رفیقی امروز به تلخی پرسید که :«چرا فعلا؟» حق گفت و پاسخ ما این است که زین پس «اکنون». بازداشتگاه
پلیس امنیت، بند ویژه ی اطلاعات سپاه ، بازداشتگاه ویژه وزارت اطلاعات و فردا...
این روزها حال عجیبی دارم. روزها بوی خون می دهند و شبها آکنده
اند از سکوت و انتظار. این روزها نیمه های شب یا دمدمه ی صبح همیشه قبل از خواب از
خودم می پرسم « از زندان می ترسی؟» و جواب تا به حال همیشه این بوده که «
هرگز.» پس حکایت اینگونه گذشتن روزها چیست؟
من معمولا وقتی شبها خواب می بینم که تمام روز را با مسئله ای حل
نشده و حاد دست به گریبان باشم. این روزها پس از مدتها دوباره هر شب خواب می
بینم. کابوسهایی از جنس واقعیت، یقین و آینده! این روزها مدام خواب می بینم که
دوباره به بند کشیده شده ایم. همه ی رفقا با هم. در 209 ، 325 و مکانهای دیگر. هر
چه هست میله است و انفرادی و شکنجه و تمام رفقا یکجا دور هم بی هیچ کم و کاستی.
صبحها قبل از آنکه چشمانم را باز کنم یکبار دیگر به تمام آنچه که در
خواب دیده ام فکر می کنم. یک روز به بدنهای له شده مان در اوین ، یک روز به جاسوسی
که تمام انسانیتش را به پول و آزادی ظاهری فروخت، یک روز به فریادهای فرهاد در زیر
دستگاه شک الکتریکی، یک روز به زمزمه ی سرودهایمان در سلول ، یک روز به نگاه
مغرورانه ی پسران و دیگر روز به نگاه پر از خشم دختران، یک روز خواب مادرم را می
بینم که برای ملاقاتم آمده و زندانبان به او فحاشی می کند و یک روز خواب پدرم را
که اعلامیه فوتش را در زندان جلویم می اندازند. من روزها مدام خواب می بینم و این
خوابها تمامی ندارد….
انسانها تنها یکبار فرصت زندگی بر روی این کره خاکی را بدست می
آورند و مرگ پایان این فرصت گرانبهاست. مرگ بی هیچ خبری از راه میرسد و بلیط
مسافرت را باطل می کند. ایستگاه آخر همان صندلی است که نشسته ای و تمام. انسانها
می میرند. در رخت خواب، در بستر بیماری، در تصادف رانندگی، پر خوری، چربی خون
بالا، فشار خون بالا، فشارهای روحی و روانی زنگی ماشینی و عده ای هم در اوج
بودنشان کشته می شوند.شهید عقیده ی خود می شوند. تمام لذت این زندگی دقیقا در همین
است که همه جا و در هر لحظه خطر «نبودن» این «بودن» را تهدید می کند.
کسانی هستند که آرامش را در کر بودن، کور بودن و سکوت می دانند.
اینان چنان قوانین زندگی وضع شده توسط خدایان سرمایه را تن داده اند که دیگر حتی
در آرزوهاشان هم خیال دوری از دنیایی بهتر و زندگی دگرگونه تر نیست. « دانان کل
همه چیز دان » ما را از نادرستی راهمان می گویند و «پیران از تکاپو افتاده» هشدار
می دهند از «نشدن» و «ممکن نبودن». لیبرالها ما را به نادانی متهم می کنند و فرد
گرایان ما را به سرگرم بودن به منافع شخصی دعوت می کنند. این بازار مکاره
پرهیاهوست. همه جا برای حفظ وضعیت موجود عر می زنند و سینه چاک می دهند و
جوابی نمی دهند که آیا در این بازرا مکاره متاعی به نام آرامش، زندگی، پر شدن،
درستی، حقیقتو در یک کلام آزادی و برابری یافت می شود یا نه؟
در زنده بودن شما هرگز زندگی کردنی نیست. برابری راز مرگ دنیای سراسر
نابرابری و بی عدالتی شماست. حقیقت برای شما تصورات کودکانه ای است برای فرار از
تمام دردها و رنجها و حقایق. شما خود را آزاد می دانید اما آزاد بودن در بدوی ترین
خاسته هایی را آزادی می دانید که چیزی نیست جز مخدری برای تشکیل خلا همیشگی
در وجود شما و نمی دانید که به واقع حتی در رسیدن به این نیازهای کم شمار هم آزاد
نیستید و در تار و پود محدودیتهای نامرئی دنیای سرمایه گرفتارید.
من قدر زندگی را بهتر از شما می دانم.
این روزها از هر لحظه ای برای فرو رفتم در ژرفای وجودم استفاده می
کنم. مدام افکار خودم را بازخوانی می کنم و در هر دم و بازدمی با ولعی سیری ناپذیر
جهانبینی ام را کاملتر و کاملتر به درون ریه هایم می کشم. این روزها به سختی
و ستبری اراده ام در راه تنها انتخاب انسانی موجود ایمان کاملتری دارم. من این
روزها غرق دریافت از تمام جهان هستم.سوار بر موتور سیکلت با هر جاده ای همراه می
شوم. به چهره ی تک تک انسانهایی که می بینم خیره می شوم و به اندازه ی کشیدن نصف
جیره ی روزانه ی توتونم از فراز کوه مشرف به گورستان شهر، بی ارزشی زندگی شما را
می بینم که هر چه فرار می کنید بیشتر فرو می روید و هرچه می اندوزید تنها کمک می
کند سنگ گور شما را سنگین تر و کلفت تر می کند. وقتی تصور می کنم در هنگام مرگ
چگونه پوچی دل بستن به آسمان و زمین را با تک تک سلولهایتان درک می کنید از
سرنوشتتان اندوهگین می شوم و به انتخاب خود می بالم و آن سختی و رنج و ترسی که شما
را از ما دور می کند به جان و دل میخرم.
اگر با گزمگان تباری است از تیغ و شلاق و زندان و اگر با خدایان
دنیای شما تباری است از ثروت و سرمایه چه باک که مرا نیز تباری است از حقیقت و
مبارزه و نسل من هدیه کنندگان خونند بی پرسش از عقیده و ایمان.
من فرزند تمامی به تیرک اعدام بسته شدگانی هستم که سرب داغ سینه اشان
را شکافت. من هم خون تمام انسانهایی هستم که باد جسدهاشان را بر طناب دار رقصاند.
هویت من بر گورهای سیمانی بی نشان نقش بسته است. نجوای من طنین سرودهایی است که در
دل جنگلها و کوه های بی شمار سرزمین سوخته ی من از حنجره ی اراده های آگاهِ مسلحِ
سینه ستبر فریاد کشیده شده است. من پیرو تمام گمنامان زمینم. همراه خردِ شورندگان
بر علیه وضعیت موجود، بر علیه دنیای فقر و بندگی.
بدانید در خانه، دانشگاه، کارخانه، جامعه و حتی در زندان زندگی
برای ما سراسر مبارزه است. مبارزه ای برای پیروزی نه برای بقا که اگر ما را سوادی
بقا در سر بود از کشته های ما پشته نمی ساختند.
بزنگاه ها و بالا و پائین این روزهای پر آشوب کسانی که به وقت عمل در
هنگامه ی خشم جلادان به لانه های خود خزیده بودند و سکوت پیشه کرده بودند کم کَمک
از سوراخهای تاریکشان بیرون کشیده است. دیگر طرف ما تنها شب نیست، سپاهی از دسیسه
چینان منفعت طلب نیز بر ما تیغ کشیده اند. آنهایی که در کنج های امن خود شکنجه و
اسارت ما را با لذت نظاره گر بودند اکنون برای دریافت مجوز آفتابی بودن طومار تهمت
و ناروا و دروغ نسبت به آزادی خواهان و برابری طلبان را برای خوش خدمتی به پادشاهی
ظلم پیشکش می کنند. ما را چه باکی؟ کتاب تاریخ ما صفحاتی با شماره ی 58 ، 59
،60 ،61 ، 62و 63 دارد که به ما می آموزد چگونه خود را از تنگه ی جهل، خیانتها و
دشمنیهای شما به سلامت عبور دهیم. ما اگر چه دشمنان قسم خورده ی سنتهای پوسیده ی
دنیای کهن هستیم اما در کوله بار تجربه ی مبارزان سنتهایی است که از به کار
بستن آن اِبایی نداریم. خوش رقصی و طنازی شما در حضور صاحبان قدرت بی پاسخ نخواهد
ماند. زین پس هر زخمی را با زخم و هر ضربه ای را باضربه ای پاسخ خواهیم داد. از
کنار کوچکترین شرارتهای شما بی پاسخ عبور نخواهیم کرد با هر ضربه ای بر قلب شب،
زخمی نیز بر دل سیاه شما خواهیم نشاند. اگر به دروغ ما را به چیزی متهم سازید
واقعیتهای شما را به درستی عیان خواهیم کرد. کلام شما را با کلام و عمل شما را با
عمل جبران خواهیم کرد.
رفیقی امروز به تلخی پرسید که :«چرا فعلا؟» حق گفت و پاسخ ما این است
که زین پس «اکنون». مدتی قلم به نجوای دل گرداندیم اما زین پس به پشتوانه ی عقل
بران تیزی قلم ما صفحه ی کاغذ را خواهد تراشید.