نویسنده: سهراب مختاری
تکته مهم: اگر اشتباه نکنم تاریخ انتشار این مطلب باید حوالی سال 2006 میلادی باشد چون نقدی به این مطلب در سال 2006 منتشر شده است.
«مقدمه»
خواست این نوشته نگاهی به
تفاوت روش " کارل مارکس" محبوبترین اندیشمند هزارهء دوم* و روش فیلسوف
ایدهآلیست آلمانی "گئورگ ویلهلم فریدریش هگل " است. خود مارکس در ۱۵ ژانویهء ۱۸۵۸ در نامهای به "فریدریش
انگلس" مینویسد: "اگر زمانی برای چنین کاری فرارسد، حوصلهء زیادی دارم
که در دو یا سه صفحه، روش عقلانیی که هگل کشف کرده و همزمان آن را به عرفان آلوده
کرده است را در دسترس فهم عموم قرار دهم.۱ "
متاسفانه هرگز چنین زمانی
فرا نرسید. اما محققین و اندیشمندان بسیاری بعد از مارکس سعی کردهاند جای خالی آن
دو یا سه صفحه را با تحقیقات ارزشمند خود پر کنند. من نیز سعی کردهام از این
تحقیقات تا آنجا که به آنها دسترسی داشتهام
استفاده کنم. خود مارکس هم البته در مقدمهء "مبانی نقد اقتصاد سیاسی"
اشارههای بسیار ارزشمند و مهمی از خود باقی گذاشته است. ضمن آنکه به قول لنین:
" اگر که مارکس نیز[ مثل هگل] از خودش یک " منطق" باقی نگذاشت، درقبالش منطق "
کاپیتال" را باقی گذاشت.۲" بنابراین کتاب "کاپیتال"
نیز بیانگر روش مارکس است و به همین دلیل در پایان این نوشته، از خود کتاب کاپیتال
نیز مثالی آورده ام که به فهم مطالب کمک میکند.
نکتهء دیگری که باید به آن
اشاره کنم این است که دیدگاه مارکس دربارهء " روش"، در دو جای مختلف از
نوشتههای او متفاوت است. مثلاً آنچه که در " نقد فلسفهء حق هگل" مینویسد
متفاوت با آن نظری است که در مقدمهء " مبانی نقد اقتصاد سیاسی" دارد.
همچنین او در همان نامهای که در بالا به آن اشاره شد، پیش از شرح حوصلهء خود برای
نوشتن آن دو یا سه صفحه، به انگلس خبر میدهد که
«منطق» هگل را دوباره خوانده است. این بازخوانی بی شک کمک زیادی به مارکس و
شکل گرفتن روش او در کاپیتال کرده است. مارکس مقدمهء "مبانی نقد اقتصاد سیاسی"
را نیز پیش ازبازخوانی «منطق» هگل نوشته است. مقدمهء " گروندریسه"
شانزده ماه پیش از نوشتن نامهء مارکس به انگلس، نوشته شده است. به همین دلیل من در
این نوشته به تغییرات و تفاوتها در دیدگاه مارکس یا حتی نقد اشتباه او به هگل در ۱۸۴۳ یا " مقدمهء
معروف" اشارهای نکردهام. آن چه هم که در توضیحات مارکس در مقدمهء چاپ دوم
جلد اول کاپیتال آمده است، واقعی و انکارناپذیر است. مارکس روش هگل را به راستی
وارونه کرده است و این "مهم" همهء آن چیزی است که این نوشته مسئولیت
نشان دادنش را دارد.
توضیحات من در این نوشته از
هفت قسمت تشکیل شده است:
الف: " گسست از هگل"
ب: " مشخص به مجرد،
مجرد به مشخص"
ج: " واقعیت و شناخت در
نزد مارکس و هگل"
د: " حرکت و تضاد"
ه: " آوف هِبن۳"
و: " مثال"
ز: " نتیجه"
در پایان باید متذکر شوم که
پرداختن به اندیشههای کسانی نظیر هگل و مارکس از خطیرترین و سخت ترین کارهاست.
اما نیاز و ضرورت گشایش چنین بحثهایی، آدم را مجبور به انجام این عمل خطیر میکند.
بخصوص در دورانی که بیشتر از هر وقتی نیاز به بازنگری و بازخوانی اندیشههای مارکس
احساس میشود. امیدوارم این نوشتهء کوتاه بتواند کمک ناچیزی در شناخت گوشه ای از اندیشههای
ژرف این متفکربزرگ باشد.
«گسست از هگل»
(تاثیر فوئرباخ و بازگشت به روش مجرد به مشخص)
سال ۱۸۴۳ سال گسست
مارکس از هگل و ازدواج یا
پیوند همیشگی او با همسرش "ینی" بود.
در اوائل این سال ادامهء
فعالیت "نویه راینیشه تسایتونگ" ممنوع شد. علل این ممنوعییت را خود
مارکس در نامه ای به روگه در تاریخ ۲۵
ژانویهء۱۸۴۳ اینگونه شرح میدهد: "تعطیلی روزنامه
نتیجهء دستبهدست هم دادن چند دلیل ویژه به طور همزمان بود: تیراژ بالای آن، دفاع من از خبرنگار روزنامهء موزل، که درآن آبروی
دولت مردان بسیار بالای حکومت را کاملاَ
بردهام، اصرار ما در نام بردن ازارسال کنندهء قانون ازدواج، تجمع
لاندشتاندها (Landstand) که
میتوانستیم در آنها به ترویج عقایدمان بپردازیم و سرانجام انتقاد از ممنوع شدن
روزنامهء لایپزیگرآلگماینه و سالنامهء آلمانی."
فعالیت مارکس در نویه
راینیشه تسایتونگ او را هردم بیشتر از نقدهای روزبه روز انتزاعیتر هگلی های جوان
جدا کرده بود. اما در سال ۱۸۴۳
بود که او برای همیشه از جایگاه یک هگلی جوان خارج شد. مک للان در بیوگرافی مشهور خود
از زندگی مارکس، به دو فاکتور مهم درشکل دادن به نقد هگل توسط مارکس اشاره میکند
که هم مورد تعیید نگارندهء این سطور و هم مورد تایید بسیاری ازمحققین آثار مارکس
است. این دو فاکتور عبارتند از:
۱- تجربهء او ازهمکاری و سردبیری در مجلهء نویه راینیشه
تسایتونگ
۲- تزهای مقدماتی فوئرباخ برای رفرم در فلسفه۵
ورود مارکس به عالم سیاست و
روزنامه نگاری و درگیری او با مسائل اجتماعی ازجمله سانسور، او را از تفکرات
انتزاعی به سمت مسائل واقعی و درگیری با آنها برد. و نقد فوئرباخ به هگل، زمینهء
تئوریک جدایی اوازهگل را مهیا ساخت. مارکس متدهای فوئرباخ را درست بعد ازآنکه به
تاریخ فوریهء ۱۸۴۳
درسوییس انتشار یافتند، مطالعه کرد. و در تابستان همین سال نقد فلسفهء حق هگل را
نوشت. بازهم به نقل از مکللان "هر
صفحه از نقد مارکس به " تئوری دولت" هگل بیانگر تاثیر متدهای فوئرباخ بر
او است." به عنوان مثال کافی است به این سطور که به موضوع مورد بحث ما
نیزمربوط میشود توجه کنیم: "روش حقیقی روی سرش قرار
گرفته است. ساده ترین پیچیده ترین است و پیچیده ترین ساده ترین است. آنچه باید
نقطهء آغاز میبود نتیجهء رمزآلود شده است، وآنچه میبایست نتیجهء خردمندانه باشد
به آغاز رمزآلود تبدیل شده است.۶" حالا بد نیست که این
سخن مارکس را با یکی از تزهای فوئرباخ مقایسه کنیم: "روش فلسفهء نظرورانه که
تاکنون حرکتش ازمجرد به مشخص و یا ازایده به واقعیت است، روشی وارونه است. بواسطهء
این روش هرگزنمی توان به حقیقت و واقعییت عینی دست یافت۷." همین مقایسهء کوتاه نشان میدهد
که چقدر مارکس تحت تأثیر فوئرباخ بوده است۸. ولی این نوع دیدگاه که میخواهد جای مجرد و
مشخص را عوض کند، دیدگاهی نیست که مارکس همیشه به آن معتقد بماند. مارکس اگرچه
درمقدمهء چاپ دوم جلد اول کاپیتال، یعنی سی سال بعد دوباره متذکر میشود که "دیالکتیک نزد وی
(هگل) روی سر ایستاده است و باید آن را وارونه ساخت تا هستهء عقلانی پنهان در
پوستهء رمزآلودش را کشف کرد.۹" اما با توجه به
مقدمهء "گروندریسه" نمی توان
معنای جملهء بالا را با نظر مارکس در سی سال پیش از آن یکی دانست. مارکس در مقدمهء
"مبانی نقد اقتصاد سیاسی" به طور مشخص از روش "مشخص به مجرد و مجرد
به مشخص" سخن میگوید و نشان میدهد که این روش تنها روش برای " دست
یافتن به واقعییت و بازتولید اندیشگون آنست." به این معنی که باید از "مشخص متصور شروع کرد و به مجردات باریکتر
و سرانجام به ساده ترین قاعدهها رسید."سپس" در آنجا حرکت طی شده در یک
مسیر معکوس قرار میگیرد، تا وقتی که دوباره به واقعیت مشخص برسد." در نزد
هگل نیز حرکت از مشخص آغاز میشود و در یک چرخهء دایرهوار دوباره به مشخص میرسد.
خود هگل مینویسد: "این حرکت عام البته به عنوان مشخص، زنجیرهای از صورتبندیهای
روح است. این حرکت زنجیرهای نباید به عنوان یک خط صاف متصور شود بلکه باید به
عنوان یک حرکت دایرهوار که به خود بازمی گردد تصور شود۱۰" و یا در مقابل کسانی که او
را به یک متفکر انتزاعی صرف محکوم میکنند میگوید: " فلسفه مثل جنگی است بر
علیه انتزاع، جنگی مداوم با فهم تاًملی."
در اینجا این سخن مارکس درستتر
به نظر میرسد که میگوید: "من خویشتن را آشکارا شاگرد این اندیشمند بزرگ
(هگل) خواندم." و درادامه مینویسد: "اگرچه عرفانیت، دیالکتیک را در
دستان هگل منهدم میکند، اما این به هیچ وجه نمی تواند منکر این باشد که او برای
نخستین بار اشکال عمومی حرکت دیالکتیک را به نحوی کامل و آگاه نشان داده است۱۱" البته نباید فراموش کرد که
روش دیالکتیکی مارکس درست نقطهء مقابل روش هگلی است. اما این تقابل به هیچ عنوان
نمی تواند به معنای عوض کردن جای مجرد و مشخص یا نقطهء آغاز و پایان باشد. بلکه به
ماتریالیسم خود مارکس ودرک ژرف ترش نسبت به هگل از واقعیت مربوط است.
«مشخص به مجرد، مجرد به مشخص»
در قسمت پیش اشارهء کوتاهی
به حرکت روشمند "مشخص به مجرد و مجرد به مشخص" کردم. در این قسمت میخواهم
توضیح بیشتری در بارهء این حرکت بدهم. مشخص همان حقیقت و واقعیت است. اما مارکس
توضیح میدهد که اگر بخواهیم حرکت شناختمان را از همین واقعیت مشخص شروع کنیم به
"تصور آشفتهای" از آن میرسیم. خود او مینویسد: "به نظر درست میرسد
که حرکت ما با واقعیت مشخص و پیش شرطهای واقعی آغاز شود و به همین دلیل است که [
این حرکت] دراقتصاد با جمعیت که بنیاد و موضوع همهء عمل تولید اجتماعی است شروع میشود.
اما با دقت بیشتر اشتباه بودن این نظر آشکار میشود. مثلاً جمعیت درصورت نادیده
گرفتن طبقات که آن را تشکیل میدهند، انتزاعی بیش نیست. طبقات نیز باز کلمهای پوچ
خواهد بود، اگر عناصری که طبقات به آنها متکی هستند مثل کارمزدی و سرمایه را
نشناسیم.(...) پس اگر از جمعیت شروع کنیم به تصوری آشفته از واقعیت میرسیم.(...) بنابراین من از مشخص متصور آغاز میکنم و به
مجردات باریکتر و سرانجام به سادهترین تعینات میرسم. در آنجا حرکت طی شده در یک
مسیر معکوس قرار میگیرد، تا وقتی که دوباره به واقعیت مشخص برسم.۱۲" مارکس دراینجا از دو روش نام
میبرد.
الف: روش تحقیق۱۳
ب: روش تشریح۱۴.
اگر بخواهیم این دو روش را
با توجه به کتاب " کاپیتال" توضیح دهیم، اینگونه است که مارکس از مشخص
یعنی "شیوهء تولید سرمایداری و مناسبات تولیدی-مبادلهای منطبق با آن"
شروع میکند و به ساده ترین ومهمترین تعین یعنی کالا میرسد. سپس دوباره از آنجا
شروع میکند و دوباره به مشخص میرسد. با این فرق که مشخص دومی، واقعیت اندیشگون و
بازتولید شده در اندیشه است. کتاب کاپیتال بیانگر راه بازگشت یعنی از مجرد به مشخص
است و مارکس پیش از آغاز کتاب، روش تحقیق را بواسطهء تحقیقاتش طی کرده است.
نکتهء دیگراین است که خیلی
از مفسرین آثارمارکس معتقد بودهاند؛ روش مارکس یا به عبارتی حرکت و توالی مقولات
در کتاب "کاپیتال"، بیانگر یک روش منطقی-تاریخی است. یعنی روند و حرکت
شناخت مقولات روند شناخت واقعیت تاریخی نیز هست. مثلاً کتاب "کاپیتال"
با کالا شروع میشود، بعد به پول و بعد از پول هم به سرمایه میرسد. خوب تا اینجا
این حرکت با حرکت تاریخی پیدایش همهء این مقولات همخوان است. پس آیا میتوان به
این نتیجه رسید که توالی مقولات در کتاب کاپیتال با روند پیدایش تاریخی آنها
همخوان است؟
خود مارکس درجواب این سؤال
مینویسد: "امکانناپذیر و اشتباه خواهد بود اگر چنانچه توالی مقولات اقتصاد
بورژوایی را در روند تعینات تاریخی آنها سامان دهیم. بلکه زنجیرهء پیوند آنها
بواسطهء رابطهاشان با یکدیگر در جامعهء بورژوایی مدرن، تعیین میشود. و این درست
وارونهء آن چیزی است که از نظم طبیعی آنها و رشد تاریخیشان برمی آید." و در
جای دیگری از همان مقاله باز هم در جواب به سؤال ما و در ادامهء گفتهء قبلی خود مینویسد:
"باید این قاعده را به خاطر سپرد زیرا ازلحاظ توالی مقولهها بسیار تعیین
کننده است. مثلاَ هیچ چیز به اندازهء
اجارهء زمین، برای شروع طبیعی جلوه نمیکند. چرا که مالکییت ارضی با زمین، این منبع
همهء تولیدها و همهء هستیها و نیز نخستین شکل تولید تقریباَ در همهء جوامع مستقر -یعنی
کشاورزی- پیوند خورده است. اما چیزی از این اشتباه آمیزتر نخواهد بود. در همهء شکل
های جامعه یک نوع معین تولید بر سایر شکل ها غلبه دارد و مناسبات این نوع هم بر سایر مناسبات تاثیر میگذارد." پس
در جامعهء سرمایداری سرمایه را باید همچون " قدرت اقتصادی فراگیر" و "نقطهء
آغازو پایان" نگریست. و "باید قبل ازمالکیت ارضی بررسی شود.۱۵"
اینگونه است که مارکس
در" کاپیتال" سرمایه را در جلد اول و اجارهء زمین را در جلد سوم
بررسی میکند. درصورتی که این خلاف روند پیدایش تاریخی
این مقولات است. مارکس در " فقر فلسفه" نیز مینویسد: "هرآنچه که
وجود دارد و بر روی این زمین و آسمان میزید را میتوان به واسطهء تجریدات، به
مقولات منطقی برگرداند. بوسیلهء این هنر میتوان همهء دنیای واقعی را درجهان
تجریدات و جهان مقولات منطقی غرقه کرد.۱۶"
«واقعیت و شناخت در نزد هگل و مارکس»
"هرآنچه
خردمندانه است، واقعیت دارد و هرآنچه واقعیت دارد خردمندانه است.۱۷"
ممکن است بعد از خواندن این
جمله به این نتیجهء اشتباه برسیم، که هگل معتقد است؛ هیچ تفاوتی در میان ذهن و عین
وجود ندارد. یا مثل خیلی از مفسرین
بپنداریم که او ذهن را انعکاسی از واقعیت میداند.
اما با دقتی بیشتر در اندیشهء هگل، به اشتباه
بودن این نتایج و تفاسیر پی خواهیم برد. اول آنکه خرد در نزد هگل یک مرحله از ذهن
است۱۸. خود
او مینویسد: " خرد مفهومی است که به خود واقعیت میدهد و این به معنی آن است
که خرد از" مفهوم" و" واقعیت" تشکیل میشود." یا درمورد
واقعیت مینویسد: " من واقعیت را نه تنها از اتفاقات که وجود دارند، بلکه آن
را از دو معنای وجود(Dasein, Existenz) نیز
جدا کردهام." و در ادامه مینویسد: " فلسفه باید با واقعیتی سروکار
داشته باشد که موضوعات، نهادها، شرایط و...
فقط صورت برونی آن هستند.۱۹"
پس این گفتهء هگل که
"هرآنچه خردمندانه است واقعیت دارد وهرآنچه واقعیت دارد خردمندانه است."
به هیچ عنوان به معنی یکی بودن ذهن و عین نیست. حتی شاید بتوانیم بگوییم که از نظر
هگل، تنها امر خردمندانه است که میتواند موًثر و تحقق پذیر باشد۲۰. البته هگل از طریق شناخت به
یک وحدت جدایی ناپذیر در میان اندیشه و واقعیت نیز میرسد، اما این وحدت موضوع
دیگری است که به آن نیز خواهم پرداخت.
از کلیات که بگذریم، هگل
برخلاف تفسیر یاد شده، به یک واقعیت بیرونی معتقد است و بر این اساس هدف روش شناخت
او، رسیدن به همین واقعیت بیرونی است. در قسمت پیش حرکت از مشخص به مجرد و بازگشت
آن به مشخص را توضیح دادم. در این قسمت نیز سعی خواهم کرد با توجه به همین حرکت، شیوهء
درک مارکس و هگل را از شناخت
واقعیت نشان دهم. هگل معتقد است که " آگاهی ما باید به شناخت تبدیل
شود." و شناخت هر چیز باید شناخت یک تمامیت باشد. چراکه "حقیقت تمامیت
است." پس هردو آنها حرکت شناخت خود را از واقعیت(مشخص) آغاز میکنند، به
مجردات یا قواعد ساده تر میرسند و دوباره به مشخص بازگشته و تمامیت آن را در اندیشه بازتولید میکنند. در
اینجا ما با تفاوت روش هگل و روش مارکس
آشنا میشویم. این تفاوت در میان مشخص اندیشگون مارکس و مشخص اندیشگون هگل است.
مارکس در مقدمهء معروف کتاب
"مبانی نقد اقتصاد سیاسی" در نقد دیدگاه و روش هگل مینویسد: "
برای این نوع آگاهی حرکت مقولات به عنوان عمل تولید خود واقعیت به نظر میرسد.
درصورتی که این حرکت تنها یک ضربهء محرک از بیرون دریافت میکند." و یا مینویسد:
"هگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجهء اندیشهای خلاصه شده و فرورفته در
خود که حرکتش را از درون خودش دارد، بداند. در حالی که روش حرکت از مجرد به مشخص،
فقط سرشتی از اندیشهای است که واقعیت را در خود بازتولید میکند. البته این
بازتولید به هیچ عنوان نمی تواند به معنای روند پیدایش خود مشخص(واقعیت) باشد.۲۲" حالا به نظرهگل توجه کنید:
"هر مرحله(در حرکت شناخت)، نسبت به مرحلهء پیشین مشخصتر است." یا
"هر مرحله از رشد و حرکت، پربارتر و به اندازهء گستردگی تعینات و قائدههایش،
مشخصتر است." بنابراین میبینیم که مشخص اندیشگون هگل دارای یک تفاوت اساسی
با مشخص اندیشگون در نزد مارکس است. رشد و تکوین مفولات در نزد هگل، رشد و تکوین
خود واقعیت نیز هست. هگل در صدمین صفحهء "درسهایی دربارهء تاریخ فلسفه"
مینویسد: " یک کانتی معتقد است که
میل به شناخت حقیقت، یک امر بیهوده است(...) اما یک پیشداوری دیگر نیز که من از آن
دفاع میکنم، میگوید: ما میتوانیم به شناخت حقیقت برسیم، اما تنها زمانی که آن
را اندیشیده باشیم. چراکه شناخت حقیقت بواسطهء دریافتهای بلاواسطه و نگاه کردن،
غیر ممکن است. همینطور از طریق حسهای بیرونی و حتی نگاه هوشمندانه هم نمیتوان به
حقیقت رسید. زیرا هر نگرشی یک امر حسی است." هگل با اندیشیدن حقیقت، به وحدت
بین حقیقت و اندیشه و سرانجام به یگانه ویکی بودن آنها میرسد. جایی که : "هر
یک دردرون دیگری، در کنار خود نیز هست." به این معنی که "دیگری در بیرون
از او وجود ندارد، بلکه در درون دیگری به درون خود باز میگردد."
حالا که نام کانت را هم در
جملات هگل شنیدیم، بهتر است کمی با توجه به "شئ درخود" او مسئله را
توضیح بدهیم. بیایید تصور کنیم که در پروسهء شناخت دو لحظه وجود دارد. یکی لحظهء
ابژکتیو و دیگری لحظهء سوبژکتیو است. اولی تجمعی از همهء آن عناصری است که مربوط
به شئ یا قواعد عینی و بیرونی است و دومی تجمعی از همهء عناصری است که مربوط به
بازتولید قائدههای عینی دراندیشهء ماست. از نظر کانت همهء دانش ما وابسته به
"شئ درخود" در لحظهء ابژکتیو است. اما ما هرگز نمی توانیم به راز و
حقیقت آن آگاه شویم. هگل اما با این نظر مخالفت میکند. بنابراین وقتی که هگل به
مشخص میرسد و یا آن را بازتولید اندیشگون میکند؛ لحظهء ابژکتیو در لحظهء
سوبژکتیو بازتولید میشود و همزمان با این بازتولید، لحظهء ابژکتیو از بین میرود.
یا به عبارت دیگر لحظهء سوبژکتیو لحظهء ابژکتیو را به درون خود کشیده و هم درخود
آن را حل میکند. در نزد مارکس نیز برخلاف
کانت و بنابر پیروی او از هگل، لحظهء ابژکتیو(حقیقت) در لحظهء سوبژکتیو بازتولید
میشود. اما از نظر او، لحظهء ابژکتیو نه تنها بعد از پروسهء شناخت از بین نمیرود،
بلکه آزادانه و مستقل به زندگی خود ادامه میدهد. پس میتوان گفت که مارکس هم مثل
کانت و برخلاف هگل به هستی مستقل و بیرونی حقیقت حتی بعد از پروسهء شناخت، معتقد
است. در صورتی که در روش هگل موضوع یا شئ "در برابر خودآگاهی، فاقد هرگونه استقلال و ذات است.۲۳"
« حرکت و تضاد»
حقیقت همیشه در حرکت است.
حقیقت همیشه کل است. کل تمامیت است و تمامیت یک وحدت است. اما چگونه میتوان به
این وحدت رسید؟
اگر یادتان باشد در نقل قولهامان
از هگل، او به یکسری مراحل اشاره داشت و میگفت که هر مرحله نسبت به مرحلهء پیشین
خود مشخصتر است. هگل حرکت هر مرحله در شناخت هر چیز را به سه لحظه یا مرحلهء دیگر
تقسیم میکند.
الف: وحدت ساده
ب: نفی یا تضاد و اختلاف
ج: نفی در نفی(اثبات) یا
وحدت در تضاد و اختلاف.
برای توضیح این سه مرحله سعی
کردهام از مثالهایی استفاده کنم که خود هگل از آنها در کلاسهایش استفاده میکرده است.
«الف»
وحدت ساده یک دادهء عینی و
تجربی است. یعنی شناخت ما در این مرحله هنوز در حد یک دادهء عینی و برخورد تجربی
با شئ یا موضوع مورد نظر است. شئ در این مرحله مثل دانهء یک درخت است. اگر به
دانهء یک درخت نگاه کنیم، چیزی بجز یک
نقطه نیست. اما همین نقطهء ساده تمام کیفیتهای یک درخت مثل ریشه، تنه، شاخهها، برگها و شکوفهها را
در خود دارد. البته این کیفیتها هنوز دارای موجودیت بیرونی نیستند. دراینجا هگل
میگوید: " دانستن این مسئله اساسی است که یک کل بسیار ساده، یک گوناگونی را در خودش دارد. گوناگونی که
البته هنوز دارای وجود و زندگانی برای خودش نیست.۲۴" سرانجام اینکه اگر این دانه
را بشکنیم به یک نقطهء آغاز خواهیم رسید، یعنی از درون آن، گیاه بیرون میآید.
«ب»
مرحله دوم، نفی یا تضاد و
اختلاف نام دارد. در مرحلهء پیش ما از یک دادهء تجربی صحبت کردیم
که به قول " تونی
اسمیت" متاسفانه از تجربی بودن این داده در بیشتر تفاسیر چشم پوشی میشود.
مرحلهء دوم در واقع کسب این داده و دانش تجربی است. از نظر هگل نقطهء عزیمت برای
فلسفه تجربه است. اما تجربه برای او دارای مفهومی دوگانه است. یکی آگاهی بلافصل و
دیگری تحول آن آگاهی به عنوان حرکت از یک جزء به سمت کل آگاهی تجربی است. مرحلهء
دوم را میتوان به گیاه تشبیه کرد. چراکه لحظهء سادهء پیشین تحول مییابد و تحول
یافتن در اینجا به معنی قدم گذاردن در وجود است. این مرحله، یک مرحلهء میانی است و
با رشد آن چیزهایی که دانه آنها را در
درون خود داشت، ما را از یک مرحله به یک مرحلهء دیگر میرساند. مثال دیگری که خود
هگل نیز از آن استفاده میکند "انسان" است. انسان تنها بعد از اینکه
خودش را بشناسد، آن چیزی است که شناخته است. بدون این شناخت همهء حرف ما از خرد و
آزادی در حد همان حرف باقی میماند. هگل میگوید که "انسان اساساً خرد است
اما بهتر است بگوییم که میتواند خردمند شود." خرد تفاوت میان انسان نابالغ
یا تعلیمنادیده و انسان بالغ یا تعلیمدیده است. تفاوت میان انسانی که میزید
بیآنکه خودش را بشناسد و انسانی که به دلیل اینکه خودش را شناخته است، برای خودش
میزید. هگل میگوید: " اگر بگوییم که انسان خردمند است. همزمان فرقی قائل میشویم
در میان کودکی که تازه به دنیا آمده است و مرد تعلیم دیده و خردمندی که در
مقابلمان ایستاده است.۲۵" کودک
هم انسان است، اما هنوز عمل خردمندانهای انجام نمی دهد. البته نباید فراموش کنیم
که خرد یک امکان است. و رابطه اش با کودک درست مثل رابطهء بین همان گیاه و دانهء
ساده است.
«ج»
نفی در نفی یا وحدت در
اختلاف و تضاد، آخرین لحظه از حرکت هر مقوله است. حرکت مقولات در نزد هگل به معنای
حرکتی است که میخواهد خصوصیات، اختلافات و جزئیات را در یک کل از گوناگونی، به
وحدت برساند۲۶. یعنی
رسیدن به لحظهای که لحظاتی از لحظات پیش را هم در خودش دارد. به عبارت دیگر، دانه
رشد پیدا کرده و هم اکنون به یک درخت تبدیل شده است. بنابراین لحظات پیشین تغییر
نکرده اند. چرا که اگر تغییر کرده یا تکه تکه شده بودند، دیگر نمی توانستند رشد
کنند. این لحظه در واقع لحظهء رشدیافتهای از کنارهم قرار گرفتن خصوصیات گوناگون
است. مثلاً ریشه، تنه، شاخهها، برگها و شکوفهها خصوصیاتی متفاوت بایکدیگر
هستند. هیچ کدام از این موجودیتها نمی
تواند به تنهایی بیانگر واقعیت گیاه باشد. هرکدام از آنها دیگری را نفی میکند و
چیزی که در میان این نفی در نفی همچنان پایدار میماند، زندگی گیاه است. زندگی
گیاه در بین همهء این شرایط ادامه پیدا میکند. هگل میگوید: " این توان و
نیرو که بتوان در درون نفی خود پیش خود هم ایستاد، آزادی انسان است.۲۷"
«د»
تا اینجا چگونگی حرکت شناخت
را در نزد هگل مشاهده کردیم. در قسمتهای پیش هم یادآور شدیم که مارکس روش خود را
از هگل گرفته و به دلیل ماتریالیست بودنش هستهء عقلانی آن را از درون پوستهء
عرفانی آن بیرون کشیده است. اما آیا این سه لحظه که در نزد مارکس هم وجود دارند،
دارای همین مشخصات هستند؟
برخی از مفسرین آثار مارکس
که در اینجا میتوانیم از "کالینیکوس"
به عنوان مثال نام ببریم، معتقد هستند که لحظهء سوم در نزد مارکس متفاوت با
نفی در نفی یا وحدت در اختلاف هگل است.
مثلاً کالینیکوس در کتاب خوب
خود به نام " ایدههای انقلابی کارل مارکس" در آنجایی که " روش
مارکس" را توضیح میدهد، ضمن توضیحات مهم و درست خود، یکباره مینویسد:
"مرحلهء سوم در دیالکتیک هگل، تجمعی از اختلافات است. این عناصر مختلف و
متضاد، بواسطهء پروسهء شناخت دریکدیگر حل میشوند... اما در نزد مارکس تضادها فقط
میتوانند به واسطهء مبارزه و پیروزی یکی بردیگری پایان یابند.۲۸"
به نظر من کالینیکوس در
اینجا لحظهای از واقعیت را میبیند، اما توضیح او زیاد به روش مارکس یا روش هگل
مربوط نیست، بلکه روش را به واسطهء دیدگاه سیاسی مارکسی توضیح میدهد. مثل اینکه
منتقدی بخواهد شعر یک شاعر را صرفاً با مراجعه به نظرات و معیارهای سیاسی آن شاعر
توضیح بدهد. چنین عملی به همان اندازه که میتواند به ما کمک کند، همانقدر هم میتواند
موجب گمراهی ما شود. روش مارکس نیز مانند روش هگل این مراحل را در خودش دارد.
مرحلهء سوم مارکس نیز درست همان مرحلهء سوم هگل است. در مثالی که در قسمت بعدی از
کاپیتال خواهم آورد این موضوع را نیزتوضیح خواهم داد. اما در اینجا میخواهم بر یک
چیز بازهم تاکید کنم و آن این است که مارکس به هستی مستقل واقعیت در برابر خرد و
اندیشه معتقد است. درصورتی که هگل چنان اندیشه و خرد را بر واقعیت غالب میکند که
توسط آن به آشتی تضادهای واقعی و بیرونی در خرد میرسد. درحالی که مارکس برای
واقعیت، یک هستی مستقل قائل است. خود او مینویسد: "نفی در نفی در نزد هگل،
نفی هستی ظاهری، به عنوان هستی عینی است که خارج از آدمی و مستقل از او وجود دارد.۲۹"
به نظر من همین نامستقل بودن
واقعیت نزد هگل و غالب شدن خرد و اندیشه بر آن است که بنیاد تفاوت روش هگل و مارکس
را میسازد. علت آشتی تضادها در لحظهء سوم هگل نیزهمین نامستقلی است. هگل به یک
وحدت جداییناپذیر درمیان حقیقت و اندیشه یا خرد میرسد. درحالی که مارکس هستی
مجزایی برای واقعیت قائل است. این هستی مجزا اجازه نمی دهد که تضادهای موجود و
واقعی، در اندیشه و خرد حل شوند.
«تفاوت، تضاد»
نکتهء دیگری که میخواهم در اینجا به آن اشارهء کوتاهی داشته باشم؛
"تضاد" است. چراکه تضاد در
مراحلی که توضیح داده شدند و در واقع در مرحلهء دوم، نقش بسیار مهمی دارد.
اما " تضاد" نیز
مثل هر لحظهء دیگر در نزد هگل دارای قانون پیدایش خاص خودش است و برای توضیح این
قانون باید به سراغ لحظهای رفت که تضاد را در درون خودش دارد. این لحظه چیزی نیست
جز: " تفاوت". هگل میگوید: " تفاوت به طور کلی تضادی درخود
است." به این معنی که تضاد از درون این لحظه بیرون میآید. مثل گیاهی که از
درون دانهاش بیرون میآمد. اگر دانه را بشکنیم
"تضاد" بیرون میآید. به عبارت دیگر رشد گیاه با پیدایش "
تضاد" شروع میشود. این رشد، گذار دانه ازهمسانی و تفاوت به تضاد واختلاف
است. هگل میگوید: "هر چیزی درخود متضاد است.۳۰" پس تضاد و اختلاف از نظر هگل
زاییدهء اندیشه نیست، بلکه اختلافی ابژکتیو(عینی) و در درون شئ یا موضوع مورد
بررسی است. این اختلاف عینی حرکت مفهوم را راهنمایی میکند و گذار به یک محتوای
علمی جدید را امکانپذیر و ممکن میسازد. به این معنی که ما درتلاش خود برای شناخت
موجودییت یک چیز، به یک چیزمتضاد یا نامفهوم میرسیم و این چیز متضاد یا نامفهوم
ما را موظف میکند که به تحقیق در چیز دیگری بپردازیم۳۱. این تحقیق توضیحی خواهد بود
برای آن چیز متضاد و یا نامفهوم. به قول " فریدا اوتو ُولف" (استاد
فلسفه در دانشگاه آزاد برلین): "تضاد در حرکت روشمند نظم فلسفی هگل، به معنای
گذار به یک چیز جدید است و در این حرکت،
تضاد به عنوان تنها لحظهای از موضوع یا شئ مورد بررسی جلوه مینماید، که اندیشهء ادراکی
را مجبور میکند تا برای رشد و تحول "مفهوم۳۲" گامی
به جلو بردارد.۳۳"
تضاد در "روش"
مارکس نیز، تقریباً با همین مشخصه ظاهر میشود. با این تفاوت که حرکت شناخت مارکس
همانطور که بارها گفتم، تکوین خود واقعیت نیست. مثلاً در کتاب کاپیتال نیز تضاد یا
اختلاف، روند شناخت را به حرکت در میآورد؛ ما را از شکل ساده تا شکل عام کالا میبرد
و از خود کالا به سرمایه میرساند. تا آنجایی که کل شیوهء تولید سرمایداری
بازتولید اندیشگون میشود. بدون اینکه اختلافات و تضادها به یکسری مبارزات در
کتاب کاپیتال منجر شوند. مبارزات تنها میتوانند در بیرون از تجریدات و حرکت
مقولات وجود داشته باشند.
«
آوفهِبن»
" آوفهبن"
یکی از پراهمیتترین فعلها درفلسفهء هگل و اندیشهء مارکس است."
آوفهبن" در زبان آلمانی دارای چند معنی است وهگل فقط از دو معنی اصلی آن
استفاده کرده است. خود او در کتاب منطق دربارهء این فعل مینویسد: " آوفهبن
در زبان دارای دو معنا است، یعنی همان اندازه که به معنی نگهداشتن و حفظ کردن است،
به همان اندازه نیز به معنای لغو کردن و پایان دادن به یک چیزاست.۳۴" پس آوفهبن دارای یک دوگانگی
درمعنا است و هگل در تمام فلسفهء خود با این کاراکتر دوگانه بازی میکند و فلسفهاش
را پیش میبرد. اگر قسمت قبلی این نوشته را به یاد داشته باشید، از سه مرحله در نزد هگل نام بردیم. همهء آن مراحل دریکدیگر
آوفهبن میشوند. به عبارت دیگر فرارفتن از هر مرحله معادل با مرحلهء بعدی است.
اما این فرا رفتن به معنای ازبین رفتن
مرحلهء قبلی نیست، بلکه به این معنی است که لحظهء پیش درلحظهء بعدی ادامه
پیدا میکند. و آنقدراین لحظهها در یکدیگر آوفهبن میشوند تا ما به لحظهای
برسیم که: "سرشار ازتعینات بسیار و بیانگر وحدت در گوناگونی است."
مارکس در "نقد دیالکتیک
و فلسفهء هگل بهطور کل" مینویسد: "آوفهبن نقش ویژهای در اینجا(درنزد
هگل) بازی میکند. به این معنی که دو
معنای نفی و نگاهداشتن یا اثبات در یک فعل به یکدیگر گره خورده اند.۳۵"
به نظر من این گره خوردگی دو
معنا در یک فعل، در فهم اندیشهها و روش مارکس نیز نقش بسیار مهمی بازی میکند. این که به یک چیز
هم پایان بدهیم و هم آن را حفط کنیم، پایه و اساس حرکت دیالکتیکی هگل و مارکس است.
«مثال»
کتاب
کاپیتال با شکل ارزشی شروع میشود و شکل ارزشی متشکل از سه لحظه (مرحله) است. هر
کدام ازاین لحظهها نیز بازبه سه لحظهء دیگر تقسیم میشوند و فرارفتن از هر لحظه
به توضیح لحظهء دیگر میانجامد. درست آن طوری که" آخرین لحظهء هر مرحله، به
اولین لحظهء مرحلهء بعدی میرسد۳۶."
نمودارهای زیر
بیانگر برخی از این لحظات هستند.
اگر مثال هگل دربارهء مرحلهء
نخست را به خاطر داشته باشید، در اینجا هم میتوانیم بگوییم که: کالا همان نقش
دانه دربرابر درخت را، در مقابل " سرمایه" بازی میکند.
پول و سرمایه نیز هرکدام به
سه قسمت تقسیم میشوند و مرحلهء پایانی هریک از مقولات حلقهء واسط برای گذار به یک
مقولهء دیگر است. این گذاریا فرا رفتن از یک مقوله به مقولهای دیگر همان چیزی است
که هگل آن را " آوفهبن" مینامد. به عنوان مثال وقتی مارکس در"
کاپیتال" از مقولهء کالا به مقولهء پول میرسد، در واقع با یک
"تضاد" یا " نامفهومی" برخورد کرده است. به این معنی که پول
خود یک کالا است اما کارکرد دیگری نسبت به کالا درجامعهء بورژوایی دارد. این تفاوت
موجب میگردد که مارکس از مقولهء کالا خارج و به مقولهء پول وارد شود. همین توضیح
درمورد گذاراز پول و ورود به مقولهء سرمایه هم صادق است. یعنی سرمایه همان پول
است. خود مارکس مینویسد: "ارزش پیوسته از شکلی به شکل دیگر فرا میرود، بدون
اینکه خویشتن را در این حرکت گم کند و به این ترتیب به یک فاعل(سوبژکت) خودکار تبدیل
میشود. پس اگر بر اشکال قابل رؤیت ویژهای که ارزش در حال مصرف به تناوب درچرخهء
زندگی خویش به خود میگیرد تمرکز کنیم، به این توضیح میرسیم که: سرمایه پول است،
سرمایه کالا است.۳۸"
در اینجا ما برخلاف تفسیر
کالینیکوس، با تضاد و اختلافی مواجه هستیم که به جای منجر شدن به مبارزهء طبقاتی، به پیشرفت حرکت مقولاتی شناخت
میانجامد. شناخت دیالکتیکی، حرکتش را در میان گوناگونیها و تضادها بازمی یابد و
ادامه میدهد، تا سرانجام به وحدتی سرشار از گوناگونی و اختلاف برسد. واقعیت نیز
با همهء تضادهای بی پایان و پایانپذیر خود در بیرون از این حرکت، همچنان مستقلانه
وجود دارد و به زندگی خود ادامه میدهد. حرکت منطقی مقولات فقط میخواهد واقعیت را
در تمامیتش بیندیشد و آن را درخود بازتولید کند. پس هدفش به هیچ عنوان تسلط اندیشه
بر واقعیت یا تغییر دادن چیزی (بواسطهء پروسهء شناخت) نیست. از دیدگاه مارکس تنها
عمل انسانها است که میتواند جهان را تغییر دهد، نه اندیشیدن و تأمل آنها بر جهان.
اگرچه تفسیر و توضیح اندیشگون واقعیت، پیش شرط هر تغییر سترگ است. کتاب کاپیتال
همانطور که خود مارکس هم در مقدمهء چاپ دوم جلد اول آن مینویسد؛ بررسی "
شیوهء تولید سرمایداری و مناسبات تولیدی-مبادلهای منطبق با آن۳۹" است.
واقعیت همیشه مستقلانه در
حرکت است. اندیشه نمیتواند به تنهایی و فقط به واسطهء شناخت بر واقعیت مسلط شود.
هگل اما واقعیت را در خرد حل کرده و خرد را بر آن مسلط میکند. درحالیکه خرد و واقعیت یا عین و ذهن از نظر مارکس در یک
برخورد برابر و به عنوان دو هستی مستقل و همزمان به یکدیگر پیوسته، تحول مییابند.
مارکس در کاپیتال مینویسد: "انسان همزمان با این حرکت (کار) که بر روی طبیعت
بیرون از او تاثیر گذاشته و آن را تغییرمی دهد، طبیعت خودش را هم تغییر میدهد.۴۰" و یا در جایی از ایدهئولوژی
آلمانی، فوئرباخ را نقد کرده و میگوید طبیعتی که فوئرباخ از آن صحبت میکند، فقط
در جزایر مرجانی پیدا میشود. به این معنی که واقعیت و طبیعتی که ما با آن برخورد
میکنیم توسط کار و عمل انسانی دگرگون شده است و این تنها "عمل" انسان
است که میتواند واقعیت را تغییر دهد و با این کار خودش هم تغییر کند. اندیشه و
تأمل بر واقعیت نمیتواند به تغییر واقعیت بیانجامد. روش مارکس سلاحی برای تغییر
واقعیت نیست، بلکه ما را به شناخت از واقعیتی میرساند، که البته از نظر او
باید تغییر کند. مارکس با داشتن چنین سلاحی به درون واقعیت میرود و در درون خود
واقعیت، به همراه همهء تضادها و اختلافاتش آن را دنبال میکند. بنابراین تضادها و
اختلافاتی که مارکس در پروسهء شناخت با آنها برخورد میکند، ضربهء محرکی هستند که
حرکت مقولات را به پیش میبرد. این رشد مقولات اما در روش مارکس نقطهء مقابل رشد
مقولات در روش هگل است. هگل اندیشه را بر واقعیت غالب میکند و این در نزد مارکس
وارونه است. به عبارت دیگر اندیشه در روش مارکس مطیع واقعیت است و همه چیز خود را
از واقعیت دارد. نمودار زیر که بیانگر حرکت منطقی مقولات در " کاپیتال"
است، نشان میدهد که چقدر اندیشه در روش مارکس مطیع واقعیت است. به قول میشائل
هاینریش؛ " مارکس همیشه با یک شئ(موضوع) بیرونی سروکار دارد."
نکتهء آخر اینکه "روش"
مارکس در کتاب کاپیتال که هنوز هم بعد از گذشت بیش از صد وسی سال، بهترین بررسی
سرمایداری است، نشان میدهد که مارکس با استادی تمام اندیشهها و فلسفهء زمانهء
خود را درونی خود کرده، آنها را با معلومات گسترده و درعین حال عمیق خود آمیخته
است، تا به چنین روش بهتری نسبت به پیشینیان وهمچینین همدورههای خود دست یابد. خود
مارکس در نامهای به ناشر ترجمهء فرانسوی "کاپیتال" مینویسد: "برای
علم شاهراه وجود ندارد و خوشبختی رسیدن به قلههای درخشان آن فقط نصیب کسانی میشود
که به خستگی بالا رفتن در جادههای
پر فراز و نشیب آن نمیاندیشند.۴۲" و زندگی مارکس نشان میدهد
که او چنین آدمی بود. انسانی که با این همه تبعید، فقر، بیماری و زجری که بر سرش باراندند و
بارید، صدایش هنوز هم که بیش از یک قرن از
مرگش میگذرد، از صدای همهء ما پیروانش زندهتر و رساتر
است. پس بد نیست که این نوشته را نیز با معروفترین جملهء او تمام کنم: "
فلاسفه جهان را فقط به شیوههای گوناگون تفسیر کردهاند،
بحث بر سر تغییر آن است."
یادداشتها:
* در
اعلام نتایج رأی گیریهای بیبیسی و تعیین بزرگترین اندیشمند هزارهء دوم، کارل
مارکس بیشترین رأی را به خود اختصاص داد، روزنامهء صبح امروز، 10 مهر 1378
1. K. Marx u. F. Engels Werke, Dietz Verlag
Berlin 1959, Bd. 29, S. 260
2. W. I. Lenin, über Hegelsche Dialektik, Verlag
Philipp Reclam jun. Leipzig , 1976, S. 52
3. Aufheben
4. Karl Marx in seinen Briefen, Verlag C. H.
Beck München, S. 374.
دو نوضیح نیز در اینجا لازم
است؛ اول آنکه مقصود مارکس ار ارسالکنندهء قانون ازدواج، احتمالاً کسی است که این
قانون را مخفیانه برای دولت پروس فرستاده
است. دیگر اینکه لاندشتاندها در آن زمان جایی بوده است که نمایندگان اقشار و طبقات
گوناگون در آنجا جمع میشده اند. مقصود مارکس، احتمالاً و از نظر من این بوده است
که دولت به دلیل بالا رفتن تیراژ و اهمیت مجلهء نویه راینیشه تسایتونگ از تاثیری
که این مجله و کارکنانش میتوانستهاند بر لاندشتاندها بگذارند بیم داشته است.
5. David McLellan, Karl
Marx Leben und Werk, 1974 der Deutschsprachigen Ausgabe Edition Praeger GmbH,
München
6. MEW, Bd.1, S. 243
7. Ludwig Feuerbach,
Sämtliche Werke, Bd. 2, S. 231
8. در
اینجا باید خاطرنشان کنم که مارکس از همان آغاز فوئرباخ را نقد کرده و در نامهای
به روگه نوشته بود که فوئرباخ به جای پرداختن به سیاست بیشتر به طبیعت میپردازد.
و نیز نوشته بود که تنها راه تحقق فلسفه، اتحاد آن با سیاست است.
9. Karl Marx, Das Kapital, 2004 Lizenzausgabe
für Parkland Verlag, Köln, S. 46
10. G.W.F. Hegel, Sämtliche
Werke, Bd. 15(Vorlesungen über die Geschichte der Philosophie), Leipzig 1940,
S. 112
11. K. Marx, Grundrisse der
Kritik der politischen Ökonomie, Dietz Verlag Berlin 1953, S. 21
مبانی نقد اقتصاد سیاسی،
ترجمهء باقر پرهام و احمد تدین، انتشارات آگه، ص. 26
13. Forschungsweise
14. Darstellungsweise
15. Grundrisse, S. 27/28
ترجمهء فارسی، ص. 34/33
16. MEW, Bd. 4, S. 127
در واقع اینکه روش مارکس یک
روش منطقی-تاریخی است سالهای سال یا به عبارتی تا اواخر دههء شصت شیوهء غالب تفسیر
مارکسیستها بوده است. مثلاً لنین در «سه منبع و سه جزء مارکسیسم» مینویسد: «مارکس
(در کاپیتال) تحول سرمایداری را از آغاز تولید کالایی و مبادلهء ساده تا اشکال و
تولید گسترش یافتهتر دنبال میکند.» و یا کائوتسکی در کتاب «درسهای اقتصادی کارل
مارکس» کاپیتال را «اساساً یک کتاب تاریخی» میداند.
W. I. Lenin, Drei Quellen
und drei Bestandteil des Marxismus, in Lenin Werke, Bd. 19, Berlin DDR
K. Kautsky, Karl Marx
Ökonomische Lehren, Stuttgart
17. G. W. F. Hegel, Grundlinien der Philosophie
des Rechts, Hamburg: Meiner Verlag 1995, S. 14
عناصر فلسفهء حق، ترجمهء
مهبد ایرانی طلب، چاپ آفتاب با همکاری نتشر قطره، ص. 18
18. برای
اطلاعات بیشتر میتوانید به کتاب هگل با نام فنومنولوژی روح مراجعه کنید.
G. W. F. Hegel,
Phänomenologie des Geistes, Voltmedia GmbH, Paderborn
فنومنولوژی روح (پدیدارشناسی
ذهن) ترجمهء زیبا جبلی، انتشارات شفیعی 1382
19. G. W. F. Hegel, Enzyklopädie
der philosophischen Wissenschaften, Sämtliche Werke, Bd. 4, S. 39/§6
20. Andries Sarlemijn,
Hegelsche Dialektik, Walter de Gruyter – Berlin - New York 1971, S. 22
21. Grundrisse, S. 22
ترجمهء فارسی، ص. 27
22. Vorlesungen über die
Geschichte der Philosophie, S. 112
23. K. Marx Ökonomisch-philosophische
Manuskripte/ Marx Werke, Bd. 2, S. 649
24. Vorlesungen über… , S.
102
25. Vorlesungen …, S. 104
26. Tony Smith, the logic
of Marx’s Capital, state University of New York 1990, S. 5
27. Vorlesungen…, S. 110
28. Alex Callinicos, Die revolutionären Ideen von
Karl Marx, VGZA e. V. Frankfurt am Main 1998, S. 111
29.
Ökonomisch-philosophischen Manuskripte, S. 655
30. G. F. W. Hegel ,
Wissenschaft der Logik 2, Sämtliche Werke, Bd. 3, Verlag Meiner, Leipzig 1923, S. 58
31. Hegelsche Dialektik..,
S. 45
" روش
سیستم هگلی در روند مفهوم خلاصه میشود."
رامین جهانبگلو، تاملات
هگلی( درسهایی دربارهء پدیدارشناسی ذهن هگل) ، نشر نی 1382، ص. 29
32. Begriff
33. Frieder O. Wolf, Umwege
(politische Theorie in der Krise des Marxismus/ Schwierigkeiten mit der
materialistischen Dialektik), SOAK
Verlag Hannover 1983, S. 100
34. Logik 1, S. 94
35.
Ökonomisch-philosophische Manuskripte, S. 655 :(35)
36. Vorlesungen über…, S.
111/112
37. The logic of Marx’s
Capital, S. 94
38. Das Kapital, S. 156
39. Das Kapital, S. 35
:(39)
40. Das Kapital, S. 179
41. The logic of Marx’s
Capital, S. 209/210
.42 کارل مارکس، سرمایه،
ترجمهء ایرج اسکندری، انتشارات فردوس 1378
دیگر منابع برای اطلاعات
بیشتر:
Althusser, L. /Balibar, E,
Das Kapital lesen, Bd. 1+2, Reinbek bei Hamburg 1972
Godelier, M., System,
Struktur und Widerspruch im „Kapital“, Berlin(W) 1970
Rosdolsky, R., Zur
Entstehungsgeschichte des Marxschen Kapital, Frankfurt am Main 1967
Heinrich, M., Die
Wissenschaft vom Wert, Hamburg 1991
Heinrich, M., Kritik der
politischen Ökonomie(Eine Einführung), Schmetterling Verlag, Stuttgart 2004
Siep, L., Der Weg der
Phänomenologie des Geistes, Suhrkamp Taschenbuch 2000
Ludwig, R., Hegel für
Anfänger, D. T. Verlag, München 2003
Zeleny, J., Die
Wissenschaftslogik bei Marx und „Das Kapital“, Frankfurt a. M. 1972
Haug, W. F., Bestimmte
Negation, Frankfurt 1976
سخنرانیهای دکتر حسن آزاد
پیرامون روش مارکس در پالتالک (اتاق اتحاد سوسیالیستها)
میلان زنوی، هگل جوان در
تکاپوی دیالکتیک نظری، ترجمهء محمود عبادیان، انتشارات آگاه 1381
جرج لوکاچ، هگل جوان، ترجمهء
محسن حکیمی، نشر مرکز 1374
______________________
توضیح:
این متن که به دلیل عدم همخوانی فونت های فارسی با قالب صفحات اینترنتی یا عدم
دسترسی تایپیست به کیبورد فارسی استاندارد، مملو از اشتباهات تایپی بود را تا جای
که به عقلم رسید تصحیح کردم. امیدوارم این دخالت، منجر به ایجاد تغییری ناخواسته در محتوی نشده باشد. در این متن دوبار از واژه "قائده" استفاده
شده است که من فکر می کنم منظور نویسنده "قاعده" بوده است اما از آنجا
که این دو کلمه تفاوت معنایی فاحش دارند از تغییر آن خودداری کردم تا بعدتر از خود
سهراب مختاری پرس و جو کنم و تکلیف این واژه مشخص شود.
قاعده: اساس، قواعد، بنیاد
قائده: پشته دراز گسترده بر
زمین