نقاط کره زمین یک فعالیت اجتماعی است که با تجارت
آزاد عملی خواهد شد و نیازی به سلطه سیاسی و نظامی و ایجاد قلمرو رسمی و سیاسی
ندارد.» هابسون از یک طرف میگفت که افزایش عظیم سرمایهگذاریهای خارجی بریتانیا
و سرعت سرسامآور آن کشور در تصرف و گسترش مستعمرات آفریقایی و آسیایی پس از سال
1880 نشان میدهد «رابطه مستقیمی با رکود نسبی اقتصادی و سطح پائین زندگی طبقه
کارگر در خود برتانیا دارد» و از طرف دیگر معتقد بود که برای نابودی امپریالیسم
نیازی به لغو نظام سرمایهداری نیست و باید سرمایهداری و نظام تجارت آزاد را با
حذف جنبههای غیرانسانی آن نگاه داشت. او با اینکه خودش رشد توسعهطلبیها و
تجاوزات نظامی امپریالیستی را در «نیازهای حاصل از رشد سرمایهداری» دیده و آن را
توضیح داده است اما این «نیازهای ذاتی» را
ویژگی اجتنابناپدیر آن نظام نمیدانست. درست مانند اینکه گفته شود برای زنده
ماندن وجود خون در بدن انسان یک نیاز اساسی است اما حالا اینکه این خون جزء چه
گروه خونی باشد زیاد مهم نیست! سوال ما این است که آیا به واقع میتوان خونِ یک
انسانِ دارای گروه خونی A را به طور کامل با گروه خونی B عوض کرد و توقع داشت که زنده بماند؟ پاسخ
علم پزشکی این است که او قطعا خواهد مرد.
در نگرش مارکسیستی، «امپریالیسم»
زادهی نظام سرمایهداری است و تامین نیازهای این نظام در مرحله مشخص از رشد خود
موجب توسعه طلبی و تعرضات نظامی کشورهای سرمایهداری شده است. جستجوی منابع مواد
خام بیشتر و بازارهای گسترده برای پاسخگویی به تولیدی که ابعاد و دامنه آن هر روز
گستردهتر میشود. جستجوی زمینهای تازه برای سرمایهگذاری پر سودترِ پساندازهای
مازاد در شرایط اشباع بازار بومی در خود کشورهای اصلی سرمایهداری، دستیابی به
منابع «نیروی کار ارزان» برای حفظ نرخ سود و «جبران گرایش نزولی نرخ سود» در
«کشورهای متروپل» یا همان کشور امپریالیستی و صاحب مستعمرات مستقیم و غیر مستقیم.
این است دلیل پیدایش امپریالیسم از دل نظام سرمایهداری. به قول لنین «تعرضات
امپریالیستی مسابقهای برای تقسیم و بازتقسیم جهان است.»
«فردریش انگلس» نخستین کسی
بود که به طور مشخص تضاد اساسی بین ظرفیت
تولیدی جامعه سرمایهداری و قدرت خرید توده مردم آن جامعه را مطرح کرد و در زمینه
توسعهطلبیهای امپریالیستی برای تعدیل این تضاد بحث میکند. او معتقد است که گرچه
جنگها، اشغال کشورهای دیگر و غارت منابع آنها در مرحله نخست از بروز بحران
جلوگیری میکند اما پس از این مرحله خود این عوامل زمینهساز بحرانهای شدیدتر و
پر دامنهتر میشود زیرا نهایتاً به انباشت بیشتر سرمایه و افزایش باز هم بیشتر
حجم تولید در کشورهای سرمایهداری منجر میشود. این نظر انگلس بسیار درخشان است
زیرا:
1: پیشبینی وقوع جنگهای شدید بین کشورهای سرمایهداری
با انباشت بالا را در خود دارد.
2: پیشبینی تقابلهای
میان کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه را در دل خود دارد که به طور مشخص یکی از
ویژگیهای جهان در دوران ماست.
3: پیشبینی بحران محیط
زیستی حاصل از سیستم تولید سرمایهداری را به خوبی ممکن کرده و دلیل ساختاری آنرا
در برابر دیدگان قرار میدهد. سرمایه برای کسب سود مجبور است کثیفتر(با قیمت پائینتر
استخراج کند) تا بتواند با صرفه بیشتری تولید و «مصرف آفرینی» کند. به همین خاطر
به قول مارکس کره زمین را به چشم منبعی نگاه میکند که تا وقتی قطره آخر استخراج و
مصرف نکند دست بردارد نخواهد بود. بحران «گرمایش کره زمین» و «تغییرات آب و هوایی»
که امروز گریبان جهان را گرفته است از دل مناسبات درونی سیستم سرمایهداری بیرون
آمده است.
اما اساسیترین کارهای
نظری در زمینهی تحلیل امپریالیسم از سوی رزا لوکزامبورگ و ولادیمیر ایلیچ لنین به
انجام رسیده است.«توجه کارل مارکس عمدتاً معطوف به خود نظام سرمایهداری و تضادهای
درونی و مکانیسم تحول تاریخی آن بود زیرا در زمان او رژیمهای سرمایهداری هنوز در
حال رشد درونی خود بودند و بحرانهای بزرگی که زمینه دستاندازی این رژیمها بر
سایر نقاط جهان را تشدید کرد هنوز روی نداده بود.» کارل مارکس این بحرانها را پیشبینی
کرد اما وقوع آنها را در زمان حیات خود ندید. مارکس به این پرسش جواب نداد که «یک
سرمایهداری کاملاً جهانی شده که دیگر هیچ فضای غیر سرمایهداری دیگر نداشته باشد
تا در آن گسترش یابد آیا دیگر قابل دوام هست یا خیر؟» مارکس به این بحث نپرداخت
چون تصور میکرد نظام سرمایهداری قبل از رسیدن به این مرحله کنار رود و نظام جدیدی
دیگر به جای آن بر سر کار آید. پاسخ دادن به این سوال بر عهده پیروان کارل مارکس
قرار داده شد. در ابتدا این روزا لوکزامبورگ بود که در سال 1912 جسورانه در اثر
بسیار ارزشمندی به نام «انباشت سرمایه» به سراغ پاسخ این سوال رفت. «او پاسخ این
پرسش را چنین مطرح کرد که مصرف شدن تمام فضایی که نظام سرمایهداری برای رشد خود
در جهان غیر سرمایهداری دارد یک بحران نهایی را ایجاد خواهد کرد که هیچگونه راهی
گریزی از آن وجود نخواهد داشت.»
ولادیمیر لنین گام بلندتری
برداشت و صورتبندی این سوال را چنین عوض کرد که به جای پرداختن به نظام سرمایهداری
به عنوان یک کل واحد، بنای تحلیل خود را بر این قرار داد که رابطه واحدهای کوچک
سرمایهداری(کشورهای پیرامونی و غیر پیرامونی) با کشورهای برگ سرمایهداری(کشورهای
کانونی) را مشخص کند. او میخواست کشف کند در کشمکش میان این دو چه وضعیتی حاکم خواهد
شد.
رزا لوگزامبورگ میخواست
کشف کند که چرا بحرانِ نهایی سرمایهداری به تعویق افتاده است؟ او برای پاسخ به
این سوال دست به تحلیل پیچیدهای زد که نتایج مهم زیادی را ایجاد کرد اما مهمترین
نتیجه تحلیل او چیزی است که امروزه به «کینز گرایی نظامی» معروف است. رزا
لوگزامبورگ ضمن تحلیلی عمیق و قدرتمند
نشان داد که نظامیگری به یکی از شرایط اجتنابناپذیر توسعه و دوام نظام
سرمایهداری تبدیل شده است. و در این راستا دامن زدن به تعصبات شوونیستی و برتری
طلبیهای قومی و نژادی که زمینهساز تنش، جنگ و تشدید میلیتاریسم است، جزء لاینفک
سیاستهای دولتهای امپریالیستی است.
او نقش دوگانه میلیتاریزه
کردن و تشدید فعالیتهای نظامی در کشورهای امپریالیستی را اینگونه روشن میکند که
از یک طرف وسیله و افزار تجاوزات امپریالیستی و محافظت از امپراتوریهای استعماری
است و از سوی دیگر «هزینههای نظامی، سفارشات تسلیحاتی و پشتیبانی» در داخل این
کشورها موجب خالی کردن جیب طبقات پائینی جامعه، «ایجاد انحصارهای صنعتی و مالی» و
«کمک به تحقق چرخش انباشت سرمایه» میشود.
بازگشت به نظریه؛
نه توقف در تاریخ و نه انکار واقعیت
مشهورترین و اثرگذارترین
تحلیلی که از امپریالیسم ارائه شده است توسط لنین در کتاب «امپریالیسم؛ مرحله
نهایی سرمایهداری» آورده شده است. اثر او یک ویژگی خاص دارد؛ به گفته خودش کوشیده
است «تا به خلاصهترین و سادهترین شکل ممکن، خصوصیات اصلی امپریالیسم را نشان
دهد.» باید اعتراف کرد او موفق شده است به این هدف خود برسد. ما تلاش خواهیم کرد
تا منطق او را به همان زبان سادهای که همیشه مد نظر داشته است توضیح دهیم اما
صرفاً خود را درون نظریه او قرار نمیدهیم. لنین کار خود را با مطالعه تحولات یک
سوم پایانی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم آغاز کرد بنابراین ما نیز به صورت به
صورت مکرر زاویه دید خود را نسبت به نظریه او تغییر میدهیم تا از بستر زمانی و
مکانیای که او به ارائه نظریهاش پرداخت است غافل نشویم. همچنین سعی میکنیم خود
را محدود به این شرایط زمانی و مکانی نکرده و تا زمان حال جلو بیائیم.
بیش از یک قرن پیش «ولادیمیر
لنین» اثر معروف خود «امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایهداری» را منتشر کرد. جدای
از دلایل تئوریک چنین اقدامی، همانطور که خود او اشاره میکند «درک یک مسئله اساسی
اقتصادی یعنی ماهیت اقتصادی امپریالیسم که بدون بررسی آن فهم چگونگی جنگ کنونی (جنگ
بینالملل اول که روسیه تزاری هم در آن دخالت داشت) و سیاست کنونی (مبارزه طبقاتی
و فعالیتهای حزب سوسیال دموکرات کارگران روسیه) به هیچ وجه میسر نیست». مهمترین
انگیزه و ضرورتی که او را به سمت چنین تسویه حساب مشخص و صریحی کشاند، لزوم تعیین
تکلیف و رفع دوگانگیهای «مبارزه با حکومت تزاری» یا «شرکت در جنگ میهنی» و دادن
پاسخ مشخصی به شبهه نظریات چپ و راستی بود که یا به شکلی عریان از رقابتهای
خونبار دولتهای سرمایهداری به بهانههایی همچون «پیشرفت»، «آزادسازی مناطق
عقبمانده از روابط سنتی» و «روشن کردن موتور توسعه مناطق آزاد شده از روابط سنتی»
دفاع میکردند یا با ترجیعبند «مردم» ، «امنیت» و «منافع ملی» برای «بودجههای جنگی»
و اعزام نیرو به جبههها «بهانه تراشیهای نظری» میکردند.
شاید بتوان اوج این درگیریها
و جدالهای نظری را در میان اعضای جریان سوسیال دموکراسی آلمان و ارتباط آنها با
مارکسیستهای روسی ردگیری کرد. «رزا لوکزامبورگ» در سال 1907 در اشتوتگارت آلمان
توافقنامهای را همراه با لنین و مارتوف امضا کردند که در واقع فراخوانی بود خطاب
به «همه احزاب کارگری» تا از آنان بخواهند در برابر آتش جنگی که پیش بینی میکردند
به زودی برافروخته خواهد شد مقاومت کنند و این جنگِ به قول آنان ارتجاعی را به «جنگ
انقلابی داخلی» و «مبارزه طبقاتی» تبدیل کنند. این دیدگاه آنان مخالفتهای بسیاری
از سوسیالدموکراتها را در پی داشت و انشعابهای زیادی به وجود آورد.
نظریهپردازانی چون کارل
کائوتسکی با شروع جنگ جهانی اول با فرض اینکه آلمان در یک موضع دفاعی قرار گرفته،
همگام با موضع رسمی حزب سوسیالدموکرات آلمان که از جنگ حمایت میکرد به دفاع از
ضرورت جنگ پرداخت. او بعدها با عریان شدن واقعیتهای جنگ موضع خود را تغییر داد
و با این جنگ به مخالفت برخاست و همراه با
افرادی چون ادوارد برنشتاین اقدام به پایهریزی سوسیالدمکراتهای مستقل (USPD) کردند اما در ۱۹۱۷ هنگامی که تضادها طی این جنگ
به اوج رسیده بود و بسیاری از نیروهای مستقل نیز به حزبی تازه تاسیس به نام «حزب
کمونیست آلمان» میپیوستند همراه با برنشتاین باز به آغوش حزب سوسیالدموکرات
بازگشتند.
در مقابل جناح چپ سوسیال
دموکراتهای آلمان در سال 1914 در آستانه جنگ جهانی اول با رهبری رزا لوکزامبورگ
و «کارل لیبکنخت» به مخالفت با جنگ امپریالیستی پرداختند. در همان زمان لوکزامبورگ
دو سخنرانی علیه «نظامیگری حکومت پروس» و «جنگ» ایراد کرد که به واکنش تند حکومت
پروس و صدور حکم بازداشت و محاكمه او منجر گردید.
با شروع جنگ جهانی اول در
سال 1914 فراكسیون سوسیال دمكراتها در رایشتاگ به بودجه نظامی که در واقع
اعتبارات نظامی مورد درخواست دولت بود رای داد. در شوک این اقدام، لوکزامبورگ و
لیبکنخت که تنها کسی بودند که در مجلس علیه جنگ سخنرانی کرده و به آن رای مخالف
داده بودند این جنگ را جنگی به سود سرمایهداری اعلام کردند. این بار دولت هر دو
آنان را دستگیر و تا پایان جنگ جهانی اول در زندان نگه داشت.
در روسیه نیز موضعگیریها
و جدلها علیه جنگ با همان شدت و حدت بالا گرفته بود. بلافاصله پس از وقوع جنگ
جهانی اول لنین و لئون تروتسکی بیانیههای ضدجنگی را منتشر کردند که فضای فکری و
عملی سوسیالیستها در اروپا را تحت تاثیر قرار داد.
بیانیه لنین، با عنوان
«وظایف انقلابی سوسیال دموکراسی در جنگ اروپایی» میان اعضای تبعیدی جریان بلشویک
در سوئیس به تصویب رسید. متن تروتسکی نیز به نام «دوره انقلاب» به صورت بخشی از
جزوه «جنگ و مسئله بینالمللی» نوشته شد و با ویرایش «جولیوس مارتوف» منشویک منتشر شد. تمام کسانی که که با این
نظریات هم عقیده بودند، یعنی تمام سوسیالیستهایی که به موضع ضدجنگ خود وفادار
بودند از طرف احزاب متبوعشان به خیانت متهم شده و زیر تیغ سانسور و سرکوب قرار
گرفتند. مثلاً در آلمان، تا دسامبر، سوسیالیستهای ضد جنگ قادر نبودند اعلامیه
عمومی منتشر کنند.
نه تنها در دوره جنگ جهانی
اول بلکه بعد از آن نیز ریشه تحولاتی که به آتش افروزی جنگ جهانی دوم منجر شدند
نیز با یا بیواسطه با مسئله امپریالیسم پیوند داشتهاند. پس از بند و بست بر سر
چکسلواکی در قرارداد مونیخ در سپتامبر 1938 بین نمایندگان امپریالیسم بریتانیا(چمبرلین
و دالادیه) از یک طرف و هیتلر و موسولینی از سوی دیگر، دولت مثلاً دموکراتیک «ادوارد بئنه» صرفاً قدرت را
به دیکتاتوری نظامی منتقل کرد و به لندن فرار کرد.
«وینستون چرچیل» در 1939 پیرامون
افزایش قدرت هیتلر مینویسد: «من همیشه
گفتهام که اگر بریتانیا در جنگ شکست بخورد، امیدوارم بتوانیم کسی مانند هیتلر
پیدا کنیم که ما را به جایگاه قانونیمان در میان ملتها هدایت کند.»
بر خلاف تاریخی که اکنون
از جنگ جهانی دوم ارائه میشود نازیها تا زمانی که به سمت اتحاد جماهیر شوروی
لشکر کشی کردند تحت حمایت طبقهی حاکم بریتانیا قرار داشتند. به طور مثال در
تاریخی که اکنون روایت میشود توجهی به حمایت بریتانیا از برنامه تسلیحاتی هیتلر
در موافقتنامه دریایی سال 1935 میان انگلستان و آلمان نمیشود. برنامهای که با
نقض پیمان ورسای اجازه گسترش نیروی دریایی آلمان را به ارتش آلمان داد.
طبقه حاکم انگلستان تصور
نمیکرد که خود مورد حمله آلمان قرار بگیرد. به همین خاطر امید داشت آنچه بعد از
انقلاب 1917 در روسیه به وجود آمده است توسط آرتش آلمان نابود شود. تصورات طبقه
حاکم انگلستان پایههای مادی داشت. آلمان یک قدرت صنعتی بود که مستعمرات آن تناسبی
با قدرت تولیدی آن نداشت. آنچه که آلمان به دنبال آن بود در شرق فراهم بود.
بریتانیا مایل نبود که معدن ثروتهای طبیعی خود یعنی هندوستان در خطر اندیشهای
قرار بگیرد که حتی در مورد سرزمینهای تحت حکومت تزارها با شعار استقلال و تسکیل
جمهوریهای خودمختار به پیش رفته است.
شاید عدهای در اینجا چنین
برداشت کنند که این زیرکی بیش از حد بوده که کار دست انگلیسیها داده است اما
واقعیت این است که جدای از تصورات طبقه حاکم انگلستان که صنعت و نظام اداری آلمان
به قدری قدرتمند شده بود که دیگر نمیتوانست محدودهی تنگ مرزهای خود را تحمل کند.
آنها مشکلی با انگلستان نداشتند و مدرک آن فرصتی بود که به انگلسیها دادند تا
باقیماندهی نیروهای خود را از دانکریک خارج کنند. اگر ارتش آلمان حملات خود را
متوقف نکرده بود دی سرزمین انگلستان به جز نیروهای پلیس هیچ نیروی نظامی دیگری باقی
نمیماند. آلمانها نیز در اینجا دچار اشتباه شدند زیرا آنها تمایل داشتند
انگلستان آنها را به حال خود رها کند و سطلهی آلمان بر اروپای قارهای را بپذیرند
اما این تمایل هم به لحاظ تاریخی و هم به لحاظ منافع مادی در طقه حاکم انگلستان
وجود نداشت. در نهایت هنگامی که ارتش آلمان نازی بالاخره در استالینگراد شکست خورد
و پیشروی ارتش سرخ آغاز شد آمریکا و برتانیا تصمیم گرفتند از غرب اروپا وارد عمل
شوند تا مانع پیشروی شوروی در کل اروپا شوند. نکته عجیب در این میان آن است که به
گواه تاریخ حتی هنگامی که آلمان نازی از غرب مورد حمله قرار گرفت تا لحظه آخر زبدهترین
قسمت ارتش نازی را در جبهه شرق نگاه داشت. ادعا میشود «لشگرهای اساس مسلح» در
همه نبردهای آلمان نازی حضور داشتهاند اما عمده فعالیت آنها در نبرد لهستان،
بارباروسا، کورسک، خارکف، استالینگراد و دفاع از مقر هلیتر در برلین در مقابل ارتش
سرخ بوده است.
در پایان جنگ جهانی دوم جنجالهای بیشتری هم حول مسئله «جنگ امپریالیستی» و «مبارزه
طبقاتی داخلی برای تغییر» شکل گرفت. جنجالهایی که گریه مشهور لرد هیلشم _ اشرافزاده
و سیاستمدار محافظهکار برتانیایی_ تنها یکی از واکنشهای بورژوازی به آن بود.
آن زمان که در کوران جنگ با آلمان نازی، طبقه کارگر انگلستان مطالبات رادیکال خود
را بر سر پارلمان فریاد میزد، خطاب به همطبقهایهای خود مجلس میگفت: «اصلاحات
اجتماعی را به آنها بدهید یا آنها انقلاب اجتماعی را به شما خواهند داد.»
در همین زمان البته موضع حزب کارگر انگلستان هم موردی قابل
تامل است. حزب کارگر انگلیس از زمان تاسیس یعنی سال 1906 تا کنون تقریباً در تمام جنگهای بزرگ و
کوچک از دولت بریتانیا حمایت کرده است. نماینده حزب کارگر «لویید جورج» در جنگ اول گفته بود: «اگر حزب
کارگر با دولت دشمنی میکرد، جنگ نمیتوانست به طور موثری پیگیری شود.» در جنگ
جهانی دوم نیز توسط معاون ارشد حزب کارگر «آرتور گرینوود» با اعلام وفاداری به طبقه
حاکم بریتانیا گفت: «ما وفاداری خودمان را ثابت کرده ایم ... ما حمایت کامل از
اقدامات لازم برای تجهیز این دولت را با قدرت انجام داده ایم ... ما سهم کامل خود
را در منافع ملی ادا کردهایم.»
نه تنها در جنگ جهانی اول
و دوم که این سلسله از موضعگیریهای «حزب کارگر انگلستان» در سال 1991 در ابتدای
جنگ خلیج فارس نیز تکرار شده است. به طوری که «نیل کیناک» از حرب کارگر عملاً
تبدیل به بلندگویی برای هولناکترین سخنرانیهای جورج بوش در مورد اهداف جنگ
شده بود.
البته در مقطع مشخص جنگ
جهانی دوم نمیتوان این مسئله را نادیده گرفت که وجود
رژیمهای فاشیستی _که اساس آن تخریب کامل تمام عناصر دموکراسی، به ویژه
دموکراسی کارگری، اتحادیههای کارگری، حق اعتصاب، آزادی اجتماعات و غیره بود،_
تأثیر زیادی بر دیدگاه کارگران نسبت به جنگ داشت. این مسئله به ویژه در رژیمهای انگلیس، فرانسه و
ایالات متحده تاثیر مشهودی داشته است. طبقه کارگر این کشورها هم به دلیل تجربیات
جنگ جهانی اول و هم با مشاهده شخصیت ضد کارگری هیتلر و موسولینی، نسبت به فاشیسم
موضع خصمانهای گرفته بودند. با
این حال همراه با جنگ امپریالیستی، جنبشهای مردمی علیه فاشیسم و دیکتاتوری در
اسپانیا، یونان، یوگسلاوی، لهستان، فرانسه، ایتالیا، ویتنام، هندوستان و اندونزی
کلید خوردند. در بریتانیا، اتریش، آلمان و حرکتهای جمعی در ایالات متحده در
برهههای مختلف، طبقات حاکم این کشورها را به چالش کشیدهاند.
در فاصله بین جنگ جهانی
اول تا عروج فاشیسم و شروع جنگ جهانی دوم همانطور که تروتسکی گفته بود: «جنگ آغاز
یک موج انقلابی و رادیکالیزه عظیم تودهها را هم میتواند به همراه داشته باشد.»
فرصتهای زیادی برای طبقه کارگر برای به دست گرفتن قدرت سیاسی فراهم شد. به
عنوان نمونه در ژوئیه 1936 اقدامات خودانگیخته طبقه کارگر کاتالان، جنبشی علیه
فرانکو در سرتاسر اسپانیا را آغاز کرد که در ابتدا چهار پنجم کشور را در دستان دست
طبقه کارگر قرار داد. دستگاه دولتی سرمایهداری در اسپانیا به خاکستر تبدیل شد و
قدرت واقعی در سازمانهای کارگری و نیروهای مسلح آنها بود اما با بعدها با حمایت
کشورهای امپریالیستی از ارتش فرانکو این وضعیت وارونه شد.
چنین موجی از حرکتهای تودهای در انقلاب 1943 ایتالیا،
سرنگونی موسولینی و جایگزینی «مارشال بدوجلو» و همچنین در مبارزات طبقه کارگر در
شمال ایتالیا نیز دیده شد. یکی دیگر از سانسورهای رایج در روایت کنونی از وضعیت
جهان در ایام جنگ جهانی اول و دوم این است که در جایی گفته نمیشود طبقه کارگر در پاریس، زمانی که ژنرال دوگل در
فاصله 50 مایلی از پایتخت بود این شهر را تصرف کردند. وقتی که این اتفاق افتاد،
ژنرال دوگل توسط نیروهای نظامی آمریکایی «مناطقی از شهر را که در دست انقلابیون بود» را ویران کرد تا این
آزادی به صورت جرقهای برای یک انقلاب سراسری جدید در فرانسه، این بار با پیش
آهنگی طبقه کارگر سوسیالیست در نیاید.
آن «موج انقلابی» و
«رادیکالیزه شدن تودهها» که تروتسکی معتقد بود با شعلهور شدن جنگ آغاز میشود
بعد از جنگ جهانی دوم و در دوران سلطه ایالات متحده آمریکا بر جهان نیز خودش را
نشان داده است. مسئله فلسطین و مخالفت با جنگ امپریالیستی علیه ویتنام، نسلی را در
اروپا، آمریکا و همه جهان شکل داد که مشخصه آنها بازگشت به تفکر انقلابی بود. امری
که باعث به مقاومت مقاومت طبقه کارگر در مقابل نظام سرمایهداری در اوایل دهه 1970
نیرو بخشید. در حقیقت جنگافروزی ایالات متحده در ویتنام با پیوند مبارزات رهاییبخش
ملی در ویتنام و تاثیر جنبش ضد جنگ در اروپا و آمریکا متوقف شد. به ویژه آنچه که
طبقه حاکمه ایالات متحده را هراسان کرد، پیوندهای بین جنبش ضد جنگ و مبارزات دیگر،
مانند آزادی سیاهان بود. یکی از نمادهای چنین پیوندی جمله مشهور «محمد علی کلی»
قهرمان افسانهای بوکس سنگین وزن جهان است: «هیچ ویتنامی تا به حال من را کاکاسیاه
ننامیده است.»
تمام این وقایع تاریخی حکم
میکنند که نباید فراموش کرد در نهایت موضعگیری علیه جنگ و تئوریزه کردن مبارزه
طبقاتی تنها با «بیانیه» و «شعارهای فردی و محفلی» امکانپذیر نبوده و نیست. ضرورت
دارد که یکبار و برای همیشه با موضوع جدال میان امپریالیسم و طبقه حاکم کشوری
خودیف همچنین با همه سرگشتگیهای تئوریکی که از مغز سرمایهداری بیرون آمده به قلب طبقه کارگر تزریق میشود تسویه حساب کرد. درک
چنین موقعیتی بسیار با اهمیت است. لنین در وضعیتی مشابه با وضعیت فعلی ما تشخیص
داد که گره گاه تمام مجادلات در روسیه و اروپای غربی پیرامون جنگ، مسئله امپریالیسم
است.
پیش از لنین، جدیترین
منتقد نظام سرمایهداری یعنی کارل مارکس در نظام فکری خود خطوط کلی و چهارچوب
عمومی حرکت سرمایهداری رقابتی اواخر قرن نوزده به سمت «سرمایهداری انحصاری» در
شکلی جنینی را مطرح کرده بود. «کارل مارکس» با اشاره به گرایش ذاتی سرمایه پس از «انباشت
اولیه» به شمت رشد هر چه بیشتر، «دورپیمایی و سرمایهگذاریهای جدید»، رقابت بی
وقفه، وارد کردن تمام حوزههای اجتماعی به مناسبات سرمایهدارانه و «تاثیرات
متقابل کشورهای سرمایهداری کانونی و پیرامونی بر یکدیگر» معتقد بود که بنگاهها،
کارگاههای کوچک، شرکتها و نهادهای اقتصادی خرد، روز به روز در هم ادغام شده و
یا توسط سرمایههای بزرگتر بلعیده میشوند و در نتیجه هر روز بیشتر از روز قبل
رقابت برای کوچکترها دشوار خواهد گردید.
در ادامه نظریهپردازی
مارکس و فراروی او از شرایط زمانهی خود، ولادیمیر لنین در تکمیل بحثهای ناتمام
او کار نظری خود را با جمعبندی چند اثر جدی اوایل قرن بیستم از جمله «سرمایه مالی،
مرحله جدید تکامل سرمایهداری» از رودولف هیلفردینگ، «امپریالیسم» اثر جان هابسون
و «امپریالیسم و اقتصاد جهانی» نوشته نیکلای بوخارین (که خود لنین بر آن مقدمه
نوشت) آغاز کرد.
هابسون اقتصاددان انگلیسی،
مرحله جدید و شکل تازه روابط کشورهای صنعتی با دیگر کشورها را «امپرياليسم جديد»
مینامید. او این مفهوم را در برابر دوره استعمار و عصر امپراطوری قرار میداد و
آن را «نيرومندترين جنبش در سياست جاری دنيای غرب» میدانست. به اعتقاد او اين
مرحله فاز جديدی در تاريخ تلاشهای استعماری غرب است که با استعمار کلاسيک فرق
دارد. هابسون نيروی محرکه اين «امپرياليسم جديد» را حاکميت اليگارشی سياسی و مالی،
مصرف ناکافی و ضرورت صدور سرمايه میدانست و معتقد بود که شاخصه و مولفه اصلی عصر
امپرياليسم «افول تجارت به شکل کلاسیک» و «رشد صدور سرمايه» است. به این معنا که
رشد انحصارات، فرآیند استحصال سود را به
منتهی درجه خود در چهارچوب «دولت ملی» میرساند و تنها نهادها و شرکتهای مشخصی
توان بهرهمندی از آن را پیدا میکنند. سرعت انباشت سود و سرمایه، به مرزی میرسد
که از نرخ رشد نیازهای مصرفی داخلی پیشی میگیرد
در نتیجه با کاهش تقاضا در عرصهی ملی و نبود فضاهای سرمایهگذاری جدید،
صدور سرمایه به سرزمینهای دیگر ضرورت پیدا میکند و سرمایهگذاریِ پساندازهای
مازاد و «ایجاد بازارهای جدید» را اجتنابناپذیر میسازد.
او در مورد عروج چنین شکلی
از سرمایهداری میگفت «منافع ملت تابع منافع گروه معيني قرار گرفته که کنترل
منابع ملی را در دست دارند و از آن براي نفع خصوصی خود و نه بر اساس میزان نیاز
عمومی استفاده میکنند.»
هابسون در بخش دیگری از کتاب
خود به «عوامل اخلاقی و احساسی» امپرياليسم نیز اشاره میکند: «بخشی از مردم
انگليس، از جمله کليسای اين کشور، گاه صادقانه خواستار گسترش مسيحيت در ميان ملتهای
غيراروپايي و پايان دادن به رنجهای آنها هستند. ولی امپرياليستها از اين
احساسات اخلاقی-دينی سواستفاده میکنند و سياستهای سودجويانه خويش را در اين پوشش
پنهان مینمايند.» هابسون همین موضعگیری را در مورد امپرياليسم آمريکا هم ادامه
میدهد به طوری که صراحتا میگوید: «اشتياق پرشر و شور تئودور روزولت (رئیس جمهور
وقت ایالات متحده 1904-1912) برای توسعه تمدن نبايد ما را فريب دهد. اين آقايان
راکفلر، پي يرپونت مورگان، هنا، شواب و همکاران آنها هستند که به امپرياليسم نياز
دارند و آن را بر شانه اين جمهوری بزرگ غرب تحميل میکنند. آنها به امپرياليسم
نياز دارند زيرا میخواهند از منابع عمومی کشور خود براي ايجاد زمينههای سودآور استفاده
کنند. برای گردش سرمايههای خود که در غير اين صورت عاطل خواهد ماند.»
در ادامه مباحثات و موضع
گیریهای جناحهای مختلف سیاسی، رودولف هیلفردینگ اقتصاددان اتریشی اساس تحلیل
خود از وضعیت نوین سرمایهداری و «مرحله امپریالیسم» را مسئله انحصار تعریف کرد.
از نظر او سرمایهداری تا اواخر قرن نوزدهم در پی آزادی تجارت و فعالیت اقتصادی
رقابتی بوده است اما سرمایهداری کنونی (دوره نگارش کتاب) در پشتیبانی از
انحصارهای داخلی خویش و تقویت روحیه امپریالیستی دست به دامان تعرفههای گمرکی میشود
(فارغ از اینکه چنین نظری اساساً درست نیست و به گواه تاریخ دولتهای سرمایهداری
مانند بریتانیا و ایالات متحده در مراحل اولیه رشد خود بالاترین تعرفههای گمرکی
برای کالای تولید داخل اعمال کرده اند) و در همین زمینه بانکها با متمرکز کردن
سرمایهی پولی بزرگترین نقش را در ایجاد انحصارها و کارتلها بر عهده گرفتهاند.
وی در نقد نظریات کارل مارکس مبنی بر اینکه سرمایه باید در چرخه بازتولید وارد شود
میگوید: «رشد انحصارها و ایجاد کارتلها برنامه سرمایهگذاری مجدد، دورپیمایی
سرمایه و در نتیجه بازآرایی روابط سرمایهداری را دشوار میکند. سرمایهداری مالی
انحصاری، پس از اینکه سرمایهداری صنعتی و رقابت در عرصه تولید کالا را از میدان
به در میکند، از طریق امکانهای مالی و بانکی فراوان و تسلط بر سرمایه صنعتی و
سرمایه تجاری، به سمت «صدور سرمایه» کشیده میشود تا بتواند بخشی از ارزش اضافی
صنعتی و سود بازرگانی کشورهای دیگر را نیز به تصاحب سرمایهداری مالی کشورهای
صنعتی در آورد.» به زعم هیلفردینگ این کار به سرمایهداری امکان میدهد، با «گرایش
نزولی نرخ سود»، که مارکس معتقد بود در فرآیند رشد سرمایهداری اجتناب ناپذیر است،
مقابله کند.
هیلفردینگ البته همانند
برنشتاین از چنین مباحثاتی نتیجهای بهت آور میگیرد. آنان معتقد بودند سرمایهداری
توان حل بحرانهای دورهای خود را دارد. سیستم اعتباری بانکی، تراستها و
انحصارات جهانی بر هرج و مرج بازار سرمایه چیره خواهند شد و سرمایهداری با پای
نهادن در مرحلهی انحصاری خود «بدون انقلاب» و از طریق تکامل به سمت اجتماعی شدن
تولید پیش خواهد رفت. به باور برنشتاین، طبقه کارگر تنها کافی است که به رفرم،
سازماندهی اتحادیهها و مبارزه صنفی و اقتصادی بپردازد. به باور وی مبارزه صنفی،
ابزاری است برای چانه زنی و افزایش دستمزد و دست یافتن تدریجی به لغو کار مزدی و
تا آنجا پیش میرود که ادعا میکند مبارزه اقتصادی به مبارزه سیاسی نیازی ندارد.
در مقابل نظرات برنشتاین و
هیلفردینگ، رزا لوکزامبورگ شروع به نقد تئوریک نتایج سیاسی چنین موضع گیریهایی کرد
و در کتابی با نام «اصلاح و انقلاب» نوشت: «درست نیست که بگوییم سوسیالیسم به خودی
خود در هر شرایطی از مبارزه روزمره طبقه کارگر پدیدار خواهد شد. سوسیالیسم فقط
پیآمد تناقضهای هر دم فزآیندهتر اقتصاد سرمایهداری و درک طبقه کارگر از گریزناپذیری
الغای این تناقضها از راه دگرگونی اجتماعی است.»
بعدها نیکلای بوخارین نیز
در کتاب «امپریالیسم و اقتصاد جهانی» دیدگاههای هیلفردینگ، را مورد نقد قرار
داد و با پیش کشیدن مفهوم رشد سطحی و عمقی سرمایهداری در عرصه جهانی و بینالمللی
شدن روابط سرمایهداری و تثبیت اقتصاد جهانی به مثابه نظام روابط تولیدی در پهنه
دنیا ادعا کرد که نظام سرمایهداری به واسطه منطق درونی و نیازش به ارزش اضافه و
کسب نرخ سود بیشتر برای انباشت سرمایه محکوم است که به سمت جهانی شدن و ایجاد
کارتلهای بینالمللی برود.
از نقد و پالایش چنین
مباحثاتی، اولین محوری که لنین با تاکید بر آن و از دریچه آن به مسئله امپریالیسم
ورود میکند، موضوع «تمرکز تولید» است. در اویل قرن بیستم با بررسی اقتصادهای بزرگ
آن زمان _یعنی آلمان و آمریکا،_ به این نتیجه میرسد که تمرکز در مرحله معینی از
تکامل سرمایهداری خود به خود وضعیت را به انحصار میکشاند. علاوه بر تمرکز
تولید، به وجود آمدن نوع جدیدی از صنایع و مراکز تولیدی (لنین از آنها به عنوان
بنگاههای ترکیبی یاد میکند) که بر خلاف کارخانهها و کارگاههای اولیه دارای
چند خط تولید برای ضرورتهای مختلفِ ساخت کالای اصلی خروجی، مشخصهای است که به
امر کلان انحصار دامن میزند. همانطور که «هایمان» اقتصاددان آلمانی میگوید:
«بنگاههای ساده زیر بار فشار تامین مواد خام و ضروریات تولید و همچنین بهای
اندک تولیدات خروجی خود، خرد میشوند.»
بنا به این مقدمه لنین نتیجه میگیرد که سالهای دهه 1870 بالاترین و آخرین
مرحله رشد و تکامل سرمایهداری به شکل رقابت آزاد است. در این دوران انحصارها فقط
در حالت جنینی تقریباً نامشهودی هستند و خیلی زود بروز پیدا خواهند کرد. پس از
بحران سالهای 1900 تا 1903 دامنه تکامل کارتلها وسعت میگیرد ولی هنوز در حكم
استثنا هستند و هنوز استوار نشده و وضع گذرا و ناپایداری را تشکیل میدهند. در
نهایت در دوره رونق پایان قرن ۱۹ و بحران سالهای ۱۹۰۰-۱۹۰۳ کارتلها به یکی از
ارکان اساسی تمام حوزههای زندگی و مناسبات اقتصادی سرمایهداری مبدل میشوند و
رقابت به انحصار تبدیل میگردد. پیشرفت عظیمی در مسیر اجتماعی شدن تولید حاصل میگردد
و فی المثل پروسه اختراعات فنی و تکامل تکنولوژی نیز جنبه اجتماعی به خود میگیرد.
سرمایهداری به امپریالیسم مبدل میشود.
لنین در معرفی ابزارهایی
که انحصارات و کارتلها، اتحادهای خود را با آن سرپا نگه میدارند معتقد است چند
عامل مشخص به چنین خط کشیهای محکمی بین آنها کمک میکند:
۱- محروم ساختن دیگر تولیدیها از مواد خام که یکی از مهمترین شیوهها برای مجبور
ساختن آنها به پیوستن به کارتل یا نابود کردن آنان است.
۲- محروم ساختن تولیدیها از نیروی کار به وسیله قراردادهای سرمایهداران با
اتحادیههای کارگری درباره آنکه این اتحادیهها موظف هستند فقط در بنگاههای عضو
کارتل کار قبول نمایند.
۳- تحریم غیرعلنی اما واقعی وسائل حمل و نقل و ترابری مواد، نیروی انسانی و
تولیدات خروجی
4- تحریم غیررسمی بازارهای فروش و کاهش مشتریان بالقوه و بالفعل
۵- قراردادهای انحصاری با خریداران مبنی بر اینکه آنان فقط با کارتلها باید
روابط بازرگانی داشته باشند.
۶- کاهش مصنوعی و با برنامهریزی قیمتها برای ورشکست ساختن تولیدکنندگان خارج از
تراستها
7- محروم ساختن از اعتبار
همچنان که لنین اشاره میکند،
بررسی مسئله انحصار به عنوان آخرین ویژگی مرحله جدید تکامل سرمایهداری بدون درک
نقش بانکها _که کارویژه آنان عبارت است از وابستگی برای پرداختها،_ نارسا، ناقص
و غیر واقعبینانه خواهد بود.
بانکها سرمایه پولی غیر
فعال و بلوکه شده را به سرمایهای فعال و در گردش یعنی سود آور مبدل میکنند و
انواع عواید پولی را جمع آوری نموده و آن را در اختیار سرمایهداران میگذارند.
البته کارکرد بانکها به همین واسطه بودن ساده ختم نمیشود. آهسته آهسته که
معاملات اقتصادی از طرف بانکها گسترش مییابد و در دست اقلیتی از مؤسسات و بنگاههای
مالی متمرکز میشود، آنان نقش واسطهای خود را رها کرده و خود به صاحبان انحصارات
مالی تبدیل میشوند. در نتیجه تقریباً تمام سرمایه پولی سرمایهداران بزرگ، کارتلها،
کارفرمایان کوچک و نیز قسمت بزرگی از وسایل تولید و منابع مواد خام در یک یا چندین
کشورِ دارای رابطه پولی در اختیار بانکها قرار میگیرد. علاوه بر اینها با
استفاده از ارتباطات مالی و حسابهای جاری سرمایهداران، از جزئیات فعالیتهای
سرمایهداران مطلع میگردند، آنها را تحت کنترل خود قرار میدهند و از طریق توسعه
یا محدود کردن اعتبارات و تسهیلات در امور آنها اعمال نفوذ مینمایند. همچنین رشد
تمرکز بانکها تعداد موسساتی که سرمایهداران و تولیدکنندگان برای دریافت وام و
اعتبار میتوانند به آنها مراجعه کنند را نیز به شدت محدود میگرداند و در نتیجه
بر میزان وابستگی صنایع به گروههای بانکی هر روز متمرکزتر افزوده میشود. وجود
ارتباط نزدیک بین صنایع و بخش مالی اقتصاد، آزادی عمل سرمایه صنعتی که به سرمایه
بانکی نیازمند است را عمیقاً محدود میکند. تاریخ دقیقاً در همین نقطه است که «پیدایش
سرمایه مالی» به معنایی که هیلفردینگ قبلاً اشاره کرده بود را کلید میزند. یعنی
دیگر بخش بزرگی از سرمایه صنعتی به کارخانهدارانی که آن را به کار میگیرند تعلق
ندارد. آنها برای حصول سرمایه به بانکها متکی هستند و بانک نسبت به آنان در حکم
نماینده صاحبان این سرمایه است. از طرف دیگر بانک هم مجبور است بخش عظیمی از
سرمایههای خود را در صنایع وارد کند. تا اینجای کار به طور خلاصه مسیر چنین است:
1- تمرکز تولید
2- تشکیل انحصارهایی که در
نتیجه رشد این تمرکز به وجود میآیند
3- جوش خوردن بانکها با صنعت
البته یک گام بعدی هم وجود
دارد که در آن فرمانروایی انحصارهای سیستم سرمایهداری در شرایط عمومیِ «تولید
کالایی» و «مالکیت خصوصی»، به طور اجتناب ناپذیری به سلطه «الیگارشی مالی» تبدیل
میگردد.
در واقع طی روند رشد سرمایهداری در عین حال
که ضرورت پیوند بین صنعت و بانک تشدید میشود، مالکیت بر سرمایه از سرمایهگذاری
مستقیم در تولید جدا میشود. یعنی «جدایی سرمایه پولی از سرمایه صنعتی یا تولیدی»
و جدایی افراد و نهادهایی که فقط از محل درآمد سرمایه پولی زندگی میکنند از
کارفرما و کلیه کسانی که مستقیماً در اداره سرمایه شرکت دارند .
مهمترین عاملی که چنین
امری را ممکن میکند، ایجاد فرم خاصی از سیستم شراکت است که در آن یک شرکت مادر بر
نهادهای وابستهاش یا همان شرکتهای دختر و به همین ترتیب موسسات پایین دستی
تسلط دارد و از این طریق با داشتن سرمایهای که آن قدرها هم هنگفت نباشد، میتواند
بر بخش بزرگی از تولید اعمال کنترل و نفوذ کند.
اکنون معنای امپریالیسم یا
سلطه سرمایه مالی روشنتر میشود. امپریالیسم عبارت است از آن مرحله جدید سرمایهداری که در
آن این جدایی و در نتیجه تفوق سرمایه مالی بر کلیه اشکال دیگر سرمایه تثبیت میگردد.
بنابراین به تبع آن الیگارشی مالی و تعداد محدودی از کشورهای دارای قدرت مالی از
سایر کشورها متمایز میشوند. با
ایجاد چنین تمایزی بین کشورهایی که از منظر سرمایه مالی دست بالا را دارند، فرآیند
صدور کالا و رقابت آزاد که وجه مشخصه سرمایهداری تا اوایل قرن بیستم بود، در
روند تکامل سرمایهداری و دوره تسلط انحصارها، جای خود را به صدور سرمایه میدهد.
در آستانه قرن بیستم اولاً
اتحادیههای انحصاری سرمایهداران در تمام کشورهایی که سرمایهداری در آنها
تکامل یافته، تثبیت و تقویت میشود. ثانیاً موقعیت انحصاری معدودی از ثروتمندترین
کشورها باعث به وجود آمدن سرمایه اضافی بسیار بزرگی میگردد. اگر این سرمایه اضافی
میتوانست فیالمثل در بخش کشاورزی که در این عصر (دوره نظریه پردازی لنین) بسیار
عقب ماندهتر از بخش صنعت بود، وارد گردد، عملاً کل مسئله صدور سرمایه در
تمام کانونهای سرمایهداری از اعتبار ساقط میگشت. اما وقتی بپذیریم که به قول
لنین «ناموزونی تکامل و معیشت لب مرزی تودههای گرسنه» از شرایط اساسی و ناگزیر
شیوه تولید سرمایهداری است باید این را نیز قبول کنیم مادامی که مناسبات سرمایهدارانه
حاکم است سرمایه اضافی هیچگاه برای ارتقای سطح زندگی تودههای کشور کانون صرف
نخواهد شد، زیرا این امر باعث کاهش حاشیه سود سرمایهداران میشود. برای جلوگیری
از چنین کاهشی، سرمایه اضافی باید به سمت کشورهای عقب مانده پیرامونی که معمولاً
سطح سود در آنان بالاتر، بهای زمین نسبتا اندک، سطح دستمزد نیروی کار پایین و مواد
خام ارزان است، سرازیر شود. لنین به درستی میگوید که: «آنچه ضرورت صدور سرمایه را
به وجود میآورد این است که سرمایهداری در معدودی از کشورها بیش از حد نضج گرفته
و عرصه برای به کار انداختن سرمایه سودآور در شرایط عقبماندگی کشاورزی و فقر تودهها
تنگ شده است.»
صدور سرمایه مالی و
انحصارها در همه جا اصول خاص خود را به همراه داشتهاند. استفاده از ارتباطها برای
انجام یک معامله سودآور جایگزین رقابت در بازار آزاد و رقابتی میشود. از همه مهمتر
اینکه هنگام دادن وام یا سرمایهگذاری از طریق بانکهایی که در مستعمرات تاسیس
شدهاند، معمولاً کشورهای کانونی شروطی را مقرر میکنند مبنی بر اینکه بخش قابل
توجهی از آن وام به مصرف خرید محصولاتی مانند جنگافزارهایی برسد که در خود کشور
وام دهنده تولید میشود.
همانطور که در وضعیت
انحصار درون یک کشور سرمایهداری، بازار داخلی بین کارتلها و تراستها تقسیم میشد
و تولیدات کالایی کشور به قبضه آنان در میآمد، در دوران امپریالیسم که بازار
داخلی لاجرم درهم تنیده با بازار خارجی شده است نیز کانونهای سرمایهداری
مجبورند با افزایش صدور سرمایه و روابط خارجی و مستعمراتی، حوزه نفوذ خود را توسعه
داده و بلوکبندی جهانی معینی به وجود بیاورند.
به وجود آمدن چنین بلوکبندیهایی،
همانطور که پیشتر اشاره کردیم تعدادی از نظریهپردازان را به این عقیده رهنمون
کرد که «بینالمللی شدن سرمایه» امید برقراری صلح بين ملتها را در دوران سرمایهداری
و تغییر مناسبات بین دولتها را امکان پذیر مینماید. در سادهانگاری کودکانه و
ابلهانه چنین تصوراتی همین بس که کارتلهای بینالمللی نشان دادند که قرار نیست
حوزههای نفوذ بر مبنای توافقات بدون تغییر بمانند و مبارزه بین اتحادیههای سرمایهداری
بسیار زودتر از تحکیم امیدهای ساده لوحانه این چنینی رخ نمود.
فرآیند تقسیم اقتصاد جهانی
و جنگ بر سر آن به نسبت سرمایه و روابط قدرت انجام میشود زیرا در سیستم تولید
کالاییِ سرمایهداری، شیوه دیگری برای تقسیم نمیتواند وجود داشته باشد. در این
وضعیت مشخص بین اتحادیههای سرمایهداری بر سر تقسیم اقتصادی جهان و به تبع آن
اتحادیههای سیاسی یعنی دولتها بر سر تقسیم ارضی جهان و مبارزه بر سر مستعمرات،
مناسبات و رقابتهای معینی به وجود میآید.
سرمایه مالی و سیاست بینالمللی
مربوط به آن _که شامل مبارزه دولتهای کانونی سرمایهداری در راه تقسیم اقتصادی
و سیاسی جهان است،_ مجموعهای از شکلهای انتقالی وابستگی دولتی را نیز به وجود
میآورد. وجه بارز این دوران تنها وجود دو گروه اصلی از کشورها یعنی گروه کشورهای
کانونی دارای مستعمره و گروه مستعمرات نیست، بلکه وجود شکلهای گوناگونی از
کشورهای وابسته نیز پدید میآید که در ظاهر استقلال سیاسی دارند ولی عملاً در
دام وابستگی مالی و دیپلماتیک گرفتار اند.
آنچه از نظر اقتصادی در
این جریان جنبه اساسی دارد عبارت است از تبدیل رقابت آزاد سرمایهداری به
انحصارهای سرمایهداری. انحصارها مستقیماً رقابت آزاد که ادعا میشد خصوصیت
اساسی سرمایهداری است را نقض میکنند. سرمایهداری برابر چشمان همگان تولید بزرگ
را بوجود آورد و تولید کوچک را از میدان به در کرد. تولید بزرگ را به امپریالیسم
تبدیل گردانید و تمرکز تولید و سرمایه را به آنجا رساند که از آن انحصار به وجود
آمد و هم اکنون هم به وجود میآید. کارتلها، تراستها و سازمانهای مالی، شرکتهای
چند ملیتی، ابزارهای فشار و سیاست گذاری مانند بانک جهانی، صندوق بینالمللی پول و
سازمان تجارت جهانی (نهادهای معروف به سه خواهر) و سرمایههای بانکی که با آنها
در هم آمیخته و با دلارهای میلیاردی و سایر ارزهای قدرتمند سر و کار دارند. در عین
حال انحصارها که از درون رقابت آزاد پدید میآیند، به طور کامل این رقابت را از
بین نبرده بلکه آن را به سطح درگیری بزرگتری میکشانند و یک سلسله تضادهای بسیار
حاد و اصطکاکها و تصادماتی را در سطح بینالمللی به وجود میآورند.
انحصار عبارت است از
انتقال از سرمایهداری به نظامی عالیتر. صفت مشخصه امپریالیسم در اوایل قرن
بیستم _و به همان قوت در جهان کنونی ما،_ سرمایه صنعتی نیست بلکه سرمایه مالی است.
سیاست امپریالیستی و تبعات جمعیتی، زیست محیطی و ژئوپلیتیک آن را نمیتوان از
اقتصاد امپریالیستی منتزع کرده و تبیین کرد. به عنوان مثال یکی از پدیدههایی که
پابهپای امپریالیسم ظهور کرده است کاهش مهاجرت از کشورهای امپریالیستی و افزایش
مهاجرت (ورود کارگران و تغییر محل سکونت) به کشورهای نامبرده از کشورهای عقب ماندهتری
است که سطح دستمزد در آنها پایینتر است. به این دلیل که امپریالیسم دارای این
تمایل اقتصادی است که در بین کارگران قشرهای ممتازی را متمایز نماید و آنها را از
توده وسیع پرولتاريا مجزا سازد و با فراهم کردن وضع معیشتی متفاوتی آنان را تبدیل
به پیاده نظام سیاسی بورژوازی نماید.
در نهایت امپریالیسم شکلی
از اشکال متنوع مناسبات سرمایهدارانه جهانی نیست بلکه ضرورت اجتنابناپذیرِ تکامل
و گسترش نظام جهانی سرمایه، تنها شکل آن و واقعیت انکار ناپذیر عصر ماست.
همانطور که لنین میگوید «تعاریف
بسیار کوتاه گرچه فهم مطلب را آسان میکنند و نکات عمده را تلخیص مینمایند، مع
الوصف کافی نیستند.» زیرا باید خصوصیات بسیار مهم پدیدهای را که به تعریف احتیاج
دارد از آنها بیرون کشید و بر مبنای آن موضع و سیاست طبقاتی دقیقی چید. بنابراین
با در نظر گرفتن اهمیت مشروط و نسبی تمام تعریفهای کلی که هرگز نمیتوانند
روابط همه جانبه یک پدیده را در تمام سیر تکامل آن دربرگیرند – باید برای امپریالیسم
آنچنان تعریفی نمود که متضمن پنج علامت زیرین باشد:
1- تمرکز تولید و سرمایه که به آنچنان مرحله عالی تکامل رسیده که انحصارهایی را
که در زندگی اقتصادی نقش قاطعی بازی میکنند بوجود آورده است.
2- سرمایه بانکی با سرمایه صنعتی در هم تنیده شدهاند و الیگارشی مالی با محوریت
سرمایه مالی ایجاد کرده اند.
3- صدور سرمایه که از صدور
کالا متمایز است اهمیت اساسی و دست بالا پیدا کرده است.
4- اتحادیههای انحصاری بینالمللی
از سرمایهدارانی که جهان را تقسیم نمودهاند پدید آمده است.
5- تقسیم ارضی جهان از طرف
بزرگترین دولتهای سرمایهداری هر روز مرزهای جدیدی ایجاد و اتحادهای قدیمی را
نابود میکند.
جمع بندی مبحثِ چیستیِ امپریالیسم
ویلادیمر لنین مختصات،
مولفهها، سازوکار و مناسبات امپریالیستی را به درستی تشریح و تحلیل کرده است اما
شاید اشتباه میکرد که امپریالیسم را بالاترین مرحله سرمایهداری میدانست. بیان
دیگر اپریالیسم بالاترین حالات سرمایهداری هست اما آتچه لنین شاهد آن بود تازه
آغاز این دوران بود نه انتهای آن. سرمایهداری و شکل امپریالیستی آن بعد از لنین
نزدیک به یک قرن است ادامه پیدا کرده و مناسبات و بلوکبندیهای نوینی شکل داده
و خروجیهای سیاسی متفاوتی را بروز داده است. مقصود از بیان این تفاوتها و
فاصلهگذاری وضعیت کنونی با اوایل قرن بیستم، و نه نفی وجود و رشد روابط
امپریالیستی است. تاکید بر این تمایز اتفاقاً تاکید بر قدرت نفوذ، میزان تعیین
کنندگی و توان دخالت و مانور امپریالیسم بر بافت جدید نظام جهانی، اما در منطق و
مکانیزمی جدید و در اتحادها و بلوکهایی نوظهور است.
اختلافها و جدلهای نظری
و عملی، موضعگیریها، مخالفتها و موافقتها با امپریالیسم نیز قدم به قدم با
تغییر ظاهری فرمهای دخالت امپریالیستی پیش آمده و البته محدود به دوره لنین
باقی نمانده است. تمام فضای فکری و سیاسی قرن بیستم تا همین امروز زیر سایه سنگین
نسبت نیروهای سیاسی و امپریالیسم قرار داشته است. در میان انواع و اقسام گرایشهای
چپ و مارکسیست، اختلافات و انشعابات بسیاری را موجب شده و در یک گرایش عمومی به
عنوان یکی از عامل تضعیف اجتماعی چنین جنبشهایی عمل کرده است. طی تمام این سالها
سوسیالیستها در بزنگاههای مختلف و در وضعیتهای متفاوت بنا به منافع طبقاتی،
ضرورتهای دوره اضطرار، نبود تکیه گاه نظامی و لجستیکی، زیر ضرب قرار گرفتن توسط
دولتهای ملی خودی، دل بستن به تغییرات غیر مستقیم گسترش لیبرالدموکراسی حتی به
بهانه جنگ، تقدم قائل شدن برای فضای باز و گسترش دموکراسی، سرخوردگی از استبداد
سیاسی حاکم بر اردوگاه سوسیالیسم و دهها دلیل دیگر مواضع متفاوت و گاه متضادی در
نسبت با امپریالیسم اتخاذ کردهاند.
روابط بین دولتهای کانونی
و کشورهای پیرامون نیز تغییرات و تحولات جدی پیدا کرده است. وضعیت از دوره لنین _که
خود نیز اشاره میکرد مرزبندی بر اساس چنین دوگانهای از کشورهای دارای مستمعره و
کشور تحت استعمار کاملاً دقیق نیست_ به مراتب پیچیدهتر شده است. تاریخ قرن بیستم
نزدیک به چهار دهه در وضعیت جنگ سرد بوده و جهان دوقطبی را تجربه کرده است که با
تمام تفاسیر و همه نقدهایی که به اردوگاه سوسیالیسم میتوان و باید وارد کرد، نقش
انکار ناپذیر آن در تقویت و حمایت از جنبشهای ملی و ضدامپریالیستی سراسر جهان در
آن دوره را نمیتوان نادیده گرفت. در دوران پساجنگ سرد نیز که ایالات متحده تحقق
رویای جهان تک قطبی و نظم نوین جهانی را تا سالها در دستور کار قرار داده بود، عملاً
تحولات و تغییراتی در اقتصاد سیاسی جهان و جغرافیای انرژی، نفت، گاز و توازن قوای
دولتهای پیرموان با کشورهای کانونی به وجود آمد که چنین رویاپردازیهایی را با
موانع جدی روبرو ساخت. برخی از کشورهای تحت سلطه امپریالیسم در اوایل قرن بیستم،
اکنون خود به غولهای اقتصادی بزرگی تبدیل شدهاند. بلوکبندیها و اتحادهای
اقتصادی خود را در برابر سازمانها و نهادهای سیاسی و اقتصادی سرمایهداریهای کانونی
راه انداختهاند. مناسبات این کشورها از وضعیت مستعمره امپریالیستی با یک دولت دست
نشانده و وجود جنبشهای ضدامپریالیستی داخلی که همزمان در دو جبهه مبارزه با
دیکتاتوری داخلی و پیکار علیه امپریالیسم میجنگیدند، به موقعیت جدیدی هم در سطح
دولتها و هم در سطح فعالان سیاسی و اجتماعی چپ منتهی شده است. برای یک نمونه کاملاً
در دسترس کافی است نگاهی گذرا به تحولات ایران و آمریکا از بعد کودتای 28 مرداد
سال 1332 تا همین امروز، هم از منظر دولتهای مستقر و هم بافت اپوزیسیون چپ این
دولتها بیندازید. از مبارزات ملی شدن صنعت نفت با هدایت دولت دکتر محمد مصدق که
هیچگاه ادعایی مبنی بر مبارزه ضدامپریالیستی (حداقل با معنایی که ما در این متن به
آن پرداختیم) نداشته است، عضو جنبش کشورهای عدم تعهد بوده است و گروهها و دستههای
سیاسی ملیگرا و چپ با گرایشهای متفاوت روزی در خیابانهای تهران برایش مینوشتند
«یا مرگ یا مصدق» اکنون در وضعیتی به سر میبریم که حاکمیت جمهوریاسلامی که بخش
بزرگی از فرآیند هژمونیک شدن و هویت ایدئولوژیکاش را (درست یا غلط بودن چنین
شعاری فعلاً محل بحث نیست) مبارزه علیه استکبار و امپریالیسم میگیرد، در کوران
انقلاب 57 عملاً در مقابل جبهه چپ به کشورهای امپریالیستی غربی تضمینهای امنیتی
مبنی بر عدم چرخش به سمت اردوگاه شرق داده است و طی ملاقات با اعضای دولت آمریکا
در ماجرای مک فارلین از آنان و نیز دولت اسرائیل اسلحه میخرد. هزینه چنین بده
بستانهایی قرار بوده که به جیب شورشیان کنتراهای نیکاراگوئه و برای سلاخی دولت چپگرای
دانیل اورتگا صرف شود.
در جنگ داخلی بوسنی که
کشورهای مختلف خاورمیانه از جمله ایران، ترکیه و عربستان با نیتهای متفاوت با
شعار حمایت از مسلمانان بوسنی به ارسال چندین هزار تن اسلحه و مهمات دست زدند، جمهوریاسلامی
علاوه بر کمکهای مالی و نظامی به اعزام نیرو برای آموزش بوسنیاییها و بسیج
متحدانی مانند حزب الله لبنان پرداخت. در همین دوره آمریکاییها نیز به بهانه کمک
به مسلمانان بوسنی (بخوانید تجزیه قدرتهای باز مانده از دوران کمونیسم در دوران پس
از جنگ سرد) پا به منطقه میگذارد و هواپیماهای آمریکا و ناتو -شامل ترکیه- علیه
صربها وارد عمل میشوند.
در همین زمان با وجود
اختلافاتی که بین تهران و واشنگتن در جریان بوده، طرف آمریکایی با وجود اطلاع از
صدور اسلحه به بوسنی از سوی ایران از این قضیه چشم پوشی میکند و نیز برای حضور
نیروهای سپاه قدس و حزب الله در بوسنی هم هیچ گونه ممانعتی ایجاد نمیکند.
سالها بعد در جریان
لشکرکشی آمریکا به افغانستان به بهانه مبارزه با القاعده، بنا به اعتراف صریح سید حسین
موسویان دیپلمات سابق جمهوری اسلامی، سپاه پاسداران به آمریکاییها برای سرنگونی
دولت طالبان که در آن زمان، بر پایتخت و بخش عمده خاک افغانستان تسلط داشت، کمکهای
لجستیکی فراوانی انجام داده است. موسویان میگوید:
«به هر حال ایران و
آمریکا هر دو البته با اهدافی متفاوت یک منفعت مشترک در مورد ساقط کردن حکومت
طالبان داشتند. ضمن اینکه ما منتظر فرصتی برای انتقام از طالبان در مورد کشته شدن
دیپلماتهایمان هم بودیم.»
رایان کروکر سفیر سابق
آمریکا در کشورهای افغانستان، پاکستان، سوریه، کویت و لبنان در شرح مذاکرات
محرمانه خود در آن مقطع با هیئتی که یکی از اعضای آن را فرستاده قاسم سلیمانی
معرفی میکند، میگوید:
«او (فرستاده سپاه قدس)
نقشهای را ارائه کرد که آرایش جنگی طالبان را در سرتاسر افغانستان نشان میداد.
به همراه آن، توصیههایی را ارائه میکرد که درابتدا چه اهداف مشخصی را باید هدف
قرار دهیم. من پرسیدم آیا میتوانیم یادداشت برداریم؟ گفت: «میتوانید نقشه را نگه
دارید!» این دیپلمات آمریکایی میافزاید که: «در طول جلسه، هیچ یک از طرفین به
سوابق مشکلات موجود میان ایران و آمریکا اشارهای نکرد!»
ایران و آمریکا بعد از این
دوره در مورد وضعیت امنیتی عراق و حوزه نفوذ هر کشور، طی دیدارهایی با نمایندگی
رایان کروکر از طرف آمریکا و حسن کاظمی قمی سفیر وقت ایران در همان کشور
گفتگوهایی را ترتیب دادند. مذاکراتی که البته رهبر جمهوریاسلامی نیز درباره آن گفت:
«مسئولان ایران حرفی ندارند که برای جلوگیری از ناامنی در عراق با آمریکاییها گفتگو
کنند.»
ارتباطات جمهوریاسلامی
ایران و ایالات متحده البته محدود به همین دوره نیست. حتی با وجود تنش آفرینیهای
محمود احمدینژاد که به قول اصلاحطلبان تمام رشتههای آنها را پنبه کرد (فارغ
از اینکه چنین تحلیلی اساساً از بیخ نادرست است)، در دوره جنگ سوریه نیز چنین
همکاریها و رعایت منافع دو طرف به صورت غیر مستقیمی در جریان بوده است. در جریان
آزادسازی مناطق تحت تصرف داعش در عراق نوعی تقسیم کار بین این دو نیرو به وجود میآید
که در جریان آن ایران و آمریکا، به کمک دولت عراق که با هر دو طرف در تماس است،
حدود عملیات خود در مناطق همجوار را به دقت رعایت میکنند تا به همدیگر صدمه نزنند.
مهمترین نمونه از چنین
قراردهای نانوشتهای عملیات آزادسازی موصل از دست نیروهای داعش بوده است. در این
عملیات هماهنگی ارتش عراق، نیروهای اقلیم، حشد الشعبی و ارتش آمریکا در حدی گزارش
شده است که گویی عملیات نیروهای حشدالشعبی با حملات نیروی هوایی ایالات متحده
تکمیل میشود و برعکس!
حالا با چنین روایت کوتاهی
از تاریخ مراوادات و اختلافات دولتهای حاکم بر ایران و امپریالیسم آمریکا و
پیچیدگی چنین روابطی، به نظرتان میشود به این راحتی از مسئله بسیار تعیین کننده،
حیاتی، استراتژیک و اگر اغراق نکنیم شاغول مبارزه طبقاتی در جهان کنونی و علیالخصوص
منطقه خاورمیانه، یعنی تنظیم نسبت مبارزه با دیکتاتوری داخلی و ضدیت با امپریالیسم
به این راحتی چشم پوشید، از کنارش بیتوجه گذشت یا یکی را بر دیگری اولویت داد؟
این پیچیدگی و فضای سرگیجهآور
تبیین وضعیت و موضعگیری سیاسی علیالخصوص در فضای بعد از جنگ سرد البته مختص به
ایران نیست. تنها با لیست کودتاها و دخالتهای نظامی ناتو و ایالات متحده در
دیگر کشورهای جهان که تقریباً به بیش از شصت مورد دخالت مستقیم یا غیر مستقیم و
صدها مورد تحریم و ایجاد محدودیتهای سیاسی برای دولتهای ناهمسو، میتوان
کلیتی از مناسبات حاکم بر جهان به دست آورد. اما پیوند زدن چنین کلیتی به وضعیت مشخصی
است که میتواند به این تحلیلها معنای سیاسی بدهد و از آن خروجی مشخص مبارزاتی به
دست آورد.
متاسفانه بر حجم پیچیدگی و
آشفتگی وضعیت کنونی یک مسئله دیگر هم اضافه شده است. امپریالیسم و مشتقات سیاسی آن
هم اکنون لقلقه دهان چپ و راست، اصلاحطلب و اصولگرا، ارزشی و برانداز است و به
شکلهای مختلف و با نیتهای متفاوت و متضاد مورد استفاده و سواستفاده قرار میگیرد.
مفهوم سیاسی و اقتصادی امپریالیسم، همانطور که در مقدمه به آن پرداختیم، هیچ یک از
واژههای توسعهطلبی، استکبار، جنگافروزی، استعمار، سلطهجویی، دخالت نظامی، شیطنتهای
جهانی و منطقهای، تمایل به الحاق ارضی، گسترش مرزهای ملی و مسائلی از این دست
نیست و در عین حال همه اینها را یکجا در درون خود دارد. برای احراز از غلتیدن در
دام چنین تصورات انحرافی، تقلیل گرایی و دچار شدن به خطاهای تحلیلی که میتواند
فهم و درک ما از مناسبات جهان کنونی، روابط بینالملل، مسئله خاورمیانه و در نهایت
تعیین تکلیف و تئوریزه کردن مسیر و شکل مواجهه با نظام سرمایهداری مستقر در
ایران یعنی حکومت جمهوریاسلامی را مخدوش کند، باید امپریالیسم را در متن پروسه رشد
و تثبیت سرمایهداری، نتیجه تکامل آن و ادامه مستقیم خواص اساسی مناسبات سرمایهدارانه
بر اقتصاد سیاسی جهان فهمید.
فصل دوم
یک رفت و برگشت طولانی در
دل تاریخ
تحمل آرشههای ویلون در
هوای مه گرفتهی خفقان
جملاتِ کوتاهِ ترسناک
به احتمال
زیاد عبارت «شبکههای اجتماعی» به گوش شما رسیده است و میدانید که چیست. یکی از
شبکههای اجتماعی که اتفاقاً کاربران بسیار کمتری نسبت به فیس بوک و اینستاگرام و
غیره دارد توئیتر است. هر توئیت عبارت است از یک متن با 240 کارکتر یعنی کمتر از
سه خط نوشته تایپی! دونالد ترامپ رئیس جمهور فعلی یالات متحده آمریکا علاقه زیادی
به این شبکه اجتماعی دارد. تمام اخباری که این روزها در ایران درباره تحریم،
تهدید، خطر وقوع جنگ میشنویم و بند دل ما را پاره میکند یک سرش به توئیتر این
آقای رئیس جمهور وصل است.
همین چند روز
قبل وقتی در ایران از خواب بیدار شدیم در خبرها خواندیم که آمریکا آماده حمله
نظامی به ایران بوده است و فقط ده دقیقه قبل از آنکه هواپیماهای آمریکایی به پرواز
درآیند این عملیات توسط دونالد ترامپ متوقف شده است. خطر از بیخ گوش همه ما در
ایران گذشت. همه اینها را هم رئیس جمهور آمریکا این را هم در توئیترش اعلام کرده
بود. چه چیزی به اکانت یک نفر این قدرت را میدهد که با هر بار نوشتن 240 کاراکتر
نوشته، قیمت نفت را بالا و پائین ببرد،
بند دل 90 میلیون ایرانی را پاره کند، موجی از اخبار را در رسانهها به راه
بیاندازد؟ بله این درست است که او یک فرد معمولی نیست؛ او یک رئیس جمهور است. اما
فرض کنید امشب قبل از خواب در خبرها بخوانید که رئیس جمهور فرانسه یا نخست وزیر
انگلستان در توئیتر خود نوشته است که قرار است کشورش نیمه شب به ایران حمله کند.
آیا دچار نگرانی خواهید شد؟ آیا آنرا جدی خواهید گرفت؟ آیا شب را بیدار خواهید
ماند و از خانه فرار خواهید کرد؟ شما را نمیدانیم اما ما هم جزو کسانی خواهیم بود
که بعد از خندیدن به این خبر خیلی راحت میخوابیم و مطمئن خواهیم بود هیچ اتفاقی
نخواهد افتاد. اما اگر رئیس جمهور آمریکا چنین توئیتی بزند چه؟ آیا باز هم واکنش
شما همان خواهد بود؟ شما را نمیدانیم اما ما هم جزء کسانی هستیم که شب خوابمان
نخواهد برد و از آنجا که پولی در بانک نداریم که لازم باشد صبح خیلی زود برای پس
گرفتن آن به بانک برویم ترجیح خوهیم داد از شهر دور شده و در فرصتی که تا صبح
داریم خود را به جایی برسانیم که از اهداف بمبافکنهای آمریکایی دور باشد.
انگلستان و
فرانسه دو کشور قدرتمند از نظر اقتصادی و نظامی هستند. هر دو دارای تسلیحات هستهای
هستند و در شورای امنیت سازمانن ملل متحد حق وتو دارند. اینها کشورها ضعیف و کوچکی
نیستند. پس چرا بعید است ما توئیت روسای دولتهای آنها را در مورد حمله به ایران
جدی بگیریم. در مورد روسیه هم همینطور است. روسیه بزرگترین قدرت اتمی دنیاست.
تعداد تسلیحات اتمی آماده شلیک آن از هر کشور دیگری بیشتر است و در کل دومین ارتش
قدرتمند جهان را دارد اما بعید است توئیت رئیس جمهور این کشور نیز درباره حمله
نظامی به ایران جدی گرفته شود. چه چیزی آمریکا را آمریکا کرده است؟ آمریکا چطور
آمریکا شده است؟ اگر برای آمریکا شدن راهی وجود دارد چرا تا کنون دولتهای بزرگ
اقتصادی و نظامی جهان نتوانستهاند خود را به جایی برسانند که دولت آمریکا رسانده
است؟ آیا رفتارهایی که در دو سال و نیم اخیر از
دولت آمریکا میبینیم محصول ویژگیهای فردی و شخصیتی رئیس جمهور این کشور
است؟
آمریکا کشور
کانونی نظام سرمایهداری جهانی است. با روی کار آمدن دولت دونالد ترامپ
اتفاقات جدیدی در سیاست دولت آمریکا به عنوان کانون سرمایهداری جهانی و ناظمِ
فعلیِ نظام سرمایهداری مسلط بر جهان در حال وقوع است. خروج از برجام، آماده شدن
برای جنگ با ایران، راه انداختن جنگ تجاری با چین، وضع تعرفه بر کالاهای کشورهای
دیگر و .... خطای بزرگ و فاحشی است که درباره چنین مسائل بزرگی به سبک ژورنالیستها
و گذارههای سطحی رایج در شبکههای اجتماعی، دلیل این تغییرات را به خلق و خوی
دونالد ترامپ یا تصمیمات شخصی حاکمان حواله دهیم. بیل کلینتون رئیس جمهور سابق
آمریکا یک بار گفت که تصور نکنید رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا اختیارات خیلی
زیادی دارد و میتواند به هر شکلی که خواست عمل کند. این طبیعی است که طبقه حاکم
بر هر کشور با ابزارها و امکاناتی که در اختیار دارند دامنه تصمیمات حاکمان سیاسی
آن کشور را محدود و بر روی کم و کیف نظرات و عملکرد آنان اثر بگذارند. آمریکا
دارای یک طبقه حاکم است که با ابزارهای متعدد خود برنامههای میان مدت و بلند مدت
از پیش طراحی شدهای را به دولت آمریکا تحمیل و حقنه میکند. در هر جای این متن از
عبارت «با روی کار آمدن دولت دونالد ترامپ» استفاده شده است آنرا فقط به عنوان یک اشاره زمانی در نظر
بگیرید.
چند کلیدواژه ضروری
در طول مطالعه این تحلیل و همچنین در هنگام
مطالعه کتابهای اقتصادی و نقد اقتصاد سیاسی، و نیز در اخبار مختلف با عبارت
«کشورهای کانونی نظام سرمایهداری»، «گروه جی8»، «جی 20» و غیر برخورد خواهید کرد.
ما برای آن دسته از مخاطبانی که اطلاعاتی درباره این عبارات ندارند توضیح مختصری
میدهیم تا در آغاز کار با گره ذهنی مواجه نشوید.
در سال ۱۹۷۵ رهبران
کشورهای ایالات متحده آمریکا، فرانسه، آلمان، بریتانیا، ایتالیا، ژاپن در «قصر رامبولیه»
شهر پاری گرد هم آمدند تا درباره مسائل آن روز جهان و راهبردهای خود به گفتگو
بپردازند. این دیدار فضایی شبیه مهمانی داشته است که در فیلمهای سیاه و سفید یا
قدیمی نشان داده میشود. یک فضای مجلل، شومینه، عتیقهها، مشروبهای لایت، سیگار و
گفتگوهای غیر رسمی این مقامات با یکدیگر بستر دیدارهای منظم سالیانه مقامات این
کشورها را ایجاد کرده است. گروه G6 اینگونه ساخته شد و یک سال بعد
کشور کانادا نیز به جمع آنان پیوست و طبیعتاً نام گروه به G7 تغییر پیدا کرد.
از این گروه با عنوان گروهِ «کشورهای صنعتی» یاد
میشود اگر دقت کنید یکی از قدرتهای بزرگ آن دوران یعنی اتحاد جماهیر شوروی در
میان آنها نیست. یکی از دلایل جمع شدن سران گروه G7 دور یکدیگر هماهنگ کردن سیاستهای خود در جهان و مقابله با ابرقدرت
شرق بوده است. از آنجا که اختلاف قدرتهای بزرگ جهان غرب عامل دو جنگ جهانی اول و
دوم بوده است از دیگر دلایل تشکیل این گروه تلاش برای نوعی از «تقسیم جهان» و
«بازتقسیم جهان»
بدون
جنگ و خونریزی و حل مشکلات و مسائل میان این کشورها بوده است.
بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و آغاز سیاستهای
نولیبرالی در جامعه روسیه، کشورهای عضو G7 به عنوان جایزه
در
سال ۱۹۹۸ روسیه را به عضویت رسمی این گروه درآورده
و نام گروه به G8 تغییر کرد. در سال ۲۰۰۶
روسیه
برای اولین بار ریاست گروه ۸ را بر عهده گرفت
و اجلاس سالانهٔ گروه ۸ در سن پترزبورگ
برگزار شد ولی بعد از اشغال شبه جزیره کریمه و جدا کردن آن از خاک اوکراین، عضویت
روسیه در گروه G8 به حالت تعلیق درآمد و این گروه دوباره به تبدیل به گروه G7 شد. یک نکته جالب اینکه با وجود آنکه بعد از
الحاق شبه جزیره به خاک روسیه دولت آمریکا این کشور را مورد تحریم قرار داد ولی
شخص دونالد ترامپ علاقه دارد که روسیه در عین اینکه تحریم است دوباره به گروه G7 دعوت شده و این گروه تبدیل به گروه
G8 شود! شاید توجه نکرده باشید اما بد نیست در
اینجا به خاطر بسپارید که جای چین به عنوان دومین قدرت اقتصادی جهان در این گروه
خالی است.
اگر در آینده روسیه دوباره
به این گروه پیوست و کشورهایی مانند برزیل و هند به این گروه اضافه شدند مراقب باشید که آنرا با آنرا با «گروه ده» یا گروه «G10» اشتباه نگیرید زیرا «گروه ده» در سال 1962 ایجاد شده و شامل کشورهای بلژیک، کانادا، فرانسه، ایتالیا، ژاپن، هلند،
بریتانیا و ایالات متحده آمریکا و بانک مرکزی دو کشور آلمان و سوئد است و این گروه
قبول کرده است منابع صندوق بینالمللی پول را تأمین کنند. این گروه تحت نظارت
«بانک پرداختهای بینالمللی»، «کمیسیون اروپا»، «صندوق بینالمللی پول» و «سازمان
همکاری اقتصادی و توسعه» است.
اگر از ردیف شدن پشت سر هم
این اسامی کمی گیچ شده اید اصلا نگران نباشید. لازم نیست رشته مطالعه خود را پاره
کنید و به دنبال تحقیق درباره این اسامی بروید. ما به صورت ساده و مفصل به توضیح
همه آنها پرداختهایم و در جای مناسب خود این توضیحات را خواهید دید.
یک گروه دیگر به عنوان «گروه
بیست» یا «G20» وجود دارد که شامل بیست اقتصاد بزرگ
جهان است و کشورهای آمریکا، چین، آلمان، انگلستان، فرانسه، ایتالیا، ژاپن، روسیه،
برزیل، هند، اندونزی، آرژانتین، مکزیک، ترکیه، کره جنوبی، آفریقای جنوبی، کانادا،
عربستان و «اتحادیه اروپا» عضو آن هستند. اگر تعجب کردید که چرا هم کشورهای
اروپایی عضو این گروه هستند و هم «اتحادیه اروپا» عضو این گروه است باز هم نگران
نباشید. ما به موقع خودش توضیح خواهیم داد که «اتحادیه اروپا» چگونه مانند یک دولت
عمل میکند و مسائل مربوط به آن چگونه است.
کشورهای کانونی نظام
سرمایهداری کشورهایی هستند که دارای صنعت، تولید و بازرگانی قوی هستند و به مدد انباشت
سرمایه، توانایی صدور سرمایه، تکنولوژی بالا، ارتش قوی، تسلط بر نهادها و روابط
بین المللی و غیره، مناسبات مورد نظر خود را به کشورهای پیرامونی تحمیل کرده و
آنها را به خود وابسته کنند. «کشورها پیرامونی» کشورهایی هستند که برای کشورهای
کانونی نقش تولید کننده مواد خام و نیروی کار ارزان قیمت را دارند. این کشورها
بازار فروش تولیدات «کشورهای کانونی» هستند.
ایران، عربستان و سایر
کشورهایی نفتی را ببینید. نفت خام میفروشند و واردات کننده پورشه، کالاهای صنعتی
و همه چیزهای دیگر از کشورهای کانونی سرمایهداری هستند. کشورهای دیگری تامین
کننده محصولات کشاورزی هستند، بعضی فقط تامین کننده یک کالا یا یک نوع خاص از
کالاها برای نظام سرمایهداری هستند. به طور مثال تایوان که تامین کننده قظعات
کامپیوتری برای کشورهای پیشرفته صنعتی است. در مقابل به آمریکا، آلمان، انگلیس،
ژاپن و ... نگاه کنید. مواد خام کشورهای دیگر را میخرند و هواپیما، ماشین آلات
صنعتی، وسایل الکترونیکی، دارو، مواد شیمیایی پیچیده و غیره میسازند که واحد
اندکی از آنها معادل یک کشتی فلهبر پر از مواد خام صادراتی کشورهای پیرامونی است.
در سال 1396 قیمت یک دستگاه پورشه پانرمای TORBO S معادل 221 هزار دلار بوده است. قیمت نفت خام اکنون بشکهای 65
دلار است. یعنی معادل سه هزار و چهارصد بشکه نفت خام. بشکههای استاندارد نفت خام
159 لیتر حجم دارند. یعنی هر دستگاه از این مدل پورشه معادل پانصد و چهل هزار لیتر
نفت خام قیمت دارد. قیمت هر دستگاه ایرباس 1000-A350 تقریباً 356 میلیون دلار است. یعنی معادل پنج و نیم میلیون بشکه
نفت خام یا 874 میلیون لیتر نفت خام! قیمت هر تن فلز روی معادل 2495 دلار است یعنی یک پورشه پانمرای توربو اس
معادل 84 تن فلز روی قیمت دارد و یک هواپیمای ایرباس 1000-A350 معادل 142000 تن عنصر روی قیمت دارد. به این میگویند «ضریب تشدید»
و «ضریب تکاثر». برای تولید کالاهایی که نیاز به چندین دور کار روی ماده خام وجود
دارد با هر بار کاری که روی محصول صورت میگیرد ارزش آن بالاتر میرود و در نتیجه
قیمت آن در مقابل کالاهایی که یک یا چند دور کار روی آنها صورت میگیرد دارای سود
تصاعدی هستند زیرا «ارزش اضافی» بیشتری به ازای هر کالایی که نیاز به چندین دوره
کار روی مواد خام دارد استخراج میشود. ارزش اضافی همان بخش از ارزش نیروی کار است
که سرمایهداران به بهانه اینکه مالک ابزار کار هستند آنرا برای خود بر میدارند و
به نیروی کار نمیدهند. به طور مثال برای تولید 10 دست لباس ورزشی به یک کارگر
بنگلادشی یا هندی نیم دلار در روز دستمزد میدهند و هر کدام از آن لباسها را در
بازار 200 دلار میفروشند. یک کارگر تراشکار ایرانی ماهی دو میلیون تومان دستمزد
میگیرد ولی کارفرمای او یک قطعه ساده تراشکاری شده را پنج میلیون تومان میفروشد.
معمولاً رسم است که سریع بهانه میآورند که هزینه کرایه کارگاه، پول برق، پول آب، پول
ماده خام، پول حسابدار، پول آبدارچی و راننده، پول گرمایش و سرمایش، ریسک، پول
فلان و بهمان چیز را هم باید در نظر گرفت. انگار که نیروی کار یک چیزی هم به کارفرمای
خودش باید بدهکار شود اما از این خبرها نیست. اگر هزینههای کل وسایل تولید برای
یک کالا را c بنامیم و هزینه کل دستمزدهای
نیروی کار را v بنامیم آن وقت هزینه تولید هر کالا معادل است با
C=c+v که وقتی این کالا با قیمت C' فروخته شود یک سود s
از
آن به دست میآید. فرمول C'=C+s بخش مربوط به سود(s) همان «ارزش
اضافی» است. ارزشی که معادل عمر و کار نیروی کار است و به ماده خام اضافه شده است
اما به جیب کسی میرود که بتواند نیروی کار استخدام کند. نرخ ارزش اضافی که تجلی
دقیق درجه استثمار نیروی کار است از تقسیم s به v به دست میآید. در ایران این نرخ 14 است. یعنی پس از کسر همه
هزینهها، به ازای هر یک میلیونی که کارفرما به کارگر میپردازد 14 میلیون تومان
سود خالص به جیب میزند. چیزی که در واقع حاصل کارِ کارگر است. حالا حساب کنید
برای تولید یک کالا صد دور کار روی ماده خام انجام شود و در هر دور 20 کارگر روی
آن کار کنند. اگر در این کشور ضریب استثمار 14 باشد به ازای هر 200 میلیون تومانی
تومانی که به کارگران پرداخت میشود دو میلیارد و هشتصد میلیارد تومان سود به
جیب کارفرما میرود. اگر موهای بدنتان از
شنیدن این آمار سیخ شده است به عقل ما شک نکنید، به منطق حاکم بر نظام سرمایهداری
شک کنید. این آن چیزی است که طبقه سرمایهدار را در کشورهای کانونی قادر به انباشت
این سودها(ارزش اضافی) روی هم میکند و عاملی تعیین کننده در شکل گیری مفهوم
امپریالیسم است.
در بیشتر کتابهای اقتصادی،
اقتصاد سیاسی و نقد اقتصاد سیاسی که مطالعه میکنید منظور از کشورهای کانونی
سرمایهداری «آمریکا»، «قدرتهای صنعتی اروپای غربی» و ژاپن است. چین هم دارد میرود
که به مرحلهای برسد که همچون این کشورها به صورت عمومی تولید کننده کالاهای با
تکنولوژی بالا باشد. منظور از کشورهای پیرامونی هم کشورهایی نظیر مالزی، سنگاپور،
تایوان، اندونزی، عربستان، ایران و غیره است.
کانونهای سرمایهداری در گذر تاریخ
آمریکا از ابتدای تاریخ سرمایهداری قدرت مسلط
بر نظام جهانی سرمایهداری نبوده است. «بورلی سیلور» و «جوآنی اریگی» در مقالهای
با عنوان «پایان قرن طولانی بیستم» به شرح این مسئله پرداختهاند. جوآنی اریگی یک
نظریهپرداز برجسته و از اساتید «جامعه شناسی» و «اقتصاد سیاسی» بود. این مقاله در
سال 2011 و بعد از مرگ وی منتشر شده است.
قدرت کانونی سرمایه مالی در ابتدا «دولت-شهر
جنوآ» بوده است. از آنجایی که فاقد «قلمرو وسیع» و «قدرت نظامی» بوده است با
پرداخت پول و استخدام ارتشهای دیگر سعی میکرد از خود دفاع کند. در نهایت این
نقطه ضعف به سقوط جایگاه منجر شد. «جمهوری هلند» این نقش را از دولت شهر جنوآ
گرفت. جمهوری هلند دارای قلمرو وسیع و صاحب تکنیک بود و اقدام به «تولید» نیازهای
نظامی و اقتصادی خود درون مرزهای خودش کرد و همچنین از طریق مستعمارت خود مواد
خام و نیروی کار مورد نیاز خود را تهیه مینمود. بریتانیا این نقش را از جمهوری
هلند گرفت و تبدیل به کشور کانونی سرمایهداری، قدرت برتر در زمینه تمرکز سرمایه
مالی و قدرت برتر نظامی در جهان شد. بریتانیا تبدیل به کارگاهِ جهان شد. کارل
مارکس در کتاب سرمایه شرحی بسیار دقیق و اساسی از مناسبات درونی و جهانی بریتانیا
به دست داده است. زمانی دو سوم هر آنچه در جهان تولید میشد در امپراتوری بریتانیا
تولید میگشت.
اما جدال بین جمهوری هلند و بریتانیا تعیین
کننده بود. بریتانیا و هلند بر سر چیرگی در بازرگانی دریایی و تسلط بر دریاها در
قرن 17 و 18 میلادی با یکدیگر میجنگیدند. نخستین جنگ از ۱۶۵۲ تا ۱۶۵۴، دومین جنگ
از ۱۶۶۵ تا ۱۶۶۷، سومین جنگ از ۱۶۷۲ تا ۱۶۷۴ و چهارمین جنگ از 1781 تا ۱۷۸۴ روی
داد. در نتیجه این جنگها برخورداری از یک ناوگان دریایی -که در آن زمان راه
ارتباطی و بازرگانی در فواصل طولانی بود- اهمیت اساسی پیدا کرد. این ناوگان دریایی
هم نقش نظامی برای کنترل جهان ایفا میکرد و هم نقش ترابری در مقیاس وسیع بین
کشورهای قدرتمند و مستعمرات آنها را بر عهده داشت. در این مرحله دیگر داشتن قوای
نظامی قدرتمند در مجدوده کشور کانونی به تنهایی کافی نبود و میبایست امکانی برای
جنگ و دخالت نظامی در فواصل بسیار دور از کشور اصلی فراهم میگشت. از آنجایی که در
آن زمان کشتیها وسیله اصلی حمل افراد و کالا در فواصل دور بودند توسعه کمی و کیفی
آنها به برتری همزمان در عرصه نظامی و ترابری در برتانیا انجامید.
بعد از تبدیل بریتانیا به کشور کانونی سرمایهداری
صنعتی و سرمایه مالی، تقسیمبندی جدیدی در سطح جهانی بین قدرتهای بزرگ در زمینه
مستعمارت و حوزههای نفوذ شکل گرفت. این نظم جدید پابرجا بود تا آنکه در قرن بعدی،
آلمان به لحاظ صنعت و تکنولوژی از بریتانیا پیشی گرفت و نیاز به مواد خام و در
نتیجه مستعمرات بیشتری پیدا کرد. اما آلمان در بین قدرتهای اروپایی صاحب کمترین
مقدار مستعمرات بود. کارل مارکس به پشتوانه نقادی خود به اقتصاد سیاسی سیستم
سرمایهداری، به صراحت وقوع جنگ جهانی میان قدرتهای استعماری را پیش بینی کرد و
گفت که بر سر بازتقسیم قلمروها و مستعمرات وقوع این جنگ حتمی خواهد بود. جالب
اینکه ولادیمیر لنین که خودش در سالهای جنگ جهانی اول دست به کار انقلاب در روسیه
بود بر مبنای همین منطق پیشبینی کرد که وقوع جنگ دوم جهانی حتمی است زیرا در
پایان جنگ جهانی اول مسئله تضاد میان کشورهای امپریالیستی حل نشده باقی مانده است.
پیشبینی لنین نیز مانند پیشبینی کارل مارکس
درست از کار در آمد. آلمان تحت رهبری هیتلر جنگ جهانی دوم را به راه انداخت. طی
این جنگ اروپا به کلی ویران گشت و آمریکا به جای بریتانیا بدل به قدرت مسلط جهانِ
سرمایهداری شد. خاک آمریکا بین دو اقیانوس قرار داشت و در طی جنگ به خاک این کشور
هیچ گونه آسیبی وارد نشد. ضمنا این بهترین فرصت برای آمریکا بود که در نقش تامین
کننده تسلیحات، غذا و کالاهای مورد نیاز اروپا اقدام به تقویت نظام تولیدی و
اقتصادی خود کند. بعد از پایان جنگ دوم جهانی مشخص شد که 73 درصد ذخایر طلای
جهان به علاوه سرمایههای خصوصی سرمایهداران
دیگر کشورها به آمریکا مهاجرت کرده است. این همه ماجرا نبود، هر کدام از دانشمندان،
مخترعان، مهندسان، هنرمندان، متخصصان علوم انسانی و نخبگان کشورهای مختلف که
توانسته بودند، خودشان را به آمریکا رسانده و دخیره عظیمی از علم، فن، تکنولوژی،
ایده و فکر در اختیار طبقه حاکم آمریکا قرار گرفت.
آمریکا مسلح به سلاح اتمی شد و توانست در زمانی
که باقی قدرتهای جهانی مشغول بازسازی ویرانههای خود بودند، تبدیل به بزرگترین
اقتصاد جهانی و عظیم نیروی نظامی در جهان شود. دلار نیز در این میان نقش اساسی
ایفا کرد. پیش از پایان جنگ جهانی دوم، پشتوانه همه ارزهای جهان طلا و فلزات گرانبها
بود. از آنجایی 73 درصد طلای جهان به آمریکا مهاجرت کرده بود باقی کشورها برای
اینکه پشتوانه و معیاری برای ارزهای خود مشخص کنند به دلار آمریکا پناه بردند.
آمریکا تنها کشوری بود که از طلای کافی به
عنوان پشتوانه برای پول ملی خود برخودار بود و در نتیجه دلار تبدیل به ارزش جهانی
شد و بقیه ارزها از طریق ارتباط با دلار به صورت غیرمستقیم با پشتوانهیِ طلایِ
دلار آمریکا ارتباط برقرار کردند.
در اواخر جنگ جهانی دوم (1944) یک کنفرانس بینالمللی
در برتون وودز برگزار گردید. در این سال نمایندگان کشورهای آمریکا، انگلستان و ۴۲
کشور دیگر گرد هم آمدند تا درباره نظام پولی بینالمللی پس از جنگ جهانی تصمیمگیری
کنند. بعد از پایان جنگ جهانی دوم و بازسازی قدرتهای اروپایی و ژاپن، یک مشکل
بزرگ به وجود آمد.
دلار تبدیل به ارز بینالمللی برای تجارت شده
بود اما در عین حال پول ملی یک کشور نیز بود. سیل صادرات کالاهای کشورهای مختلف به
آمریکا شروع شده بود و بانک مرکزی کشورها اقدام به ذخیره دلار میکردند. کشورهای
دیگر سرگرم صدور مواد خام و کالاهای مصرفی به آمریکا کردند تا بتوانند از محل سود
آن دوباره خود را بازسازی کنند و آمریکاییها فرصت یافتند روی تکنولوژیهای بالاتر
کار کنند. تا سال 1971 آمریکا متعهد بود که در مقابل هر 35 دلار آمریکا یک اونسِ
ترویِ طلا به بانکهای مرکزی یا سرمایهداران صاحب ذخایر دلار تحویل بدهد. اما طی
سالهای بعد از جنگ جهانی دوم چنان حجمی از دلار برای پاسخگویی به نظام اقتصادی رو
به رشد جهان چاپ شده و در کشورهای مختلف ذخیره شده بود که دیگر هیچ ارتباط منطقی و
مشخصی با ذخایر طلایی که به عنوان پشتوانه دلار در نظر گرفته شده بود نداشت.
موجودی طلای آمریکا به دلیل کسری تراز پرداختهای
آمریکا در حال کاهش بود. اگر تمام بانکهای مرکزی اروپایی تصمیم میگرفتند تمام
دلارهای خود را به طلا تبدیل کنند آمریکا طلای کافی برای تبدیل این دلارها نداشت.
ضمن اینکه جنگ ویتنام در فاصله سالهای ۱۹۵۵ تا ۱۹۷۵ به وقوع پیوست و ژاپن برای
بازسازی خود مثل جاروبرقی دلارهای آمریکا را از بازاری که حول تامین ملزومات جنگ
ویتنام در شرق آسیا به راه افتاد بود، میبلعید.
از آنجایی که دولت آمریکا و ذخایر طلای آن به
هیچ وجه قادر به پاسخگویی رابطه بین هر 35 دلار در مقابل یک اونس طلا نبود یک تردید
بزرگ نسبت به دلار و نظام اقتصادی جهانی مبتنی بر دلار شکل گرفت. اما دلار
قدرتمندترین اسلحه آمریکا برای حفظ برتری خود در جهان بود. برای حفظ هژمونی آمریکا
در جهان، قدرت بمبهای اتمی(تا زمانی که استفاده نشوند) در مقابل قدرت دلار در حد
ترقه هم محسوب نمیشوند. دلار برای آمریکا تبدیل به یک منبع نامتناهی ثروت شده
بود. همه کالاها از کشورهای جهان به آمریکا میرفت و در مقابل آن کوهی از کاغذ به
آنان تحویل داده میشد. سرمایهداران و دولت آمریکا از آنجا که به هیچ وجه نمیخواستند
این سلاح قدرتمند را از دست بدهند دست به بزرگترین دزدی و تقلب تاریخ بشر زدند. در
پانزده اوت سال ۱۹۷۱ به دلیل ادامه کسری تراز پرداختهای آمریکا، افزایش تورم و
کاهش رشد اقتصادی، نیکسون رئیس جمهور وقت آمریکا امکان تبدیل دلار به طلا را لغو
کرد. برتری اقتصادی و نظامی آمریکا بر جهان از همین طریق به کل کشورهای جهان تحمیل
شد و کشورهای جهان در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفتند.
آمریکا خود را بالا کشید و بعد از قرار گرفتن در
راس هرم قدرت اقدام به جمع کردن نردهبان کرد تا دیگر قدرتهای سابق جهانی امکان
رسیدن به جایگاه او را نداشته باشند. آمریکا از قلمرو بسیار وسیع و منابع خام
فراوان بهرهمند بود؛ جمعیت رو به رشد، ارتش قدرتمند، تکنولوژی، صنعت، نیروی دریایی
مجهز در اختیار داشت. به علاوه چندین عامل دیگر را نیز به قدرت خود افزوده بود. به
مدد رشد تکنولوژی نیروی هوایی نیز در خدمت این کشور قرار گرفته بود، پول ملی خود
را تبدیل به ارز جهانی کرده بود، افسار دو نهاد مهم بینالمللی ( IMFو IBRD) را
برای کنترل اقتصادی جهانی در اختیار داشت، در سازمان ملل متحد به همراه دیگر
کشورهای پیروز در جنگ جهانی دوم برای خود حق وتو ایجاد کرده بود. همچنین به مدد
سرمایه و تکنولوژی خیز بلندی به سمت وسایل ارتباطی و رسانهای برداشت و هژمونی
فرهنگی و ایدئولوژیک خود را در جهان تحکیم
کرد.
بلوک شرق به رهبری اتحاد جماهیر شوروی رقیب
خطرناکی برای طبقه حاکم آمریکا بود اما نتوانست به برتری همه جانبه آمریکا خللی
وارد کند زیرا چون سایر قدرتهای امپریالیستی و کشورهای صنعتی جهان همگی به عنوان
متحد آمریکا در برابر بلوک شرق در آمده بودند. بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی
دیگر رقیبی وجود نداشت که نزدیک به آمریکا در حرکت باشد و نوعی از توازن قوا را
برقرار سازد. در ادامه همین فضا بود که طرح جهانیسازی بر پایه ایدئولوژی «جهان تک قطبی» در زمان جورج بوش به
اوج خود رسید. حمله نظامی به عراق و اشغال نظامی این کشور بدون مجور «سازمان
ملل» بیشتر یک پیام واضح و آموزنده به همه جهان بود مبنی بر اینکه آمریکا نه تنها
دیگر رقیبی ندارد، که به طور کلی خود را مقید به خواست دیگر کشورهای جهان، شورای
امنیت و شورای عمومی سازمان ملل متحد نمیداند. جورج بوش و دیگر مقامات دولت
آمریکا بارها به رسانههای جهانی گفتند که آمریکا برای حمله به عراق نیازی به مجوز
سازمان ملل متحد و شورای امنیت ندارد. آمریکا افغانستان و عراق را به اشغال نظامی
خود درآورد اما یکهتازی آمریکا بر پایه جهان تک قطبی مدت زیادی دوام نیاورد.
اتحاد جماهیر شوروی با کودتای سال 1991
فروپاشیده شده بود. روسیهی به جا مانده از فروپاشی شوروی، تحت رهبری یلتسین و
بعدها ولادیمیر پوتین به سمت اجرای نسخههای صندوق بینالمللی پول رفت تا اقتصاد
خود را با نظام سرمایهداری جهانی هماهنگ کرده و بتواند به یک قدرت هم تراز با
قدرتهای اقتصادی جهانی تبدیل شود. نتیجه اجرای این سیاستها در روسیه همان اتفاقی
بود که در بیشتر کشورهای اجرا کننده این طرحها اتفاق افتاد. مسلط شدن نیروهای
امنیتی و فاسدترین شخصیتها و باندهای سیاسی بر اقتصاد روسیه و تبدیل این کشورها
به بازار فروش اقتصادهای قدرتمند جهانی. چیزی که در ایران نیز از زمان هاشمی
رفسنجانی تا امروز در حال اجرا است و اثرات آن هر روز در اخبار فسادهای چند هزار
میلیارد تومانی آشکار است. شاید افزایش قیمت دلار و کاهش ارزش پول ملی در ایران از
اثرات تحریمهای آمریکا و سیاستهای نادرست حاکمان ایران باشد اما افزایش فساد به
جای افزایش رفاه، قطعاً از نتایج سیاستهای تعدیل ساختاری است.
اجرای سیاستهای تعدیل ساختاری در روسیه باعث شد
این کشور به جز قدرت نظامی، چیزی از قدرت اقتصادی اتحاد جماهیر شوروی را به ارث
نبرد. به همین علت این دوره بهترین زمان ممکن برای شدت گرفتن اجرای ایدههای جهانیسازی
و برپایی نظام جدید جهانی بر پایه یک جهان تک قطبی بود. آنچه که این سیاستها را کُند
کرد و سپس زیر سوال برد، برآمدن اژدهایی به نام چین از شرق بود. توصیف چین به
عنوان یک اژدها توسط ما و بسیاری از اقتصاددانان و تحلیلگران جهان صرفاً یک اشاره
فرهنگی یا بازی زمانی نیست. چین تا سال 1992 در بین 10 قدرت برتر اقتصادی جهان
قرار نداشت اما در سال 1992 جایگاه دهم اقتصاد جهانی را از آن خود کرد. سال 1994
به مقام هشتم و در سال 1997 به مقام هفتم اقتصاد جهان دست یافت. سه سال بعد جایگاه
ششم را داشت و در سال 2005 به جایگاه پنجم اقتصاد جهان رسید. بعد از دو سال رتبه
خود را دو پله بهبود بخشید و در
نهایت در سال 2007 جایگاه دوم اقتصاد جهانی از آن چین شد. در سال 2007 وقتی چین در
جایگاه سوم و ژاپن در جایگاه دوم اقتصاد جهان قرار داشت فاصله اقتصاد آمریکا با
ژاپن بسیار زیاد بود اما چین با آنکه هنوز در جایگاه دوم اقتصاد جهان است طی
سالهای 2011 تا 2017 نسبت GDP (بر
حسب تریلیون دلار) خود را با آمریکا از 6 به 15 تغییر داد و به نسبت 12.3 به 19.3
رسانده است.
نطام اقتصادی آمریکا بر پایه پیشبینیها کارل مارکس
«در دهه 1980 اقتصاد آمریکا از نظر صنعتی و
تولیدی به محدودههای خود رسیده بود و در نتیجه سرمایههای آمریکایی از تولید و
تجارت دور شده و وارد مالیه شدند.» این تغییر سبب شد سرمایههای مالی سراسر جهان
به سمت آمریکا به حرکت درآید. رونق بازار سهام و نظامیگرایی از جمله اثرات این
تحولات در ساختار اقتصادی آمریکا و جهان بود. کارل مارکس نشان داده بود که سرازیر
شدن انبوه سرمایه پولی به سمت تولید و تجارت، در نهایت به توسعه مادی میانجامد و
هر توسعه مادی موفقی نیز در نهایت به اضافه انباشت سرمایه منتهی میشود. اضافه
انباشت سرمایه منجر به کاهش نرخ بازدهی سرمایه شده و این گرایش را تقویت میکند که
سود، ارزش اضافی استخراج شده از نیروی کار و «سرمایههای پولی» به جای بازگشت یا
تزریق به چرخه تولید و تجارت، تمایل به انباشت پیدا کرده و در نقطهای سبب تسلط و
برتری مطلق سرمایه مالی بر تولید و تجارت میشود.
مسلط شدن سرمایه مالی بر تولید و تجارت در کشور
کانونی سرمایهداری در ابتدا سبب رونق و قدرت در این کشور شده و بحران بدهی را در
دیگر کشورهای جهان افزایش میدهد. اما به مرور زمان سبب ایجاد تلاش و تکاپو در
کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه میشود تا از طریق بالا بردن سطح تولید و
تجارت، ضعف و عقب افتادگی خود را جبران کنند. نتیجه این اقدام انتقال سرمایه مازاد
از کانون اصلی سرمایهداری جهانی به کانونهای
درحال رشد تولید و تجارت همراه خواهد بود. نظرات مارکس سند محکم تاریخی در تأیید
خود دارد. کشور ونیز در هنگام انحطاط خود مقدار زیادی پول به هلند وام داد. هلند
در هنگام انحطاط خود مقدار زیادی پول به رقیب خود انگلستان وام داد. بریتانیا همین
کار را در برابر ایالات متحده آمریکا انجام داد. هنوز بسیار زود است که روند
انتقال سرمایه پولی به کانون بعدی سرمایهداری را به ایالات متحده آمریکا نیز
تعمیم دهیم اما عینیت روندی که کارل مارکس شرح میدهد را میتوان در رابطه آمریکا
با چین دید.
براساس آمار وزارت بازرگانی چین، مازاد تجاری
این کشور با آمریکا در سال 2018 به مبلغ 323 میلیارد و 300 میلیون دلار رسیده است.
صادرات چین در سال 2018 به آمریکا 478 میلیارد و 400 میلیون دلار و میزان واردات
آن از این کشور نیز 155 میلیارد و 100 میلیون دلار بوده است. میزان صادرات چین به
آمریکا نسبت به سال 2017 میلادی 11.3 درصد افزایش داشته است؛ این در حالی است که
واردات چین از آمریکا نسبت به سال قبل از آن فقط 0.7 درصد افزایش یافته است.
چرا کشور پهناوری مانند آمریکا که اولین اقتصاد
بزرگ جهان است با اکثر کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه رابطهای با تراز منفی
تجارت خارجی دارد؟ آمریکا از نظر نیروی کار، تکنولوژی، سرمایه، ماده خام یا مواردی
از این دست مشکلی دارد؟ پاسخ همان است که کارل مارکس تشخیص داده بود. «انتقال
سرمایه مازاد از کانون اصلی سرمایهداری جهانی به کانونهای رو به صعود تولید و
تجارت» نتیجه تسلط سرمایه مالی به تولید و تجارت در کشور کانونی سرمایهداری است.
جهانیسازی، ماشین نظامی و اقتصاد
جورج بوش پدر، رئیس جمهور ایالات
متحده آمریکا در سخنرانی 11سپتامبر 1990 در اجلاس مشترک کنگره آمریکا از ظهور چیزی با عنوان «نظم نوین جهانی» صحبت
کرد و طی یک سال به قدری آن را در سخنرانیهای خود تکرار کرد که وارد ادبیات سیاسی
آمریکا و جهان شد. بعد از اشغال کویت توسط عراق، جورج بوش تقویت حضور نظامی آمریکا
در خلیج فارس و دخالت نظامی در کشورهای خاورمیانه را گذر از ایام مصیبت بار توصیف
کرد که برای پدیدار شدن «نظم نوین جهانی» ضروری است. او با سکوتی معنادار درباره
نقش سازمان ملل متحد گفت: «هیچ جایگزینى براى رهبرى آمریکا در جهان وجود ندارد.»
بعد از فروپاشی شوروی تصور همگان این بود که فضای دو قطبی جنگ سرد از میان رفته
است و آمریکا دیگر رقیبی در جهان ندارد. رئیس جمهور و نظریه پردازان آمریکایی از
«صلح بادوام» جهانی تحت نظام تک قطبی سخن میگفتند اما بعد از حملات القاعده به
آمریکا در 11 سپتامبر 2001 جورج بوش رسماً جهان را به دو گروه دوستان و دشمنان
آمریکا تقسیم کرد.
جورج بوش از سال 2001 تا 2009 رئیس
جمهور آمریکا بود. روند جهانیسازی نیز در همین تاریخ توسط او به ماشین جنگی
آمریکا متصل شد. اما ناگفته پیداست که ماشین جنگی یک قدرت امپریالیستی بدون
پشتوانه قدرت اقتصادی، نه میتواند ایجاد شود و نه اگر ایجاد شده باشد قادر به حفظ
برتری خود خواهد بود. ماشین جنگی کشورها از اقتصاد تغذیه میکند. ترامپ برای بودجه
نظامی در سال 2018 در خواست مبلغ 750 میلیارد دلار را کرد. با افزایش هزینههای
اطلاعاتی، خدمات برون سپاری شده، تحقیق و توسعه، ساخت تسلیحات جدید، دیپلماسی جنگ،
امنیت ملی، رسیدگی به امور معلولان جنگ و ... در کل رقمی بالغ بر 1.2 تریلیون دلار
را باید برای هزینههای ماشین نظامی-امنیتی آمریکا متصور بود. هر یک تریلیون دلار
معادل یک هزار میلیارد دلار است. به خاطر داشته باشید بودجه دفاعی آمریکا در سال
2001 مبلغی در حدود ۳۸۳ میلیارد دلار بوده است. این
نظامیگری و این افزایش بودجه نظامی تا کجا میتواند ادامه داشته باشد؟ اقتصاد
آمریکا چقدر کشش دارد که هر سال بر بودجه نظامی خود بیافزاید. چرا هفت سال پیاپی
بودجه نظامی آمریکا در حالی روند کاهشی را طی میکرد که بودجه نظامی چین رو به
افزایش بود؟ بودجه نظامی چین از سال 1990 تاکنون همواره افزایشی بوده است. این
روند افزایشی کاملاً منظم بوده و بعد از سال 2000 میلادی به مرور نرخ رشد بیشتری
داشته است. بودجه نظامی چین اکنون در سال 2019 با یک رشد 7.5 درصدی مبلغ ۱۷۷ میلیارد دلار است. البته آمریکا و رقبای
منطقهای چین در جنوب شرق آسیا، این کشور را متهم میکنند که مبلغ واقعی بودجه
نظامی خود را پنهان میکند. حفظ برتری نظامی آمریکا در جهان نیاز به افزایش مداوم بودجه
نظامی دارد اما آیا اقتصاد آمریکا و دولت دونالد ترامپ میتواند چنین بودجههایی
را به صورت مداوم تامین کند؟
این سوالات از آنجایی مهم هستند که
پیشبینی میشود چین در سال 2030 موفق شود جایگاه نخست اقتصاد جهانی از آن خود
کند. اگر قرار باشد چین جای آمریکا را در مناسبات جهانی بگیرد و تبدیل به کشور
کانونی سرمایهداری جهانی شود، نیازمند است تا در نقش خود به عنوان کشور
امپریالیستی اصلی، یک هژمونی اقتصادی، سیاسی، نظامی و فرهنگی ایجاد کند.
در نمودار
بالا بودجه نظامی رسمی و مستقیم آمریکا طی سالهای 1938 تا 2020 را مشاهده میکنید.
ارقام بر حسب میلیارد دلار آمریکا است.
«پایان قرن طولانی بیستم»
سالها سال از طرف جریانات مسلط بر آکادمیها، رسانههای
جریان اصلی، نهادهای بینالمللی همچون بانک جهانی، صندوق بینالمللی پول و سازمان
تجارت جهانی مدام و غیره مدام تکرار میشد که راه رشد و پیشرفت کشورها حرکت به سمت
بازار آزاد، خصوصیسازی، کوچکسازی دولت، عدم دخالت دولت در بازار، پرهیز از نظام
حمایت از تولید، آزاد سازی قیمتها، عدم نظارت و اعمال کنترل بر قیمتها و ...
است. در ایران نیز طی دولتهای هاشمی رفسنجانی، محمد خاتمی، محمود احمدینژاد و
حسن روحانی گروهی از مدیران و چهرههای دانشگاهی که به «حلقه نیاوران» موسوم شدهاند،
مبلغ و اجرا کننده این سیاستها بودهاند. اگر برایتان این سوال مطرح است که دولتهای
رفسنجانی، خاتمی، احمدینژاد و روحانی با وجود اختلافات سیاسی مشخصی که داشتهاند
چطور پیشبرنده یک نسخه واحد اقتصادی بودهاند به مقالهای با عنوان «حلقه نیاوران؛ جوخه ترور اقتصادی
طبقه کارگر ایران» مراجعه کنید. در این مقاله به صورت مفصل و جامع به این مسئله
پرداخته شده و در فضای اینترنت قابل دسترس است.
اکنون با روی کار آمدن دولت دونالد ترامپ شاهد
حرکت واضح و آشکار در خود کشور کانونی نظام سرمایهداری به سمت سیاستهایِ مخالفِ
نسخههایی هستیم که از طرف قدرتهای سرمایهداری در جهانِ پس از جنگ جهانی دوم به
رهبری ایالات متحده آمریکا به خورد کشورهای توسعه نیافته و در حال توسعه جهان داده
شده است. محورهای اصلی این سیاستهای جدید را میتوان به این صورت خلاصه کرد:
1: حرکت به سمت اقتصاد ملی
2: فشار به شرکتهای خصوصی آمریکا برای
بازگرداندن سرمایهها و خط تولید خود به خاک آمریکا
3: پیگیری جدی جنگ تجاری با چین، اجرای سیاست
افزایش تعرفه بر کالاهای وارداتی در کشور آمریکا، که حرکت در خلاف جهت شعار بازار
آزاد و تجارت آزاد جهانی است.
4: فشار بر روی شرکای اقتصادی آمریکا همچون ژاپن
و کره جنوبی برای سرمایهگذاری در خاک آمریکا و کاهش اختلاف تراز تجاری خودشان با
آمریکا.
سیاستهایی که اکنون در جهان با عنوان سیاستهای
نولیبرالی شناخته میشود همزمان با روی کار آمدن تاچر در انگلستان و ریگان در
آمریکا در جهان شروع شدند. تا پیش از آن وجود قطب رقیبی به نام اتحاد جماهیر شوروی
باعث میشد که کشورهای سرمایهداری غربی از ترس الگو برداری طبقه کارگر کشور خود
از انقلاب روسیه و دست زدن به انقلاب سوسیالیستی، اقداماتی انجام دهند که طبقه
کارگر کشورهای خود را آرام نگه دارند. از این دوران و این سیاستها با عنوان «دولت
رفاه» نام برده میشود. سیاستهای دولت رفاه در اروپای غربی مورد استفاده قرار
گرفت. طبقه حاکم آمریکا سعی کرد با راهکار دیگری به این هدف برسد و مبارزات طبقاتی
را در جامعه آمریکا فلج کند. به دلیل شرایط خاص آمریکا ترویج یک «سبک زندگی
آمریکایی» و نوع خاصی از «سبک مصرف» به همراه یک «نظامیگری مداوم» که شاهکار
نظریه پردازی رزا لوکزامبورگ است به عنوان سیاست معادلی برای دولت رفاه پیادهسازی
شد. ما در فصل اول در بخش مربوط به «تاریخِ نظریه امپریالیسم» نظریان رزا لوکزامبورگ را توضیح دادیم اما
بعدتر در جای مناسب آن این نظامیگری مداوم را با ذکر قطعه درخشانی از او توضیح
داده و مورد استفاده قرار خواهیم داد.
بررسی
سیاستهای دولت رفاه بسیار پر اهمیت دارد زیرا این سیاستها آخرین حربه طبقه سرمایهدار
کشورهای کانونی برای مسکوت نگاه داشتن و فلج نگاه داشتن مبارزات طبقاتی در این
جوامع است. همانطور که کم و بیش در اخبار مشاهده میکنید مبارزات طبقاتی در این
جوامع در حال شدت گرفتن است. ما معتقدیم بازگشت کشورهای کانونی سرمایهداری به
سیاستهای موسوم به دولت رفاه برای طبقه حاکم و دولتها هزینههایی دارد که تنها از
دو روش قابل تامین است:
الف: راهاندازی
جنگهای مداوم
ب: بازتولید
ثروت و درآمد بین طبقات مختلف اجتماعی و اقتصادی
اولی این خطر
را دارد که جنگ جهانی سوم را به راه بیاندازد یا موجی از گردش به چپ را در جوامع
جهان ایجاد کند و دومی هرچه که طبقه سرمایهدار در این کشورها در طول پس از جنگ
جهانی دوم رشته است را پنبه میکند. از آنجا که در اختیار طبقه حاکم است، تغییر
شیوه توزیع و ثروت و درآمد جز با درهم کوبیدن دولتها و «انقلاب» ممکن نخواهد بود.
واقعیت این است که طبقه سرمایهدار کشورهای کانونی سرمایهداری در حال مزه مزه
کردن راه حل اول هستند و متاسفانه این مسدله تاثیر مستقیمی روی حال و آینده جامعه
ایران و زندگی 90 میلیون انسان خواهد داشت.
نکته بحث ما
در این قسمت آن است که آمریکا و متحدان بزرگ آن باید اندک اندک با آن جایگاهی در
جهان که در «قرن طولانی بیستم» در اختیار داشتند بدرود گویند. کشورهای توسعه
نیافته در حال تقلا هستند و قدرتهای نوظهوری از کشورهای در حال توسعه در عرصه
جهانی قد افراختهانه. تکنولوژی نظامی کشورها پیشرفت کرده است و آنجا که این
تکلوژی وجود ندارد میانی انبوهی خرید تسلیحات مخرب انجام شده است. اگر طبقه سرمایهدار
کشورهای کانونی نتوانند جنگ به راه بیاندازند نمیتوانند به سیاستهای دولت رفاه
باز گردند و اگر جنگ راه بیاندازند نیز جط طبقه حتکم و بخش بالایی جامعه از آن سود
نخواهند برد. در نتیجه کانونهای مبارزه طبقاتی از شرق به غرب و از جنوب به شمالِ
جهان منتقل خواهد شد.
روی این مطلب نمیتوان چک و چانه زد که برقراری
دولت رفاه در اروپا به مدد قرنها چپاول منابع طبیعی و نیروی کار ارزان قیمت
مستعمرات و انباشت حاصل از این فرآیند استعمار انجام شده است و روابط بین کشورهای
کانونی و کشورهای پیرامونی آنرا تداوم داده است و مانع انباشت در اکثر کشورهای
پیرامونی شده است. البته تعدادی از مدافعان کشورهای امپریالیستی در آکادمیها و
رسانهها یافت میشوند (تحت استخدام هستند) که معتقدند نگهداری کشورهای مستعمره
توسط کشورهای استعمارگر نه تنها نفعی برای کشورهای امپریالیستی نداشته که برای
آنها هزینه نیز داشته است! دقیقاً مثل اینکه گفته شود سالها دخالت روسیه تزاری و
پادشاهی بریتانیا در ایران و اشغال بخشهایی از ایران توسط این دو کشور نه تنها
سودی برای این دو کشور نداشته که برای آنها مخارجی نیز داشته است! یا اینکه گفته
شود انجام کودتا توسط آمریکا و انگلستان علیه دولت دکتر مصدق توسط روحانیون،
طرفداران شاه، دولتهای استعماری مانند آیت الله کاشانی و بهبهانی و اراذل و
اوباشی نظیر شعبان بیمخ، نه برای قدرت و نفت و حفظ بازار، که برای رضای خدا و
ترویج دموکراسی و آزادی بوده است! از آنجایی که هدف این نوشته بررسی جوکهای
سیاسی و ریشهشناسی مطالب طنز نیست ما وارد این بحث نمیشویم.
در آمریکا هرگز چیزی به اسم دولت رفاه همانند
آنچه که در اروپای غربی وجود داشته برقرار نبوده است. دلیل این مسئله آن است که در
آمریکا احزاب سوسیالیست به آن شکلی که در اروپا بوده، وجود نداشته است و سوسیال
دموکراتها و احزاب چپ هرگز قدرت را در ایالات متحده آمریکا در دست نداشتهاند. در
آمریکا نه تنها احزاب سوسیالیست وجود نداشتند که همانند قرون وسطی با تصویب و
اجرای قانونی به نام مک کارتیسم به روشنفکران، اندیشمندان، هنرمندان، کارگردانان
سینما و هر کسی که مشکوک به داشتن ایدههای سویالیستی بودند، رحم نکرده و آنها را
مورد تجسس و تعقیب قرار دادند. بسیاری از آنها را به دادگاههای نمایشی کشانده،
شغل آنها را گرفتند و بعضی را از خاک آمریکا اخراج کردند. اگر اطلاعاتی درباره
دوران مک کارتیسم ندارید و میخواهید ملاکی برای قضاوت و فهم آن وضعیت داشته باشید
فقط کافی است بدانید حاکمان آمریکا به چارلی چاپلین، لنا هورن (خواننده)، دیوید بوم
(فیزیکدان و فیلسوف) و برتولت برشت (شاعر و نمایشنامهنویس) هم رحم نکردند و برای نمونه تحت این فشارها
چاپلین مجبور به ترک کشور آمریکا شد.
اینها بخشی از اظهارات «جان رنکین» عضو مجلس نمایندگان
آمریکا در دوران مککارتیسم درباره چارلی چاپلین است: «با اخراج کردنش، ما او را از
پردههای سینما حذف میکنیم و فیلمهای مبتذل و زننده او از چشم جوانهای آمریکایی
دور خواهد ماند»، «همین که او در هالیوود زندگی میکند، به بنیان اخلاق
در آمریکا لطمه میزند»، «من امروز از دادستان کل میخواهم که فرآیند اخراج چاپلین
را شروع کند.»
جان رنکین بود همان نمآینده آمریکایی که آلبرت انیشتین
را «یک آشوبگر کمونیست» و گروه نژادپرست «کو کلاکس کلان» که به کار شکنجه و کشتار
سیاهپوستان آمریکا مشغول بود را صرفاً «یک نهاد قدیمی آمریکایی» میدانست.
جامعه آمریکا دولت رفاه را تجربه نکرده است اما
به یک نوع از مصرف عادت کرده است که هزینه تامین آن برای اقتصاد یک کشور میتواند
با هزینههای برقراری «دولت رفاه» در کشورهای اروپای غربی مقایسه شود. با این
تفاوت که سیاستهای دولت رفاه کل اعضای کشورهای اجرا کننده این سیاستها در اروپا
را شامل میشد؛ اما سیستم مصرف در آمریکا به شدت طبقاتی بوده و هست و بر مبنای
مالکیت سرمایه و میزان درآمد هر فرد شکل گرفته است.
تداوم این حجم از مصرف در جامعه آمریکا که به یک
«سبک زندگی» و یک فرهنگ عمومی تبدیل شده، وابستگی شدیدی به تداوم برتری طبقه حاکمه
آمریکا در اقتصاد جهانی و هژمونی دولت این کشور در مسائل بینالمللی دارد. با شدت
یافتن جدال چین و آمریکا در عرصه اقتصاد، تداوم رشد کشورهای در حال توسعه و سهمخواهی
قدرتهای نوظهور اقتصادی، میتوان انتظار داشت که طبقه حاکم آمریکا به ایجاد فشار
بیشتر به جامعه آمریکا قصد آنرا را داشته باشد که کاهش سهمبری خود از اقتصاد
جهانی را جبران کند. این نه تنها به معنی قابل تکرار نبودن سیاستهای دولت رفاه یا
نظام مصرف به شیوه آمریکایی است که نقطه اوجگیری مبارزات طبقاتی در خود جامعه
آمریکا و سایر کشورهای کانونی سرمایهداری است که سهم خود را به قدرتهای نوظهور اقتصادی و کشورهای در حال
توسعه واگذار خواهند کرد. ما معتقدیم احتمال بالا گرفتن مبارزات طبقاتی در کشور
آمریکا به مرور زمان افزایش یافته و سپس قدرت تبدیل شدن به یک انقلاب را خواهد
یافت. اگر کانون سقوط کند امکان وقوع انقلابها در کشورهای غیر کانوین افزایش مییابد
و اینبار این تفوات مهم و اساسی وجود دارد که دیگر فشار خرد کننده کشور یا کشورهای
کانونی سرمایهداری روی انقلاب، انقلابیون و دولت انقلابی در کشورهای توسعه نیافته
و در حال توسعه نمیتواند به شدت گذشته اعمال شود و جوامع انسانی وارد دوران جدیدی
خواهد شد.
مصرف در آمریکا؛
مقایسه آن با مصرف در سایر کشورهای جهان
مطابق شاخصهای
بانک توسعه جهانی در سال 2008 بیست درصد ثروتمند جمعیت کره زمین
76.6% از کل مصرف جهانی را به خود اختصاص داده اند. مطابق این شاخصها ده درصد بالایی اقتصادی ساکنین کره زمین
59% از کل مصرف را در اختیار خود دارند. همچنین طبق این آمار
شصت درصد از جمعیت میانی 21.9 % از کل مصرف جهانی، بیست درصد فقیر کره زمین 1.5% از کل مصرف جهانی و ده درصد پایینی
کره زمین(به لحاظ درآمد) فقط نیم درصد از
مصرف جهانی را دارند.
مواضع و عملکرد حاکمیت ایالات
متحده امریکا _به عنوان قدرتمندترین نظام اقتصادی و دارندهی بزرگترین نیروی
نظامی در جهان_ تاثیر بزرگی بر اوضاع جهان و زندگی ساکنان کره زمین میگذارد. بخش
مهمی از مسائل امروز جهان به دلیل نظامی است که این دولت به مردم جهان و دولتهای
مختلف تحمیل کرده است؛ اما نکته تامل برانگیز اینکه در برخی مواردی که مربوط به
وضعیت داخلی این کشور است گویی خارج از مجموعه جهانی قرار گرفته است. مهمترین این
موارد مربوط به حجم مصرف و سبک مصرف در جامعه آمریکا است.
رژیم غذایی آمریکاییها
بیشترین نرخ مصرف کالری، قند و چربی بین شانزده کشور ثروتمند جهان را به خود
اختصاص داده است. یک نمونه مصرف محصولات کوکاکولا است. هر شهروند آمریکایی به طور
متوسط سالانه 403 نوشیدنی کوکاکولا مصرف میکند (یعنی به طور متوسط بیش از یک عدد
در روز) در حالیکه که میانگین جهانی آن 92 عدد در سال به ازای هر نفر است. این
صرفاً یک مثال ساده است که شامل محصولات نوشیدنی مشابه سایر کارخانهها هم نمیشود.
جامعه آمریکا در حالی که 5
درصد از کل جمعیت جهان را تشکیل میدهد، چهل درصد از اتلاف و دور ریز کل جمعیت کره زمین را تشکیل میدهد. این
حجم بالای مصرف در اتلاف انرژی، مواد غذایی و تولید زبالههای پلاستیکی توسط شهروندان ایالات متحده نمود پیدا میکند. به طور مثال یک لکه متشکل از زباله
در اقیانوس آرام، به بزرگترین ناحیه در میان پنج منطقه بزرگ تجمع پلاستیک در اقیانوسهای
جهان تبدیل شده است.
محل دقیق این جزیره پلاستیکی میان جزایر هاوایی و ساحل کالیفرنیا است. مساحت این لکه، ۱.۶ میلیون کیلومتر مربع
تخمین زده میشود؛ یعنی به اندازه مساحت ایران یا سه برابر مساحت فرانسه. سالانه بطور
تخمینی بین ۱.۱۵ تا ۲.۴۱ میلیون تن پلاستیک از طریق رودخانهها وارد اقیانوسها میشود.»
کشور چین یکی از بزرگترین
وارد کنندگان زبالههای پلاستیکی(برای بازیافت) در جهان بوده است که سال گذشته
واردات این زباله را ممنوع کرده است. این اقدام چین الگویی برای سایر کشورهای شرق
و جنوب شرق آسیا شده است. به دنبال چین، کشور هند نیز سیاست ممنوعیت واردات زباله را در پیش گرفته است. در سال جاری مالزی نیز مبارزه خود را علیه واردات زباله
پلاستیکی آغاز کرده است و پیشبینی میشود سایر کشورهای آسیایی نیز این سیاست را در
پیش بگیرند. مبارزه بزرگ و ارزشمندی که هدف آن وادار کردن کشورهای صنعتی به مدیریت
زبالههای خود و تغییر سبک مصرف در این کشورها است.
نکته دیگر اینکه سبک زندگی
شهروندان امریکایی به شدت متکی به مصرف نفت است به طوری که هر شهروند آمریکایی
روزانه معادلِ 10 لیتر نفت میسوزاند. در مورد مصرف انرژی برخی کشورهای بسیار
سردسیر یا گرمسیر نرخی بالاتر از آمریکا را دارند اما حجم بالای همه نوع مصرف مواد
طبیعی، مواد غذایی و منابع انرژی در جامعه آمریکا مربوط به سبک مصرف در این کشور
است.
یک مطالعه موردی بر روی
دور ریز قطعات الکترونیکی شهروندان آمریکایی نشان میدهد که «به طور متوسط» هر
خانواده آمریکایی سالانه حجمی از دور ریز وسایل الکترونیکی معادل ارزش پولی 400
دستگاه گوشی iphone را شکل میدهند. دور ریز سالانه
یک خانواده چهار نفره آمریکایی از وسایل الکترونیکی معادل یک توده هشتاد کیلوگرمی
از قطعات و لوازم الکترونیکی است. برای مقایسه در نظر داشته باشید که در سال 2016
متوسط سالانه دور ریز الکترونیکی هر فرد در جهان معادل 6.1 کیلوگرم بوده است.
بخش عمده دور ریز قطعات الکترونیکی
آمریکا برای بازیافت به کشورهای مکزیک، چین، نیجریه و هند صادر میشود. برآورد میشود
در صورت بازیافت کامل زبالههای ناشی از
صد هزار تلفن هوشمند مقدار 2.4 کیلوگرم طلا، 900 کیلوگرم مس، 25 کیلوگرم
نقره و ... بدست آید. اما باید توجه داشت که به همراه آن حجم بالایی از مواد سمی و
آلایندههای محیط زیست از آمریکا به دیگر کشورهای جهان صادر میشود.
بیش از 85 درصد از جامعه آمریکا
از عواقب دور ریزهای الکترونیک ناآگاه هستند یا اینکه به آن اهمیت نمیدهند. نتایج
یک بررسی نشان میدهد کمتر از 10 درصد از مصرفکنندگان آمریکایی تلفنهای هوشمند
کارکرده و دست دوم را برای خرید انتخاب میکنند. این بخشی از فرهنگ مصرف جامعه آمریکا
که دلایل کاملاً مادی و سیتماتیک دارد.
1: در جامعه آمریکا قیمت کالاهای
مصرفی نسبت به دستمزدها پائین است.
2: شهروندان آمریکایی به
وسیله «نظامهای اعتباری» مدام تشویق به مصرف بیشتر میشوند.
3: کالاهای مصرفی در جامعه
آمریکا بیشتر در کشورهای توسعه نیافته و درحال توسعه تولید میشوند. نیروی کار ارزان قیمت، شرایط زیست بردهوارانه کارگران، آلودگی شدید محیط زیست در نبود قوانین
حمایت از محیط زیست، خام فروشی کشورها، وابستگی اقتصاد این کشورها به صادرات
کالاهای مصرفی و غیره سبب شده است زندگی یک جمعیت انسانی انبوه در کشورهایی مانند بنگلادش،
چین، کره، تایوان، هند و اردوگاههای فلسطینی در اردن و غیره برای تامین کالاهای
مصرفی جامعه آمریکا تباه و نابود شود.
4: به دلیل اختلاف دستمزد
نیروی کار در آمریکا و کشورهای دیگر و نیز به دلیل وجود قوانین زیست محیطی که
اجرای آنها هزینههای مالی در بر دارد به صرفه نیست که عملیات بازیافت در کشور
آمریکا انجام شود.
5: مسئله صادرات زباله به
کشورهای دیگر جدای از رهاسازی زبالههای پلاستیکی، الکترونیکی و سمی کشورهای صنعتی
در سواحل آفریقا یا دریاهای آزاد است.
در برخی پژوهشها برای
تعیین یک معیار کلی برای مقایسه مدل مصرف شهروندان امریکایی با «الگوی جهانی مصرف»
از «هکتار جهانی» استفاده میکنند. این واحد کمک میکند تا منابع طبیعی مصرف شده
توسط ملل مختلف ساکن بر روی کره زمین را در چهارچوب یک استاندارد جهانی مقایسه شوند.
در واقع «هکتار جهانی» به این منظور مورد استفاده قرار میگیرد که خطرات «سبک
زندگی» و «الگوی مصرف» جوامع برای ظرفیت زیست محیطی کره زمین را اندازه گیری کرده
و نشان بدهد. بر اساس این معیار، هر شهروند ایالات متحده آمریکا سالانه 6.8 هکتار
جهانی مصرف میکند در حالیکه میانگین جهانی آن برای هر فرد سالانه 2.7 هکتار جهانی
است. به عبارتی اگر تمامی جمعیت کره زمین طبق الگوی مصرف شهروندان آمریکا از منابع
کره زمین استفاده کنند برای پاسخ دادن به این حجم و شدت از مصرف به چهار سیاره کامل که
معادل کره زمین منابع داشته باشند نیاز است تا این شکل از مصرف پاسخ داده شود.
امریکاییها 5% از
جمعیت کره زمین را تشکیل میدهند، با این حال 24% از انرژی تولید شده در آنرا مصرف
میکنند. مصرف انرژی هر شهروند امریکایی به طور متوسط معادل است با:
-
2 شهروند ژاپنی
-
6 شهروند مکزیکی
-
13 شهروند چینی
-
31 شهروند هندی
-
128 شهروند بنگلادشی
-
307 شهروند تانزانیایی
-
370 شهروند اتیوپیایی
آمریکاییها روزانه 815
میلیارد کالری غذا مصرف میکنند. این مقدار 200 میلیارد کالری بیش از چیزی است که
به آن نیاز دارند. این مقدار کالری اضافه، معادل غذای کافی برای تغذیه 80 میلیون
نفر در سایر نقاط جهان است.
در آمریکا روزانه
200000 تن مواد خوراکی دور ریخته میشود. هر امریکایی به طور متوسط تا سن 75 سالگی
52 تن زباله تولید میکند. متوسط مصرف آب روزانه هر شهروند امریکایی 159 گالن است؛
این در حالی است که همین شاخص برای بیش از نیمی از جمعیت کره زمین روزانه 25 گالن
است.
هفتاد
و نه درصد از جمعیت کره زمین (کشورهای توسعه نیافته) 40 درصد از مصرف سوخت فسیلی و
25 درصد از مصرف انرژی و 10 درصد از دورریزهای
خطرناک جهان را به خود اختصاص میدهند. میتوان این مقدار را مقایسه کرد با پنج درصد
از جمعیت کره زمین (ایالات متحده) که 24 درصد از مصرف انرژی، 25 درصد از مصرف سوختهای
فسیلی و 72 درصد از دورریزهای خطرناک جهان را تشکیل میدهند.
آنچه
در این متن تحت عنوان انرژی بدان اشاره میشود، صرفاً انرژی الکتریکی که شهروند امریکایی
در قبض برق خودش آنرا میپردازد نیست، بلکه هر امریکایی با خرید هر محصول، کل انرژی
که صرف تولید آن شده را نیز میخرد و در این بررسی این انرژی مد نظر است.
به
طور متوسط با خرج شدن هر دلار توسط شهروند ایالات متحده، مقدار انرژی معادل سوختن نیم
لیتر نفت مصرف میشود تا آنچه که این یک دلار میخرد را تولید کند.
مطابق
با آمار معتبر سال 2016 میلادی، انرژی مصرف شده در یک خانواده هندی با 14 فرزند معادل است با انرژی مصرف شده در یک خانواده امریکایی با یک فرزند. اگر دادههای
فوق را با آمار 2016 به روزرسانی کنیم به نتیجه زیر میرسیم:
جامعه آمریکا یک جامعه به شدت مصرف گرا است. این مصرف گرایی چهارچوب اصلی «سبک
زندگی آمریکایی» را تشکیل میدهد. جامعهای که به صورت تاریخی به مصرف معتاد شده و
یک نظام ارزشگذاری حول آن شکل داده است نمیتواند در شرایط سخت اقتصادی خود را با
شرایط وقف دهد. در این شرایط است که غیرممکنترین احتمالات یکصد سال اخیر تبدیل به
یکی از ممکنترین گزینههای قرن جاری میشود. «وقوع انقلاب در ایالات متحده آمریکا»
مسئلهای است که کمتر کسی جرات سخن گفتن درباره آنرا به خود میدهد. انقلاب چک رمزدار
بین بانکی نیست که همه چیز آن معلوم و مشخص باشد. یک دوران انقلابی میتواند به وجود
آورنده ایدههایی به شدت غافلگیر کننده باشد. ما قصد نداریم که بشارتگر وقوع انقلاب
سوسیالیستی در ایالات متحده آمریکا باشیم اما با قاطعیت میگوئیم که مبارزه طبقاتی
در آمریکا به شدت بالا خواهد گرفت. هرچه جایگاه اقتصادی آمریکا بیشتر به خطر افتد و
رشد اقتصادی آمریکا کندتر شود بر سرعت رشد اعتراضات اجتماعی و بر سرعت رشد اعتراضات طبقاتی در این کشور افزوده
خواهد شد.
هیچ جامعهای و هیچ بروکراسیای تا این حد در بردارنده مقدمات برپایی سوسیالیسم
«در یک کشور» نبوده است. زیرا وقوع انقلاب سوسیالیستی در این کشور میتواند فوراً به
ایجاد یک زنجیره مهارنشدنی از انقلابات سوسیالیستی در کشورهای وابسته به آمریکا شود.
همانطور که آلمان لنگر اقتصادی اتحادیه اروپا است، آمریکا نیز لنگر نظام سرمایهداری
است. وقتی این لنگر بریده شود، کشور کانونی سرمایهداری ممکن است تبدیل به قطب سوسیالیستی
جهان شود. آن هم در حالی که کانون جدید هنوز نتوانسته است خود را مستقر و مسلط کند
و یا یک نظام مبتنی بر بلوکبندی روی کار آمده است که به کشورهای توسعه نیافته و ملل
تحت ستم اجازه مانور بیستری نسبت به گذشته میدهد.
آیا جنگ تعرفهها اقدامی دفاعی در مقابل تهاجم «کانون جدید» است؟
جنگ تعرفه
میان آمریکا و چین میتواند نشانهای از آغاز فرآیند تغییرِ کشورِ کانونی نظام سرمایهداری
باشد. بعد از روی کار آمدن دونالد ترامپ در آمریکا، جنگ تعرفهها
میان آمریکا با اتحادیه اروپا، کانادا، مکزیک، ترکیه و چین آغاز شد. همه این جنگها
به جز جنگ تعرفه با چین به نفع ایالات متحده آمریکا تمام شده است. این در حالی است
که جنگ تجاری میان آمریکا و چین نه تنها حل نشده که بر ابعاد و شدت آن افزوده شده است.
ترامپ ابتدا تعرفههای سنگین برای
واردات فولاد و آلومینیوم وضع کرد. به کشاورزان آمریکایی یارانه پرداخت کرد. سپس اتحادیه
اروپا را دشمن تجاری آمریکا معرفی کرد. چین، روسیه،
مکزیک، کانادا و اتحادیه اروپا هر یک در مقابل اقدام دولت آمریکا تعرفههایی را بر
کالاهای آمریکایی وضع کردند. صندوق بینالمللی پول هشدار داد که این اقدام آمریکا
سبب کُند شدن رشد اقتصاد جهانی میشود. وزیر اقتصاد فرانسه میگوید: «قانون جنگل
مبنای تعرفههای آمریکاست.»
آمریکا به 200 میلیارد دلار از
کالاهای صادراتی چین به آمریکا تعرفه بست و در مقابل چین نیز روی 60 میلیارد دلار
کالای آمریکایی اعمال تعرفه کرد. آمریکا تهدید کرد اگر چین تغییرات مورد نظر
آمریکا در اقتصاد خود اعمال نکند در ابتدا 10 درصد و سپس 25 درصد بر تعرفه پنج
هزار کالای چینی خواهد افزود و در مرحله سوم روی 276 میلیارد دلار کالای چینی دیگر
اعمال تعرفه خواهد کرد. نکته جالب اینکه چین بعد از گذاشتن تعرفه روی کالهای
آمریکایی اقدام به کاهش تعرفه همان کالاها برای کشورهای دیگر کرده است.
ما در اینجا قصد نداریم به شرح
جزئیات جنگ تعرفهای دولت آمریکا با متحدان و رقبایش بپردازیم. نکاتی که در همه
اخبار مربوط به این جنگ تعرفهها در خبرهای سطحی رسانههای جریان اصلی پنهان میمانند
از اهمیت برخوردار هستند. همانطور که قبلاً گفتیم وقتی در کشور کانونی سرمایهداری
نظام تولید و تجارت به سرحدات توسعه خود میرسد انباشت سرمایه سبب میشود که
سرمایه پولی در اثر اشباع سیستم تولید و تجارت، وارد بخش مالی شوند. با افزایش نرخ
سود در بخش مالی نسبت به بخش تولید و تجارت و رونق بورس و مراکز سرمایهگذاری مالی
در کشور کانونی، سرمایههای پولی از سایر نقاط جهان نیز به کشور کانونی سرازیر میشود.
این فرآیند منجر به اضافه انباشتی میشود که به ناچار به سمت دیگر کانونهای رو به
رشد سرمایهداری بازگشت پیدا میکند.
این از اثرات قابل پیشبینی ترویج
برنامه جهانیسازی بود که بازارهای کشورهای در حال توسعه و توسعه نیافته به نفع
کشورهای صنعتی و اقتصادهای قویتر باز شود. با اجرای سیاستهای تعدیل ساختاری،
کشورهای ضعیفتر تبدیل به خام فروش و صادر کننده کالاهای مصرفی ارزان قیمت به
کشورهای صنعتی شدند و در عوض در کشورهای کانونی تولید به سمت محصولات دارای فناوری
بالا چرخش کرد. در چین این روند با تولید
پوشاک، کفش و دیگر کالاهای مصرفی آغاز شد که به مدد نیروی کار ارزان و اختلاف ارزش
پولهای ملی برای صادرات به آمریکا صرفه اقتصادی داشتند. به همین ترتیب همه صنایع
نیازمند نیروی کار زیاد، صنایع آلاینده محیط زیست و ... راهی کشورهایی نظیر چین،
بنگلادش و ... شدند. کالاهای ساده وارداتی با قیمتی ارزانتر از شرایط تولید در
آمریکا به سمت آمریکا سرازیر گشت و در عوض کالاهای داری تکنولوژی بالا با «ضریب
تشدید» بالاتر از آمریکا به سایر نقاط جهان صادر میشد.
اما چین کشوری نبود که در سطحی
مانند بنگلادش یا سایر اقتصادهای جنوب شرقی آسیا درجا بزند و اقتصاد خود را محدود
به تولیداتی خاص و محدود برای کشورهای کانونی سرمایهداری کند. چین به دلیل نظام
برنامهریزی متمرکز دولتی، سرزمین پهناور، جمعیت زیاد و نیروی کار ارزان قیمت، رشد
تحصیلات و تربیت متخصصان، وجود یک بازار داخلی بزرگ و ... خیلی زود به سمت تولید
کالاهای با تکنولوژی بالاتر گام برداشت. جالب اینکه بر خلاف انتظارها این اقدام از
سوی شرکتهای بزرگ آمریکایی و شرکتهای چند ملیتی با استقبال مواجه شد. در اقتصاد
سرمایهداری هدف از هر نوع فعالیت کسب سود است. وقتی میشود گوشی اپل، لپتاپ،
قطعات الکترونیکی و ... را با قیمتی پائین و کیفیت مناسب در چین تولید کرد
چرا باید آنرا در آمریکا یا جای دیگری تولید کرد؟
وارد کنندگان آمریکایی در کنار
کالاهای ساده شروع به واردات کالاهای پیچیدهتر از چین کردند و در نتیجه این اقدام
، تولید این کالاها در آمریکا صرفه اقتصادی خود را از دست داد. نتیجاتاً به مرور
زمان تراز تجارت خارجی میان آمریکا با چین اختلاف زیادی پیدا کرده است. وضعیت با
کشورهای دیگری نیز در سطوح پائینتر به همین شکل است. در سال 2018 کسری تجاری
آمریکا ۶۲۱ میلیارد دلار بوده است.
برای آنکه ببینید چگونه شرکتهای
بزرگ آمریکا برای افزایش سوددهی فعالیتهای اقتصادی خود، بخش قابل ملاحظهای از
داراییها و شاخههای تولیدی خود را به خارج از خاک آمریکا انتقال دادهاند، اپل
مثال مناسبی است. «میزان داراییهای نقدی و ارزش سهام شرکت اپل در نوامبر سال ۲۰۱۷
بالغ بر ۲۷۰میلیارد دلار بوده است. ۹۴ درصد دارایی این شرکت در خارج از آمریکا
ذخیره شده و تنها ۶ درصد آن مشمول قوانین مالیاتی آمریکا میشود.»
در اینجا شش
پرسش اساسی درباره جنگ تعرفهای دولت ترامپ به وجود میآید:
1: با توجه به
سالها تبلیغ و ترویج نظریات مبتنی بر «بازار آزاد» و «عدم دخالت دولت در بازار»
توسط نهادهای اقتصادی جهانیِ تحت نفوذ و کنترل آمریکا (صندوق بینالمللی پول، بانک
جهانی) و حقنه کردن آن توسط آکادمیها و رسانهها به کشورهای توسعه نیافته و در
حال توسعه، آیا دخالت دولت آمریکا در بازار، پس کشیدن کانون سرمایهداری جهانی از
سیاست «بازار آزاد» و بی توجهی به قوانین و مقررات سازمان تجارت جهانی را باید به
معنای آغاز روند پوست اندازی اقتصاد جهانی و ایدئولوژی حاکم بر آن دانست؟
2: آیا اعمال
سیاستهای جدید دولت آمریکا مبنی بر وضع تعرفههای گسترده را باید نشانهای از
افول قدرت و هژمونی آمریکا در اقتصاد و سیاست جهان دانست؟
3: آیا از نظر طبقه حاکم آمریکا خطر
کسب جایگاه اول اقتصاد جهانی توسط چین به قدری جدی شده است که سعی میکنند به هر
طریق ممکن روند رشد و قدرتگیری چین را کُند کنند؟
4: آیا سرسختی دولت آمریکا برای
احیای نظام تعرفهها و پافشاری بر اجرای آن علیه نزدیکترین متحدان سیاسی، اقتصادی
و نظامی آمریکا سبب نخواهد شد که کشورهای صنعتی، اتحادیه اروپا و کشورهای در حال
توسعه به فکر ابزارها و برنامههایی برای رویارویی با آمریکا افتاده و به مرور
زمان تغییرات جدی در سطح ائتلافها و اتحادهای جهانی ایجاد شود؟
5: آیا وضع تعرفهها و ایجاد فشار
مداوم به چین از طرف آمریکا موجب کنترل رشد چین خواهد شد یا در نهایت رویارویی جدیتر
از جمله برخوردهای نظامی در سرزمینها و حوزههای نفوذ آمریکا و چین را میتوان
محتمل دانست؟
6: این مسائل و پاسخ این پرسشها که تاثیری بر
حال و آینده ایران خواهد داشت؟
ما بعد از
شکافتن این مسائل در طول تحلیل خود، در قسمت نهایی این تحلیل به این پرسشهای باز
خواهیم گشت.
حرکت از تولید کالهای ساده به کالاهای به فناوری بالا
دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا برای حفاظت از
شبکههای کامپیوتری آمریکا در مقابل تهدید «نیروهای متخاصم خارجی» وضعیت اضطراری
اعلام کرده است. به دنبال این اقدام شرکت گوگل در بیانیهای گفت که درحال «پیروی
از این دستور است و پیامدهای آن را بررسی میکند.» گوگل محصولات شرکت تلفنسازیا
هواوی را از بعضی آپدیتهای سیستم اندروید منع کرده و بعضی از تلفنهای هوشمند
جدید هواوی هم دسترسی به اپلیکیشنهای گوگل نخواهند داشت. اقدام شرکت گوگل علیه
شرکت هوآوی در پی تصمیم دولت آمریکا برای افزودن هوآوی به فهرست شرکتهایی که
کمپانیهای آمریکایی امکان تجارت با آنها را ندارند، انجام شده است.
هوآوی دومین تولید کننده تلفن همراه در جهان است
اما عرصه فعالیت آن فقط محدود به گوشی هوشمند نیست. این شرکت بزرگترین تولید کننده
تجهیزات تلکامپ در جهان است. «تحلیلگران اقتصادی تخمین میزنند که حتی اگر این
شرکت به طور وسیعی از فروش تجهیزات خود در ایالات متحده منع شود، باز هم حدود ۴۰
تا ۶۰ درصد بازار شبکههای ارتباطی در جهان را در دست خواهد داشت.»
اصل درگیری آمریکا با شرکت هوآوی و کشور چین بر سر این است که هواوی شرکت پیشرو در
تکمیل اینترنت 5G است. برای درک اهمیت این محصول آنرا با
کالاهای صادراتی ایران مانند گوجه فرنگی، رب و پیاز مقایسه کنید. این کالاها را میتوان
از هر جای جهان با قیمتی مشابه خریداری کرد اما آنچه که شرکت چینی هوآوی روی آن
کار کرده، آینده صنعت ارتباطات است. تفاوت دیگر این است که کشوری که نخواهد از
محصولات هوآوی در زمینه فناوری 5G استفاده
کند برای محصولات جایگزین آن باید هزینه بیشتری بپردازد زیرا قیمت محصولات مشابه
شرکتهای دیگر بالاتر از قیمتهای هوآوی است. در ضمن کشوری که با استفاده از
تکنولوژی و محصولات هوآوی به سوی 5G حرکت کند از دیگر کشورها در این زمینه از
نظر زمان، قیمت و کیفیت عقب خواهد افتاد.
تحریمهای آمریکا در کوتاه مدت به ضرر هوآوی
تمام میشود. بعضی از روزنامهنگاران میگویند تحریمهای دولت آمریکا ممکن است
شرکت هوآوی را نابود کند اما اقتصاددانان بدون آنکه تخصصی در حوزه آیتی و
الکترونیک داشته باشند احتمال پر رنگ دیگری را در درجه اول اهمیت قرار میدهند.
این تحریمها گرچه در کوتاه مدت ضررهای هنگفتی به شرکت هوآوی خواهد زد اما در بلند
مدت نه تنها ممکن است به پایان سیطره و انحصار غولهای آمریکایی مانند شرکت گوگل
بر جهان که به جهش بزرگی برای اقتصاد چین تبدیل شود.
شرکت هوآوی اولین تولید کننده تجهیزات تلکامپ و
دومین تولید کننده گوشی تلفن همراه است. هواوی میگوید که بیش از نیم میلیارد نفر
در جهان از گوشیهای این شرکت استفاده میکنند. اقتصاد از این شوخیها سرش نمیشود
که بتوان یک قدرت اقتصادیِ دارای روابط متعدد و پیچیده در جهان را تحریم کرد.
همانقدر که تحریم یک کشور خام فروش و تک محصولی مانند ایران که سهم ناچیزی در
اقتصاد جهانی دارد ساده و ممکن است، تحریم یک کشور یا شرکت قدرتمند اقتصادی که
محصولات با تکنولوژی بالا تولید میکند و در اقتصاد جهانی دارای وزن و تاثیر است
دشوار و تقریباً غیر ممکن است. گواه آن تحریمهای آمریکا علیه روسیه است که با
اینکه از نظر اقتصادی بسیار ضعیفتر از چین است، اما به دلیل روابط این کشور در
حوزه انرژی، جنگافزار، هوا-فضا و غیره نمیتوان آن را به راحتی مانند اقتصاد
ایران زمینگیر و متلاشی کرد.
شرکت هواوی بعد از تحریمهای آمریکا با دو مشکل
بزرگ مواجه است. اول اینکه شرکت ARM که یک تراشهساز مستقر در بریتانیاست اعلام
کرده قرارداد همکاری خود با هواوی را به دلیل تحریمهای تجاری آمریکا به حالت
تعلیق درخواهد آورد و بدین ترتیب از فروش تراشههای خود به این شرکت چینی خودداری
خواهد کرد.
مشکل دوم اینکه شرکت گوگل استفاده هواوی از
سیستم عامل اندروید را محدود کرد. اندروید یک سیستم عامل اوپن سورس است و به دلیل
آنکه کدهای باز دارد همچنان میتواند مورد استفاده هواوی قرار بگیرد اما آپدیتهای
امنیتی گوگل و سیستم عامل اندروید برای شرکت هوآوی مشکلساز خواهد شد.
آپدیتهای امنیتی معمولاً یک ماه قبل از اعلام
عمومی حفرههای امنیتی در اختیار شرکتهای استفاده کننده قرار میگیرد تا محصولات
خود را با آن مطابقت دهند. بعد از تحریمهای آمریکا علیه هوآوی از این پس آپدیتهای
امنیتی در همان روز اعلام حفرههای امنیتی در اختیار شرکت هوآوی قرار میگیرد و
این شرکت در برابر حفرههای امنیتی به مدت
یک هفته الی یک ماه آسیبپذیر خواهد بود.
برای آشنایان با اقتصاد سیاسی و کسانی که آشنایی
مختصری با اقتصاد چین دارند اولین حدسی که سریعاً به ذهن خطور میکند این است که
این غول چینی سریعاً به سمت تولید یک سیستم عامل بومی و تولید تراشه با سرمایه و
تکنولوژی خودش روی بیاورد. قبل از آنکه اقتصاددانان و افرادی که در حوزه اقتصاد سیاسی مطالعه و شناخت
دارند فرصت کنند در این رابطه صحبت کنند خود شرکت هوآوی مهر تایید خود را بر این
حدس و گمان کوبید.
چینیها و فعالان اقتصادی بزرگ در کشورهای توسعه
یافته آنقدر نادان نیستند که با «افسانه بازار آزاد» خام شوند و خود را به دست
نسخههای عدم دخالت دولت در اقتصاد بسپارند. آنها میدانند دنیای واقعی و روابط
واقعی در اقتصاد جهانی با آنچه که مبلغان برنامههای صندوق بینالمللی پول و
طرفداران طرحهای نئولیبرالی میگویند زمین تا آسمان متفاوت است.
به نظر میرسد هواوی قبل از آنکه توسط آمریکا
تحریم شود خود را برای این سناریو که از دانش فنی آمریکا محروم خواهد شد آماده
کرده است. یکی از مدیران شرکت هوآوی تایید کرده که «ما سیستم عامل خود را آماده کردهایم تا در صورت
اجبار به آن رجوع کنیم.» ظاهراً اقداماتی نیز در زمینه تولید تراشهها انجام شده
است که فعلاً اطلاعاتی درباره آن در دسترس نیست.
شرکتی که نیم میلیارد نفر در جهان از گوشیهای
هوشمند آن استفاده میکنند و کیفیت و قیمت محصولات ارتباطی آن به قدری مناسب است
که حتی نزدیکترین متحد آمریکا یعنی بریتانیا را به دو دلی و تردید انداخته، وقتی
به سمت تولید تراشه و سیستم عامل حرکت کند دیگر تولیدکنندگان غیرآمریکایی را نیز
به فکر خواهد انداخت یا به عمل وا خواهد داشت که به سمت ایمنسازی و استقلال خود
از انحصارات شرکتهای بزرگ آمریکایی اقدام کنند.
بریتانیا با وجود مخالفت آمریکا اعلام
کرده است برای ساخت نسل پنجم موبایل با هواوی کار میکند. بریتانیا نزدیکترین
متحد آمریکا در جهان است و درز مذاکرات شورای امنیت ملی بریتانیا درباره هوآوی
جنجالی را در این کشور ایجاد کرد که منجر به برکناری وزیر دفاع بریتانیا شد.
آقای ژنگفی که بنیانگذار شرکت هوآوی است پس از
بازداشت دخترش در خاک کانادا گفته بود که: «آمریکا به هیچ وجه نمیتواند ما را
نابود کند. دنیا هم نمیتواند ما را کنار بگذارد چون پیشرفتهتر هستیم. او سپس گفته
بود: «آمریکا نماینده جهان نیست و تنها بخشی از بازار جهانی را شامل میشود.»
پیشتر گفتیم که قدرتمندترین سلاح دولت آمریکا
نه سلاحهای هستهای که دلار است. سلاح بعدی که آن هم قدرتمندتر از هر تسلیحاتی در
زرادخانه آمریکا به نفع قدرت اقتصادی، سیاسی، امنیتی و هژمونیک آمریکا در جهان عمل
میکند شرکت گوگل است. گوگل یعنی تسلط بر اینترنت و تسلط بر اینترنت یعنی تسلط بر
اطلاعات.
چه شرکت هوآوی با گوگل و آمریکا به توافق برسد و
چه نرسد، چه موفق شود سیستم عامل خود را تولید و تثبیت کند و چه نتواند، بعد از
تحریم هوآوی توسط آمریکا ایده لزوم شکستن انحصار غولهای آمریکایی وارد یک مرحله
جدیتر از گذشته خواهد شد و اقدامات پشت پرده شرکتهای غیر آمریکایی و دیگر کشورها
را تشدید خواهد کرد. از آنجا که چین نزدیکترین قدرت اقتصادی به آمریکا است و
احتمال پائین کشیدن اقتصاد آمریکا از جایگاه نخست اقتصاد جهان منجر به جدال میان
این دو شده، قابل پیشبینی است که سرمایه و تکنولوژی چینی بر روی نقاط انحصار
آمریکا متمرکز شود. شاید اگر جوآنی اریگی زنده بود به نظریات خود اضافه میکرد که
پیش از ایجاد یک جهان چند قطبی باید شاهد یک اقتصاد چند قطبی در جهان باشیم که
نشانهی آن شکستن انحصارات بزرگ کشور کانونی سرمایهداری در زمینه تکنولوژی است.
برای آنکه بدانید که هوآوی و چین چقدر ممکن است
که در جدال با شرکتهای آمریکایی و دولت آمریکا پیش بروند به این دو نمونه توجه
کنید:
ماهاتیر محمد نخست وزیر مالزی شرکت هواوی را به
دلیل بی اعتنایی به تحریمهای جهانی دولت ترامپ علیه این شرکت تحسین کرده است.
بلومبرگ میگوید، این نخست وزیر ۹۳ ساله در سخنرانی خود در انجمنی در توکیو اعلام
کرد مالزی همچنان تا حد ممکن از تجهیزات هواوی استفاده میکند زیرا نسبت به فناوری
آمریکا بسیار پیشرفتهتر است.
از سوی دیگر کریر موبایل M1 LTD در
سنگاپور اعلام کرده است آماده گسترش کسب و کار خود با هوآوی است. البته این شرکت
اعلام کرده برای تهیه زیربنای اینترنت ۵ جی شرکتهای جایگزینی را نیز در نظر گرفته
است.
دولت آمریکا ادعا میکند تجهیزات شرکت هوآوی
خطرات امنیتی در بر دارند و دولت چین از آنها برای جاسوسی استفاده میکند. هیچ
کشوری بر سر مسئله جاسوسی شوخی ندارد و معمولاً با وسواس و هیستری به هر شایعهای
در این رابطه واکنش نشان داده میشود. وقتی آمریکا به صورت واضع و صریح هوآوی را
به جاسوسی برای دولت چین متهم میکند و کشورهایی نظیر انگلستان و مالزی و دیگر
کشورهای جهان همچنان به همکاری با شرکت هوآوی ادامه میدهند این مسئله نشان دهنده
این است که دعوای آمریکا با هوآویی یک دعوای امنیتی نیست. به قول کمپین انتخاباتی
بیل کلینتون، رئیس جمهور سابق آمریکا در زمان اوج قدرت این کشور: «دعوا بر سر
اقتصاد است احمق!»
کدام پیروز میشود: آمریکا یا تاریخ؟
آیا سیاستهای جدید طبقه حاکم آمریکا و چرخش این
کشور از ایدئولوژی جهانیسازی به نوعی از ملیگرایی میتواند مانع از پروسه
جایگزینی چین به جای آمریکا در راس هرم نظام سرمایهداری جهانی شود یا آنرا برای
مدت زمان طولانی به تعویق بیاندازد؟
پاسخ به این سوال بدون شک منفی است. زیرا:
1: چین زمانی صادر کننده کالاهای ساده و مصرفی
به آمریکا بوده است. افزایش تعرفهها سبب خواهد شد هزینه کالاهای مصرفی در آمریکا
بالا برود.
2: چین به مرور زمان صادر کننده کالاهای با
تکنولوژی بالا به آمریکا شده است. افزایش تعرفهها سبب افزایش قیمت این کالاها نیز
در آمریکا خواهد شد. ممکن است این افزایش تعرفهها به دلیل چرخش سفارشها به سمت دیگر
تولید کنندگان جهان یا قرارگیری واسطههای غیر چینی میان کالاهای چینی و بازار
مصرف آمریکا سبب افزایش جهانی قیمت کالاها شود. این امر موجب کاهش نرخ رشد کشورها،
کاهش تولیدات، ایجاد رکود یا ایجاد بحرانهای اقتصادی شود که به گواهی تاریخ و
تجربه، آسیب اقتصاد آمریکا و کشورهای در حال توسعه از این بحرانها بسیار بیشتر از
کشوری مانند چین است. این بدان معناست که بحران اقتصادی در آمریکا میتواند به
عنوان فرصتی برای چین درآید تا فاصله میان خود و آمریکا را کاهش دهد. همچنین ممکن
است با کم شدن حجم بازار کالاهای ساده، چین اقدام به متمرکز کردن سرمایه و صنعت
خود به سمت کالاهای با تکنولوژی بالا کند که در نتیجه بعد از یک رکود کوتاه به
قدرت بیشتری به کورس رقابت با اقتصاد آمریکا برگردد.
3: این تصور که کاهش یا ممانعت از ورود کالاهای
چینی موجب بازگشت تولید این محصولات به چرخه اقتصاد آمریکا میشود تصور چندان
درستی نیست. باید گفت بخش بزرگتر این تصور اشتباه است. دور از ذهن نیست که تولید
بخشی از کالاهای وارداتی یا تولید مقداری از نیاز آمریکا به بعضی از کالاها در خود
آمریکا کلید بخورد اما نخست اینکه سرمایه
مالی (و به طور کلی سرمایه) به صورت دستوری عمل نمیکند. سرمایه فقط منطق سود را
میفهمد. نمیتوان به سرمایهای که در بخش مالیه صاحب سود 12 تا 35 درصد است یا در
قسمتهای «ریسک بالا» سود بالاتری دارد، دستور داد که وارد حوزه تولید شوند و به
سود کمتری از بخش مالی راضی گردند.
دوم اینکه اگر به فرض تصور کنیم که چنین اقدامی
شدنی باشد؛ این مستلزم چرخش سرمایه از تولید کالاهای با تکنولوژی بالا به کالاهای
ساده است. این به معنی اعطای یک فرصت طلایی به شرکتهای غیر آمریکایی و دیگر
اقتصادهای جهانی است که فاصله خود را با آمریکا در این مسابقه نفسگیر کم کنند.
4: اگر تصور شود سرمایه لازم برای تولید کالاهای
ساده در خاک آمریکا از محل فشار دولت آمریکا به شرکتهای آمریکایی برای بازگشت
سرمایههای خود از چین و سایر کشورها به خاک آمریکا تامین شود باید گفت که این هم
تصور نادرستی است.
نخست به این دلیل که به هر میزانی که سرمایه
آمریکایی به اجبار به خاک آمریکا برگردد شاهد «فرار سرمایه» برای تصاحب جای خالی
به وجود آمده در چین و سایر کشورها خواهیم بود.
دوم به این دلیل که سرمایه علاقهمند به ثبات
است. سرمایه میتواند مالیات 35 تا 40 درصدی کشورهای اسکاندیناوی را مادامی که از
ثبات برخورار باشد تحمل کند اما بیثباتی موجب فرار سرمایه میشود. فرار سرمایه
امری به شدت مسری است. یک سرفه در این زمینه ممکن است تبدیل به یک اپیدمی خطرناک
شود. ادامه فشار دولت آمریکا به شرکتهای بزرگ آمریکایی مشوقی خواهد بود برای قطع
ارتباط کامل اقتصادی این شرکتها با خاک و قوانین آمریکا. کدام سرمایهداری حاضر
است سرمایه خود را از کشوری که سود بیشتری به آن تعلق میگیرد خارج کرده و سرمایه
خود را به کشوری با سود پایینتر و مالیات بالاتر ببرد؟
بزرگترین مشکل آمریکا در حال حاضر چین است اما
چین تنها مشکل آمریکا نیست. همان روندی که چین را از تولید کننده محصولات ساده به
تولید کننده محصولات با تکنولوژی بالا تبدیل کرده است ممکن است توسط هند، برزیل، آفریقای جنوبی و سایر کشورهای در
حال توسعه طی شود. حتی این روند ممکن است به صورت یک بعدی و غیر متقارن در یک کشور
خاص و در یک یا چند محصول خاص اتفاق بیافتد. به طور مثال کشوری مانند ایران که در
تولید مواد غذایی و سادهترین کالاها وابسته به واردات است در زمینه تولیدات نظامی
به خصوص موشکها و پهبادها پیشرفت کرده است و ممکن است محصولات خود یا تکنولوژی
ساخت آنها را به کشورهای دیگر صادر کند. این توانایی ممکن است مشکلات محدودی را
برای آمریکا و متحدان آن ایجاد کند. در مورد کشوری مانند چین که تمامی زیرساختهای
لازم برای ورود به همه عرصههای تولیدی را دارد و به مدد مبارزه با فساد درون
ساختار قدرت خود و برنامهریزی متمرکز و دقیق بر مبنای اهداف و ارزشهای عینی و نه
متافیزیکی، توسعه متقارن و همگنی را تجربه کرده است این امکان وجود دارد در
چهارچوب روابط با قدرتهای نوظهور جهانی مشکلات بزرگی برای آمریکا، ژاپن و
اتحادیه اروپا ایجاد کند. بریکس که اتحادی از یک قدرت بزرگ اقتصادی (چین)، یک قدرت
نظامی بزرگ(روسیه) و قدرتهای نوظهور جهانی (هند، برزیل و آفریقای جنوبی) است،
نمونه ای از چنین ادعایی است.
کاملاً قابل پیش بینی است که در آینده عرصه بر
آمریکا و اقتصاد این کشور مدام تنگ شود. واکنشی که در مقابل قابل پیشبینی است،
تلاش برای سرکوب شدید اقتصاد چین، اتحادیه اروپا و قدرتهای در حال توسعه توسط
آمریکا خواهد بود. تحریک و تشویق بریتانیا توسط آمریکا برای خروج از اتحادیه
اروپا، جنگ تعرفه بین آمریکا و اتحادیه اروپا، تحریم روسیه، جنگ تعرفه با کانادا و
مکزیک و غیره همگی واقعیتهایی در تایید این امر است. دونالد ترامپ بیشک پیروز
انتخابات بعدی ریاست جمهوری آمریکا خواهد شد و این سیاستها تا پایان دوران ریاست
جمهوری او ادامه خواهد یافت. برخی معتقدند که سیستم سرمایهداری به دلیل تضادهای
درونی خودش مجبور است که بین دو نوع سیاست در رفت و آمد باشد. سیاستهای انبساطی و
سیاستهای انقباضی، سیاستهای حمایتی و سیاستهای ضدحمایتی. بر مبنای این نگاه میتوان
پیشبینی کرد که بعد از دو دوره ریاست جمهوری ترامپ شاهد چرخش دولت آمریکا به سمت
تجارت آزاد و کنار گذاشتن تعرفهها باشیم. این تحلیل در حالتی که کانون سرمایهداری
هنوز به سرحدات توسعه مادی خود نرسیده است و جایگاه اقتصادی و سیاسی آن توسط رقیبی
تهدید نمیشود کاملاً درست است. اما اگر قبول کنیم که ایالات متحده وارد دوران
پیری و فرسودگی خود شده است و رقابت بین چین و آمریکا را به معادله اضافه کنیم نمیتوانیم
انکار کنیم که سیاستهای دولت ترامپ ممکن است منجر به واکنشهایی در اقتصادهای دیگر
جهان شود که نطفه تغییرات بازگشت ناپذیری را در ساختارهای اقتصادی و سیاسی جهان به
وجود آورد.
نفت، انرژی و جدال میان امپریالیسیتها
مسئله دیگری
که هم میتواند به فهم مفهوم امپریالیسم کمک کند و هم برای فهم تحولات ایام اخیر
در جهان و منطقه خاورمیانه مهم است مسئله انرژی و نفت است. نفت مسئلهای است که به
طور مستقیم در تحلیل وضعیت گذشته، حال و آینده ایران نقش کلیدی دارد اما ابعاد آن
محدود به ایران نیست. نفت و انرژی مسئلهای آنقدر بزرگ است که بخش بزرگی از روابط
آمریکا و چین را تحت تاثیر قرار داده است و روی تحولات مربوط به فرآیند جانشینی
چین به جای آمریکا در راس هرم اقتصادی، سیاسی و نظامی جهان یا برپایی یک نظام چند
قطبی به جای نظام تک قطبی فعلی به رهبری آمریکا اثر مستقیم خواهد داشت.
ناپلئون یا نفت؟
همه قدرتهای
جهانی، کشورهای صنعتی، اقتصادهای در حال توسعه و کشورهای امپریالیستی درباره انرژی
و مهمترین شکل فعلی آن در جهان یعنی نفت خام در حال رقابت هستن. نه تنها در حالت
جنگ گرم و جنگ سرد که در حالت عادی همیشه این رقابت وجود دارد. مذاکره میان
کشورهای وارد کننده و صادر کننده نفت بر سر گرفتن تخفیف، پرداخت پول نفت با سلاح
یا کالاهای صنعتی و لوکس، بیمهها، قراردهای اکتشاف و استخراج و همه مسائل مربوط
به انرژی و نفت در سطح جهان یک جنگ تمام عیار و دائمی است.
این میان مسئله
برای قدرتهای صنعتی جهان که خود دارای منابع نفت خام نیستند در جدال با دیگر
کشورهای امپریالیستی یک نقطه ضعف بزرگ محسوب میشود. قبل از وقوع جنگ جهانی دوم میتوان از آلمان و
آمریکا به عنوان کشورهایی یاد کرد که به طور قطع دارای تکنولوژی و نظام تولیدی قویتر
از همه قدرتهای صنعتی اروپای غربی بودند. در مورد ژاپن نیز با کمی احتیاط میتوان
چنین ادعایی داشت. عدم برخوداری آلمان و ژاپن از انرژی و مستعمارات وسیعی که تامین
کننده مواد خام مورد نیاز صنعت این دو کشور باشد عامل اصلی به راه افتادن جنگ
جهانی دوم بود.
ناپلئون یکبار
موفق شده بود در حمله به روسیه شهر مسکو را فتح کند. تزار روسیه به جای نبرد با او
دستور داد که شهر را خالی کنند و منتظر باشند که زمستان کار خودش را بکند. اگر هوش
و قدرت فرماندهی ناپلئون نبود روسها در کنار یک رودخانه آنها را تا نفر آخر کشته
بودند. حمله به روسیه در زمستان اشتباهی است که ناپلئون آنرا با اسب و هیتلر آنرا
با کامیون و تانکهای گازوئیلی انجام داد. نتیجه یکسان بود ولی این تفاوت وجود دارد
که اسب را بعد از مردن و یخ زدن میتوان خورد اما کامیون و گازوئیل را بعد از گیر
کردن در سرما نمیتوان به عنوان غذا مصرف کرد.
مشهور است که
میگویند دیکتاتورهای بزرگ تاریخ به دلیل خودبزرگبینی اشتباهات مشابهی را انجام
میدهند. بعضیها معتقد هستند هیلتر نیازی نداشت به روسیه حمله کند و این اقدام او
فقط برای آن بود که برتری خود را نسبت به ناپلئون نشان دهد. این سخن نادرست است.
حرکت همزمان ارتش هیلتر به سمت شرق(به طرف روسیه) و به سمت جنوب(شاخ آفریقا و مصر)
نه برای نشان دادن برتری نسبت به ناپلئون که برای تامین انرژی و نفت بود. چیزی که
در جبهه غربی نمیتوانست به آن دست پیدا کند.
ژاپن نیز از دو
جهت شکست خورد. اول آنکه جزیرهای است بدون راه ارتباطی از طریق خشکی به دیگر
کشورها و سرزمینها. در نتیجه حفظ برتری نظامی این کشور بر پایه قدرت دریایی
استوار است. ژاپن بزرگترین و قدرتمندترین ناوهای جنگی آن روزگار را در اختیار داشت
اما به دلیل آنکه در زمینه پوشش هوایی نیروی دریایی خود به لحاظ کمی و کیفی از
آمریکا عقب افتاد نیروی دریایی آن با حمله هوایی از بین رفت. دفاع از جزایر
استراتژیک ژاپن برای قوای نظامی این کشور غیر ممکن شد و نیروهای زمینی این کشور در
هر یک از جزیرهها محاصره شده و از پای در آمدند.
دومین نقطه ضعف
ژاپن نیز انرژی و نفت بود. بعد از جنگ جهانی اول ژاپن به سمت ساخت نیروگاههای
هستهای در سرزمین زلزله خیز خود، اقدام کرد اما فعلاً و تا اطلاع ثانوی اقتصاد
جهان هم به لحاظ انرژی و هم به لحاظ صنعتی وابسته به نفت است. همه کشورهای قدرتمند
صنعتی از جمله ژاپن و چین اکنون در حال کار بر روی انرژیهای تجدید پذیر و پاک
هستند اما این اقدامات از سر دلسوزی برای طبیعت یا اهمیت دادن به مسئله گرمایش
زمین و تخریب محیط زیست نیست. مسئله برای آنها تلاش برای کم کردن وابستگی به نفت و
کاهش هزینههای نظامی و سیاسیِ مربوط به
تامین انرژی است.
بنا به گزارش
اداره اطلاعات انرژی آمریکا، «کشور چین در سال 2017، با وارد کردن روزانه 8.4 میلیون
بشکه نفت، از آمریکا به عنوان بزرگترین وارد کننده نفت خام پیشی گرفته است.» این
رقم در ایالات متحده 7.9 میلیون بشکه در روز بوده است. «چین در سال 2013 نیز به
عنوان بزرگترین واردکننده خالص مجموع نفت
خام و سایر سوختهای مایع در جهان(واردات منهای صادرات) شناخته شد. ظرفیت
پالایشگاهی جدید و موجودی ذخایر استراتژیک به همراه کاهش تولید داخلی نفت، عامل
اصلی افزایش واردات نفت خام چین بوده است.»
واردات
بزرگترین مصرف کننده نفت خام جهان از کشورهای برزیل، عمان، روسیه، دیگر کشورهای غیر عضو اوپک، کشورهای عضور اوپک، ونزوئلا، ایران، عراق، آنگولا، عربستان سعودی،
و دیگر کشورهای عضو اوپک انجام شده است.
روسیه به
تازگی توانسته بود رتبه عربستان در صادرات نفت خام به چین را بشکند اما با تحریم
نفت ایران توسط آمریکا اعلام شده است که چین واردات نفت خود از عربستان را به
میزان 44 درصد افزایش داده است. همانطور که مشاهده میکنید به جز نفت روسیه، بقیه
مصرف نفتی چین باید از تنگه هرمز یا تنگه باب المندب عبور کند.
«جیبوتی» دلیل تمسخر!
حتماً شما نیز
در سالهای گذشته درباره جنگ سوریه هر روز خبرهای متفاوتی شنیدهاید. صدا و سیمای جمهوریاسلامی
ایران هر روز خبر میداد که ارتش اسد در حال پیشروی است و رسانههای وابسته به
آمریکا و کشورهای عربی خلیج فارس هر روز خبر میدادند که دمشق تا 48 دیگر سقوط
خواهد کرد. بعدها خبر درگیری کردها با ارتش اردوغان، ترکیه و روسیه، آمریکا با
ارتش اسد، کردها علیه داعش، جمهوریاسلامی علیه داعش و ... به اخبار اضافه شد تا
جایی که به طور قطع بسیاری از افراد در حال حاضر تصور درستی از این ندارند که در
سوریه وضعیت به چه شکل است و مرز بین گروهها و کشورهای مخالف هم در سوریه به چه
صورتی در آمده است. اینجاست که نگاه کردن یک عکس، نمودار یا نقشه اطلاعات بیشتری
از یک ساعت حرف زدن مهمانان شبکههای ماهوارهای به دست میدهد.
نکته دیگر
اینکه جدای از این موضوع که این کشورهای توسعه نیافته و در حال توسعه نیستند که
انتخاب میکنند با امپریالیستهای جهان سر و کار داشته باشند یا نداشته نباشند
بلکه این کشورهای امپریالیستی هستند که تصمیم میگیرند چه زمانی، کجا و به چه شکل
با امور داخلی و خارجی کشورهای دیگر جهان کار داشته باشند. چه نظام جمهوریاسلامی
به بقای خود ادامه بدهد و چه ندهد، چه مردم ایران بخواهند و چه نخواهند، معادلات
بینالمللی در جهان سرمایهداری معادلهای میان تواناییها و خواستههای کشورهای
امپریالیستی است. همانقدر که انکار این مسئله نشان دهنده عدم شناخت واقعیتهاست،
رویکرد گریه و زاری در برابر سیاستهای کشورهای امپریالیستی نیز نشان دهنده عدم
شناخت واقعیتها است. تاریخ طرف حق ندارد. نیروهای مادی در برابر یکدیگر قرار میگیرند
و نیروی پیروز آنچه را رقم میزند که میخواهد اما نه الزاما به همان گونه که خود
میخواهد.
اقدامات طبقه حاکم هر کشور درون مرزهای خود یا
دورتر از مرزهایش ممکن است با شعارهای ناسیونالیستی یا مذهبی انجام شود اما این شعارها
فقط و فقط پوشیدن لباس مناسب برای هر موقعیت است. همانطور که برای ورود به زمین
فوتبال به جای شلوار تنگ از شورت یا شلوار ورزشی استفاده میکنید برای بازی در
خاورمیانه هم میتوانید لباس خود را با تِم دعوای شیعه و سنی یا دعوای دموکراسی و
استبداد سِت کنید.
رقابت اقتصادی
میان آمریکا و چین و جدال قطعی این دو در آینده به مسئله ایران مربوط است. معادلات
سیاسی داخلی در کشور ما چه بخواهیم و چه نخواهیم با این مسئله گره خورده است.
انکار آن دردی از ما دوا نمیکند و اصرار به انکار آن فقط میتواند به این دلیل
باشد که دو طرف این جدال امپریالیستی تمایل مشترکی دارند که افکار عمومی درون
کشورهای هدف از چند و چون وقایع بیخبر بمانند. اگر میخواهید بدانید چرا در جدال
میان آمریکا و چین «مسئله ایران» یک پای معادلات است به این چند نقشه خوب نگاه
کنید.
نقشه شماره 1
مربوط به مسیرهای انتقال نقت از طریق دریا و کشتیرانی است. تاریخ دقیق آن متعلق به
سال 2015 است اما با کمی تغییر در اعداد هنوز اعتبار مسیرها سر جای خود باقی است.
نقشه شماره دو
برای درک بهتر موقعیت تنگه هرمز و تنگه باب المندب است. این نقشه در همین ابتدای
کار به شما نشان خواهد داد که جنگ در یمن و دخالت همه قدرتهای جهانی و منطقهای
در آن به هیچ وجه اتفاقی و یا بر پایه دعوای شیعه و سنی نیست.
مثلث فرضی بین
تنگه هرمز، تنگه باب المندب و آبهای غربی شبهه جزیره هند یک مثلث بسیار معنادار
است که منطقهای را با اهمیت بسیار بالا و استراتژیک برای همه قدرتهای جهانی و
منطقهای مشخص میکند. این منطقه برای تحلیل و پیشبینی آینده رقابت بین چین و
آمریکا بسیار روشنگر است و برای اقتصاد و امنیت کشور چین اهمیت حیاتی دارد.
در سیاست و در
شرایط بینالمللی هیچ چیز دائمی وجود ندارد. آیت الله خمینی بعد از کشتار حجاج
ایرانی گفت ما اگر با اسرائیل رابطه برقرار کنیم امکان ندارد با حکومت آل سعود
رابطه خود را از سر بگیریم ولی جمهوریاسلامی با آل سعود روابط سیاسی برقرار کرد.
روزی باراک اوباما پیگیرانه به دنبال از سرگیری روابط دیپلماتیک میان ایران و آمریکا
بود و امروز رئیس جمهور بعد از آن جمهوریاسلامی را تحت فشار شدید قرار داده و میگوید
همان برجامی که قبلاً امضا شده را باید دوباره مورد مذاکره دهیم. روزی تنگه هرمز
شاهراه اصلی انتقال نفت خام در جهان بود اما اینقدر گفتند آنرا میبندیم که همه
کشورهای منطقه به فکر دور زدن آن افتادند. امارات خط لوله به مقصد بندر فجیره را
ساخت و عربستان خط لوله شرق به غرب عربستان را احداث کرد تا نفت را در دریای سرخ
بارگیری کند. چین ممکن است در سالهای آینده راههای انتقال نفت خام خود را متنوع
کند یا وارد رابطه استراتژیک با روسیه شود و با خرید نفت بیشتر از این کشور به
نوعی از اهمیت این مثلت بکاهد اما با توجه به سرمایهگذاریهای شرکتهای چینی در
کشورهای نفتی خلیج فارس و قاره آفریقا باید گفت این مثلث بین تنگه هرمز، تنگه باب
المندب و آبهای غربی شبهه جزیره هند تا مدتهای بسیار طولانی یکی از موارد توجه و
تمرکز بین آمریکا و چین خواهد بود.
به نقشه جهان
نگاه کنید. با عقل جور در نمیآید که چین در میان جنگ سرد یا گرم بین آمریکا
بتواند نفت خلیج فارس و آفریقا را از سوی دیگر جهان به چین برساند. هیچ کشوری
ناوگان تجاری خود را به سمت سرزمین دشمن هدایت نمیکند. نکته دیگر اینکه نه تنها
در حالت جنگ که در شرایط صلح و در شرایط رقابت اقتصادی میان آمریکا و چین نیز صرفه
اقتصادی حکم میکند که مسیر انتقال نفت خام به چین از طریق مثلث هرمز-بابالمندب-اقیانوس
هند صورت بگیرد. در مورد بابالمندب که تحت کنترل دو کشور یمن و جیبوتی است اتفاقاًت
مهمی تا کنون به قوع پیوسته که هم برای جمهوریاسلامی و هم چین دارای اهمیت فراوان
بوده است.
جیبوتی کشوری
بسیار کوچک است. تا قبل از آنکه دولت محمود احمدینژاد روی کار بیاید افکار عمومی
در ایران خبر نداشتند که در دنیا کشوری به نام جیبوتی وجود دارد. بعد از انتخابات
1388 و اعتراضات خیابانی پس از آن نام کشور جیبوتی بسیار در رسانههای فارسی زبان
تکرار شد. آن زمان اصلاحطلبان و جنبش سبزیها از نام کشور جیبوتی استفاده میکردند
تا محمود احمدینژاد را تحقیر کنند. آنها میگفتند در زمان اصلاحات کشورهای
اروپایی میزبان رئیس جمهور ایران بودند و حالا نظام آنقدر در منگنهی عدم مشروعیت
بینالمللی قرار گرفته است که فقط کشورهای بیاهمیتی مانند جیبوتی حاضر هستند با
مقامات دولتی ایران دیدار کنند.
بعد از حمله
لباس شخصیها به اماکن دیپلماتیک حکومت عربستان در شهرهای مشهد و تهران در دیماه
1394که باعث قطع ارتباط جمهوریاسلامی و عربستان سعودی شد خبرهای دیگری نیز درباره
جیبوتی منتشر شد که خشم مردم ایران را بر انگیخت. محمود احمدینژاد بدون اجازه
مجلس برای کشور جیبوتی به صورت رایگان ساختمانی برای مجلس این کشور، مسجد و غیره
ساخته بود.
در ماجرای قطع
رابطه عربستان با ایران، بعضی از کشورهای عربی و اسلامی با حمایت از عربستان اقدام
به قطع رابطه با جمهوریاسلامی کردند. یکی از این کشورها جیبوتی بود. حالا به جای
شبکه هایBBC ، VOA، جنبش سبزیها
و اصلاحطلبان این صدا و سیما، فارس نیوز، رجا نیوز، روزنامه کیهان و اصولگرایان
بودند که جیبوتی را مسخره میکردند. آنها میگفتند حمایت کشور جیبوتی از عربستان
به قدری بیاهمیت است که نشان دهنده حقارت حکومت عربستان در برابر جمهوری اسلامی
است، علی اکبر ولایتی یکی از وزرای جمهوری اسلامی و مشاور پیشوای ایران در امور
بین الملل نیز برای بی اهمیت جلوه دادن این مسئله در اینستاگرام تصویری به همراه
یک قطعه شعر منتشر کرد:
خبرنگاران اصلاحطلب
و اصولگرا و همینطور شبکههای فارسی زبان وابسته به کشورهای خارجی لزومی نمیدیدند
به این مطلب اشاره کنند که روابط ایران و جیبوتی در سال ۱۳۷۶ و بعد از شرکت رئیسجمهور
وقت جیبوتی در اجلاس سران کنفرانس اسلامی در تهران کلید خورده است. جیبوتی در
خبرهای داخلی و خارجی ایران فقط بهانهای برای اثبات حقارت طرف مقابل بود.
اگر به نقشه
بعدی نگاه کنید متوجه خواهید شد جیبوتی نه تنها مدرکی برای اثبات حقارت یک دولت یا
کشور نیست که داشتن روابط دوستانه و استراتژیک با آن آرزوی همه قدرتهای منطقهای و
جهانی است.
در تیرماه 1396 اعلام شد که کشتیها، تجهیزات و
نیروهای نظامی چین برای استقرار در پایگاه نظامی این کشور در جیبوتی به حرکت در
آمدهاند. در آن زمان پایگاه چین در جیبوتی نخستین پایگاه نظامی خارجی چین در جهان
محسوب میشد.
دولت چین میگوید
هدف از تاسیس این پایگاه حمایت از ماموریت حفظ صلح و عملیات بشردوستانه در آفریقا
و غرب آسیا، همکاری نظامی، تمرینات دریایی و مأموریتهای نجات است. مسئله زمانی
اهمیت خود را بیشتر نشان میدهد که بدانید ایالات متحده آمریکا، ژاپن و فرانسه نیز
در کشور جیبوتی پایگاه نظامی دارند. خرج زندگی و بودجه فعالیت رسانهای بسیاری از
گروههای سیاسی اپوزیسیون راستگرای ایران در خارج کشور توسط آمریکایی تامین میشود
که خودش در جیبوتی پایگاه نظامی دارد. رسانههای وابسته به اینها همان رسانههایی
بودند که رابطه با جیبوتی را سندی برای اثبات حقارت دولتها و کشورها معرفی میکردند.
در آن سوی
تنگه باب المندب نیز همه چیز به ایران، عربستان، آمریکا و چین مربوط است. تصویر زیر
کاملاً گویاست که چرا در یمن جنگ شده است و چرا اسم ایران و عربستان به صورت پیاپی
در اخبار مربوط به جنگ یمن شنیده میشود. منطقه سبز رنگ در تسلط حوثیهای مورد
حمایت جمهوریاسلامی است. منطقه قرمز در دست دولت مورد حمایت عربستان سعودی است.
منطقه خاکستری مناطقی است که القاعده شاخه یمن در آنجا حضور و فعالیت دارد.
همانطور که در
تصویر بالا میبینید نیروهای مورد حمایت ائتلاف (عربستان، امارات، آمریکا،...)
تلاش دارند تا دسترسی حوثیهای را به سواحل دریای سرخ قطع کنند. واقعیت این است که
«مسئله یمن» و کشتار همه مردم آن برای قدرتهای جهانی و منطقهای هیچ اهمیتی
ندارد. مسئله نه دعوای شیعه و سنی است، نه تضاد آزادی و استبداد. به نظر شما آیا
وقتی شیوع وبا در یمن برای هیچ یک از طرفین درگیر مهم نیست امکان دارد که آزادی و
دموکراسی دغدغه باشد؟ واقعیت این است که تسلط بر سواحل یمن در دریای سرخ، خلیج عدن
و از همه مهمتر تنگه باب المندب است که برای حکومتها مهم است.
از آنجایی که خوراک
خبری که توسط رسانههای جریان اصلی به افکار عمومی کشورها داده میشود بسیار سطحی
است و در نتیجه ممکن است هر تحلیل سیاسی سریعاً به عنوان «توهم توطئه»، «دیدگاه چپ
رادیکال» و عباراتی از این دست برچسب زده شود نمونه دیگری را مورد بررسی قرار میدهیم
که به دلیل وجود نداشتن پارامتری به نام جمهوریاسلامی در آن، احتمالاً کسانی که
از جمهوریاسلامی متنفر هستند با دید بازتری نسبت به آن برخورد خواهند کرد.
مذهب مردم عمان
اباظیه است. نه از اهل سنت هستند و نه جزء شیعیان محسوب میشوند بنابراین دعوای
شیعه و سنی برای آنها جذابیتی ندارد. کشور عمان حکومتی دارد که مایل به روابط
دوستانه با همه کشورهای منطقه و قدرتهای جهانی است. حکومت عمان در اوج تنش بین
حکومت ایران با حکومتهای عربستان و آمریکا به صورت همزمان با هر سه کشور روابط
دوستانه دارد. دراین کشور نه جنگی وجود دارد و نه در اخبار مربوط به جنگ دیگر
کشورهای منطقه خبری از نقش عمان وجود دارد.
در فروردین
1398 توافقنامهای بین حکومت عمان و آمریکا امضا شد که طی آن آمریکا بتواند از
بندرهای دُقم و صَلاله در کشور عمان استفاده کند. این توافق به نیروهای نظامی
آمریکا امکان میدهد دسترسی بیشتری به منطقه خلیج فارس داشته باشند و از تردد غیر
ضروری کشتیهایی نظامی از تنگه هرمز خودداری کند تا آنها را در تیررس موشکهای جمهوریاسلامی
یا عملیاتهای خرابکارانه قرار ندهد.
یک مقام
آمریکایی به خبرگزاری رویترز گفته است «دقم» بندری ایدهآل برای کشتیهای بزرگ
است. «ناو هواپیمابر هم میتواند در آن دور بزند.» همچنین «خود این بندر و موقعیت
استراتژیک آن بسیار جذاب است و بیرون تنگه هرمز قرار دارد.»
تا اینجای کار
نکته عجیبی در ماجرا وجود ندارد. اما مسئله وقتی جالب میشود که بدانید دو سال پیش
از این توافق اعلام شده بود که چین قصد دارد بیش از ده میلیارد دلار در این بندر
سرمایهگذاری کند. مقامات آمریکایی بعدها اعلام کردند زمانی این اقدام چین را
بسیار بزرگ میپنداشتهاند اما «بعد از گذشت دو سال این اقدام دولت چین را به
اندازه قبل بزرگ نمیدانند.»
عجیبتر اینکه
آن مقام آمریکایی که منبع خبری رویترز است میگوید :«بخشی از منطقه صنعتی دقم برای
چین کنار گذاشته شده اما تا جایی که من میتوانم بگویم آنها مطلقاً هیچ کاری در آن
نکردهاند.» این تفاوت سبک کار چینیها و آمریکاییها در امور اقتصادی، سیاسی و
نظامی است. چینیها مقدمات را فراهم میکنند و هنگامی وارد بازی میشوند که آمادگی
کامل برای این کار داشته باشند یا ضرورت داشته باشد. سواحل عمان فعلاً مشکلی برای
چین نیست زیرا جای خود را آنجا رزرو کرده است.
ایران یک جیبوتی بسیار بزرگ
در تنگه هرمز
و خلیج فارس، کل سواحل شمالی در دست ایران است. چند جزیره بسیار استراتژیک در
ورودی تنگه هرمز تحت حاکمیت ایران قرار دارد و یک برتری نظامی با اهمیت برای جمهوریاسلامی
در این منطقه ایجاد کرده است. همچنین سواحل ایران در حد فاصل بندر عباس تا بندر
چابهار در شرقیترین نقطه سواحل جنوبی ایران، مشرف به خلیج عدن و اقیانوس هند
است.
اگر یکبار
دیگر به آن مثلث استراتژیک (بین بابالمندب- تنگه هرمز-آبهای غربی شبهه جزیره هند)
نگاه کنید به آسانی متوجه میشوید ایران یک جیبوتی در مقیاس بسیار بزرگ است و
سواحل آن اهمیت تعیین کننده در هر جدالی دارد که بین قدرتهای امپریالیستی در این
منطقه روی دهد.
در جیبوتی چند کشور خارجی پایگاه نظامی دارند
اما طبق قانون اساسی ایران هیچ کشور خارجی نمیتواند در ایران پایگاه نظامی داشته
باشد. جیبوتی از نظر قدرت نظامی بسیار ضعیف است اما نظام حاکم بر ایران با آنکه از
داشتن نیروی هوایی و دریایی قدرتمند محروم شده است اما از نظر موشکی دارای توانایی
و تجهیزاتی است که حداقل نمیتوان آن را نادیده گرفت. جمعیت بالا، برخورداری از
عمق استراژیک به لحاظ جغرافیایی، بومی شدن برخی فناوریهای نظامی و غیرنظامی،
تعداد بسیار زیادی دانشجویان و فارغ التحصیلان دانشگاهی به خصوص در رشتههای مهندسی،
سواحل طولانی، برخوداری از استقلال نسبی در برابر قدرتهای منطقهای و جهانی،
نیروی زمینی پر شمار، اقتصاد قویتر و ... از جمله تفاوتهای بزرگ میان این جیبوتی
بزرگ با نسخه کوچکتر خود است. نقطه اشتراک ایران و جیبوتی نیز حق قانونی بر سواحل
دو تنگه استراتژیک و شاهراه انتقال نفت خام و تجارت دریایی است.
ترسها و خاطرات کودکیِ جمهوریاسلامی
در 27 مهرماه
1366 آمریکا برای تلافی اصابت یک فروند موشک کرم ابریشم به نفتکشی با پرچم
آمریکا به نام «سی ایل سیتی» در سواحل کویت، به سکوهای نفتی «رشادت» و «رسالت»
حمله کرد و این دو سکوی نفتی را ویران کرد.
شش ماه بعد در
تاریخ 29 فروردینماه 1367 آمریکا به تلافی برخورد یک ناو آمریکایی با مینهای کار
گذاشته شده توسط جمهوری اسلامی، طی
عملیاتی به نام آخوندک به دو سکوی نفتی ایران با نامهای «نصر» و «سلمان» حمله کرد
و کار به رویارویی مستقیم نظامی بین جمهوریاسلامی و آمریکا کشید. در این درگیری
۵۶ نفر از نیروهای ایرانی و دو خلبان
هلیکوبتر آمریکایی کشته شدند.
ارتش ایران
هرچه در توان داشت را در مقابل آمریکا رو کرد اما ابتدا قایقهای توپدار و ناو جوشن منهدم شدند؛ سپس پیشرفتهترین ناو
ایرانی یعنی «سهند» به طور کامل متلاشی و سپس غرق شد. ناو «سبلان» که آخرین داشتهی
مهم نیروی دریایی ایران بود هم به میدان فرستاده شده بود اما مورد حمله هواپیماهای
آمریکایی قرار گرفت و از کار افتاد. هواپیماهای ایرانی با موشکهای ضد کشتی وارد
نبرد شدند اما نتوانستند کاری از پیش ببرند؛ چند موشک شلیک کردند و از منطقه خارج
شدند. ناو سبلان با یدک کش به بندر عباس منتقل شد. در نهایت فرماندهان آمریکایی یا
از سر شادیِ پیروزی و یا از سر دلسوزی به حال ایران فرمان ترک نبرد را از واشنگتن
صادر کردند و درگیری به پایان رسید. این پیروزی در سالهای بعد برای آمریکاییها به
شدت مشکل ساز بود.
چه شروع کننده
جنگ را حمله فیزیکی ارتش صدام به ایران در نظر بگیرید و چه سخنرانیهای تحریک آمیز
مقامهایِ ناشی جمهوریاسلامی در آن زمان، این را نمیتوان انکار کرد که جمهوریاسلامی
در میان یک جنگ هشت ساله به صورت تک و تنها و بدون حامی در میان همه کشورهای خلیج
فارس، آمریکا و دیگر نیروهای خارجی درگیر در منطقه گیر افتاده بود. ایران میتوانست
در برابر عراق دلخوش به تلافی باشد اما در مقابل آمریکا کاری از دستش ساخته نبود.
سیاست مینریزی و ناامنسازی مسیرهای دریایی نیز در نهایت به تاوان بسیار سنگینی
برای جمهوریاسلامی و ایران منجر شد. در حمله آمریکا به چهار سکوی نفتی «رشادت»،
«رسالت»، «نصر» و «سلمان» بیش از 520 هزار بشکه از سقف ظرفیت تولید و صادرات نفت
ایران کاسته شد و مهمترین ناو نیروی دریایی ایران از بین رفت.
اگر آمریکا به
شکل دیگری به جز رویارویی مستقیم نظامی به رفتارهای جمهوریاسلامی در خلیج فارس
واکنش نشان میداد رفتار امروز جمهوریاسلامی در منطقه خاورمیانه بسیار متفاوت با
آن چیزی میشد که امروز شاهد آن هستیم زیرا در اثر تحولات بینالمللی مربوط به جنگ
و در اثر برخورد نظامی مستقیم با آمریکا تصوراتی در بین حاکمان این نظام شکل گرفت که
تا امروز مدام تشدید شده است:
1: جمهوریاسلامی
متوجه شده که حتی توان رویارویی محدود و کوتاه مدت با آمریکا در جنگ کلاسیک را
ندارد.
2: جمهوریاسلامی
فهمیده پیوندهای عربی کشورهای منطقه قویتر از پیوندهای اسلامی میان ایران با این
کشورها است.
3: جمهوریاسلامی
سیاستهای آینده خود را بر پایه یک تقسیمبندی شیعه و سنی بنا کرده است.
4: فوبیای
«دشمن» و «آمریکا» برای همیشه در عمیقترین لایههای ناخودآگاه حاکمان ایران لانه
کرده و بر همه تصمیمات آینده آنها تاثیر گذاشته است.
5: جمهوریاسلامی
به شدت به بقای خودش نامطمئن و حساس شد. نکتهای که تاثیر آن را هم در رفتارهای
خارجی و هم در سرکوب داخلی میتوان مشاهده کرد.
عامل دیگری به
جز جنگ ایران و عراق و برخورد مستقیم نظامی آمریکا با جمهوریاسلامی را نیز میتوان
بر عنوان تشدید کننده عوامل فهرست شده در بالا در نظر گرفت. اگر جمهوریاسلامی
برای خرید ادوات نظامی از طرف آمریکا تحریم نمیشد ممکن بود با دست و پا کردن یک
نیروی نظامی متعارف برای خودش به سمت سیاستهای متعارف در مسائل بینالمللی و
نظامی گام بردارد. اما هنگامی که بعد از جنگ ایران و عراق و بعد از رویاروی مستقیم
نظامی با آمریکا مورد تحریم قرار گرفت بیشتر به سمت اقدامات غیر متعارف کشیده شد.
پناه بردن جمهوریاسلامی
به صنایع موشکی، تدارک اقدامات نیابتی، ناامنسازی منطقه، ایجاد ترس دائمی در بین
همسایگان عربی خود، ارتباط گرفتن یا راه اندازی انواع و اقسام گروههای سیاسی و
نظامی در هرکجا که دستش رسیده، متمایل شدن به روسیه و چین، بی اعتمادی به قدرتهای
اروپایی و خلاصه هر آنچه امروز در یمن، لبنان، فلسطین، سوریه، عراق و خود ایران
شاهد آن هستیم ریشه در ترسها و تجربههای دوران کودکی نظام جمهوریاسلامی دارد.
دست بلند در برابر مشت محکم
عملیات آخوندک
آمریکا به جمهوریاسلامی یاد داد که وقتی زورش به آمریکا نمیرسد در مقابل «مشت
محکم» قوای نظامی این کشور باید «دست بلند» داشته باشد. یعنی اینکه بتواند از
فاصله دور به نیروهای آمریکایی دسترسی داشته باشد تا به این طریق فاصله آنها را با
خودش بیشتر کند. همچنین تجربه جنگ ایران و عراق و اتفاقاًتی که در درگیریهای موسوم
به جنگ نفتکشها در خلیج فارس به وقوع پیوست در کنار ترسهای دوران کودکی جمهوری
اسلامی سبب شد که استراتژی جمهوریاسلامی در خلیج فارس استفاده از قایقهای تندرو،
مینریزی و توسعه توان موشکی در مقابل ناوهای جنگی باشد.
البته در طول
سالهای اخیر اقداماتی برای ساخت ناوشکن و زیردریایی توسط صنایع نظامی ایران انجام
شده است. اما همچنان محور اصلی استراتژی نظامی جمهوریاسلامی بر پایه تولید انواع
موشکهای ساحل به دریا، دریا به دریا و هوا به دریا است. جمهوریاسلامی موشکهای فراوانی
تولید کرده و سعی میکند آنها را روی سکوهای زمینی، هلیکوبتر، هواپیما و قایقهای
تندور نصب کند. در این میان استفاده از سکوهای متحرک و غیر متحرک زمینی و نصب موشک
روی قایقهای تندور در اولویت بوده است زیرا ایران سالهاست نیروی هوایی خود را به
روز نکرده است. نتیجه این رویکرد برخورداری قوای نظامی ایران از موشکهای کروز
دریایی با برد 8 تا 25 کیلیومتر، موشکهای کروز با برد 25 تا 45 کیلومتر، موشکهای کروز
دریایی با برد 140 تا 250 کیلومتر و موشکهای کروز با برد 300 کیلومتر بوده است.
یک سری هواپیمای بدون سرنشین که به شکل موشک طراحی شدهاند با برد 1000 کیلومتر که
گفته میشود قرار است به صورت کمی مورد استفاده قرار بگیرند را هم کنار اینها قرار
دهید.
جهشی که در
این زمینه اتفاق افتاده است چرخش سپاه پاسدارن به سمت تولید موشکهای بالستیک برای
انهدام اهداف دریایی بوده است که در ابتدا منجر به تولید یک موشک بالستیک ضد کشتی
با نام «خلیج فارس» شده که گفته میشود 300 کیلومتر برد دارد و یک بار در فاصله
250 کیلومتری مورد آزمایش قرار گرفته است. نگرانی عمده جمهوریاسلامی به خصوص بعد
از جنگ آمریکا علیه عراق، ناوهای هواپیمابر آمریکا است. تلاش سپاه پاسداران برای
تغییر کاربرد موشکهای بالستیک زمین به زمین برای استفاده علیه اهداف دریایی در
واقع تلاشی است که برای ساخت سلاحی علیه ناوهای هواپیمابر انجام شده است. موشکهای
سوخت جامد بالستیکی که بتوانند لایههای دفاعی ناوهای هواپیمابر و کشتیهای جنگی اسکورت
آنرا دور بزنند و از بالا با سرعت چند برابر سرعت صوت به سمت هدف شیرجه بروند.
استفاده از کلاهک جنگی 650 کیلوگرمی یا کلاهک بارانی روی موشک خلیج فارس دقیقاً با
این هدف انجام شده است.
تلاشهای دیگر
جمهوریاسلامی منجر به تولید موشکهای بالستیک ضد رادار و ضد کشتی با نام هرمز 1 و
هرمز 2 شده است که گفته میشود آنها نیز دارای برد 300 کیلومتری هستند. برگ نهایی که جمهوریاسلامی
ادعای آن را کرده ولی هنوز آنرا روی میز نکوبیده است ادعای تولید یک موشک بالستیک
دریایی با برد 700 کیلومتر است. این ادعا در سال 2018 توسط امیرعلی حاجیزاده در رسانهها مطرح شده است.
همچین اخیراً
ادعا شده است موشک زمین به زمین سجیل با برد 2000 کیلومتر دارای توانایی حمله به
اهداف دریایی است! منظور از اهداف دریایی در اینجا ناوهای هواپیمابر هستند اما در
مورد اینکه موشک سجیل چنین تواناییای داشته باشد چیزی نمیتوان گفت. ناوهای هواپیمابر
آمریکا زمانی برای چین نیز یک خطر بزرگ محسوب میشدند و این کشور در سال 2010 با
ساخت موشک بالستیک «DF_21 D» اعلام کرد خود را برای هدف قرار دادن
ناوهای هواپیمابر آمریکایی مسلح کرده است. مشخص نیست خبر موشک بالستیک ضد کشتی 700
کیلومتری سپاه و توانایی استفاده از موشک 2000 کیلومتری سجیل علیه اهداف دریایی
چقدر صحت دارد اما چه برد موشکهای ضد کشتی ایران 300 کیلومتر فرض شود و چه 700
کیلومتر با استفاده از نقشه بعدی و دقت به فواصلی که روی نقشه مشخص شده است میتوانید
میزان تاثیر ایران روی خلیج فارس و فضای استراتژیک بین تنگه هرمز- تنگه باب
المندب- خلیج عدن- آبهای غربی شبه جزیره هند را بسنجید.
همچنین انتشار
این خبر از طرف فرمانده انصارالله یمن که این گروه به سلاحی دست یافته است که «هیچ
یک از کشورهای عربی منطقه آن را در اختیار ندارند» جدای از ابعاد روانی و تبلیغاتی
میتواند به معنای توانایی هدف قرار دادن کشتیها در کانال سوئز از مناطق تحت تسلط
حوثیهای یمن باشد.
«دعوا بر سر اقتصاد است احمق!»
زمانی نه
چندان دور ایالات متحده آمریکا بزرگترین مصرف کننده نفت خام جهان بود. آمریکا در
سال ۲۰۰۸ میلادی حدود ۳۸۶ میلیارد دلار صرف واردات نفت کرده بود که این رقم در سال
۲۰۱۸ میلادی به ۵۳ میلیارد دلار کاهش یافته است. اکنون چین به جای آمریکا تبدیل به
بزرگترین مصرف کننده نفت خام جهان شده است.
اداره اطلاعات
انرژی آمریکا در پایان سال ۲۰۱۸ میلادی اعلام کرد کشور چین در سال 2017 با وارد
کردن روزانه 8.4 میلیون بشکه نفت خام، از آمریکا به عنوان بزرگترین وارد کننده نفت
خام پیشی گرفته است. دقت کنید که این آمار فقط مربوط به نفت خام است. چین در سال
2013 نیز به عنوان بزرگترین واردکننده
خالص مجموع نفت خام و سایر سوختهای مایع در جهان (واردات منهای صادرات) شناخته
شده بود.
ایالات متحده آمریکا که زمانی بزرگترین وارد
کننده نفت خام جهان بود با استفاده از تکنولوژی استخراج نفت شل به مرور تولید نفت
خود را افزایش داد. از آنجایی که مصرف نفت خام بسته به محصول نهایی در نظر گرفته
شده متنوع است در طی روند افزایش تولید نفت آمریکا همچنان واردات نفت خام توسط این
کشور ادامه داشت. برای فهم این نکته یک مثال ساده کفایت میکند. پالایشگاهها برای
تولید بنزین اقدام به خرید نفت سبک میکنند در حالی که برای تولید گازوئیل نیاز به
نفت سنگین و فوق سنگین دارند. بنابراین کشوری ممکن است بزرگترین صادر کننده نفت
سنگین باشد اما خودش به واردان نفت سبک احتیاج داشته باشد. یا کشوری ممکن است
بزرگترین تولید کننده نفت سبک باشد اما خودش به واردات نفت سنگین احتیاج داشته
باشد. کشوری ممکن است بزرگترین میادین نفتی دنیا را داشته باشد اما برای استخراج
نفت نیاز به واردات گاز و تزریق آن به چاههای نفت خود داشته باشد.
با اینکه آمریکا هنوز برای تولید گازوئیل به
نفت فوق سنگین ونزوئلا وابسته است اما بالاترین تولید نفت را در بین کشورهای جهان
به خود اختصاص داده است. این مسئله باعث ایجاد شوک به بازار انرژی اقتصاد جهانی و
اوضاع بینالمللی شده
است. هنوز نیمی از سال 2019 پشت سر گذاشته نشده که آمریکا رکورد تولید ۱۲.۱ میلیون
بشکه نفت در روز را ثبت کرده است.
نکته
شماره 1:
این مطلبی بسیار ساده است اما معمولاً فراموش میشود کشوری که بزرگترین تولید
کننده نفت خام است الزاماً قرار نیست بزرگترین صادر کننده نفت خام باشد. مصرف
داخلی نفت خام در آمریکا بسیار بالاست بنابراین مقدار زیادی از تولید نفت آمریکا صرف
مصرف داخلی خود این کشور میشود.
نکته شماره 2: رقمهای متفاتی بین 3.8 تا 4.2 میلیون بشکه در روز برای تولید نفت ایران
اعلام شده است اما بیش از 2 میلیون بشکه از تولید نفت خام ایران صرف مصرف داخلی
خود ایران میشود و همه نفت تولید شده ایران صادر نمیشود.
برای آنکه متوجه شوید که چطور در طول یک دهه
کشور آمریکا بازار نفت جهان و محاسبات و روابط مربوط به آن را زیر رو کرده است
اطلاع از همین خبر کافی است که اکنون میزان صادرات نفت خام آمریکا -یعنی کشوری که
تا چند سال پیش بزرگترین وارد کننده نفت خوام جهان بود- نه تنها از میزان صادرات
نفت ایران در زمان برجام که از کل تولید نفت خام ایران پیشی گرفته است. آمریکا
اکنون به رکورد صادرات ۳.۳۶ میلیون بشکه نفت در روز دست پیدا کرده است و پیشبینی میشود در پایان سال 2019 رقمی معادل یک
میلیون بشکه به تولید نفت خام آمریکا و در نتیجه به صادرات نفت خام این کشور
افزوده شود.
مشخص است
بازار جهانی نفت قادر به جذب صادرات نفت خام یک بازیگر جدید در جهان آن هم با این
ابعاد از تولید نیست. آمریکا هر آنچه توانسته است از میزان تولید نفت خود به صنایع
و مصرف داخلی این کشور خوراک داده است و
جذب بیشتر از این برایش ممکن نیست بنابراین این کشور چارهای ندارد جز آنکه
به عنوان یک صادرکننده جدید نفت با کنار زدن دیگر تولیدکنندگان در بازار جهانی نفت
برای خودش جایی باز کند. در اینجا بود که آمریکا تصمیم میگیرد با یک تیر چند نشان
را همزمان بزند.
1: با تحریم
نفت ایران و ونزوئلا برای نفت خودش در بازار جهانی جا باز کرد.
2: با تحریم
نفت ایران و ونزئلا، کشورهای متحد خود را که با ایران و ونزوئلا در ارتباط بودند
را به لحاظ انرژی به خود وابسته کند و از ایران و ونزوئلا دور کند.
3: نیاز
آمریکا به نفت خلیج فارس اجازه نمیداد که این کشور علیه جمهوری اسلامی دست به
اقدامی با ریسک بالا بزند چون امکان داشت این اقدام منجر به اختلال در جریان انرژی
لازم در آمریکا شود اما حالا که آمریکا خود را از نظر تولید نفت خودکفا کرده است
دیگر لزومی نمیبیند به شیوه گذشته در خلیج فارس عمل کند.
4: از آنجا که
پیش از این ممکن بود تحریم نفت ایران و ونزوئلا باعث افزایش قیمت نفت و ایجاد
نارضایتی در آمریکا به دلیل بالا رفتن قیمت بنزین شود؛ افزایش تولید نفت و گاز به
آمریکا این فرصت را داد که نفت ایران و ونزوئلا را تحریم کند و طوری اقتصاد این دو
کشور را از هم بپاشاند که درس عبرتی برای همه تولیدکنندگان نفت و گاز و دیگر
کشورهای جهان شود.
جنگ سوریه
مسئله تولید و
صادرات گاز در آمریکا بیش از مسئله نفت بر مسائل سیاسی جهان به خصوص خاورمیانه اثر
گذاشته است. در اینکه اکثر کشورهای خاورمیانه دارای حکومتهای استبدادی، غیر
مردمی، ضد مردمی، فاسد و سرکوبگر هستند هیچ بحثی وجود ندارد. با این حال نباید
فراموش کرد که در روابط بینالمللی هیچ گربهای برای رضای خدا موش نمیگیرد. شاید
یک گربه برای تفریح خودش دنبال یک موش بدود و آنرا شکار کند اما در عرصه بینالمللی
شرکت در جنگ اقدامی بسیار پر هزینه و پر خطر است. خندهدار و احمقانه است که تصور
میشود کشوری برای صدور دموکراسی، صدور آزادی، دفاع از اهل سنت، دفاع از شیعیان،
دفاع از حرم، دفاع از ترکمنها، دفاع از مردم معترض یک کشور یا ترویج دموکراسی
وارد جنگ در یک کشور دیگر میشود.
از طرف دیگر
نباید کل معادلات جنگ سوریه را به مسئله امنیت اسرائیل و احتمال نفود بیشتر ایران
در اسرائیل خلاصه کرد. آمریکا و روسیه کشورهایی نیستند که به خاطر چنین موضوعی
وارد جنگ در سوریه شوند. سالها است روابط سوریه و اسرائیل و معادلات بین ایران و
اسرائیل توسط خودشان تنظیم میشود و تحت کنترل خودشان قرار دارد. تجربه اشغال
نظامی جنوب لبنان به خوبی به اسرائیل نشان داده است که دخالت و اشغال نظامی در
کشورهای همسایه نتیجهای جز قدرتگیری گروههای مسلح و نفوذ بیشتر جمهوریاسلامی
در این کشورها ندارد. به همین دلیل بود که اسرائیل بعد از سالها اشغال جنوب لبنان
تصمیم گرفت خاک این کشور را ترک کند و به این ترتیب ارتش و دولت لبنان را مجبور ساخت
که مسئولیت طرفِ لبنانی مرزهای مشترک میان خودشان را به عهده بگیرند. سالها اشغال
قسمتهای جنوبی لبنان هیچ دستاوردی برای اسرائیل جز افزایش قدرت نظامی گروه حزب
الله، افزایش محبوبیت آن و وارد شدن رسمی حزب الله به معادلات رسمی قدرت در لبنان نداشت.
همین مسئله را
میتوان در مورد سوریه نیز تعمیم داد. سالها جمهوریاسلامی و حکومت اسد روابط
بسیار گرمی با یکدیگر داشتند اما ایران اقدامی برای راه اندازی پایگاه نظامی یا
کارخانه تولید موشک در این کشور نکرده بود. دولت سوریه نیز تمایلی به این
ماجراجویی نداشت. آغاز جنگ داخلی در سوریه برای اسرائیل یک بازی دو سر باخت است.
الف: اگر حکومت اسد در سوریه سرنگون شود و یک حکومت دموکراتیک
بر سر کار آید دیر یا زود بازپسگیری بلندیهای جولان را از اسرائیل طلب میکند
و دیگر اسرائیل بهانهای نخواهد داشت که با آن مخالفت کند. یا مجبور است بلندیهای
جولان را به حکومت جدید سوریه تحویل دهد و یا اینکه با مخالفت در این زمینه بر
انزوای خود بیافزاد و مشکلاتش با جهان عرب به شدت افزایش مییابد.
ب:: اگر حکومت
اسد موفق شود با همکاری روسیه و ایران همه مخالفان خود را شکست داده و دوباره
کنترل کامل سوریه را به دست بگیرد کابوس دیگری برای اسرائیل رقم خواهد خود.
1: روابط جمهوریاسلامی
و رژیم اسد بسیار نزدیکتر و عمیقتر از گذشته خواهد شد.
2: روابط
سوریه و روسیه نیز نسبت به قبل عمق و جدیت بیشتری خواهد یافت.
3: بازسازی
سریع ماشین جنگی سوریه در اولویت رژیم اسد، روسیه و جمهوریاسلامی قرار خواهد
گرفت.
4: احتمال
انتقال تکنولوژی نظامی از ایران به سوریه افزایش خواهد یافت.
5: توسعه قدرت
نیروی هوایی و پدافند هوایی در دستور کار حکومت اسد قرار خواهد گرفت.
6: این درست
است که ارتش اسد به دلیل جنگ طولانی مدت بسیار فرسوده شده است اما تجربه یک نبرد
طولانی و پیچیده بعد از بازسازی قوای نظامی این کشور تبدیل به یک نقطه قوت در نظام
اسد خواهد شد.
همه اینها
برای رژیم اسرائیل خطرناک است و وضعیت را برای ماشین جنگی-سیاسی اسرائیل پیچیدهتر
از زمان قبل از جنگ سوریه خواهد کرد. ضمن اینکه پایان جنگ سوریه میتواند باعث
شود نزدیکی میان اسرائیل با عربستان و سایر کشورهای حاشیه خلیج فارس کمرنگ شود
زیرا این اتحاد به دلیل ترس از جمهوریاسلامی به وجود آمده است. مذاکره و توافق
بین آمریکا و جمهوریاسلامی، پایان جنگ سوریه و پایان جنگ در یمن میتواند به از
سرگیری مجدد روابط جمهوریاسلامی با آل سعود منجر شود. این اتفاق باعث خواهد شد به
جای آنکه عربستان و سایر کشورهای حاشیه خلیج فارس از ترس جمهوریاسلامی به اسرائیل
امتیاز بدهند از این نقطه به بعد این اسرائیل باشد که برای حفظ روابط خود با
کشورهای عربی مجبور به پرداخت امتیاز گردد.
مسئله جنگ
سوریه چیز دیگری است. آنچه که ورود قدرتهای منطقهای و جهانی به جنگ سوریه را
رقم زد مسئله گاز و انرژی بود. دقت کنید ما از آغاز اعتراضات در سوریه سخن نمیگوئیم.
ما نمیگوئیم اعتراضات مردم سوریه علیه نظام بشار اسد کار دولتهای خارجی بوده است
یا حرفهایی از این دست. اینکه اعتراضات مردم سوریه علیه نظام اسد به چه دلیل شروع
شده است بسیار مهم است. خشک سالی، کم آبی، کاهش محصولات کشاورزی و در پی آن گرانی
و مسائل معیشتی در کنار فساد حکومت غیر مردمی و نیاز مردم به آزادیهای سیاسی و
اجتماعی و عوامل دیگر در این مسئله دخیل بودهاند که بسیاری از آنها در مورد مسئله
ایران نیز صادق است و در هر تحلیلی در مورد مسئله ایران یک کتاب درسی مهم و به روز
محسوب میشود.
ما در این
نقطه از تحلیل خود روی مرحله ورود قدرتهای منطقهای و جهانی به بحران سوریه
تمرکز کردهایم. دو نقشهای که در پائین میآید مربوط به دو خط لوله گاز است که فعلاً
وجود خارجی ندارند و فقط یکی از آنها میتوانند وجود داشته باشند.
اگر در دو
نقشه بالا نگاهی به اسامی کشورها بیاندازید متوجه میشوید همه آنها بازیگران اصلی
جنگ سوریه هستند. یکبار با هم مرور میکنیم: ایران، قطر، عربستان، ترکیه، روسیه،
عراق، اردن و البته اتحادیه اروپا و آمریکا که اسمشان روی نقشه نیست. آیا همچنان
فکر میکنید دخالت قدرتهای منطقهای و جهانی در جنگ سوریه به خاطر دموکراسی،
امنیت اسرائیل، دعوای شیعه و سنی یا مسائلی از این دست است؟
ما در تحقیقات
خودمان اقدام به جمعآوری آمارهای مستند و فشرده سازی آنها در قالب نمودارهای
مختلف کرده ایم تا به جای آنکه نیازمند توضیحات پراکنده و جهتدار در منابع خبری و
تحلیلی باشید بتوانید خودتان با استفاده از آنها درباره موضوعاتی که درباره آنها
صحبت میشود فکر کنید.
این کشورها
بزرگترین وارد کنندگان گاز طبیعی هستند. موقعیت جغرافیایی آنها را در نظر بگیرید.
میتوان با جمع کردن کشورهای اروپایی در قالب اتحادیه اروپا به این نتیجه رسید که
حجم اصلی واردات گاز طبیعی جهان در شرق آسیا و اتحادیه اروپا متمرکز است.
در نمودار
بعدی بزرگترین کشورهای صادر کننده گاز طبیعی را مشاهده میکنید. به آمار مربوط به کشور
قطر خوب نگاه کنید. همان کشوری که قرار است خط لوله گاز آن از طریق خاک عربستان، اردن
و ترکیه به اتحادیه اروپا برسد.
احتمالاً تعجب
خواهید کرد که چرا نامی از ایران در این میان وجود ندارد. مگر مدام در رسانههای
ایران از این صحبت نمیشود که ایران اولین یا دومین دارنده ذخائر گازی جهان است پس
چرا کشوری که اولین یا دومین ذخایر گازی جهان را در اختیار دارد جایی در کشورهای
بزرگ صادر کننده گاز ندارد؟ آیا اینها اخبار دروغی است که در کنار بقیه اخبار
دروغ تولید و منشر میشود؟ پاسخ منفی است. استثنائاً خبرهای مربوط به ذخائر گاز
ایران دروغ نیست. پس قضیه چیست؟
1: مشکل
اینجاست که در سالهایی که ایران مشغول جنگ با عراق بوده و قصد داشته است از راه
قدس به کربلا برود کشور قطر ار فرصت استفاده کرده و ظرفیت تولید خود را بالا برده
است. قطر کل منطقه را با تولید گاز خود اشباع کرده است و جایی برای رقیبی به اسم
ایران که تازه بعد از دولت هاشمی رفسنجانی تلاش میکرد سفرای کشورهای اروپایی که
از ایران قهر کرده بودند را بازگرداند، باقی نگذاشته است.
2: به دلیل
اینکه در نگاه حاکمان ایران «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند» و تحریمهای آمریکا
و تحریمهای بینالمللی «مشتی ورق پاره» بیارزش فرض شدهاند که تاثیری روی اقتصاد
و صنعت ایران ندارند، صنعت نفت و گاز ایران نتوانسته توسعه بیابد و خود را برای
همین از سطح از تولیدی که دارد هم ترمیم نکرده است.
صنایع نفت و
گاز تکنولوژی بالایی دارند. استخراج از منابع بزرگ از طریق وصله و پینه یک چیز است
و استفاده و استخراج مهندسی و بر مبنای تکنولوژی به روز و مطابق با طرحهای اقتصادی
دقیق یک چیز دیگر است. صنایع نفت و گاز به این شکل نیست که هر دولتی با ساخت یک
سکو و شروع به استخراج نفت یا گاز کند و بتواند ادعا کند در این زمینه خودکفا شده
است. تکنولوژی کشورها تعیین کننده است که از یک مخزن نفتی یا گازی با ظرفیت X چند درصد منابع
را میتوان استخراج کرد و این استخراج را با چقدر هزینه میتوان انجام داد.
ممکن است
کشوری خود به سمت بومیسازی این علم و این تکنولوژی حرکت کند و بعد از چند دهه
سرمایهگذاری مناسب و با برنامه بتواند در این بازار عرض اندام کند با این حال این
مسئله غیر قابل انکار است که کشوری که از تکنولوژی آماده بهره میگیرد با سرعت
بیشتری انباشت میکند و میتواند با مصرف بخشی از این انباشت برای توسعه و سرمایهگذاری
در میدانهای نفتی و گازی از رقبای خود در زمینه تولید و تسخیر بازارها پیشی
بگیرد.
3: اگر ایران
موفق به جدب سرمایه و تکنولوژی خارجی برای افزایش تولید گاز شود یا آنکه فرضاً
خودش بتواند این کار را انجام بدهد در نهایت باید برای این گاز مشتری پیدا کند.
چون همسایگان ایران ترجیح میدهند به جای دشمن خود از دوستان خود گاز بخرند. در
نتیجه جمهوریاسلامی شانسی برای فروش گاز به همسایگان خود ندارد. دو راه برای رفع
این مشکل وجود دارد:
الف: استفاده
از خط لوله انتقال گاز از خاک کشورهای همسایه و غیر همسایه به سوی بازارهای دور
دست.
ب: استفاده از
تکنولوژی و صنعت برای مایع کردن گاز و انتقال آن با کشتیهای مخصوص به دست مصرف
کننده.
جمهوریاسلامی
برای استفاده از این دو راه حل نیز با مشکلات مخصوص به خود دست به گریبان است.
خلاصه این مشکلات به شرح زیر است:
الف: روسیه بزرگترین تامین کننده گاز قاره اروپا است.
ب: در سال 1387 در حدود 44 درصد از کل مصرف گاز و 34 درصد از
کل نفت مصرفی اروپا از روسیه تامین میشد اما روسیه از مدتها پیش متوجه شد که
تسلط این کشور در بازار گازی قاره اروپا در خطر است. هم به این دلیل که کشورهای
اروپایی در فکر کاهش وابستگی خود به روسیه هستند و هم اینکه رقبای جدیدی در حال برنامهریزی
و اجرای طرحهایی برای رساندن گاز طبیعی خود به این قاره بوده و هستند. در نتیجه
روسیه نگاه خود را به سمت قطب اصلی مصرف گاز و نفت در جهان یعنی آسیای شرقی باز
گرداند. در سال 1393 ولادیمیر پوتین، رئیسجمهوری روسیه در جریان سفرش به چین یک
قرارداد سی ساله صادرات گاز به ارزش چهارصد میلیارد دلار به دست آورد. این قرارداد
مهم حاصل «ده سال مذاکره» شرکت گازپروم روسیه و شرکت ملی نفت چین بود.
بر اساس این
توافق روسیه موظف بود «از سال ۲۰۱۸ میلادی سالانه ۳۸ میلیارد متر مکعب گاز به چین
بفروشد». این رقم معادل حدود یک چهارم میزان مصرف داخلی چین در سال 2014 بود.
فراموش نکنید که چین و روسیه دارای مرز مشترک با یکدیگر هستند.
ج: چین با تیزبینی خاص خود همیشه در حال متنوع کردن منابع
انرژی خود بوده است تا وابسته به هیچ کشور دیگری نباشد. «چين اولين مسير انتقال گاز
طبيعی از آسيای مركزی به اين كشور را در سال 2009 ميلادی مورد بهره برداری قرار
داده است. اكنون سه خط لوله برای انتقال گاز وجود دارد كه از قزاقستان و ازبكستان
گاز را به چين منتقل میكند. «از طريق اين خطوط سالانه 55 ميليارد متر مكعب گاز
طبيعي به چين منتقل مي شود.»
نگاهی به آمار
نشان میدهد که هر سال بر ميزان واردات گاز طبيعی و گاز طبيعی مايع چین افزوده شده
است و قابل پیش بینی است تا زمانی که رشد اقتصادی چین بالای 1.5 درصد در سال باشد
این نرخ افزایشی واردات نفت و گاز ادامه داشته باشد. چین به شدت در حال اکتشاف در
قلمرو خود است و همزمان روی احداث خطوط انتقال انرژی و متنوع کردن مبادی ورودی نفت
و گاز کار میکند.
د: به دلیل تحریمهای آمریکا و انزوای خودخواسته جمهوریاسلامی
در جهان، چارهای برای این نظام باقی نمانده است که به سمت روسیه و چین متمایل
شود. چین فعلاً تمایلی برای شرکت در مناقشات منطقهای خاورمیانه و جهان ندارد و با
تمام قوا روی مسئله دریای جنوبی چین متمرکز است. روسیه آخرین حامی نصفه و نیمه جمهوریاسلامی
در بین قدرتهای جهانی است. از زمان یلتسین تا قبل از وارد شدن پوتین به جنگ
سوریه کلمهای به اسم «متحد» و «متحد استرانژیک» در روابط بین روسیه و جمهوریاسلامی
وجود نداشته است. مسئله ایران همواره فرصت مناسبی برای امتیازگیری روسیه از آمریکا
بوده است. روسیه همیشه ایران را در میانه راه تنها گذاشته است. نمونه اخیر آن دور
خوردن ایران توسط روسیه و ترکیه در بحران سوریه است.
جمهوریاسلامی
به روسیه نیاز دارد و همزمان ایران و روسیه در زمینه نفت و گاز رقیب بزرگ یکدیگر
در بازار اتحادیه اروپا و آسیای شرقی هستند. برای همین اگر دقت بکنید انتهای خط
لوله گاز قطر بعد از عبور از عربستان و ترکیه وارد خاک اروپا میشود اما انتهای خط
لوله گاز ایران بعد از عبور از ایران و سوریه به دریا وصل میشود. به نظر شما چرا
با اینکه بهترین و ممکنترین بازار برای گاز ایران کشورهای قاره اروپا هستند باید
انتهای خط لوله گاز ایران به دریای مدیترانه وصل باشد؟
نمیخواهیم
تصویری یک سویه را به شما القا کنیم اما نقش روسیه در این ماجرا بسیار تعیین کننده
است. روابط قطر و ترکیه بسیار بهتر از روابط ایران و ترکیه است. خط لوله گاز ایران
بدون عبور از خاک ترکیه قادر نیست به اتحادیه اروپا متصل شود. در مجموع روابط با
عربستان، قطر، امارات و سایر کشورهای خلیج فارس و کشورهای تابع و همسو با عربستان
سعودی برای هر کشوری مهمتر از رابطه با جمهوریاسلامی است. روابط میان جمهوریاسلامی
با رهبر اقتصادی و سیاسی جهان عرب یعنی عربستان سعودی بعد از حمله نیروهای لباس
شخصی به سفارت و کنسولگری این کشور قطع شده است و در نتیجه جمهوریاسلامی با
موفقیت توانسته است عربستان را تبدیل به دشمن بزرگ خود در منطقه کند. در این وضعیت
روی هوا ماندن انتهای خط لوله گاز ایران و وصل شدن آن به دریای مدیترانه چندان
عجیب نیست. از هیچ جنبهای هیچ شانسی برای اینکه انتهای این خط لوله به اتحادیه
اروپا برسد برای جمهوریاسلامی و در نتیجه اقتصاد ایران وجود ندارد. مگر آنکه
جمهوری اسلامی ایدئولوژی خود را کنار بگذارد و سیاستهای داخلی و خارجی خود را
تغییر دهد.
تولید گاز و نفت در آمریکا و تحریم ایران
به این دو
نمودار نگاه کنید. با اندکی دقت متوجه میشوید خروج آمریکا از برجام و تحریم ایران
به هیچ وجه اتفاقی نبوده است. از رفتارهای جمهوریاسلامی تا فشار عربستان و
اسرائیل در زمینه اثر گذار بوده است اما عامل مهمی که از نظرها پنهان مانده تلاش
آمریکا برای بازتقسیم بازار جهانی نفت و گاز است.
برجام در سال
2015 امضا شده است. در نمودار بعدی به میزان تولید گاز
ایران و آمریکا قبل و بعد از این تاریخ خوب دقت کنید.
در سال 2011
همزمان با روی کار بودن دولت باراک اوباما در آمریکا، این کشور 47
درصد از نفت وارداتی خود را از کشورهای اوپک تأمین کرده است اما این کشور در سال
2018 تبدیل به صادر کنند نفت شده است. دولت دونالد بعد از چند ماه بازی کردن با
ایران در نهایت به صورت رسمی در ۱۸ اردیبهشت 1397 ( نیمه اول سال 2018) از برجام
خارج شد.
این سیاستی
آنی و خلقالساعه نیست. «در سال ۲۰۱۱ سند استراتژی امنیت انرژی آمریکا (Blue print for secure future energy)
تولید گاز نامتعارف یا شیل را بعنوان بخش مهمی از منابع انرژی ذکر کرده است و
عنوان میکند که توسعه این منبع انرژی، ایالات متحده را در تأمین انرژی در آینده
تضمین خواهد کرد.»
این فرصت برای ایران وجود داشته است که از فضای
به وجود آمده بعد از برجام استفاده کند و شرکتهای بزرگ نفت و گاز را به سرمایهگذاری
در بخش نفت و گاز خود دعوت کند. اتفاقی که میتوانست خطری بزرگ و مشترک برای
روسیه، آمریکا، قطر، عربستان و کشورهای دیگر باشد. امکان ندارد تصمیم ترامپ برای
خروج آمریکا از برجام بدون توجه به ایجاد فرصت برای صادرات نفت و گاز برای آمریکا
گرفته شده باشد.
افزایش صادرات
الانجی آمریکا برای دولت ترامپ و برای آمریکا یک مسئله استراتژیک است. آمریکا از
صادرات انرژی –به ویژه گاز مایع - برای گسترش روابط با همسایگان و متحدین خود در
همه جهان استفاده میکند. امنیت انرژی اتحادیه اروپا و وابستگی شدید این اتحادیه
به گاز روسیه باعث شد تا آمریکا نگاه ویژهای به بازار انرژی اتحادیه اروپا داشته
باشد. تامین انرژی بیشتر برای اروپا توسط آمریکا به معنی دور کردن بیشتر اروپا از
روسیه است.
بدون شک بعد
از کره شمالی و ایران، مسئله روسیه تبدیل به اولویت برخورد ایالات متحده آمریکا میشود.
این بدان معنی نیست که هم اکنون و قبل از این زمان چنین برنامهای در دستور کار
نبوده است و همزمان با پرداختن آمریکا به «مسئله ایران» و «مسئله کره شمالی»،
«مسئله روسیه» و «مسئله چین» از نظر آنها دور مانده باشد. چین برای آمریکا حکم غول
آخر بازی را دارد. روسیه از نظر نظامی قدرتمند است اما تحت فشار قرار دادن اقتصاد
ضعیف روسیه برای آمریکا کار دشواری نیست. نبرد نظامی با روسیه برای آمریکا غیر ممکن
نیست اما جنگ اتمی میان روسیه و آمریکا میتواند به معنای نابودی زمین باشد.
مادامی که آمریکا در حال جنگ اقتصادی با روسیه باشد اگر روسیه بخواهد از قدرت
نظامی خود برای گردن کلفتی و فشار به دیگر کشورها استفاده کند چنان اجماع جهانی
علیه روسیه شکل خواهد گرفت که تحمل آن برای این کشور غیر ممکن خواهد بود.
در ماجرای
تحریم نفتی و گازی آمریکا علیه جمهوریاسلامی، کشورهای روسیه و عربستان در کنار
آمریکا از این مسئله سود خواهند برد. آمریکا با تحریم نفت و گاز ایران برای خودش
در بازار نفت و گار جهان جا باز کرده است. به این ترتیب تهدید مستقیمی بر سهم روسیه
و عربستان و دیگر کشورها در این زمینه (تاکید داریم فقط در این زمینه) ایجاد نشده
است.
تهدید مستقیم
و بزرگ آمریکا در این زمینه متوجه چین است. آمریکا با افزایش صادرات الانجی و
تمرکز بر بازار شرق آسیا، بویژه کره جنوبی و ژاپن که اکثریت میعانات گازی مورد نیاز
خود را از ایران وارد میکردند:
1: برای خود
بازار جدید ایجاد کرده است.
2: با نگاهی
بلند مدت به مسئله چین اقدام به کمرنگ کردن نقش ایران در جدال آینده میان خود و
چین کرده است.
3: سعی در
افزایش امنیت انرژی کره جنوبی و ژاپن و در
نتیجه تقویت موقعیت این دو کشور در رقابتشان با چین کرده است.
با نگاهی به
وضعیت واردات نفت و میعانات گازی این دو کشور از ایران میتوان به نقش الانجی
آمریکا در تحریم دوباره ایران پی برد. در فروردین سال 1398 رویترز خبر داد که «کره
جنوبی مشغول آزمایش نفت فوق سبک آمریکا و امکان جایگزینی آن با میعانات گازی و
نفت سبک ایران است.» اکنون این اتفاق افتاده است و واردات نفت و گاز و میعانات
گازی ایران توسط کره جنوبی و ژاپن به طور کلی متوقف شده است. نکته بسیار مهم این
است که در این وضعیت حتی اگر همین امروز تحریم نفت و ایران برداشته شود یا در صورتی
که کرهجنوبی مجددا از معافیت از تحریم نفتی ایران برخوردار شود چارهای ندارد جز
آنکه میزان خرید نفت از ایران را به میزان ۵ تا ۲۵ درصد کاهش دهد.
«مسئلهی آفریقا»
سیاست کشور
چین همیشه بر این بوده است تا منابع تامین انرژی خود را متنوع نگاه دارد. این سبک
کار چین را میتوان در انتخاب سبد ذخایر ارزی، محلهای سرمایهگذاری خارجی و
بسیاری دیگر از تصمیمگیریهای مقامات چین مشاهده کرد. این سیاست در مورد موضوع
نفت خام با حساسیت بیشتری پیگیری میشود.
حضور نظامی پر
رنگ آمریکا در منطقه خلیج فارس یک سابقه طولانی دارد. آمریکا با همه کشورهای حاشیه
خلیج فارس به جز ایران و عراق معاهده دفاعی امضا کرده است. حضور نظامی آمریکا در
خلیج فارس با شروع عملیات برای اشغال نظامی عراق به مرحلهای تازه وارد شد و چین
را بیش از گذشته به سمت قاره آفریقا معطوف کرد. در مقایسه با خاورمیانه كه بدون احتساب
نفت شل، تقریباً 62 درصد از ذخایر شناخته شده نفت جهان را در خود جای داده است،
قاره آفریقا با 53 كشور تنها 9 درصد از ذخایر نفت خام شناخته شده جهان را دارا است.
البته پیشبینی میشود که قاره سیاه به جز دخائر عظیم طبیعی، طلا، الماس و غیره،
جایگاه مهمی در اكتشافات نفت و گاز جهان را به خود اختصاص دهد. وقتی منطقه خلیج
فارس زیر نفوذ شدید آمریکا قرار گرفت چین به سمت نفت آفریقا متمایل شد. دلایلی
دیگری نیز مطرح است از جمله اینکه چین با وابستگی خود به نفت ایران و عربستان مثل
هر وابستگی دیگری مشکل دارد. همه کشورهای جهان میدانند که خاورمیانه انبار باروت
است و هر گاه با حمایت این یا آن دولت ممکن است برخورد نظامی یا اختلافات سیاسی در
این منطقه روی دهد و چین نمیخواهد امنیت انرژی خود را به جغرافیایی گره بزند که
از ثبات کافی برخوردار نیست.
روابط میان
چین و کشورهای آفریقایی در دوران جنگ سرد شکل گرفته و گسترش یافته است. اتحاد
جماهیر شوروی در سیاست خارجی خود بسیار راست عمل میکرد و بارها برای حفط رابطه
خوب خود با دولتهای مختلف حاضر شد خواسته یا ناخواسته بر سر جان کمونیستها یا
جنبشهای رهایی بخش کشورهای مختلف و سرنوشت مبارزه آنان معامله کند. این سیاست
راست اتحاد جماهیر شوروی در سیاست خارجی به هیچ وجه سلیقهای نبود و بر مبنای
دلایل تاریخی و استراتژی مشخصی شکل گرفته بود. ما نویسندگان این مقاله از این
سیاست خارجی دفاع نمیکنیم و درست عکس آنرا صحیح دانسته و معتقدیم یک سیاست خارجی
چپگرایانه منطقی و بر مبنای برنامه دقیق میتوانست سرنوشت جهان را به شکل دیگری
رقم بزند اما آگاهیم که تاریخ و گذشته با تحلیل و نظرات افرادی در آینده تغییر نمیکند.
آنچه که اتفاق افتاده، اتفاق افتاده است و تنها قابل نقد، بررسی و درس گرفتن است.
در همان سالهایی
که سیاست خارجی راستگرایانه اتحاد جماهیر شوروی باعث شده بود این اتحادیه از ورود
به مسائل مختلفی خودداری کند تا روابطش با دنیای غرب تا جای ممکن بحرانی نشود،
چینِ مائوئیست ایجاد ارتباط و کمک به کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره را در دستور
کار خود قرار داد. چین کمکهای پزشکی، فنی و نظامی را در اختیار این کشورهای
آفریقایی و جنبشهای آزادیبخش قرار میداد و این رویکرد تا زمان روی کار آمدن دنگ
شیائوپینگ ادامه داشت. سیاستی که امروزه با تغییر فراوان تبدیل به الگویی برای
گسترش حوزه نفود چین در جهان درآمده است.
چین در سال ۲۰۰۵ میلادی مقدار ۳/۳۸ میلیون بشکه نفت
خام از آفریقا وارد کرد که در آن زمان سی درصد واردات انرژی این کشور محسوب میشد. کشور آنگولا، سودان، جمهوری کنگو (برازاویل)
و گینه استوایی، گابن و نیجریه صادرکنندگان اصلی نفت آفریقا به چین هستند.
چین در مقابل
نفت و منابع طبیعی که از آفریقا استخراج میکند به آنها کالاهای ارزان قیمت میفروشد.
این کالاهای ارزان با استقبال آفریقاییها مواجه شده و برای آنها نسبت به کالاهای
گرانقیمت غربی صرفه بیشتری دارد.
به طور کلی نظام حاکم بر چین با قرائت غربی از
حقوق بشر موافق نیست. بعد از روی کار آمدن دولت جرج بوش پسر و حمله نظامی آمریکا
به افغانستان و عراق آنها فهمیدند که مسئله حقوق بشر فقط در مناسبات کشور قویتر
در مقابل کشور ضعیفتر معنا دارد و اعمال میشود.
سیاست خارجی
مدرن چین تا حد زیادی برگرفته از نظریات نخستوزیری به نام «چوئن لای» است که به
«پنج اصل همزیستی مسالمتآمیز» و «هماهنگی بدون همسانی» شهرت دارد و برقراری روابط
دیپلماتیک بین کشورهایی با ایدئولوژیهای متفاوت را تشویق میکند. چین بر مبنای
همین سیاست اقدام به توجیه روابط خود با کشورهایی میکند که مورد غضب قدرتهای
غربی هستند.
هرگاه که غرب
در مورد روابط چین با سودان، زیمبابوه، کره شمالی و ایران اعتراض میکند چین با یک
استدلال کاملاً لیبرالی به اعتراض آنان پاسخ میدهد که نباید سیاست را در اقتصاد
دخالت داد! به طور مثال در ۲۲ آگوست ۲۰۰۵،
«ژائوون ژانگ»، نمآینده وزارت خارجه چین در مصاحبهای با نیوزویک در زمینه روابط
کشورش با سودان گفت: «تجارت، تجارت است. ما میکوشیم تا سیاست را از تجارت جدا
کنیم. من فکر میکنم که مسائل داخلی در سودان امری داخلی است و ما در موقعیتی
نیستیم که خود را بر آن تحمیل کنیم.»
چین علاوه بر نفت مواد خام دیگری مانند مس،
نیکل، چوب و غیره را از آفریقا وارد کرده و در مقابل به آنها کالاهای چینی با ضریب
تشدید و ارزش افزوده بالاتر میدهد. پژوهشگران غربی از الگوی استعمار سرمایهداری
جدید (New-Colonialism) در
رابطه با چین سخن میگویند اما ما معتقد هستیم که این کار عیناً توسط آمریکا و
کشورهای اروپایی در مورد کشورهای خاورمیانه انجام میشود. آمریکاییها نیز تا کنون
نفت کشورهای خاورمیانه را میگرفتند و در مقابل به آنها سلاح، خودرو لوکس و
چیزهایی شبیه به این میدادند. کشورهای اروپا همین حالا نیز این فرمول را پیادهسازی
میکنند. در مورد ایران نیز که جولانگاه محصولات پورشه و بهشت کالاهای قاچاق خارجی
است وضع به همین منوال است. بنابراین ما معتقد هستیم سیاست نواستعماری امروزه توسط
همه کشورهای امپریالیستی و قدرتهای اقتصادی جهان در حال انجام است و فقط مختص کشور
چین نیست.
ابتدا فعالیتهای تجاری چین در آفریقا از آغاز
دهه ۱۹۹۰ گسترش زیادی یافت و تا سال ۲۰۰۰ به رشدی معادل ۷۰۰ درصدی دست پیدا کرد.
میزان سرمایهگذاریهای چین در آفریقا از ۹۰۰ میلیون دلار به ۱۵میلیارد دلار در
سال ۲۰۰۴ رسید و چین تبدیل به سومین شریک تجاری آفریقا شد. چین در این زمینه پس از
آمریکا و فرانسه در جایگاه سوم و جلوتر از بریتانیا قرار گرفت. اکنون چین اولین
شریک تجاری کل قاره اروپا است و رشد اقتصادی در این قاره تا حدود زیادی وابسته به
سرمایهگذاری چینیها است.
چین مدتهاست که شبیه به یک کشور امپریالیستی عمل
میکند اما سیاست این کشور در کشورهای توسعه نیافته متفاوت از سیاست آمریکا و
قدرتهای اروپایی(از جمله روسیه) در طول تاریخ است. چینیها در کشورهای آفریقایی
پروژههایی ساختاری چون جاده سازی، پل سازی و سدسازی اجرا میکنند. در مقاطع مختلف
بیش از 1۵ میلیارد دلار از بدهیهای آفریقا را در جهت کمک اقتصادی آنها بخشیدهاند.
چین پزشکان خود را به کشورهای آفریقایی فرستاده
و بسیاری از کارگران و دانشجویان آفریقایی را در کارگاههای آموزشی و دانشگاههای
خود پذیرفته است؛ در تانزانیا داروی ضد مالاریا تولید کرده و اقدام به مدرسهسازی
در این قاره کرده است. کمکهای مالی برای ساخت راه آهن و گسترش صنعت توریسم در
اوگاندا ارائه کرده است. سرمایهگذاری عظیم چین در بخش معدن قاره آفریقا، سد سازی،
ارسال ماهوارههای آفریقایی به فضا، اعزام نیروی صلح بان زیرنظر سازمان ملل از
دیگر اقدامات چین در قاره آفریقا است.
با این حال چین نیز مانند دیگر گربههای موجود
در جهان واقعی برای رضای خدا موش نمیگیرد. هدف این کشور تامین منافع مادی مورد
نظر خود و ایجاد هژمونی در قاره آفریقا است. چین زمانی برای دفاع از جنبشهای
آزادی بخش، ملیگرا یا چپگرا به آفریقا سلاح ارسال میکرد اما بعداً این سیاست
تبدیل به سیاست فروش تسلیحات به قاره آفریقا و تلاش برای کنترل کشورها زا طریق
توازن قوا تبدیل شد.
چین مانند سال 1388 شمسی در ایران به بسیاری از
کشورهای مورد حمایت خود تجهیزات سرکوب ضد شورش صادر کرده است. از ماشین آب پاش تا
هلیکوپتر مخصوص ضد شورش جزء اقدامات صادراتی چین بوده است. همچنین چین در جنگ میان
اریتره و اتیوپی به هر دو طرف درگیر سلاح داده است.
چین در سال 2006 توانست سران 53 کشور آفریقایی
را در چین گرد هم بیاورد. بر خلاف دولت دونالد ترامپ که با توهین نژادی به سیاه
پوستان و لاتینی تبارها کار خود را آغاز کرد دولت چین سعی میکند بر اساس احترام،
تامین نیازهای زیرساختی نفوذ خود را در آفریقا همچنان تثبیت کند و گسترش دهد.
اقدامات خارج از عرف، بیبرنامه و رفتارهای خلاف
عرف دیپلماتیک حکومت ایران در منطقه باعث شده است این فرصت طلایی برای اسرائیل و
عربستان ایجاد شود تا بتوانند بیشترین فشار ممکن را به دولت آمریکا وارد کنند تا
علیه جمهوری اسلامی وارد عمل شود. با متمرکز شدن دولت آمریکا به مسئله ایران و
بالا گرفتن تنش نظامی و سیاسی در منطقه خلیج فارس این فرصت طلایی برای چین به وجود
آمده است تا از حواس پرتی آمریکا برای گسترش نفوذ خودش در آفریقا بیش از پیش بهره ببرد.
شیوه متفاوت چین با آمریکا برای استعمار
تفاوت شیوه
آمریکایی و چینی استعمار این است که استعمار توسط آمریکا با گردن کلفتی، تحریم،
فشار سیاسی و نیروی نظامی انجام میشود اما در شیوه چین برای تسلط به یک منطقه در
جهان این است که تسهیلات زیربنایی مانند فرودگاهها، جادهها، خدمات پزشکی و آب
آشامیدنی را برای کشورهایی که به شدت به آن نیازمندند فراهم میآورد. البته برخی
کشورهای دیکتاتوری ترجیح میدهند به جای این امتیازات از چین وسایل سرکوب، ابزار
شنود موبایل، لوازم فیلترینگ اینترنت، سلاح و غیره بگیرند.
کشورهای غربی
در مستعمرات خود کاری برای مردم این کشورها انجام نمیدادند اما چینیها با ساخت
زیرساختها و اعزام پزشک و خدمات انسانی و کالاها و خدمات دیگر کاری میکنند که
مردم این کشورها از کمکهای چین قدردانی کنند. برای مردم گرینلند که سالها در فقر
زندگی کردهاند هشدارهای دانمارک و آمریکا در رابطه با خطر نفوذ چین پشیزی ارزش
نخواهد داشت. هرچقدر آنها بخواهند تبلیغات سیاسی و رسانهای روی افکار عمومی
دانمارک انجام دهند در نهایت این اقتصاد است که حرف خودش را به کرسی خواهد نشاند.
شیوه آمریکا
برای نفوذ یا حفظ نفوذ در کشورها بیشتر بر ارسال سلاح و جنگ افزار بنا شده است اما
شیوه نفوذ چین به کشور ساخت فرودگاه، اتوبان، یمارستان، شبکه آب رسانی، شبکه
فاضلاب، کارخانه و ... است. اگر به جدول بعدی نگاهی افکنید متوجه خواهید شد که
کمکهای نظامی و اقتصادی آمریکا اولاً به کشورهایی انجام شده است که آمریکا در آنجا
درگیر مناقشه است. لیست کشورهایی که آمریکا در آنها پایگاه نظامی دارد اما در مرکز
مناقشه نیستند در فهرست دریافت کنندگان کمکهای آمریکا قرار ندارد. در ثانی تفکیک
میان کمکهای نظامی و اقتصادی در بین کشورهایی که از آمریکا کمک دریافت میکنند
نشان میدهد که سیاستهای آمریکا
در کانونهای
بحران تا چه حد جنگطلبانه است. سوم اینکه کمکهای مالی آمریکا به کشورهایی انجام
شده است که فاسدترین و غیر مردمیترین حاکمان را دارند و کمکهای خارجی را عموماً
صرف مخارج خود میکنند و ثمرهای از آن به مردم این کشورها نمیرسد. این در حالی
است که همه مردم یک کشور میتوانند از مزایای یک فرودگاه بیناالمللی، طرحهای
آبرسانی یا بهداشتی که توسط چین انجام میشود سود ببرند.
گرینلند؛ نمونهای از تفاوت سبک نفوذ چین و آمریکا
هم اکنون با ایجاد تغییرات اقلیمی و گرم شدن کره زمین، ضخامت یخهای قطبی به پائینترین
حد ثبت شده در تاریخ رسیده است. با آب شدن یخهای قطبی، کشورهای نزدیک قطب به حرص و
طمع افتادهاند تا با ایجاد مسیرهای کشتیرانی اقدام به صرفهجویی در هزینههای ترابری
و دسترسی به بازارهای دور دست از طریق آبهای قطبی کنند. دانشمندان و اساتید دانشگاهی
که پنهانی یا آشکارا در استخدام کمپانیای نفتی و صنایع آلآینده و مخرب محیط زیست هستند
همواره منکر گرمایش کره زمین و تغییرات اقلیمی هستند. دونالد ترامپ هر بار که در زمستان
در یک شهر سرد آمریکا سخنرانی میکند با اشاره به لباسهای گرم خود و سرمای آن شهر میگوید
ببینید حرفهای مربوط به گرمایش کره زمین مسخره است. «اگر زمین دارد گرم میشود پس چرا
اینجا هوا اینقدر سرد است؟»
آیا دونالد ترامپ دیوانه است یا بیماری مغزی دارد؟ در سیل اخیر ایران که مردم شهرها
و روستاهای زیادی را گرفتار خود کرد بسیاری از روستائیان ایران میدانستند این تغییرات
شدید آب و هوایی مربوط به تغییرات اقلیمی کره زمین است. شاید آنها نمیتوانستند به
درستی چنین مسئلهای را بیان کنند یا شرح دهند اما میدانستند که تغییرات بزرگ در حال
وقوع است. وقتی یک روستایی سالخورده که فقط در حد خواندن و نوشتن مقدماتی سواد دارد
میگوید: «جای خشک و تر در دنیا دارد عوض میشود» چطور دونالد ترامپ به عنوان رئیس
جمهور کشوری که صاحب مشهورترین دانشگاههای
جهان است و قویترین سیستمهای رصد و جمع آوری اطلاعات را دارد قادر نیست «تغییرات
اقلیمی» و «گرمایش کره زمین» را بفهمد؟ پاسخ ساده است. آنچه که محور فعالیت سیاستمداران
و صاحبان قدرت است چیزی به اسم حقیقت یا واقعیت نیست. منافع این سیاستمداران و صاحبان
قدرت تعیین کننده آن است که چه چیزی واقعیت است و چه چیزی واقعیت نیست.
تغییرات آب و هوایی باعث شده کشتیها بتوانند با عبور از مسیر شمالی سرعت و هزینه
سفرهای دریایی را پایین بیاورند. کشورهای آسیایی دارای صنایع کشتیسازی بیش از دیگران
به این مسیرهای دریایی، و در نتیجه آن به شورای قطب شمال علاقمند هستند.
شورای قطب شمال در دهه ۱۹۹۰ به بهانهای محیط زیستی تأسیس شد و قرار بود به مسائل
زیستمحیطی، از جمله تغییرات اقلیمی و انواع آلودگی بپردازد. اما مسئله این است که
با عقب رفتن یخهای قطبی استفاده از منابع این منطقه امکانپذیر شده است و بههمین
دلیل بقیه کشورهای جهان هم به آن توجه پیدا کردهاند و میخواهند در آن حضور داشته
باشند.
شورای قطب شمال هشت عضو دائم دارد که از میانشان پنج کشور نروژ، روسیه، کانادا،
آمریکا و دانمارک با قطب شمال مرز دریایی مشترک دارند. سه عضو دائم دیگر هم فنلاند،
ایسلند و سوئد هستند. تابحال شش کشور اروپایی نیز به عنوان عضو ناظر دائم شورا پذیرفته
شده اند. «استقبال زیاد دیگر کشورها از شورای قطب شمال باعث شده به آن لقب "باشگاه
هجوم به سرما"
(Coldrush Club) داده شود. انتخاب این لقب
در واقع به تشبیه علاقمندی زیاد کشورها به بهرهبرداری از منابع نفت و گاز قطب شمال
به هجوم آمریکاییها به مناطق غربی این کشور در نیمه قرن نوزدهم به امید کشف طلا (موسوم
به Gold
Rush) برمیگردد.» پیشبینی میشود حدود ۱۳ درصد ذخایر کشفنشده نفت و ۳۰ درصد
منابع کشفنشده گاز جهان زیر مدار قطبی واقع شده است و این جدای از منابع یاقوت و فلزات گرانبها و مواد
طبیعی با ارزش دیگر در این منطقه است.
در سال 2013 چین به عنوان عضو ناظر دایمی شورای قطب شمال پذیرفته شد. در نشستی
که در سوئد برگزار شد، هشت عضو شورای قطب شمال با پیوستن هند، ایتالیا، ژاپن، کره جنوبی
و سنگاپور به این شورا موافقت کردند، اما مخالفت کانادا باعث شد که تصمیمگیری درباره
تقاضای عضویت اتحادیه اروپا به زمانی دیگر موکول شود. اعضای ناظر دائم در تصمیمگیریها
هیچ نقشی ندارند.
سایت افشاگر ویکی لیکس که موسس آن توسط بریتانیا بازداشت شده است و در خطر استرداد
است پیامهای محرمانه سفارت آمریکا را منتشر
کرده که نشان میدهد مسابقه قدرتهای جهانی برای دستیابی به منابع نفت، گاز و... قطب
شمال است که با آب شدن یخها قابل دسترسی شده اند. «این پیامها نشان میدهد که دولتهای
سهیم در منطقه شمالی، از جمله آمریکا و روسیه، تلاش دارند تا سهم خود را از این منطقه
بگیرند. کاهش شدید حجم یخهای قطب شمال، دلیل اصلی بوجود آمدن فرصت برای بهره برداری
از این منابع است و دولتهای جهان از جمله دولت آمریکا به خوبی از آن مطلع اند.
حالا جنگ قدرت کشورهای دارای تکنولوژی، اقتصاد و نیروی نظامی قدرتمند شدت گرفته
است. دمیتری راگوزین، معاون نخست وزیر روسیه گفت نیروی دریایی روسیه یک ناوگان یخ شکن
جدید دریافت خواهد کرد. او گفته است منطقه قطب شمال به روسیه اجازه میدهد دسترسی نامحدودی
به اقیانوس اطلس و اقیانوس آرام داشته باشد.
دولت پوتین در دکترین جدید دریایی روسیه خواستار همکاری نزدیک با چین در منطقه
اقیانوس آرام و هند در اقیانوس هند شده است. آقای راگوزین در مراسمی در دریای بالتیک
با حضور ولادیمیر، پوتین رئیس جمهور روسیه گفت: «تاکید اصلی به دو سمت مربوط میشود:
قطب شمال و اقیانوس اطلس. تاکید در مورد اقیانوس اطلس ناشی از این است که اخیرا توسعه
کاملاً فعال ناتو (در آن جا) دیده میشود و فعالیت آنها تا مرزهای ما رسیده است. فدراسیون
روسیه البته به آن پاسخ خواهد داد.» روسیه اقدام به بازگشایی یک پایگاه هوایی قدیمی
در قطب شمال کرده است که در جزایر نووسیبیرسک
واقع شده و از بیست سال پیش متروکه بوده است.
در سال 2014 دانمارک ادعایی را در سازمان ملل متحد طرح کرده است که براساس آن استدلال
میکند دریای اطراف قطب شمال به فلات قاره گرینلند وصل است که در حال حاضر یک ناحیه
خودمختار متعلق به دانمارک است. مارتین لیدگارد وزیر خارجه دانمارک گفت که این یک
"تحول مهم تاریخی" برای دانمارک است.
پکن تقریباً سه هزار کیلومتر با محدوده قطب شمال فاصله دارد اما چین خودش را یک
قدرت "نزدیک به شمالگان" میداند. این کشور چندین یخ شکن از جمله یخ شکنهایی
که با انرژی هستهای کار میکنند خریده یا آنها را سفارش داده تا بتواند مسیرهای تازهای
را برای حمل کالاهایش از میان یخهای قطب شمال ایجاد کند. چین برای اجرای این نقشه
بخصوص به گرینلند به چشم یک پایگاه بین راه در «جاده ابریشم شمالگان» خود نگاه میکند.
برای آنکه
افرادی که اطلاعی از وضعیت جغرافیای جهان ندارند بتوانند تشخیص بدهند گریلند کجاست
و درباره چه چیزی صحبت میکنیم روی نقشه جهان گرینلند را با فلش قرمز رنگ مشخص
کردهایم.
نکتهای که
ممکن است با نگاه کردن به این نقشه یا هر نقشه دیگری از جهان توجه شما را جلب کند
این است که کشوری با این ابعاد و این بزرگی چرا مانند آمریکا، روسیه یا چین نقش
بزرگی در تحولات جهانی ندارد و اسم آن کمتر شنیده میشود.
اما گرینلند
به اندازه قاره آفریقا نیست و ابعاد این کشور شبیه پهناورترین کشور جهان یعنی
فدراسیون روسیه نیست. کره زمین تقریباً به شکل کره است. برای آنکه نقشه مساحت و
مرزهای کشورهای جهان از روی یک کره(فضای سه بعدی) به روی کاغذ یا مانیتور(فضای دو
بعدی) پیاده سازی شود به ناچار بعضی ابعاد باید دستکاری شود. به خصوص در فضاهای
نزدیک به دو قطب شمال و جنوب این مشکل پیچیدهتر میشود. روی نقشههای دو بعدی
مجبور هستند گرینلد را بزرگتر از چیزی که هست ترسیم کنند تا موقعیت مرزهای آن به
همسایگانش را نشان بدهند. اندازه واقعی گرینلد را در تصویر زیر میتوانید مشاهده
کنید.
گرینلند
خودمختار است اما به طور اسمی هنوز تحت کنترل کشور دانمارک قرار دارد. این منطقه کم
تراکمترین نقطه جهان از لحاظ جمعیت است. گرینلند دوازدهمین سرزمین بزرگ جهان است.
این کشور ۱۰ برابر بزرگتر از بریتانیا است اما جمعیت آن حدود 56 هزار نفر و معادل
یک شهر کوچک در ایران است. حدود
۸۰ درصد جمعیت گرینلند از اسکیموها هستند و بقیه جمعیت این کشور از نظر قومیت بیشتر دانمارکی هستند. آمریکا سالهای زیادی است
در گرینلند پایگاه نظامی دارد اما «برای سالیان دراز نه آمریکاییها و نه دانمارکیها
پول چندانی برای گرینلند خرج نکردهاند و مردم این کشور بسیار فقیر و جامعه آنها
بسیار توسعه نیافته است. حالا مدتی است هم آمریکاییها و هم دانمارکیها نگران
نفوذ چین در سرزمین گرینلند شدهاند اما هنوز هم حاضر نیستند برای رفع فقر مردم
گرینلند کاری بکنند.
باز هم تکرار
میکنیم که هیچ کشور در جهان برای رضای خود موش نمیگیرد و چین نیز به دنبال اهداف
اقتصادی و نظامی خود در گرینلند است اما جای سوال است که چرا آمریکا و دانمارک که
تا کنون بر گرینلند مسلط بودهاند حالا نگران آن شدهاند و تا کنون کاری برای مردم
گرینلند انجام ندادهاند.
در سالهای
۱۹۹۰ تا ۱۹۹۴ نرخ خودکشی در گرینلند به هر سال
۱۰۷ نفر از هر ۱۰۰ هزار نفر رسید. دادههای گزارش ۲۰۱۰ دولت گرینلند به طور
غیر مستقیم میگوید یک خودکشی در هر هفته رخ داده است. در حال حاضر فقط با هواپیماهای کوچک ملخی میتوان به پایتخت گرینلند به نام شهر «نوک»
دسترسی داشته باشند اما ظرف مدت کوتاهی وضعیت تغییر خواهد کرد. چینیها پیشنهادی
به گرینلندیها ارائه کردهاند که نتوانند رد کنند. دولت گرینلند به تشویق و پشتوانه
چین تصمیم گرفته سه فرودگاه بینالمللی که برای جتهای مسافربری بزرگ، قابل
استفاده باشد احداث کند. آمریکا و دانمارک فشار شدیدی وارد میکنند که این پروژهها
به دست چین انجام نشود اما بعید است موفق شوند و اگر هم موفق شوند چیز زیادی تغییر
نمیکند.
کوپیک کلایست،
نخست وزیر سابق گرینلد این نکته را به سادهترین طریق بیان کرد: «ببینید، ما به
پول احتیاج داریم.» دانمارکیها نه علاقهای به این کار دارند و نه قدرت اقتصادی
آنرا دارند که با چین بر سر تزریق منابع به گرینلند و آغاز پروژههای بزرگ عمرانی
رقابت کنند. مخالفتهای دانمارک با حضور چین فقط ممکن است به بحث جدایی همیشگی
گرینلند از دانمارک دامن بزند. مسئلهای که روسها نیز از آن استقبال خواهند کرد و
در الحاق کریمه نشان دادند که حاضر هستند هزینههای آنرا بپردازند. روسیه و
دانمارک بر سر مالکیت مناطق قطبی و منابع عظیم نفت، گاز و غیره آن با یکدیگر
اختلاف دارند.
«چین و مشخصاً چین»
اگر شک کردید
که همه مسائلی که درباره رقابت چین و آمریکا و احتمال جدال آینده بین این دو کشور
امپریالیستی گفته میشود ممکن است که تخیلی و داستانی باشد به این مطالب توجه
کنید.
«ژانویه ۲۰۱۸
ارتش آمریکا اعلام کرد که روسیه و چین اهداف جدید استراتژی دفاعی ملی ایالات متحده
است.» پاتریک شاناهان، در اولین روز فعالیتش به عنوان کفیل وزارت دفاع آمریکا از
رهبران غیرنظامی ارتش آمریکا خواست تا تمرکز خود را بر روی «چین و مشخصاً چین»
بگذارند.
در تاریخ هفت خرداد 1398 پاتریک شاناهان، سرپرست وزارت
دفاع آمریکا به آسیای شرقی سفر کرد تا به
متحدان آمریکا اطمینان بدهد بالا گرفتن تنش میان آمریکا و جمهوریاسلامی باعث نشده
است که موضوع چین فراموش شود. در همین تاریخ مارا کارلین یکی از مقامات سابق
پنتاگون به خبرگزاری رویترز گفت: «بهترین حالت در راستای نابود کردن استراتژی
دفاعی ملی و خراب کردن تمرکزی که بر رقابت
طولانیمدت و آمادگی برای یک درگیری احتمالی با چین و روسیه بنا شده این است که یک
جنگ دیگر را در خاورمیانه شروع کنیم.»
پس از نزدیک به پانزده سال که تمرکز دولت آمریکا
بر مبازره با شبهنظامیان اسلامگرا بوده است، اولویتهای ارتش آمریکا به سمت دو
قدرت بزرگ سوق داده شده است.
البریج
کولبای، مدیری که نقش اصلی در تغییر سیاستهای دفاعی آمریکا ایفا کرده است به
رویترز میگوید: «چین میتواند دنیا را تغییر دهد. ما نمیتوانیم شرق آسیا را از
دست بدهیم. شرق آسیا به اندازه جواهر روی تاج برای ما با ارزش است. بنابراین ما
باید در خاورمیانه بمانیم اما دما (تنش) را پایین بیاوریم و منتظر علامت باشیم.»
چرا چین برای
آمریکا یک خطر جدی است؟ پاسخ ساده به این سوال این است که چین دارای همه چیزهایی
است که جمهوریاسلامی ندارد و کارهایش را هرگز مانند روشی که در جمهوریاسلامی
مورد استفاده قرار میگیرد انجام نمیدهد. زمانی محمود احمدینژاد سرمست از
افزایش قیمت نفت و نزدیک به 800 میلیارد دلار پول نفتی که به خزانه دولت واریز شده
بود به سبک پادشاهان و سلاطین میچرخید و پول پخش میکرد. از جزایر کمور تا
جیبوتی، از مداحان تا بسیجیها، از هئیتهای مذهبی تا حوزههای علمیه وابسته به
مراجع، از مردم تا مسئولان و خلاصه در هر جای ممکن. یک روز برای تاجیکستان سد
مجانی میساخت و یه روز به بولیوی و ونزوئلا میرفت و در پروژههای مختلفی سرمایهگذاری
میکرد. سرمایههایی که همگی از جیب مردم ایران و بدون اجازه آنها خرج شدند و به
باد رفتند.
معلوم نبود
چطور دولتی که قادر به خرید هواپیمای مسافربری نو و ایمن نیست علاقهدارد یا
ماموریت دارد که اینقدر از مرزهای ایران دور و دورتر بپرد. معلوم نبود این سفرها
انگیزههای روانی حاصل از خیالپردازی و آرزوهای بزرگ است یا نمایش قدرت جمهوری
اسلامی. ما این سبک از فعالیت در عرصه بینالمللی را مانند نسخه داخلی آن «کار
هیئتی»، «سبک کار مذهبی» و «مدیریت جهادی» مینامیم. کشوری در خاورمیانه و قاره
آسیا که نه اقتصاد قدرتمندی دارد، نه نیروی نظامی قدرتمندی دارد، نه روابط بینالمللی
قدرتمندی دارد، نه تکنولوژی قدرتمندی دارد و نه هیچ چیز قدرتمند و قابل اتکای
دیگری، به یکباره تصمیم میگیرد که در آمریکای جنوبی یا به قول خودشان «حیاط خلوت
آمریکا» ظاهر شود و دست به اتحادهای استراتژیک بزند! صرفنظر از این پرسش که ایران
و ونزوئلا یا بولیوی چه اشتراک استراتژیکی دارند که بتوانند حول آن دست به اتحاد
بزنند این مسئله یک سوال جدی است که چرا چیزی که باید پنهان شود و مخفی بماند
اینقدر در رسانهای حکومتی ایران با جار و جنجال مطرح شده است. زمانی شوروی در
کوبا موشکهای دارای کلاهک هستهای مستقر کرده بود و این عمل را تا زمانی که توسط
آمریکا مورد شناسایی قرار نگرفته بود مخفی نگاه داشت اما محمود احمدینژاد هنوز از
ایران به سمت آمریکا حرکت نکرده اعلام میکند برای حضور در حیاط خلوت آمریکا و
نشان دادن قدرت جمهوریاسلامی عازم آمریکای جنوبی است!
برخلاف جمهوریاسلامی
چین دارای یک اقتصاد فوقالعاده قدرتمند است. سلاح هستهای در اختیار دارد. در
شورای امنیت سازمان ملل دارای حق وتو است. از یک نیروی هوایی، دریایی و زمینی
نیرومند برخوردار است. به چنان سطحی از تکنولوژی رسیده است که جنگندههای رادار
گریز میسازد. ساخت ناو هواپیمابر را در کشور خود بومی کرده است. یکی از بزرگترین
طلبکاران دولت آمریکا است و 1.5 بیلیون دلار اوراق قرضه دولت آمریکا را به عنوان
اهرم فشاری علیه این کشور در دست دارد. چین 1.3 میلیارد نفر جمعیت دارد. دانشجویان
چینی معتبرترین دانشگاهای جهان را به تسخیر خود در آوردهاند. سالیانه ده برابر
کل اتحادیه اروپا خرج تحقیقات خود در فیزیک کوانتوم میکند. از یک کشور پیرامونی و
تولید کننده کالاهای ساده شروع کرده است و به مرور وارد تولید کالهای با تکنولوژی
بالا شده است. در جریان سپری کردن مراحل توسعه در این کشور محیط زیست آن به شدت
آسیب دیده است اما اکنون پیگیرانه رو به بازسازی محیط زیست خود آورده است. این
فهرست چنان بلند بالاست که میتواند همچنان ادامه داشته باشد اما هدف از ذکر آن
توصیف و توضیح جامعه چین و قدرت و توانایی دولت چین نیست. این کشور با همه این
عظمت به جای اینکه به سمت حیاط خلوت آمریکا راه بیافتد، در درجه اول روی تثبیت
موقعیت خود در نواحی نزدیک به سرزمین خود متمرکز است.
در کل وضعیت
جزایر و ادعاهای سرزمینی کشورهای شرق آسیا به خودی خود پیچیده است. این تصویر میتواند
تا اندازهای به شما نشان بدهد در آنجا وضعیت از چه قرار است. چندی پیش چین با
گسترش حریم هوایی خود، جزایر مورد اختلاف با ژاپن را به محدوده دفاع هوایی خود
افزود. ژاپن، تایوان و چین جزایر مورد مناقشه در دریای شرقی چین را که در ژاپن «سنکاکو»
و در چین «دیااویو» خوانده میشوند، متعلق به خود میدانند.
اما وضعیت در
دریای جنوبی چین پیچیدگی بسیار زیادی دارد. نقشه بالا فقط مربوط به چین، ژاپن و تایوان است.
در مورد دریای جنوبی چین خلاصه وضعیت به این قرار است که جمهوری خلق چین تقریباً
بر کل دریای جنوبی چین ادعای مالکیت دارد. این در حالی است که کشورهای ویتنام،
فیلیپین، مالزی، برونئی و تایوان نیز هر یک ادعای مالکیت قسمتی از این دریا را
دارند. در این میان آمریکا این دریا را از آبهای بینالمللی میداند و اصرار دارد
که کشتیها و زیردریاییها برای عبور و مرور در این دریا حق بینالمللی دارند.
استرالیا نیز بدون آنکه دقیقاً مشخص باشد چرا وارد این بازی شده است با اعزام
نیروی دریایی و هوایی قصد تلاش میکند ادعای مالکیت چین بر دریای جنوبی چین را
نادیده گرفته و بی اهمیت جلوه دهد. اوضاع این منطقه در مورد جزایر غنی از نفت و
گاز اسپراتلی و پارسل بسیار بحرانیتر از گذشته شده است.
چرخش آمریکا از خاورمیانه به سمت آسیای شرقی
اگر در چند
سال اخیر اخبار صدا و سیمای جمهوریاسلامی یا رسانههای حکومتی ایران را دیده
باشید احتمالاً این ادعا را از زبان مسئولان مختلف جمهوریاسلامی یا کارشناسان این
رسانهها شنیدهاید که «آمریکا توان راه اندازی یک جنگ جدید در خاورمیانه را ندارد.»
این حرف به شدت نادرست است. آمریکا توان راه اندازی یک جنگ تمام عیار دیگر در
خاورمیانه را دارد اما نکته اینجاست که مسائل مهم دیگری هم برای این کشور وجود
دارد. در سال 2014 باراک اوباما گفت که میخواهد تمرکز سیاست خارجی کشورش را از
خاورمیانه به آسیا-اقیانوسیه تغییر دهد. منظور او بیشتر دریای جنوبی چین و در واقع
خود چین بود. باراک اوباما اما اعتراف کرد «مشغولیتهای مداوم داخلی و دغدغههای
اضطراری موجود در اوکراین و سوریه به او اجازه این کار را ندادهاند.»
با گذشت زمان
یک سفید پوست تندرو به جای باراک اوباما بر صندلی ریاست جمهوری رسید. در زمان
باراک اوباما این سوال مطرح شده بود که آیا اگر چنین اتفاقی بیافتد امکان درگیریا
میان آمریکا و چین افزایش خواهد یافت؟ بعد از روی کار آمدن دونالد ترامپ پاسخ این
سوال تا اینجای کار این است که این درگیری از جنس درگیریهای نمایشی و احساساتی
نیست بلکه یک مقابله، رقابت و رویارویی بلند مدت است.
دونالد ترامپ
با انتقاد از سیاست جورج بوش پسر به خاطر وارد کردن آمریکا به جنگ در خاورمیانه
گفت این بزرگترین اشتباه در تاریخ آمریکا بوده است. معمولاً در فضای رسانهای
تحلیل این دست صحبتهای دونالد ترامپ بر این اساس صورت میگیرد که او یک تاجر است،
علاقهای به جنگ ندارد و با هزینههای سرسام آور جنگهای آمریکا در خاورمیانه مخالف
است. خصوصاً اینکه هیچ یک از جنگهای آمریکا در خاورمیانه موفقیتآمیز نبوده است و با
وجود تسخیر نظامی دو کشور افغانستان و عراق همچنان نیروهای آمریکایی مجبور به
ادامه حضور در این دو کشور و صرف مخارجی هستند که این دو کشور انتظار دارند برای
تامین امنیت آنها و حفاظت از خود نیروهای آمریکایی مصرف شود. آمریکا در سال 2001
به افغانستان و در سال 2003 به عراق حمله کرد اما اکنون در سال 2019 هنوز این دو
کشور شاهد جنگ داخلی، جنگهای نیابتی، بمبگذاری، نا امنی، اختلافات سیاسی و غیره
هستند.
مسئله فقط
محدود به عراق و افغانستان نیست. دونالد ترامپ در مورد عربستان هم گفته است «ما از
عربستان حمایت میکنیم. آنها ثروتمند هستند. من پادشاه سعودی را دوست دارم و به
او گفتم: شاه، ما از شما حمایت میکنیم اما بدون ما دو هفته هم نمیتوانی دوام
بیاوری؛ باید هزینه آن را بپردازی.»
در مورد سوریه
نیز سیاست دونالد ترامپ متفاوت با سیاستهای گذشته آمریکا است. او از همان دوران نامزد
شدن برای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا با طرح باراک اوباما برای شرکت در جنگ
سوریه مخالفت میکرد. که مخالف با افزایش مشارکت آمریکا در سوریه است. او بعدها
نیز گفت که با افزایش نقش آمریکا در سوریه مخالف است. دونالد ترامپ موافق این بود
که سکوت آمریکا به ولادیمیر پوتین، رئیسجمهوری روسیه اجازه بدهد تا به حملات
هواییاش در سوریه ادامه دهد. او معتقد بود وقتی روسیه و ایران مشغول نابودی داعش
هستند آمریکا نباید برای خود خرج بتراشد. او وعده داده بود نیروهای آمریکایی را از
سوریه خارج کند و در حالی که همگان میپنداشتند که این صحبتهای او اجرایی نخواهد
شد وعده خود را عملی کرد. مخالفان اقدام دونالد ترامپ میگفتند خروج آمریکا از
مناطق تحت کنترل کردهای سوریه باعث خواهد شد که دولت اردوغان دست به حمله نظامی به
منطقه کردها در سوریه بزند. تفاوت دونالد ترامپ با کسانی که شیفته قدرت نظامی
هستند این است که او به خوبی میداند قدرت اقتصاد و توانایی اقتصادی و سیاسی یک
کشور بسیار نیرومندتر از موشک و هواپیما و نیروی نظامی است. دونالد ترامپ تقریباً
با یک توئیت مانع از این شد که ترکیه در غیاب نیروهای آمریکایی به سوریه و مناطق
تحت کنترل کردها حمله کند.
در حالی که
دولت ترکیه به شدت مشغول آمادهسازی خود برای انجام عملیات در مناطق تحت کنترل
کردهای سوریه بود دونالد ترامپ در توئیتر خود نوشت که اگر دولت اردوغان و ارتش این
کشور به کردهای سوریه حمله کند «اقتصاد ترکیه را ویران خواهد کرد.» این هشدار کار
خودش را کرد. تحریم جمهوریاسلامی و نابودی اقتصاد ایران چنان درس عبرتی برای
کشورهای خاورمیانه و جهان شده است که هیچ کشوری نمیخواهد به سمت سیاستهای برود که
باعث نابودی آن کشور شود.
اگر از
خاورمیانه خارج شویم و به اروپا توجه کنیم متوجه میشویم ترامپ همان سیاستی را در
مورد کشورهای اروپایی دارد که در مورد بن سلمان و عربستان سعودی. او در مورد آلمان
نوشت که « آلمان مبالغ زیادی پول به ناتو بدهکار است و ایالات متحده باید برای
امکانات دفاعی قدرتمند و بسیار گرانی که فراهم میکند پول بیشتری دریافت کند.»
ترامپ معتقد است که سیاست مهاجر پذیری آلمان ضربه زدن به منافع دولت غرب است و
صراحتاً گفت که اولویت با شهروندان آمریکایی است. در مقابل مقامات دولت آلمان میگویند
که سیاستهای آمریکا در خاورمیانه باعث به راه افتادن موج پناهندگان شده است.
در آن زمان
ژنرال «جیمز ماتیس»، وزیر دفاع وقت آمریکا به اعضای پیمان آتلانتیک شمالی(ناتو)
گفت که اگر متحدان آمریکا در ناتو هزینههای نظامی خود را افزایش ندهند آمریکا
«تعهد خود به ناتو را تعدیل خواهد کرد». او حرفهای دونالد ترامپ را تکرار کرد و
گفت دیگر اعضای ناتو باید هزینههای دفاعی بالاتری بپردازند.
شکی نیست که
اگر کشورهای اروپایی، عربستان سعودی و کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس بخشی از
هزینههای نظامی آمریکا را متقبل شوند فشار زیادی از روی اقتصاد آمریکا برداشته میشود
اما مسئله فقط این نیست. آمریکا دیگر برای خفظ هژمونی نظامی خود در جهان نمیتواند
پا به پای بوجههای نظامی رو به افزایش رقبا و کشورهای مخالف خود حرکت کند. اگر
آلمان، کشورهای اتحادیه اروپا، بریتانیا، عربستان و کشورهای نفتی خلیج فارس در
هزینههای نظامی آمریکا مشارکت کنند آن وقت ممکن است ایالات متحده بتواند مدتی
دیگر نیز به حفظ هژمونی(و نه فقط برتری) نظامی خود بر جهان ادامه دهد و در این
فرصت فکری به حال چین بکند.
ذکر این نکته
بسیار با اهمیت است که سیاستهای جدید آمریکا ربطی به افکار شخصی دونالد ترامپ
ندارد. نه در آمریکا و نه در هیچ کشور دیگری این فرد نیست که تصمیم گیرنده است؛ یک
سیستم روی کار است. چیزی به اسم حکومت فردی وجود ندارد. حتی کسانی مانند صدام،
قذافی، بن سلمان و دیگران نمیتوانند به عنوان یک فرد کلیت قدرت و اختیار مطلق
سیستم حاکم را در دست داشته باشند. درست است که امثال صدام و بن سلمان و دیگران به
راحتی دستور قتل افراد و سر به نیست کردن مخالفان سیاسی را میدهند اما تصمیمگیریهای
بزرگ سیاسی از حیطه قدرت افراد خارج است. مگر هیتلر میتوانست بدون اینکه طبقه
حاکمه این کشور بخواهند جنگ افروزی کند؟ مگر یک نفر به تنهایی میتواند سیاستهای
اقتصادی یک کشور را به دلخواه خود عوض کند؟ مگر کسی به تنهایی میتواند دستور
مذاکره یا منع مذاکره را در یک موضوع مهم بینالمللی صادر کند؟ ما به هیچ وجه منکر
ویژگیهای سیستمهای پاترومونیال یا پدر شاهی نیستیم و نقش فرد در تاریخ را نادیده
نمیگیریم اما یک فرد بدون حمایت یک سیستم نمیتواند بر یک کشور حکمرانی کند.
عمرالبشیر نمونه اخیر ادعای ماست. تا زمانی که سیستم حاکمه پشت او بود نقش قدرت
مطلق را بازی میکرد و هنگامی که سیستم حاکمه و سیستم قدرت از او جدا شد به زندان
برده شد.
دونالد ترامپ
بدون برخوداری از حمایت طبقه حاکم، بخش بزرگتر رای دهنگان آمریکایی، اعضای سنا یا
کنگره و سیاستمدران آمریکایی نمیتواند تصمیماتی فردی بگیرد که بر روی اقتصاد
آمریکا و سیاست خارجی این کشور تاثیرات پر رنگ داشته باشد. ریشه تصمیمات همه این
عوامل سرمایههایی است که هزینه آن را پرداخت میکنند. در جامعه، رسانهها و در
کرسیهای قدرت، حامیان مالی آن تصمیمگیرنده اصلی هستند. سیاستهای جدید آمریکا،
سیاستهای کلان طبقه حاکم آمریکا است و به هیچ وجه تصمیمات فردی یک شخص نیست. دولت
آمریکا اگر میتوانست همچنان هزینههای
حفظ سیاست و کنترل خود بر اقتصاد جهانی و نظم کنونی جهان را مانند گذشته
پرداخت میکرد. تغییر سیاست تأمین این هزینهها به این دلیل است که یا دیگر امکان
تأمین آنها همچون سابق وجود ندارد و یا اگر این امکان وجود دارد باعث فشارهایی شده
است که ممکن است در میان مدت یا بلند مدت کل سیستم را در معرض خطر قرار دهد. زمانی
آمریکا در اوج قدرت وارد جنگ در خاورمیانه شد و فکر میکرد که سیاست جهانیسازی و
به پیش بردن نظام تک قطبی جهان ممکن است. وقتی مشخص شد که پیش بردن نظام تک قطبی
در جهان ممکن نیست و خطرات جدی از جانب چین چهره خود را به آمریکا نشان داد مشکلی
که وجود داشت این بود که آمریکا نمیتوانست فوراً به تغییر سیاستها خود دست بزند.
خروج آمریکا از هر منطقهای باعث میشد و میشود که یک جای خالی به وجود بیاید که
سریعاً توسط دولتهای غیر همسو با آمریکا اشغال شود. برای همین به اجبار و بر خلاف
میل خود مجبور بودند که به حضور خود در خاورمیانه ادامه بدهند.
وقتی در سال
2014 باراک اوباما گفت که میخواهد تمرکز سیاست خارجی کشورش را از خاورمیانه به
آسیا-اقیانوسیه تغییر دهد _و منظورش در واقع دریای جنوبی چین و تمرکز روی «مسئله
چین» بود _ اما میگفت که «مشغولیتهای مداوم داخلی و دغدغههای اضطراری موجود در
اوکراین و سوریه به او اجازه این کار را ندادهاند» همان چیزی را مطرح میکند که
ما آنرا شرح دادیم.
دریای جنوبی
چین حدود ۲۵۰ جزیره دارد که مساحت آنها در مجموع به ۱۵ کیلومتر مربع میرسد. مساحت
این 250 جزیره روی هم فقط یک ششم مساحت جزیره کیش در ایران است. این جزایر عموماً
خالی از سکنه هستند و نکته جالتر اینکه بعضی از این جزایر با آنچه در تصور عموم از
کلمه جزیره وجود دارد متفاوت است زیرا بعضی از این جزایر زیر آب قرار دارند! این
جزایر در واقع سدهای ساحلی هستند. اگر از سواحل جنوبی ایران یا سواحل کشورهای دیگر
بازدید کرده باشید حتماً دیدهاید که با وقوع پدیده جز و مد رشته سنگها یا صخرههای
مرجانی از آب بیرون میآیند و سپس ناپدید میشوند. بعضی از 250 جزیره دریای جنوبی
چین چنین حالتی دارند.
نکته مهم در
این میان آن است که هر وقت تکلیف مسئلهای بعد از جنگهای بزرگ جهانی یا در کل بعد
از دو جنگ جهانی مشخص نشده باشد بدون شک آن مسئله تبدیل به یک گره پیچیده در دنیای
امروز شده است. مسئله فلسطین بزرگترین این مسائل است و مسئله دریای جنوبی چین مثال
مهم دیگر. قراردادهای بینالمللی که پس از جنگ جهانی دوم بین کشورهای پیروز جنگ
برای تقسیم جهان به امضا رسیده است تکلیف این جزایر را معلوم نکرده است. در حال
حاضر حداقل شش کشور بخشهایی از این جزایر را اشغال کردهاند و این مسئله تبدیل به
یک مناقشه غیر قابل حل بین آمریکا و چین شده است.
بسیاری
معتقدند اگر زمانی قرار باشد آتش جنگ میان آمریکا و چین شعلهور شود این اتفاق بر
سر مسئله تایوان به وقوع خواهد پیوست ولی در واقع مسئله تایوان آنقدر پیچیده نیست
که مسئله دریای جنوبی چین. مسئله تایوان مسئلهای میان آمریکا، چین و تایوان است
اما مسئله دریای جنوبی چین همه کشورهای آسیای شرقی و قدرتهای بزرگ جهانی را به خود
مشغول کرده است. نکته مهمتری که تاکنون کمتر از آن صحبت شده این است که اختلافات
مرزی چین و هند و مسائل اقیانوس هند نیز دارد به مناقشات دریای جنوبی چین گره میخورد.
بیرون از اتحادیه اروپا و سرگردان در دریای جهانی
دونالد ترامپ
در ژانویه ۲۰۱۷ در سفر به کشورهای آسیا به دفعات از واژه ترکیبی «ایندوپاسیفیک» به
جای تکواژه «پاسیفیک» استفاده کرد. آمریکا قصد دارد که برای در منگنه قراردادن
چین، پای هند را به معادلات منطقهای بکشاند.
هند جزو اولین
کشورهایی بوده که جمهوری خلق چین را در سال 1949به رسمیت شناخت با این حال این دو
کشور در سال 1962 بر سر خط مرزی با یکدیگر وارد جنگ شدند. چینیها جنگ را به بهانه
اینکه هند به دالایی لامای فراری از تبت پناه داده است آغاز کردند و توانستند هندیها
را در تمامی نقاط مورد حمله خود شکست دهند و عقب برانند. در انتها نیز این خود
چینیها بودند که بعد از چند هفته آتش بس یکجانبه اعلام کردند و به جنگ پایان
دادند.
اکنون کشورهای
چین و هند دو قدرت دارای تسلیحات اتمی هستند ولی قدرت اقتصادی هند قابل مقایسه با
قدرت اقتصادی چین نیست. هند چه به لحاظ نظامی، چه به لحاظ اقتصادی، چه به لحاظ
فرهنگ درونی جامعه خود، چه به لحاظ زیرساختها و چه به لحاظ موقعیت جهانی در مقابل
چین شانس زیادی ندارد. این دو کشور با یکدیگر اختلافات مرزی و رقابت سیاسی و
اقتصادی دارند. هند میخواهد از تنش موجود در دریای چین جنوبی برای نزدیک کردن خود
به آمریکا استفاده کند. با باز شدن پای هند به مناقشات آمریکا و کشورهای شرق آسیا
با چین، انگلستان هم خود را وارد معرکه کرده است. انگلستان اکنون یک قدرت جهانی
است اما نه در این حد که در جایی مانند دریای جنوبی چین با قدرتی مانند چین درگیر
شود. مگر اینکه در میانه راه قاره اروپا با چین -جایی دورتر از پایگاههای سنتی
انگلستان در خلیج فارس- در شبهه قاره هند جای پای محکمی برای خود درست کند.
در سال 2018
در سفر «ترزا می» نخستوزیر انگلیس به دهلی نو و دیدار با «نانرندرا مودی» همتای
هندی، طرفین در «بیانیهای مشترک» برای نخستین بار به جای کاربرد تکواژهای
اقیانوس هند یا آرام، از «ایندوپاسفیک» استفاده کردند.
بریتانیا یک
کشور امپریالیستی است اما یک ابرقدرت نیست. چین و آمریکا دو کشور امپریالیستی
هستند که هر دو ابر قدرت اقتصادی محسوب میشوند. هیچ از یک قدرتهای اروپایی به
تنهایی حتی نمیتواند رویای رساندن خود به آمریکا و چین را داشته باشد اما اگر
اتخادیه اروپا را به عنوان یک بلوک واحد در نظر بگیریم اوضاع بسیار متفاوت میشود.
اگر قدرتهای
اقتصادی جهان را بر اساس GDP آنها رتبه کنیم و آمار رسمی و تثبیت شده سال
2017 را مد نظر قرار دهیم، اقتصاد اتحادیه اروپا(با عضویت انگلستان) مقامی بالاتر
از آمریکا را به خود اختصاص میدهد و چین در رتبه سوم قرار میگیرد. بعد از خروج
بریتانیا از اتحادیه اروپا این اتحادیه شانزده درصد از تولید ناخالص داخلی (GDP) و سیزده درصد
جمعیتش را از دست میدهد. اتحادیه اروپا بدون عضویت انگلستان دیگر بزرگترین اقتصاد
جهان نیست.
برگزیت
انگلستان روی
کاغذ از اتحادیه اروپا خارج شده است. با پیروزی طرفداران خروج انگلستان از اتحادیه
اروپا این کشور دستخوش بیثباتی سیاسی شده است. «ترزا می» و دولت محافظهکار وی
در نهایت موفق نشد به توافقی مورد حمایت اتحادیه اروپا و پارلمان این کشور دست
پیدا کند و در نهایت مجبور به استعفا از مقام نخست وزیری و ریاست بر حزب مسلط بر
مجلس عوام انگلستان شد. بعید نیست که اگر جرمی کوربین به عنوان رهبر حزب کارگر در
انتخابات بعدی بتواند پیروز شود رفراندومی برای بازگشت انگلستان به اتحادیه اروپا
برگزار شود. اتحادیه اروپا با سختگیری تمام در مورد مسئله برگزیت دارد کاری میکند که
سرنوشت انگلستان درس عبرتی برای سایر احزاب جداییطلب و ملیگرا در سایر کشورهای
عضو خود شود و کشور دیگری هوس نکند از اتحادیه اروپا خارج شود.
آمریکا و دولت
دونالد ترامپ یکی از مشوقان انگلستان برای خروج از اتحادیه اروپا بودهاند. آمریکا
بسیار امیدوار است که خروج انگلستان از اتحادیه اروپا باعث تشویق فرانسه و دیگر
کشورهای اروپایی برای خروج از اتحادیه اروپا شود. در طول شش دهه عمر این اتحادیه
تا به حال کشوری از آن خارج نشده است و اقدام انگلستان یک تابوشکنی بیسابقه است
که آمریکا علاقه و امید فراوانی دارد به دیگر کشورهای عضو اتحادیه اروپا سرایت کند
و این بلوک را متلاشی کند.
اتحادیه اروپا
در واقع یک نهاد فراملی است که در برخی حوزهها از جمله تجارت بینالمللی٬ گمرک یا
سیاستهای پولی یورو٬ اختیار تام دارد تا همانند یک حکومت فرامرزی برای کشورهای عضو
تصمیم بگیرد. در برخی از حوزهها مانند سیاستهای اجتماعی٬ محیط زیست٬ حمل و نقل و
انرژی نیز با دولتهای ملی٬ اختیارات مشترک دارد.
اگر بخواهیم
اتحادیه اروپا را مانند یک کشور مورد بررسی قرار دهیم شورای اروپایی (که سران ۲۸
کشور٬ عضو آن هستند) نقش رهبری را بر عهده دارد و مانند یک رئیس جمهور عمل میکند.
کمیسیون اروپایی هم که ۲۸ عضو دارد٬ یک نهاد اجرایی فراملی است که همانند دولت عمل
میکند با این تفاوت که در «قانونگذاری» هم نقش دارد. «قانونگذاری از طریق
پارلمان و شورای وزرا (وضعیتی شبیه به مجلس عوام و مجلس سنا) انجام میشود.»
به همین خاطر
عجیب نیست که در کشورهای مختلف عضو اتحادیه اروپا افرادی باشند که به بهانه بازپسگیری
اختیارات ملی، خواهان برگزاری رفراندوم و خروج از اتحادیه اروپا باشند. این افراد
در کشورهای که به لحاظ اقتصادی و نظامی ضعیفتر هستند اما در مورد کشورهای دارای
اقتصاد قدرتمند قضیه متفاوت است. در مورد انگلستان باید گفت یک وضعیت روانی-فرهنگی
و یک زخم تاریخی باعث تقویت ایده جدایی و احساسات ملیگرایانه بوده است. بریتانیا
روزی بزرگترین امپراتوری جهان و حاکم مطلق بر اقتصاد جهان بوده است. حالا این کشور
فقط یک قدرت جهانی در بین سایر قدرتهای جهانی است که زیر سایه سه ابر قدرت آمریکا،
چین و اتحادیه اروپا نفس میکشد. وضعیت انگلستان در اتحادیه اروپا شبیه نمایشهایی
با این موضوع استکه خانواده یک سرمایهدار ورشکسته به اجبار از یک کاخ به یک
آپارتمان نقل مکان میکنند. درست مثل ایرانیانی که در حسرت امپراتوری کوروش هستند
و در ناخودآگاه خود احساس میکنند با متصل کردن خود به تاریخ بار دیگر خواهند
توانست شکوه و بزرگی آن امپراتوری را در شرایط امروز جهان بازآفرینی کنند یا از
این طریق زخمهای روانی و تاریخی خود را التیام دهند. البته وضعیت فکری ملیگرایان
در جامعه انگلستان بهتر از ایران است زیرا هرچه باشد آنها هنوز هم یک قدرت جهانی
هستند و کشوری توسعه یافته محسوب میشوند. درست است که مردم انگلستان مثل هر جامعه
دیگری تحت تاثیر امواج رسانهها هستند و میشود روی احساسات ملیگرایانه آنها کار
کرد اما جامعه انگلستان نشانههای جدی از تفکر عمیقتر را در خود نشان میدهند.
«در سال ۲۰۱۳
دیوید کامرون، نخستوزیر وقت بریتانیا اعلام کرد که اگر در انتخابات پارلمانی سال
۲۰۱۵ پیروز شود، عضویت این کشور در اتحادیه اروپا را به همهپرسی میگذارد. دونالد
توسک، رئیس شورای سران اتحادیه اروپا میگوید آقای کامرون بعدها به او گفته هدفش
از دادن این وعده، ترمیم شکافها در داخل حزب محافظهکار بوده است.» به گفته دونالد
توسک، نخست وزیر وقت انگلستان فکر میکرده بعد از انتخابات دوباره مجبور میشود با
حزب لیبرالدموکرات ائتلاف کند و آنها اجازه نخواهند داد که چنین رفراندومی
برگزار شود اما با بالا زدن احساسات ملیگرایانه در انگلستان نظام دو حزبی حاکم بر
انگلستان دستخوش تغییرات جدی شد. حزب جدید در انگلستان تشکیل شد و توانست
نمایندگانی را به پارلمان بفرستد که اساساً به جز طرح خروج از اتحادیه اروپا هیچ
طرح و برنامه سیاسی و غیر سیاسی دیگری نداشته و هنوز هم ندارند. این اتفاقی به
تمام معنا بیسابقه است که نشان میدهد کشورها و سیاست داخلی آنها چقدر راحت میتواند
قدم در راه ناکجا آباد بگذارد. ما در مورد این مسئله شوخی نمیکنیم. واقعاً بیشتر
مردم انگلستان در انتخابات پارلمانی اروپا به حزبی که مطلقاً هیچ برنامهای به جز
خارج کردن این کشور از اتحادیه اروپا نداشت رای دادند. طبیعتاً انتخابات پارلمان
اروپا همزمان با انگلستان در بقیه کشورهای عضو این اتحادیه نیز برگزار شده است. در
این انتخابات در بقیه کشورهای عضو اتحادیه اروپا احزاب راست افراطی علیرغم آرمانهای
ملیگرایانه، عموماً موافق ادامه عضویت در اتحادیه اروپا بودند. تنها در انگلیس
بود که تب برگزیت به یکباره مثل یک اپیدمی جامعه را فرا گرفت. در رفراندوم مربوط
به خروج یا عدم خروج از اتحادیه اروپا نزدیک به ۵۲ درصد بریتانیاییها به خروج از
اتحادیه اروپا رای دادند. آرای موافق و
مخالف بسیار به یکدیگر نزدیک بود. حدود ۸/ ۱۶ میلیون نفر به خروج از اتحادیه اروپا
و ۷/ ۱۵ میلیون نفر به باقیماندن رای دادهاند.
دو نکته مهم
درباره رفراندوم بریتانیا پیرامون ماندن یا خروج از اتحادیه اروپا وجود دارد:
نکته اول: در اسکاتلند اکثر رای دهندگان به ماندن در اتحادیه اروپا
رای دادهاند. شهروندان شهرهای بزرگ نیز اکثراً به ماندن در اتحادیه اروپا رای
دادهاند در حالی که ساکنان شهرهای کوچک گزینه خروج از اتحادیه اروپا را انتخاب
کردهاند.
نکته دوم: با وجود همه سر و صداها و شلوغی رسانهها پیرامون طرح
برگزیت، مردم بریتانیا دقیقاً نمیدانستند دارند به چه چیزی رای میدهند. در روز
برگزاری رفراندوم هرچه بحث درباره رفراندوم داغتر میشد و درباره اقدامات عملی و آیندهی
پس از خروج انگلستان از اتحادیه اروپا بحث میشد بر میزان آرای مخالف خروج از
اتحادیه اروپا افزوده میشد تا جایی که اگر این رفراندوم بعد از به وجود آمدن این
بحثها انجام میشد بدون شک طرح خروج انگلستان از اتحادیه اروپا با رای منفی شرکت
کنندگان در انتخابات شکست میخورد.
بعد اعلام
نتیجه بسیار نزدیک این رفراندوم، تظاهرات صدها هزار نفری برای رفراندوم دوباره در
بریتانیا برگزار شد. برگزارکنندگان تظاهرات میگویند یک میلیون نفر در این تظاهرات
حضور داشتند.
شماری از آنها آدمک «ترزا می» را
حمل میکردند که بینی دراز خود را در قلب اقتصاد بریتانیا فرو کرده بود. همچنین
بیش از ۵/ ۴ میلیون نفر در وبسایتی بهصورت آنلاین، مخالفت خود را با خروج
بریتانیا از اتحادیه اروپا اعلام کردند و خواهان برگزاری دوباره این رفراندوم
شدند.
بعد مشخص شدن
نتایج رفراندم خروج از اتحادیه اروپا دیوید کامرون از سمت نخست وزیری انگلستان
استعفا کرد. «ترزا می» در انتخابات زود هنگام انگلستان با شعار «دولت قوی و باثبات»
وارد رقابتهای انتخابی شد. او به رای دهندگان بریتانیایی گفت هر رایی که به او
بدهند دست او را در مذاکرات خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا بازتر خواهد کرد. با
اینکه «ترزا می» یک نماینده کهنهکار مجلس عوام انگلستان بود وقتی مذاکرات دولت
او با اتحادیه اروپا پیرامون اقدامات عملی برای خروج از این اتحادیه آغاز شد مشخص
شد که حتی نمایندگان قدیمی و کهنهکار مجلس عوام انگلستان هم درک درستی از کارکرد
اتحادیه اروپا ندارند.
«فرانکفورتر
آلگمانیه» که منبع خود را مقامات کمیسیون اروپا ذکر کرده مینویسد وقتی «ترزا می» به
آقای یونکر میگوید که میخواهد برگزیت را بدل به موفقیت کند رییس کمیسیون اروپا
پاسخ داده «برگزیت نمیتواند تبدیل به موفقیت شود و هر بار که این را میشنوم
بیشتر از قبل به آن شک میکنم و الان ده برابر قبل شک دارم.»
ژان کلود
یونکر، رییس کمیسیون اروپا وقتی «ترزا می» به او گفته «تکلیف اروپاییهای ساکن
بریتانیا و بریتانیاییهای ساکن اروپا را میتوان در دو ماه آینده روشن کرد»، شگفتزده
شده است.
همچنین به
گزارش «فرانکفورتر آلگماینه»، زمانی که «ترزا می» به آقای یونکر گفته بریتانیا هیچ
بدهیای به اتحادیه اروپا ندارد آقای یونکر به او یادآوری کرده بریتانیا در حال
خروج از اتحادیه اروپا است نه ترک عضویت در یک «باشگاه گلف.»
در آن زمان
جرمی کوربین رهبر حزب کارگر، نخست وزیر و رهبر حزب محافظهکار بریتانیا را متهم
کرد که روشش برای مذاکره با اتحادیه اروپا معقول نیست. کوربین گفته بود «شروع
مذاکرات با تهدید به ترک مذاکرات بدون هیچ توافقی ... راه خیلی معقولی برای مذاکره
با کسانی نیست که نیمی از تجارت ما در حال حاضر با آنها است.»
حق با مقامات
اتحادیه اروپا و جرمی کوربین بود. «ترزا می» نه درک درستی از کارکرد اتحادیه داشت
و نه «راه حل معقولی» برای خروج از اتحادیه اروپا. «نیک کلگ» معاون سابق نخست وزیر
بریتانیا از حزب لیبرال معتقد بود «رفتار دولت بریتانیا با اتحادیه اروپا مثل این
است که دارد وزارت کشور را اداره میکند، فقط دستور صادر میکند و انتظار دارد همه
از آن پیروی کنند.» در نهایت «تراز می» قربانی طرح خروج انگلستان از اتحادیه اروپا
شد و مجبور شد از رهبری حزب محافظهکار و مقام نخست وزیری بریتانیا اسعتفا کند.
ما تحقیقات
زیادی انجام دادیم تا بتوانیم درک کنیم چه نکات مثبتی برای خروج بریتانیا از
اتحادیه اروپا قابل تصور است. در «کوتاه مدت» میتوان «از نگاه موافقان طرح خروج
انگلستان از اتحادیه اروپا» فهرستی از یک سری نکات مثبت این طرح ارائه کرد اما در
نگاه «بلند مدت» حتی یک نکته مثبت در این اقدام بریتانیا وجود ندارد.
چه چین موفق
شود آمریکا را پشت سر خود گذاشته و تبدیل به کشور کانونی سرمایهداری جهانی شود و
چه در نهایت مطابق نظریه «جوآنی اریگی» یک نظام جهانی چند قطبی جای سیستمی مبتنی
بر هژمونی آمریکا را بگیرد، بریتانیا بازنده بزرگ خروج از اتحادیه اروپا است. اگر
حمایت سیاسی و اقتصادی کشورهای اروپایی از انگلستان رو به افول بگذارد قدرتی که به
ناگاه با پایان یافتن رقابت خود با آمریکا این کشور را به پائین میفرستد انگلستان
را تبدیل به طعمهای خواهد کرد کههمه قدرتها برای گرفتن سهمش از اقتصاد جهانی به
آن حملهور خواهند شد. اگر یک نظام مبتنی بر بلوکبندی جایگزین هژمونی مطلق کشور
کانونی نظام سرمایهداری جهانی شود بدون شک شاهد چرخش سیاستهای اقتصادی و بینالمللی
کشورها به سمت چیزی شبیه ملیگرایی یا به واقع عروج دوباره خود ملیگرایی خواهیم
بود. در این زمان یک کشور تکی در مقابل اتحادهای مختلفی از کشورهای قدرتمند جایی
برای عرض اندام نخواهد داشت و باز هم به احتمال زیاد مناطق نفود، سهمش از اقتصاد،
بازارهایش و غیره توسط بلوکهای دیگر مورد طمع و تهاجم قرار خواهد گرفت.
اتحادیه اروپا مهم نیست؛ ایده اتحادیه اروپا مهم است.
مسئله این
نیست که اتحادیه اروپا تا به حال چه تصمیماتی و به نفع کدام طبقات اقتصادی و
اجتماعی گرفته است. مسئله این نیست که این اتحادیه در معادلات جهانی پشت کدام طرفها
ایستاده است. مسئله این است که گذار از نگاه ملیگرایانه به ساختار حکومتی مشترک و
مبتنی بر اتحادیهای از کشورها، راهی برای تکامل فکری انسانها و جوامع است.
پیشرفت فکری و فرهنگی انسانها و رنگ
باختن احساسات و تعصبات بر پایه نژاد، زبان، دین و غیره یک گام بسیار بزرگ برای
آغاز شدن فصلی نوین از تاریخ بشر است.
اگر یک بار
اتفاقی مانند ساخت اتحادیه اروپا افتاده است پس باز هم این اتفاق ممکن است در دیگر
نقاط جهان اتفاق بیافتد. این ایده میتواند رشد کند و این حد نیز جلوتر برود.
زمانی آمریکا و بریتانیا شروع به حذف مالیات ثروتمندان و سرمایهداران کردند.
بهانه آنها این بود که با جذب سرمایهداران از دیگر کشورها میتوان به ایجاد شغل و
بهبود وضعیت اقتصادی کمک کرد. البته مشخص بود که از خارج شدن سرمایهها از کشورA و وارد شدن آن به کشور B باعث بهبود وضعیت اقتصادی در
کشور B و بروز مشکل
برای اقتصاد کشور A میشود. این
اقدام آمریکا و انگلیس باعث شد دولتهای بسیاری از کشورهای جهان دست به تقلید سیاست
آنها بزنند تا از فرار سرمایهها جلوگیری کنند. صرف نظر از اینکه با وجود تقلید از
اقدام آمریکا، در نهایت فرار و مهاجرت سرمایه به دلایل دیگری و با منطق دیگری باز
هم در جریان است با این وجود دولتها حاضر نیستند دست از این سیاست نادرست بردارند.
تا زمانی که رقابت بین کشورها بر پایه توهم برتری یک ملیت از ملیت دیگر در جریان
است جهان با قانون جنگل اداره خواهد شد. جنگلی که بهشت سرمایهداران، جهنمی برای
کارگران و فرودستان و دور باطلی برای طبقه متوسط خواهد بود. لازم نیست حتما
اتحادیهای واحد از همه کشورهای جهان تشکیل شود تا اوضاع جهان و نحوه مدیریت
دولتهای آن تغییر کند. اگر تعدادی از قدرتهای بزرگ اقتصادی یا بلوکی از کشورهای در
حال توسعه اقدام به وحدت رویه در برابر
بحران اضافه انباشت و نابرابری شدید در ثروت و درآمد کنند این دور حماقتی که به
رهبری دولت آمریکا در جهان حاکم شده است متوقف خواهد شد.
شاید اکنون
برای شما خندهدار باشد اما در اوج جنگ سرد سالها جهان با خطر آغاز جنگ اتمی دست و
پنجه نرم میکرد. جهان درگیر ترس و اضطراب پیرامون جنونی بود که طبقه حاکم کشورهای
دارای قدرت اتمی را فرا گرفته بود. هیچ کدام از طرفهای درگیر حاضر نبودند از
حماقت خود کوتاه بیایند. برژنسکی به عنوان مشاور امنیت ملی رئیس جمهور آمریکا از
نظریاتی حمایت میکرد که از آغاز جنگ پیشگیرانهی اتمی دفاع میکردند و در آمریکا
کتابهایی چاپ میشد با این مضمون که کشته شدن 50 یا 120 میلیون آمریکایی در جنگ
اتمی اشکالی ندارد زیرا آمریکا میتواند با تسلیحات اتمی خود همه دشمنان و رقبای
خود را نابود کند و سپس با باقی مانده جمعیت آمریکا که از جنگ اتمی جان سالم به در
بردهاند بشر میتواند دوران تازهای برای خود آغاز کند! شاید هنگامی که در حال
مطالعه این سطرها هستید با صدای بلند از این همه حماقت در حال خنده باشید اما
زمانی همین داستانهای هالیوودی جهان را در ترس و وحشت فرو برده بود و سیاستهای
آمریکا بر پایه آنها شکل میگرفت. حتی شخصیتهای منفی فیلمهای اکشن هالیوودی نیز
اینقدر راحت درباره کشته شدن 120 میلیون نفر فقط در یک کشور و کشته شدن نیمی از
جمعیت جهان صحبت نمیکنند که مشاوران دولت آمریکا در این باره صحبت کردهاند.
معروفترین آنها فردی به نام «هنری کان» بوده است که شخصیت برجسته جریانی بود که
یک جنگ جهانی اتمی را آنقدرها هولناک نمیدانستند و معتقد بودند با صرف پول میتوان
در یک جنگ اتمی جهانی «پیروز» شد! در مقابل اندیشمندان و متفکران جهانی قرار
داشتند که «پیروزی» در جنگی اتمی که هر دو طرف درگیر آن مقدار تسلیحات اتمی لازم
برای «چندبار نابودی کل زمین» را در اختیار داشتند «غیر ممکن» و «بی معنا» میدانستند.
هنگامی که
اتحاد جماهیر شوروی پیشنهاد خلع سلاح هستهای عمومی را مطرح کرد در دولت آمریکا
صحبت بر این بود که هر نوع مذاکره برای کنترل تسلیحات هستهای باعث آسیبپذیری
خواهد بود! خروشچف میگفت: «نباید با خطر فاجعه اتمی با دید سوداگرانه نگاه کنیم و
در صدد محاسبه سود و زیانهایی باشیم که یک طرف یا طرف دیگر ممکن است متحمل شوند.
جنگ برای همه مردم دنیا بلا و فاجعه خواهد بود. تصور کنید وقتی بمبهای اتمی روی
شهرها منفجر شوند چه اتفاقی خواهد افتاد. این بمبها بین کمونیست و غیر کمونیست فرق
نخواهند گذاشت ... در جهنم انفجارهای اتمی هر جانداری محو خواهد شد. فقط یک شخص بیمنطق
و نامعقول ممکن است در روزگار ما ترسی از جنگ اتمی به خود راه ندهد.»
هنری کان در
کتابی با عنوان جنگ هستهای نوشته است اگر در یک جنگ هستهای همه پنجاه و سه مادر-شهر
آمریکا به کلی ویران شود باز هم یک سوم جمعیت و نیمی از ثروت آن کشور در بیرون
نواحی مذکور از نیستی نجات خواهد یافت. در نتیجه «با توجه به این امر، چنین
انهدامی به نظر نمیرسد در حکم فاجعه اقتصادی تام باشد؛ فقط ممکن است توان تولید
کشور را یک تا دو دهه به عقب ببرد و بسیاری از تجملات را نابود کند.»
ایدهای در
ایالات متحده آمریکا دست بالا را داشت که ساخت تسلیحات هستهای و بالا بردن قدرت
تخریب آنها را به صرفهتر از راه اندازی پناهگاه و ایمنسازی کشور میدانست زیرا:
«باری که سختسازی به یک کشور تحمیل میکند سنگینتر از باری است که کشور دشمن باید
به منظور ازدیاد قدرت کوبش سلاحهای خود و بالنتیجه خنثی کردن اثرات سختسازی به
دوش بکشد.»
اریک فروم که
خود در دوران جنگ سرد و اوج خطر وقوع جنگ هستهای در جهان شاهد و ناظر اتفاقات بوده
است به عنوان یک روانکاو برجسته با تعجب به سخنان جنگ طلبان نقد وارد میکند: «از
نابودی یک سوم یا نیمی از جمعیت آمریکا ظرف چند روز صحبت میکنند بدون آنکه مسائل
روانی و اجتماعی و سیاسی که در اثر آن به وجود میآید فکر کنند... آدمی
براستی مبهوت میماند که بدون عطف نظر به
هیچگونه داده علمی و بدون توجه حتی به مسئله نوروزهای تروماتیک که آشکارترین مانع
در برابر نظریه آنهاست، سخنی میگویند که هیچ چیز در روان شناسی و آسیبشناسی روانی
بدین پایه مشکوک و قابل تردید نیست. در نظر یک روانشناس به مراتب محتملتر است که
انهدام ناگهانی نیمی از جمعیت و خطر مرگ تدریجی نیمی دیگر از جمعیت آمریکا، شوروی
و باقی جهان، چنان سراسیمگی، ترس، خشم، کینه و یاسی بیافریند که فقط با پسیکوز
فراگیرِ معلولِ بزرگترین طاعون ثبت شده در تاریخ در قرون وسطی که در مدتی حدود
بیست سال احتمالاً 75 درصد جمعیت اروپا و آسیا را به کام مرگ فرستاد قابل قیاس
است.»
آقای کان به
عنوان مطلع در برابر کیمسیون فرعی کمیته مشترک انرژی اتمی در 26 ژوئن 1959 سخنانی
را به زبان آورده است که بسیار شبیه به سخنان راستگرایان ایرانی طرفدار جنگ در
داخل و خارج ایران و طرفداران «دخالت بشر دوستانه» در اپوزیسیون ایرانیِ دستسازِ
آمریکا است: «جنگ زشت و مخوف است. در این باره جای هیچ گفتگویی نیست اما صلح هم
همینطور است! با محاسباتی که امروز ما میکنیم رواست که زشتی و هراسانگیزی جنگ با
زشتی و هراسانگیزی صلح مقایسه شود تا ببینیم جنگ چقدر بدتر است.»
جناج راستگرای
اپوزیسیون ایران که عموماً مهاجران و پناهندگان ایرانی در کشور آمریکا هستند بارها
استدلال کردهاند که چون تلفات انسانی تصادفات جادهای در ایران بسیار بالا است
در نتیجه «دخالت بشردوستانه» و حمله نظامی آمریکا به ایران به صرفه است. همچنین
آنها استدلال میکنند چون هم اکنون تحت حکومت جمهوریاسلامی در ایران آزادیهای اولیه
سیاسی و اجتماعی وجود ندارد و سطح معیشت و وضعیت اقتصادی مردم ایران خیلی بد است،
در نتیجه دیگر حتی با جنگ و حمله نظامی هم وضعیت از چیزی که اکنون هست بدتر نخواهد
شد.
آقای کان نیز
در پاسخ به خبرنگاران درباره اظهارات خود در «کمیسیون فرعی کمیته مشترک انرژی
اتمی» میگوید: «مقصودم این بود که کیفیت زندگی بعد از حمله اتمی فرق زیادی با پیش
از آن نخواهد داشت. تازه همین حالا هم چه کسی خوشبخت است و وضع عادی دارد؟ بعد از
جنگ هم وضعمان همینطور خواهد بود و هنوز از نظر اقتصادی مفید خواهیم بود.»
(san Francisco chronicle, march 27, 1961)
اریک
فروم یکی از کسانی بود که به جز مخالفت با
جنگ سعی میکرد در اوج جنگ سرد و خطر جنگ هستهای، راهکارهای عملی برای صلح ارائه
دهد. یکی از راهکارهای او خطاب به طرفین درگیر جنگ سرد و به همه کشورهای جهان این
است که به «اتحادیه اروپا» نگاه کنند و بر مبنای همین «الگو» اقدام به بازسازی
سازمان ملل متحد کنند یا با همین الگو اقدام به ساخت نهادی جهانی برای کنترل
تسلیحاتی و بعدتر خلع سلاح هستهای کنند تا مانع از نابودی زمین به دلیل تعصبات
ملیگرایانه و کور شوند.
«ایده اتحادیه
اروپا» در اوج دوران جنگ سرد و در زمانی که خود این اتحادیه در یکی از جناحهای
درگیر جنگ سرد قرار داشته است «الهام بخش» پایان دادن به جنگ سرد و رفع خطر جنگ
اتمی بوده است. درست با همین منطق است که در جهان امروز «ایده اتحادیه بریکس»
الهام بخش کشورهای در حال توسعه و مخالفان نظام تک قطبی جهانی است و درست به همین
دلیل است ایده جهان چند قطبی جوآنی اریگی بسیار الهام بخش است و میتواند به رخوت
و انفعال کشورهای در حال توسعه در مقابل سیاستها و تحمیلهای کانونی سرمایهداری
جهان پایان دهد و این پروسه را سرعت ببخشد.
توماس پیکتی
نیز در کتاب «سرمایه در قرن 21 » توصیه میکند با الهام از ایده اتحادیه اروپا،
سازوکاری برای مدیریت ساز و کار مالیاتی در جهان ایجاد شود که مانع آن شود که شکاف
بین اقلیت بسیار کوچک سرمایهداران و اکثریت بسیار بزرگ جمعیت جهان از این عمیقتر
شود. او میگوید برای توصیف آنچه که اتفاق افتاده است دیگر تقسیم به دهک(ده قسمت
جمعیتی) کفایت نمیکند. او نشان میدهد اکنون دیگر حتی استفاده از صدک(تقسیم جمعیت
جهان یا جامعه به صد قسمت) هم فایده ندارد و باید با استفاده از هزارک به توضیح آن
چیزی پرداخت که در انباشت سرمایه و توزیع درآمدها به وقوع پیوست است.
در کشور
فرانسه بنا بر آمارهای سال 2010 و 2011، ثروت 10 درصد بالایی جمعیت معادل 62 درصد
از کل ثروت جامعه فرانسه است. چهل درصد
بعدی32درصد ثروت جامعه را در اخیار دارند و نیمی از جمعیت فرانسه فقط چهار درصد از
موجودی ثروت جامعه را در اختیار دارند.
در کشور
آمریکا به عنوان کانون فعلی سرمایهداری جهانی، ده درصد بالایی جمعیت 71 درصد کل ثروت
این جامعه را اختیار دارد. چهل درصدی بعدی جمعیت، 26 درصد از کل ثروت را در اختیار
دارند. نیمی از جمعیت آمریکا هم فقط دو درصد از ثروت ملی این کشور را در اختیار
دارند. تازه نباید فراموش کرد منبع آمار مربوط به آمریکا «فدرال رزرو» است و این
آمار بر مبنای خوداظهاری تنظیم شده است که معمولاً ثروتهای کلان در آن کمتر از حد
واقعی اعلام میگردد.
این وضعیت کم
و بیش در همه جای جهان وجود دارد. واقعیت این است که برای پنجاه درصد از مردم همه
جوامع، یعنی پنجاه درصد از کل جمعیت هشت میلیارد نفره جهان، خود مفهوم ثروت و
سرمایه نسبتاً انتزاعی شده است. برای چهار میلیارد نفر از مردم کره زمین، ثروت
عبارت است از یک حساب پس انداز مختصر، یک اتومبیل، چند قطعه مبل و لوازم خانگی.
این واقعیت عمیق که ثروت و سرمایه چنان متمرکز و انباشته گشتهاند که بخشی بزرگی
از جامعه اصلاً از وقوع آن بی اطلاع هستند، غیر قابل انکار است.
در ایران،
مفهوم ثروتمند بودن در ذهن بسیاری از جوانان این است که عدهای با لباسهای مارکدار
یا بدون لباس، در کنار دختران و پسران شبیه خود، کنار استخر یک ویلا مشغول کشیدن
قلیان باشند یا سوار بر یک خودرو خارجی مشغول تردد در خیابانها باشند. این تصویر
به مدد عکسهای اینستاگرام صفحه بچهپولدارها در ذهن آنها شکل گرفته است. بیشتر
مردم ایران قادر نیستند عدد اختلاس سه هزار میلیارد تومانی را یک بار بنویسند. نه
تنها 50 درصد پائینی جامعه که باید گفت 90 درصد پائینی جامعه ایران نیز تصوری ندارد
که بدهکاری 13000000000000 تومانی سرمایهداران و رانتخواران ایران به سازمان
تامین اجتماعی _که در واقع متعلق به کارگران ایران است و به دست دولت ایران گروگان
گرفته شده است_ یعنی چه و معادل مادی آن
چه چیزی میتواند باشد.
برای بیشتر
مردم ایران، عینیت ثروت معادل مالکیت یک یا چند آپارتمان است اما مسکن و مستغلات
چیزهایی مورد علاقه طبقه متوسط است. طبقه
سرمایهدار در مالیه مشغول است. انواع و اقسام کارهایی که در واقع منطق آنها با
نزولخوری، قمار و غارت تفاوت چندانی ندارد.
در بحث توزیع
درآمد نیز وضع به شدت نابسامان است. اکثر مردم ایران درآمدهای بالا را مختص آقایان
و آقازادگان میدانند اما اطلاع دقیقی از آن ندارند زیرا در ایران چیزی به اسم
شفافیت اطلاعات عمومی وجود ندارد. آنچه در ذهنیت 50 درصد پائینی مردم ایران از
درآمدهای بالا وجود دارد مربوط به بازیگران سینما و بازیگران فوتبال است در صورتی
که کل درآمد اینان روی هم کمتر از پنج درصد ثروتی است که یک هزارک بالای جامعه از
نظر درآمدی به خود اختصاص دادهاند.
یک هزارک
بالای درآمدی در هر جامعهای در مجموع 60 تا 70 درصد مجموع درآمدها را به خود
تخصیص میدهند. اگر جمعیت ایران را 90 میلیون نفر در نظر بگیریم یک هزارک بالایی
برابر 90 هزار نفر میشود که این نود هزار نفر بین 60 تا 70 درصد کل درآمدهای
جامعه را به خود اختصاص دادهاند.
موقعیت بریتانیا در مناقشه آسیای شرقی
در حال حاضر
انگلستان بزرگترین سرمایهگذار اروپایی در منطقه آسیای جنوب شرقی است و حجم
معاملات آن با «آ.سه.آن» به حدود ۳۷ میلیارد پوند میرسد. به عنوان نمونه تنها در
سنگاپور بیش از چهار هزار شرکت انگلیسی بیش از پنجاه هزار نفر را در استخدام خود
دارند. در حال حاضر همه کشورهای همسایه چین برای مقابله با این غول در حال رشد به
هر کشوری که بتوانند چنگ میاندازند. پای استرالیا به مسئله دریای جنوبی چین از
همین طریق باز شده است. اندونزی و مالزی بخصوص بودجه نظامی خود را افزایش دادهاند
و به دنبال ائتلاف دفاعی با استرالیا و از آن طریق آمریکا هستند.
آمریکا،
انگلستان، استرالیا، نیوزلند و کانادا
فعالیتهای هماهنگ اطلاعاتی در قالب گروهی به نام "پنج چشم"
دارند. سازمانهای جاسوسی این پنج کشور ارتباط
بسیار نزدیکی با هم دارند و حجم انبوهی از اطلاعات محرمانه را اغلب به صورت
الکترونیکی با هم تبادل میکنند. به جز انگلستان، چهار کشور دیگر همان کشورها
هستند که اولین ممنوعیتهای استفاده از تکنولوژی 5G هوآوی را در کشورهای خود اعمال کردهاند. با
سیاست جدید آمریکا برای فعال کردن اختلافات میان هند و چین، بریتانیا نیز قصد دارد
به صورت جدیتر وارد معادلات دریای چین جنوبی شود. وقتی میگوییم به صورت «فعالتر»
منظورمان چیزی بیش از اعزام ناو هواپیمابر و انجام مانور در نزدیکی جزایر مصنوعی
چین در دریای جنوبی چین است که قبلاً انجام شده است و هیچ تاثیری بر موقعیت چین
نداشته است.
هنگامی که
نهایت برخورد مستقیم آمریکا به عنوان بزرگترین قدرت اقتصادی و نظامی در جهان با
چین این بوده است که چند فروند بمبافکن B52 را
بدون تسلیحات را در حریم هوایی مورد ادعای چین را به پروزار درآورد کاری از ناو
هواپیمابر انگلیسی در فاصلهای بسیار دور از خانهاش ساخته نیست. تنها راه متوقف
کردن چین، متوقف کردن رشد اقتصاد این کشور است و این در حد و اندازه بریتانیا و
هیچ کشور دیگری به جز آمریکا نیست. جدال و چین و آمریکا نبردی بر سر تسخیر موقیت
کانونی است. بریتانیا در این بازی تنها نقش یک پیاده سازده را دارد که قرار است
موی دماغ سوارِ سنگین جناح مقابل باشد.
آمریکا مخالفتهای
زیادی با ساخت جزایر مصنوعی توسط چین در دریای جنوبی چین کرد. به طور مثال در سال
1394 وزیر دفاع وقت ایالات متحده در دیدار با یک مقام ارشد نظامی چین، درخواست
واشنگتن را برای متوقف شدن فعالیتهای چین در ایجاد جزایر مصنوعی در دریای جنوبی چین تکرار کرد.
رکس تیلرسن،
گزینه پیشنهادی دونالد ترامپ برای تصدی وزارت خارجه در مجلس سنا اعلام کرده بود که
آمریکا قصد دارد با گسترش نفوذ چین در جهان مقابله کند. او گفته بود: «ما پیام
روشنی به چین میدهیم مبنی بر اینکه پیش از هر چیز ساخت جزایر مصنوعی در دریای
جنوب را متوقف کند و سپس مانع از دسترسی آنها به این جزایر میشویم.»
اما در نهایت
مخالفتهای آمریکا تاثیری در تصمیم چین نگذاشت و چین نه تنها این جزایر را ساخت که
آنها را با انواع و اقسام سیستمهای موشکی، ضد هوایی و ضد دریایی مسلح کرد. عکسهای
ماهوارهای که یک موسسه آمریکایی به نام ابتکار عمل شفافیت دریایی آسیا (ایام تی
آی)، منتشر کرده وجود توپهای ضدهوایی و سامانههای دفاع موشکی را در هفت
جزیره نشان میدهد. گروه «ایام تی آی» میگوید مدتها ساخت و ساز ساختمانهای شش
ضعلی در چهار عدد از جزایر موسوم به اسپرتلی را زیر نظر داشته است. ساختمانهای تازهای
هم در سه جزیره دیگر دیده میشود. ساختمانها حاوی سیستمهای دفاعی دیگری موسوم به «سیای دبلیو اس» است که برای شناسایی و
ساقط کردن موشکها و هواپیماها مورد استفاده قرار میگیرند.
چین در مقابل
آمریکا و دیگر کشورهای مدعی مالکیت بر دریای جنوبی چین از همان رویکردی استفاده
کرده است که آمریکا سالهای سال در جهان از آن استفاده کرده است. استراتژی چین مبتنی
بر سیاست «عمل انجام شده» است. وقتی توانایی و قدرت انجام کاری را داشته باشد آنرا
انجام میدهد و جهان پس از مدتی مجبور است با آن کنار بیاید. کاری که اسرائیل
سالهاست به پشتوانه آمریکا در فلسطین انجام میدهد، کاری که روسیه در اوکراین
انجام داد، کاری که همه کشورهای درگیر در جنگ سوریه با این کشور کردند، آزمایشها
و انفجارات اتمی در دریاها و اقیانوسها، کشتار یک میلیون مارکسیست در اندونزی،
کشتار طرفداران سالوادور آلنده در شیلی توسط نظامیان مورد حمایت آمریکا و بریتانیا،
حمله نظامی ارتش آمریکا به افغانستان و عراق همگی مثالهایی است که از اینکه میتوان
در موقعیت مناسب اقداماتی غیرانسانی یا خلاف مقررات بینالمللی انجام داد و از
تبعات آن در امان بود. اوضاع برای آنها که از قدرت مادی (اقتصادی، نظامی و سیاسی)
برخودار هستند بسیار ساده است. همانطور که جورج بوش و مقامات دولت آمریکا میگفتند
برای اشغال نظامی عراق نیازی به مجوز شورای امنیت سازمان ملل ندارند و در کل به
موضع سازمان ملل متحد در این زمینه اهمیتی نمیدهند؛ چین هم در مقابل شکایتهایی که
توسط دیگر مدعیان مالکیت دریای چین جنوبی میشود همین موضع را دارد. در دادگاهها
شرکت نمیکند، احکام آنها را مسخره میکند و چون در شورای امنیت سازمان ملل متحد
دارای حق وتو است از این بابت هیچ نگرانی ندارد.
انحصار در زمینه قدرت نظامی غیر ممکن شده است
در زمان
جایگزینی امپراتوری بریتانیا به جای جمهوری هلند این کشتی بود که جایگزین کشتی میشد.
شمشیر در برابر شمشیر، اسلحه گرم در مقابل اسلحه گرم، توپ در مقابل توپ و تعداد
سربازان در برابر تعداد سربازان. در نهایت قدرت جدیدی که بر جهان تسلط مییافت به
پشتوانه قدرت اقتصادی خود از نظر نظامی رشد مییافت و درست به همین دلیل بود که
قدرت مسلط قبلی به مرور رو به ضعف و استهلاک میگذاشت. رشد اقتصادی و تسلط قدرت
جدید باعث فشار به سیستماقتصادِ قدرت قبلی میشد و این کشور از نظر اقتصادی ضعیف و
ضعیفتر میشد. کشوری که به جایگاه پائینتر میرفت چون دیگر پول کافی برای بازسازی
ارتش و امکانات نظامی وجود نداشت به مرور زمان قوای نظامی آن کوچکتر و ادوات آن
مستهلک میشد. نکته دیگر اینکه به مرور زمان این کشور در رقابت بر سر دستیابی به
تکنولوژیهای مختلف عقب افتاده و به مرور زمان از نظر فنی از کشوری که قدرت مسلط
جهانی شده بود عقب میافتاد.
مشابه همین
اتفاق را در همه جای تاریخ میتوان دید. هر قدرت جدیدی با پشتوانه اقتصادی خود
موفق میشد با افزایش تولید ادوات نظامی زمانه خود و به خدمت گرفتن نیروی انسانی
بیشتر از پس قدرت مسلط قبلی بر آید و به کلی بر آن برتری یابد اما این وضعیت در
برخی مواقع به این سادگی نیست. این مواقع همان مقاطعی در تاریخ بودهاند که یک جهش
تکنولوژیک اتفاق افتاده است. مثال مناسب برای توضیح این مسئله اختراع توپ و وارد
شدن آن به صحنه نبردها بود. در اینجا اگر کشوری میخواست قدرت جدید در عرصه جهانی
باشد یا قدرت قبلی را پس زده و جای آنرا اشغال کند نیاز داشت که این شکاف
تکنولوژیک را پُر کند. بعد از جنگ دوم جهانی و استفاده آمریکا از سلاح هستهای این
معادله قدیمی و تاریخی یک تغییر اساسی یافته است.
وقتی کشوری به سلاح هستهای دست مییابد دیگر نمیتوان در مورد آن کشور
انتظار داشت که قدرت نظامیاش را بتوان خنثی کرد. مثال مناسب برای این مسئله کشور
روسیه است. روسیه بازمانده ابرقدرتی به نام اتحاد جماهیر شوروی است. بعد از کودتای
سال 1991 و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، روسیه از مدار رقابت تکنولوژیک با آمریکا
خارج شد. اقتصاد ضعیف روسیه دیگر به این کشور امکان نمیداد تا مانند اتحاد جماهیر
شوروی پیشگام تکنولوژهای صنعتی، تولیدی، پزشکی، فضایی و نظامی باشد. اقتصاد غولآسای
آمریکا به شدت فاصله بین آمریکا و روسیه را در همه عرصه زیاد کرد اما یک مسئله
برای همیشه برای آمریکا و همه معادلات جهانی حل نشده باقی ماند. قدرت اتمی به ارث
مانده از اتحاد جماهیر شوروی برای روسیه نه مستهلک میشود و نه قابل نادیده گرفتن
است. حتی اگر آمریکا یا هر قدرت دیگری موفق شود به انواع و اقسام تکنولوژیهای
نظامی دست یابد و خودش سلاحهای هستهای خود را افزایش دهد باز هم میزان سلاحهای
هستهای ذخیره شده در روسیه برای دو تا سه بار نابودی کل کره زمین کافی است. اکنون
اقتصاد روسیه قابل مقایسه به آمریکا نیست و تجهیزات نیروهای نظامی متعارف و پایگاههای
خارجی آن ناچیز محسوب میشود اما همچنان بزرگترین تهدید نظامی برای آمریکا کشور
روسیه است. همین وضعیت بین آمریکا و کشور
بعدی که بتواند کانون سرمایهداری جهانی شود قابل تعمیم است. اگر مسئله اصلی
آمریکا با روسیه این بود که یک قدرت بزرگ از تسلیحات اتمی را به ارث برده است،
مسئله چین با آمریکا این خواهد بود که تنها دارای تسلیحات اتمی است که دارای
امکانات و پایگاههای گسترده و متنوع نظامی است.
چه چین موفق
شود از آمریکا عبور کند و تبدیل به کشور کانونی سرمایهداری شود و چه اینکه نظامی
مبتنی بر بلوکبندیها بر جهان حاکم شود این مسئله قابل انکار نخواهد بود که
آمریکا نیز مانند روسیه یک قدرت بزرگ نظامی باقی خواهد ماند. شاید از بین رفتن
نظام اقتصادی جهانی مبتنی بر دلار و از بین رفتن هژمونی اقتصادی آمریکا بر جهان
باعث افول سریع این کشور «نسبت به وضعیتی که اکنون دارد» بشود و این امر باعث
تعطیلی بسیاری از پایگاههای نظامی آمریکا در جهان شود و از سرعت رشد تکنولوژی
در این کشور بکاهد اما قدرت اتمی، قدرت هوایی و آن تکنولوژیای که اکنون مورد
استفاده ارتش آمریکا است از بین نخواهد رفت. در این وضعیت یک مشکل دیگر هم ممکن
است روی بدهد. ممکن است کشوری مثل روسیه از فرصت به وجود آمده استفاد کند و تصمیم
بگیرد شکاف میان قدرت نظامی متعارف خود و آمریکا را پر کند. در این صورت معادلات
جهانی از چیزی که هست پیچیدهتر خواهد شد.
در این وضعیت
کار برای کشوری که قرار است جایگاه آمریکا را بگیرد و خود تبدیل به کشور کانونی سرمایهداری
شود بسیار دشوار خواهد شد. هرچه تعداد باشگاه امپراتوریهای بازنشسته جهانی و
بازماندهای میراثبر از قدرت نظامی آنان بیشتر شود کار برای ایجاد یک نظامی تک
قطبی یا ایجاد قطبی که بتواند هژمونی نسبی بر امور جهانی داشته باشد سخت میشود.
از همین رو این احتمال که یک نظام جهانی مبتنی بر بلوکبندیها، جایگزین «نظام تک
قطبی» تحت هژمونیِ کشور کانونی نظامی سرمایهداری جهانی شود بسیار معنادار خواهد
بود. یا باید تصور کرد میزان رشد تکنولوژی چنان افزایش یابد که یک گسست اساسی از
قدرت نظامی حول تسلیحات هستهای ایجاد شود یا باید پذیرفت وجود آمریکایی که دیگر
کشور کانونی سرمایهداری نیست در معادلات جهانی برای همیشه به احتمال یک نظامی تک
قطبی جایگزین نظام تک قطبی فعلی پایان خواهد داد.
ما نه صلاحیت
و تخصص آنرا داریم که درباره تکنولوژی و مسیر رشد آن در آینده ایدهپردازی و یا
تخیل کنیم و نه علاقهای به این کار داریم. بخشی از آن کار وظیفه دانشمندان و
صنعتگران است و بخشی دیگر مربوط به نویسندگان داستانهای علمی و تخیلی. ما واقعاً
نمیتوانیم درک کنیم هنگامی که طبق آمار سازمان ملل متحد هنوز نیمی از جمعیت از
جمعیت جهان از راه کشاورزی _ و عموماً کشاورزی سنتی_ شکم خود را سیر میکنند بحث کردن
درباره آیندهای که رباتها قرار است آنقدر زیاد و ارزان شوند که دیگر انسان نیاز
به کار کردن نداشته باشد چه معنا و ضرورتی میتواند داشته باشد.
ما درک نمیکنیم
وقتی وضعیت کارگران ایرانی، بنگلادشی، فلسطینیان در اردوگاههای اردن، مردم
آفریقا، کارگران چینی، نیروی کار ژاپنی که زندگی کپسولی دارد و... در وضعیتی است
که طی آن انسان از زندگی انسانی تهی شده است چه لزومی دارد توجه ما معطوف به زمانی
باشد که ممکن است قدرتهای جهانی زندگی در کرات دیگر را آغاز کنند یا با فضاپیماهای
آنچنانی اقدام به استخراج و انتقال مواد معدنی و طبیعی کرات دیگر به زمین کنند.
این مسائل برای نوشتن فیلمنامههای هالیوودی یا داستانهای علمی تخیلی مناسب است
اما برای زندگی نسل ما، واقعیت جاری بر نسل ما و شرایط امروز جهان یک جو ارزش
ندارد. با این وضع تخریب محیط زیست، تغییرات اقلیمی و گرمایش کره زمین اصلاً معلوم
نیست که فردایی برای نسل بشر وجود داشته باشد که صحبت کردن درباره رویای استخراج
منابع مریخ و اورانوس و انتقال آن به زمین ضرورت و موضوعیت داشته باشد.
در مورد شرایط
لازم برای رشد شدید تکنولوژی و گسست از شرایطی که سلاح هستهای دست بالا را در تبدیل
یک کشور به یک قدرت نظامی داشته باشد میدانیم که این اگر چه غیر ممکن نیست اما به
واقعیت پیوستن آن نیاز به یک GDP افسانهای دارد که لازمه آن یک جهان تک قطبی
تمام عیار و همه جانبه و انتقال بی وقفه نیروی انسانی، منابع خام، ثروت، سرمایه و
غیره از کشورهای جهان به کشور کانونی است. در سطرهای قبلی توضیح دادیم که برپایی
چنین نظامی در شرایطی که روسیه و آمریکا در معاملات جهانی قرار داشته باشند برای
کشوری که بخواهد جای آمریکا را در نظام جهانی بگیرد چقدر دشوار است. آنقدر دشوار
که ما معتقدیم آنچه به وقع خواهد پیوست بدین گونه خواهد بود:
1: تبدیل چین
به قدرت اول اقتصادی جهان
2: رقابت اتحادیه
اروپا و آمریکا برای کسب جایگاه دوم در اقتصاد جهانی که به واقع مشخص نیست چه
نتیجهای در بر خواهد داشت.
3: تقویت بلوک
اتحادیه اروپا و تقویت کیفی این بلوک که شاید با افزایش کمی کشورهای عضو نیز همراه
باشد
4: تقویت
اتحادیه بریکس
5: وارد شدن
هند به معادلات قدرتهای بزرگ اقتصادی
6: تحلیل رفتن
اقتصاد برتانیا
7: ایجاد و
گسترش یک بلوک عربی
8: ایجاد بلوکهایی
احتمالی، متشکل از یک قدرت نظامی، یک قدرت اقتصادی، یک کشور نفتی و ...
9: ...
در لحظه به لحظه
این تحولات هر نوع تغییر مسیری ممکن است. از آغاز جنگ گرفته تا تغییر شدید وضعیت
جهان در اثر تغییرات اقلیمی، همه چیز ممکن خواهد بود. آیا چین و روسیه بیش از
گذشته به یکدیگر نزدیک خواهند شد یا از یک دیگر به شدت فاصله گرفته و رو در روی هم
قرار خواهند گرفت؟ آیا ممکن است آمریکا برای ضربه زدن به چین اقدام به برقراری
روابط نزدیک و ایجاد اتحاد با روسیه کند؟ وضعیت میان چین و هند چگونه خواهد شد؟
آیا سرمایهگذاریهای آمریکا و بریتانیا برای افزایش رقابت و دشمنی میان چین و هند
به نتیجه خواهد رسید یا با تبدیل چین به اقتصاد اول جهانی به مرور همان رابطهای
که بین ژاپن و آمریکا برقرار است میان کشورهای مختلف جهان با چین برقرار خواهد شد؟
ماجرای پیچیده سرمایهگذاری خارجی
توماس پیکتی
در فصل دوازدهم کتاب سرمایه در قرن 21 سر فصلی دارد با این عنوان که «آیا چین مالک
جهان خواهد شد؟» که در زیر یک سرفصل فرعی با عنوان «واگرایی بینالمللی و واگرایی
الیگارشیک» خطری که از جانب واگرایی سرمایه بینالمللی در موضع کشورهای نفتی یا
کشور چین در زمینه انباشت سرمایه و توزیع ناعادلانه و بسیار خطرآفرین ثروت و درآمد
وجود دارد بسیار کمتر از خطر واگرایی نوع الگارشیک است.
توماس پیکتی
در فصل پنج کتاب خود توضیح میدهد که با وجود همه نگرانیها «در کشورهای غربی»
مبنی بر اینکه کشورهای نفتی، اقتصادهای نوظهور و کشورهای در حال توسعه و تازه
توسعه یافته «در حال رسیدن به اقتصادهای جهانی هستند» و ممکن است با گرفتن جایگاه
قدرتهای اقتصادی غربی با جهان و جوامع همان کاری را بکنند که کشورهای غربی در اوج
قدرت خود کردند؛ این خطر بی معنی و نادرست است. او با مفهومی با عنوان «روند
همگرایی بینالمللی» _که در واقع منظور از آن «روند همگرایی بینالمللی در زمینه
قابلیت تولیدی و سطح زندگی» است،_ توضیح میدهد که دورهای که قدرتهای غربی به مدد
برتری تکنولوژی میتواسنتند منافع خود را بر اقتصاد جهانی تامین و تضمین کنند به
پایان رسیده است. او معتقد است با وجود رشد سریع اقتصادی چین، بعضی کشورهای در حال
توسعه و کشورهای نفتی، دیگر این خطر وجود ندارد که آنها برتری خود را بر اقتصاد
جهانی تحمیل کنند. زیرا جهان به گونهای تغییر کرده است که رشد اقتصادی کشورهای در
حال توسعه و قدرتهای نوظهور اقتصادی باعث کندی رشد اقتصادی دیگر کشورها در حول و
حوش نرخ یک درصد خواهد شد. او همچنین معتقد است که با رسیدن هر قدرت اقتصادی به
مرزهای توسعه مادی، رشد اقتصادی این کشورها نیز در همین محدوده قرار خواهد گرفت.
نظریات توماس
پیکتی در این زمینه بسیار مفصل است و برای اطلاع از چند و چون آن میتوانید مستقیماً
به کتاب خود او مراجعه کنید. ما در اینجا قصد نداریم با آغاز نقد نظریات او وارد
یک بحث مهم اما در اینجا فرعی بشویم. در همین حد میگوئیم که نتیجهگیری نهایی
توماس پیکتی از تحقیقات سترگ و با ارزش خود بنا به گفته خودش در بازه زمانی سال 2100 میلادی تحقق مادی کامل خود را خواهد
یافت. اکنون سال 2019 است یعنی تقریباً یک قرن و به طور دقیقتر «حداقل» هشت دهه
زمان باقی است که آن تصوری که پیکتی از روند همگرایی بینالمللی دارد محقق شود.
واقعیت آن است
که نتایجی که پژوهش و آمار جمع آوری شده پیکتی میتواند بر آن استوار گردد در
محدوده زمانی سال 2030 و 2050 دارای اعتبار بیشتری است تا زمان دورتری مانند سال
2100 زیرا پیکتی یک مسئله بسیار مهم را در نتیجهگیری خود مورد توجه قرار نداده
است.
نکته بسیار
مهمتر اینکه آمار مربوط به کشور چین در اطلاعات جمعآوری شده در کتاب «سرمایه در
قرن21» وجود ندارد و در نتیجه اثرات آن وارد نتیجهگیری نهایی نشده است و شاید دلیل
نتیجهگیری ناقص و ضعیفی که آقای توماس پیکتی و همکارانش از پژوهش ارزشمند و سترگی
که کردهاند به همین دلیل بوده است. تلاش ما در در این تحلیل برای پرداختن به
«مسئله چین» و تمرکز روی اضافه کردن این فاکتور تاثیرگذار بر معادلات مربوط به فرآیند
تغییرِ «امپریالیسم اصلی» و آینده نظام سرمایهداری و «مناسبات حاکم بر اقتصاد و
روابط بینالمللی در جهان» به این دلیل است.
سرمایهگذاریهای خارجی در سطح جهانی
چین خیز بلندی
را آغاز کرده است که هدف از آن افزایشGDP این
کشور به رقمی بیش ازGDP کشور آمریکا است. کشور هند نیز در این زمینه
بسیار فعال است. برخی از اقتصاددانان سیاسی و تحلیلگران پیشبینی میکنند که در
سال 2030 یا نهایتاً 2050 یا در فاصلهای بین این دو مقطع زمانی چین موفق خواهد شد
تبدیل به اقتصاد اول جهان شود. آنانکه مقداری خوشبینی را چاشنی واقعیتگرایی میکننده
اعتقاد دارند نه تا سال 2050 اقتصاد هند نیز موفق به عبور از اقتصاد آمریکا خواهد
شد. در الگوی اولی دو قدرت اقتصادی یعنی چین و سپس اتحادیه اروپا بالای سر اقتصاد
آمریکا خواهد بود و در الگوی دومی سه قدرت اقتصادی، یعنی چین، اتحادیه اروپا و هند
رتبههای اول تا سوم اقتصاد جهانی به خود اختصاص خواهند داد.
ما گرچه عبور
اقتصاد هند از اقتصاد آمریکا را در آینده غیر ممکن نمیدانیم اما با توجه به مسئلهای
که درباره «امپراتوریهای بازنشسته جهانی» توضیح دادیم احتمال عبور اقتصاد هند از
آمریکا را حداقل تا بعد از حاکمیت و تثبیت نظامی مبتنی بر بلوکبندی در فضای
اقتصادی و سیاسی جهان بعید میدانیم. به هر حال تمرکز اصلی ما در این قسمت از
مقاله بر روی موضوع محتملتر یعنی «مسئله چین» است و برای جلوگیری از پراکندگی
بحثی که به خودی خود وسیع و گسترده است از وارد شدن به مسئله هند خودداری میکنیم.
رشد اقتصادی
در نظام سرمایهداری بدون «انباشت» ممکن نیست. طی سالهای دراز(قرنها) یک نظام
تولیدی قدرتمند باید به سرحدات توسعه مادی خود برسد و پروسه استخراج «ارزش اضافی»
از نیروی کار توسط طبقه سرمایهدار آن کشور باید طی شود تا سرمایهپولی و سرمایه
مالی لازم برای توسعه اقتصادی، رشد تکنولوژی، تقویت قوای نظامی و غیره تامین گردد.
در این میان غارت مستعمرات، استعمار کشورهای ضعیفتر از طریق تسلط سیاسی یا ایجاد
نظمی از طریق نهادهای بینالمللی و از همه مهتر نابودی اقتصاد ملی کشورهای ضعیف و
گشودن بازارهای آنان بر مبنای نسخههای «لیبرالیسم نو» به مسئله انباشت در
کشورهای دارای اقتصاد قدترمند کمک شایانی کرده است. بر مبنای نسخههای نئولیبرالی
که پنج دهه است ترویج و تجویز میشود کشورهای توسعه نیافته یا در حال توسعه تبدیل
به خامفروشهایی میشوند که مواد خام کشورهای صنعتی را تامین کرده و در نهایت با
پول خامفروشی خود مجبور به خرید کالاهای صنعتی و دارای تکنولوژی بالاتر از همان
کشورهایی میشوند که به آنها مواد خام فروختهاند.
نکته دیگری که
به ایجاد فاصله بین اقتصاد «یک امپراتوری مسلط جهانی»، «کانون مالیه جهانی» یا
کشور کانونی سرمایهداری جهانی با دیگر اقتصادهای جهان کمک شایانی کرده و میکند
این است که موج سرمایه پولی و مالی از کشورهای دیگر جهان به سمت این کشورها سرازیر
شده است. در مورد آمریکا باید در نظر داشت که کشورهای مختلف با خرید اوراق قرضه
دولتی این کشور تلاش کردهاند برای پول ملی، نظام بانکی و اقتصاد خود پشتوانه محکم و قابل اعتماد تامین
کنند. همچنین صدور سرمایه به کشوری که قدرتمندترین نیروی نظامی جهان را در اختیار
دارد و در عرصه تحولات سیاسی و بینالمللی نقشی بسیار تعیین کننده دارد باعث ایجاد
روابط دوستانه و نزدیک بین هر کشوری با آمریکا میشده است که در جدال قدرتهای
منطقهای و محلی یا جدال میان کشورهای کوچک با همسایگان بزرگ آنها نقش حمایتی و
نوعی بیمه را دارد.
از نظر تاریخی
نیز گفتیم که وقتی کشوری قرار است جایگاه کشور کانونی سرمایهداری را از آن خود
کند اقتصاد آن با صدور سرمایه از دیگر کشورهای جهان و جذب سرمایه پولی از «کانون
رو به افول» در قالب «وام»، «سرمایهگذاری خارجی» یا «فرار سرمایه» تقویت شده و
خوراک داده میشود. حال بیائید نگاهی به وضعیت سرمایهگذاری خارجی اقتصادهای بزگ
جهانی، چند کشور در حال توسعه و چند قدرت منطقهای در خاورمیانه کنیم.
موجودی کل سرمایهگذاری خارجی
نمودار فوق موجودی
کل سرمایه خارجی هر یک از این کشورها در سایر کشورهای جهان طی سالهای 2014 تا 2017
را نمایش میدهد.
از آنجا که فاصله میان سرمایهگذاری
خارجی قدرتهای برتر اقتصادی جهان و به خصوص آمریکا با سایر کشورها بسیار زیاد است
و خطوط مربوط به این کشورها در نمودار قبلی با یکدیگر همپوشانی داشته و ناخوانا
است اقدام به جدا کردن کشورهای نمودار قبلی به دو گروه جداگانه کردهایم تا امکان
مقایسه وضعیت سرمایهگذاری خارجی این کشورها نیز برای خواننده ممکن شود.
موجودی سرمایه خارجی
نمودار بعدی
مربوط به وضعیت جذب سرمایه خارجی از دیگر کشورهای جهان توسط هر یک از کشورها است.
مطابق نمودار قبلی ما ترکیبی از قدرتهای بزرگ اقتصادی، چند کشور در حال توسعه و
چند قدرت منطقهای در خاورمیانه را برای مشاهده و مقایسه شما در نظر گرفتهایم.
شیوه کار نیز مانند قسمت قبلی است.
به لطف یکی از
نویسندگان این مقاله آمارهای مورد بررسی قرار گرفته همگی از منابع معتبر یا تنها
منابع موجود استخراج شده و طوری به نمایش درآمدهاند که بررسی آن برای همگان راحت
و ساده باشد و هر مخاطب علاقهمندی بتواند به صورت مستقل درباره آنها فکر کند. ما
در اینجا صرفاً شرح مختصری درباره این نمودارها ارائه میکنیم چرا که در قسمتهای
بعدی میخواهیم از آنها برای استدلال و ایدهپردازی استفاده کنیم.
همانطور که
مشاهده میکنید به ترتیب کشورهای آمریکا، چین، بریتانیا، برزیل و هند بیشترین جذب
سرمایه خارجی کشورهای دیگر را به خود اختصاص دادهاند. در مورد کشورهای در حال
توسعه و قدرتهای منطقهای در خاورمیانه، به جز کشور آفریقای جنوبی همگی در زمینه
جذب سرمایه خارجی عملکرد مثبتی داشتهاند. در میان قدرتهای اقتصادی بزرگ جهان آمار
مربوط به دو کشور آمریکا و چین در این زمینه مثبت بوده است با این تفاوت که «نرخ»
افزایش جذب سرمایه خارجی در چین روند افزایش دارد اما این «نرخ» در مورد آمریکا
کاهش یافته است. به عبارت دیگر سرعت جذب سرمایه خارجی در آمریکا به شکل معناداری
کند شده است.
در زمینه سرمایهگذاری
خارجی کشورها، نمودارهای بالا به خوبی نشان میدهند که به ترتیب کشورهای آمریکا،
چین، ژاپن، آلمان و روسیه رتبههای بالا را در زمینه «موجودی کل» سرمایهگذاری
خارجی به خود اختصاص داده اند. عملکرد بریتانیا در این زمینه منفی بوده است. در
مورد کشورهای در حال توسعه و قدرتهای منطقهای در خاورمیانه این شاخص هم به صورت
مقطعی و هم به صورت کلی رو به افزایش است. نرخ سرمایهگذاری خارجی آمریکا، چین و
ژاپن افزایشی است و این نرخ در بقیه قدرتهای بزرگ اقتصادی کاهشی است.
آنچه در ابتدا
میتوان از نمودارهای بالا برداشت کرد این است که قدرت اقتصادی هند بیش از اندازه
دست بالا گرفته شده است. شاید با وجود خواندن کتابهای مختلف اقتصادی و اقتصاد
سیاسی از این نکته بی اطلاع باشید که آنچه معمولاً به عنوان «نرخ رشد» کشورها در
کتابها، مقالات و اخبار از آن صحبت میشود ترکیبی از «نرخ رشد درآمد سرانه + نرخ رشد جمعیت» است که
در مجموع از آن با عنوان نرخ رشد(g) نام میبرند و در لابهلای ترجمهی کتابها
و مقالات به زبان فارسی از آن با عنوان «نرخ رشد کلی» یا «نرخ رشد فراگیر» نیز یاد
میشود.
آنچه در تحلیلهای
روزنامهای باعث شده است که از هند با عنوان «قدرتی که به زودی تبدیل به اقتصاد
سوم جهان خواهد شد» یا «اقتصادی که به زودی با چین و آمریکا برای کسب جایگاه نخست
جهان به رقابت خواهد پرداخت» یاد شود این
است که جمعیت هند بسیار زیاد و نرخ رشد جمعیت این کشور بالاست.
برای سالها یک
جزء موثر در ثبت نرخهای رشد بسیار بالا در چین و هند ، نرخ رشد جمعیت بالا در این
کشورها بوده است. طبق آماری که در پایان سال 2016 منتشر شده است چين با 1.4
ميليارد نفر جمعيت بیشترین جمعیت جهان دارد و بعد از آن هند با يك ميليارد و 324
میلیون نفر و آمريكا با 326 ميليون نفر در ردههاي دوم و سوم قرار دارند. برای
اینکه آماری برای مقایسه در دست داشته باشید کافی است بدانید جمعیت کل قاره
اروپا(و نه فقط جمعیت کشورهای اتحادیه اروپا) 742 میلیون نفر است. اگر دو میلیارد
نفر از مجموع جمعیت چین و هند کم شود باقی مانده آن از جمعیت کل قاره اروپا بیشتر
است. جمعیت بسیاری از کشورهای جهان از رقم دهگانِ جمعیت چین و هند کمتر است. نرخ رشد جمعیت هند بین فاصله سالهای 1960 تا 2000 بالای 2 درصد بوده است. از
سال 2000 تا 2015 نرخ رشد جمعیت هند بالای 1.5 درصد بوده است و از سال 2015 تا کنون نیز
نرخ رشد جمعیت در هند بالای یک درصد بوده است.
نرخ رشد جمعیت چین نیز از سال 1955 تا تقریباً سال 1995 همواره بالای 1.5
درصد بوده است. بین سالهای 1990 تا 1995 سیاست کنترل جمعیت چین جواب داده است
و روند کاهشی نرخ رشد جمعیت چین از نرخ رشد 0.69 درصدی سال 2000 تا نرخ رشد 0.35 درصدی سال
2019 ادامه داشته است.
نرخ رشد جمعیت
نه تنها روی نرخ رشد(g)
که روی GDP کشورها نیز
تاثیر اساسی دارد. برای تعیین تولید ناخالص داخلی یک کشور روشهای متفاوتی وجود
دارد. یکی از این روشها «هزینه نهایی» نام دارد. در روش هزينه نهايي توليد ناخالص
داخلي از رابطه زير بدست ميآيد:
در رابطه فوق Y توليد ناخالص
داخلي، CP مصرف خصوصي، CG مصرف دولت، I تشکيل سرمايه ثابت ناخالص (سرمايهگذاري
ناخالص)، X صادرات و M واردات ميباشد.
توليد ناخالص
ملی عبارت است از خالص درآمد عوامل توليد از خارج کشور به علاوه توليد ناخالص داخلي به قيمت بازار. درآمد خالص
ملی نیز عبارت است از تولید ناخالص ملی منهای هزینههای استهلاک. وقتی قرار باشد
این آمارها به صورت «سرانه» بیان شوند همه این اعداد و ارقام باید بر رقم جمعیت یک
کشور تقسیم گردد. همچنین ذکر این نکته بسیار اساسی است که در این روش توجه به قیمت
پایه(مثلاٌ قیمت کالاها و خدمات در سال قبل) و مالیاتها اهمیت حیاتی دارد. همچنین
در نظر نگرفتن قدرت پول ملی یک کشور و «نرخ تورم» میتواند به شدت فریبنده باشد.
فرض کنید میزان ارزش سهام بورس یک کشور 100 میلیارد تومان باشد و به ناگاه دولتی
مانند محمود احمدینژاد یا دولت حسن روحانی تصمیم بگیرد ارزش پول ملی ایران را به
یک سوم یا یک پنجم کاهش دهد. در اینجا اگر ارزش سهام بورس آن کشور یک شبه یا طی
مدت کوتاه از 100 میلیارد تومان به 300 یا 500 میلیارد تومان برسد این نشانه رشد
اقتصاد یک کشور نیست بلکه نشان دهنده افزایش فلاکت در آن کشور است.
ما در اینجا
قصد نداریم به توضیح دروس اقتصاد بپردازیم و توضیح دهیم چگونه باید این محاسبات
تصحیح گردد. گرچه توضحی آن کار بسیار ساده و فهم آن آسان است اما به جهت جلوگیری
از طولانیشدن بیش از حد مطلب، مطالعه در این زمینه را به خود علاقهمندان میسپاریم.
دو نکتهای که قصد داشتیم آنرا بیان کنیم مسئله تاثیر نرخ رشد جمعیت بر نرخ رشد(g) بود که در بالا به آن اشاره کردیم و نکته دیگر
اینکه از اعداد و ارقام میتوان برای توضیح واقعیتها کمک گرفت اما نباید اعداد و
ارقام را معادل خود واقعیت در نظر گرفت. ممکن است GDP یک کشور بسیار بالا باشد اما GDP سرآنه آن نشان دهنده این باشد که به لحاظ مسائل
انسانی و اجتماعی آن کشور بسیار توسعه نیافته است. در بعضی از مناطق هند چیزی به
اسم دولت وجود واقعی ندارد. هنوز در این کشور نرخ تجاوز به زنان بر اساس باورهای
مذهبی و سنتی بسیار بالا است. بیش از نیمی از جمعیت هند به دستشویی و سرویس
بهداشتی دسترسی ندارند. توسعه واقعی در هند با توجه به جمعیت بالا و فرهنگ و مذهب
این کشور بسیار دشوار است. رشد اقتصادی هند ناشی از نیروی کار ارزان قیمت و جایگاه
این کشور در حوزه آی.تی است که در سالهای بعد 1990 بسیار مورد توجه و نیاز اقتصاد
جهانی بوده است. جدای از حوزه خدمات و کالاهای با تکنولوژی بالا در حوزه آی.تی،
نقش هند در تولید کالاهای با تکنولوژی بالا به صورت عمومی بسیار ضعیف است.
شاید عدهای
این تصور را داشته باشند که هند با طی کردن مسیری که چین رفته است بتواند به همان
نتایج و دستاوردهایی برسد که چین رسیده است اما مسئله مهم اینجاست که «بدون برنامهریزی
متمرکز همه جانبه» امکان ندارد بتوان با تقلید از ظواهر عملکرد یک کشور به
دستاوردهای مشابه رسید. نکته اساسی دیگری که ما ذکر آنرا به شدت لازم میدانیم
مسئله فساد است. فساد اقتصادی در چین مانند آنچه در هند یا ایران شاهد هستیم وجود
ندارد. جامعه چین بسیار طبقاتی است. شکاف طبقاتی در جامعه چین در حال طی کردن همان
مسیری است که در کشورهای نظیر فرانسه و انگلستان طی شده است. رئیس جمهوری فعلی چین
برآمده از دل طبقه سرمایهدار جدید در چین
برآمده است اما سیستم برنامهریزی و تصمیمگیری در چین بسیار متفاوت با کشورهایی
مانند آمریکا، فرانسه، انگلستان یا نظامهای اقتدارگرایی مانند ایران و کره شمالی
و غیره است.
فساد ساختاری
اجازه نمیدهد هیچ قدرتی در سطح جهانی بتواند راه رشد خود را هموار سازد چون
قدرتهای استعماری سابق و قدرتهای اقتصادی بزرگ دنیا استاد استفاده از فساد در
ساختار حاکمیتی کشورها برای بالا بردن منافع خود هستند. حاکمان فاسد این فرصت را
در اختیار کشورهای دیگر قرار میدهند که بتوانند با پرداخت پول، حمایت سیاسی و
غیره «منافع اجتماع»، «منافع عمومی آن کشور» و «منافع ملی» آن کشور را نابود کنند.
در کشورهای نفتی حجم این فساد چنان بالا است که عملاً قدرتهای بزرگ جهان بدون
اینکه هزینههای اشغال نظامی یا ضمیمه کردن یک کشور به خاک خود را بپردازند درست
مانند یک گاو شیرده از این کشورها بهرهکشی اقتصادی و سیاسی میکنند.
فساد و سرمایهگذاری خارجی
عامل فساد در
بحث سرمایهگذاری خارجی و پذیرش سرمایههای خارجی نیز نقش اساسی ایجاد میکند. چین
قاعدتاً باید در وضعیت فعلی مشغول بلعیدن سرمایههای خارجی باشد اما چنین نیست.
مسئله این نیست که که سرمایههای خارجی رغبتی برای حرکت به سمت چین ندارند بلکه
این نظام برنامهریزی متمرکز این کشور است که اجازه نمیدهد سرمایههای خارجی به
راحتی وارد چین شوند. این تحلیل ما نیست بلکه یک مسئله تایید شده است. یکی از
محورهای جنگ تجاری آمریکا با چین این است که حاکمان چینی اجازه دهند سرمایههای
آمریکایی «آزادانه» در چین فعالیت کنند و به گفته دونالد ترامپ «همانطور که سرمایههای
چین از اقتصاد ما(آمریکا) سود میبرند» این امکان فراهم شود که «ما(سرمایهداران
آمریکایی) هم از اقتصاد چین سود ببریم.»
نه تنها
سرمایهگذاران خارجی که سرمایهگذاران چینی هم نمیتوانند مالکیت واحدهای بزرگ
اقتصادی و صنایع استراتژیک و حوزههای خاص
اقتصادی در چین را به دست بیاورند. آنجا که دولت چین اجازه دهد فقط میتوان سهم
حداقلی داشت. سرمایهگذاران خارجی مایل هستند با استفاده از نیروی کار ارزان قیمت
چینی کالاهای با تکنولوژی بالا را در خاک چین تولید کنند اما دولت چین به خوبی میداند
که ورود سرمایه خارجی به پشتوانه تکنولوژی بالایِ کشورهای مبدا این سرمایهها موجب
میشود که سرمایههای داخلی چین از رقابت و تولید کالاهای با تکنولوژی بالا باز
بمانند و تمایلی برای وارد شدن به این حوزهها نداشته باشد. این نوع سرمایهگذاری
خارجی فقط باعث پایین ماندن سطح تکنولوژیک کالاها در یک کشور خواهند شد مگر اینکه
بنای کار بر همکاری و «انتقال تکنولوژی» باشد. در یک کشور فاسد این انتقال
تکنولوژی یا اساساً موضوع بحث قرار نمیگیرد یا اگر موضوع بحث قرار بگیرد اصلاً به
اجرا در نمیآید. اگر آرشیو روزنامههای زمان اصلاحات را ورق بزنید به صورت
پیاپی با اخبار انواع قراردادهای خارجی مواجه خواهید شد که قرار بوده است با
انتقال تکنولوژی همراه باشد. قبل از زمان اصلاحات ایران چنان منزوی بود که به جز
کشورهای جهان سوم با هیچ قدرت بزرگ اقتصادی در جهان ارتباطی نداشت. بعد از روی کار
آمدن محمد خاتمی بود که دولتهای غربی و کشورهای قدرتمند اقتصادی به پشتوانه رأی
بالای مردم ایران شروع به برقراری رابطه با دولت ایران کردند و قراردادهای مختلفی
به امضای ایران و کشورهای با تکنولوژی بالا رسید. از آن زمان تاکنون طی همه
دولتهای مستقر شده رد جمهوری اسلامی در صفحه اخبار و تبلیغات رسمی حکومتی همواره
چنین گفته میشود که خریدهای هنگفت ایران همراه با انتقال تکنولوژی است اما خبری
از انتقال تکنولوژی نیست که نیست. فکر میکنیم برای خواننده ایرانی لازم نباشد
توضیح بدهیم چرا!
به طور مشخص
در قراردادهای نفتی، خطوط ریلی، ساخت لوکوموتیو، اتوموبیلسازی و غیره همواره صحبت
از انتقال تکنولوژی به عنوان یک بند مهم از قراردادهای خارجی ایرانی شده است اما
ایران همچنان قادر به توسعه مناسب خطوط ریلی نیست، به واردات لوکوموتیو وابسته
است، همچنان مشغول تولید پراید است و برای کاهش قیمت آن به زه و زوار درهای این
ماشین نیز رحم نکرده است، دکلهای نفتی آن در روز روشن دزدیده میشود و وابسته به
دکلهای ارزان قیمت چینی است.
مقایسه موجودی
سرمایه خارجی در کشورها با موجودی سرمایه آنها در کشورهای خارجی
***
نمودار پائین مربوط به
مقایسه سرمایه خارجی سه رتبه نخست اقتصاد جهانی
کل مستغلات
غیر منقول و داراییهای مالی پس از کسر بدهیها، که در مالکیت خانوارهای اروپایی
قرار دارد، در آغاز دهه 2010 بالغ بر 70 هزار میلیارد یورو بوده است. در مقام
مقایسه کل داراییهای صندوقهای مختلف ثروت حاکمیتی چین به اضافه اندوختهای
بانک مرکزی چین، حدود سه هزار میلیارد یورو، یعنی کمتر از یک بیستم مبلغ قبلی است.
دارایی صندوقهای حاکمیتی چین همان مصادیقی هستند که دستمایه ایجاد رعب و ترس در
کشورهای غربی قرار میگیرد. طبقه حاکم، سرمایهداران، اقتصاددانان و رسانههای در استخدام
آنها چنین تبلیغ میکنند که کشورهای در توسعه در حال رسیدن به جایگاه کشورهایی
نظیر آمریکا، بریتانیا و فرانسه هستند و از طریق خرید املاک، مستغلات، سرمایهگذاری
و غیره به زودی صاحبان واقعی این کشورها خواهند شد. این ترویج ترس و تبلیغات یکی
از مهمترین راهکارهایی است که سرمایهداران
آمریکایی و اروپایی از طریق آن اجازه نمیدهند مالیاتی بر ثروتمندان وضع شود و از
آن مهمتر اینکه هر نوع بازاندیشی و اجماع برای دست بردن به ریشههای روابط تولیدی
و منطق توزیع ثروت و درآمد در کشورها را موجب عقب ماندن این کشورها ار رقابت با
دیگر کشورها و قدرتهای نوظهور اقتصادی معرفی میکنند.
مشکل واقعی
چین، هند، کشورهای نفتی و سرمایهگذاریهای خارجی نیست؛ مشکل اصلی انباشت سرمایه و
اضافه انباشت سرمایه پولی است. مشکل ویژگیهای ذاتی سیستم تولید به شیوه سرمایهداری
است. اختلاف سرمایهگذاری خارجی کشورها با میزان جذب سرمایههای خارجی در آن کشور
نه تنها زیاد نیست که در مقابل GDP این کشورها رقم درشتی محسوب نمیشود.
در ضمن همانطور که در نمودارهای صفحات قبل مشاهده میکنید در هیچ کشوری مانند چین،
توازن بین سرمایهگذاری خارجی و جذب سرمایه ار خارج وجود ندارد.
موجودی سرمایه خارجی آمریکا و بلوک اتحادیه اروپا بیشتر از چین است بنابراین
اگر قرار باشد کسی از ترس تملک کشور خود توسط کشورهای خارجی در اضطراب باشد این
کشورهای توسعه نیافته و در حال توسعه هستند نه کشورهای توسعه یافته و صنعتی.
نکتهای که هم
در بحث میزان ذخائر طلای چین و هم در بحث جذب سرمایه خارجی در چین متفاوت از دیگر
قدرتهای سرمایهداری است به احتمال زیاد ناشی از این مسئله است که فعلاً اقتصاد
چین در حال رشد پایه تولید و تجارت خود است و رشد اقتصادی این کشور هنوز مانع
بزرگی بر سر راه راکد شدن سرمایهها است. دلیل دیگر اینکه در چین برنامهریزی
متمرکزی وجود دارد که مانع از استقلال و خودرایی سرمایههای دولتی و خصوصی میشود.
همچنین تفاوت
چین با دیگر کشورهای در حال توسعه در رابطه با جذب سرمایه خارجی این است که بر
خلاف اقتصادهای در حال توسعه که تحت آموزههای نئولیبرالی تمایل شدیدی برای جذب
سرمایه خارجی دارند، چین تلاش میکند تا با مدیریت دقیق جذب سرمایهها خارجی مانع
توقف پیشرفت در حوزه تولید کالاهای با تکنولوژی بالا و سودآوری زیاد شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر