۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

لعنت به تمام روزهای بدون بیدار باش زندان

به جز جمعه ها هر روز راس ساعت 6:45 بلندگوهای زندان اعلان بیدار باش می کنند و راس ساعت 7 صبح حضور در ورزش صبحگاهی اجباریست. برنامه هر روز این است: بیرون آمدن از رختخواب بعد از کمتر از 5 ساعت خواب و ماندن در صف دستشویی و خوردن یک چای نصفه و نیمه و رفتن به هواخوری و قرار گرفتن در صفهایی که از هر 10نفرش 9 نفر سیگار به لب دارند و انجام حرکات ورزشی!!!به جز جمعه ها روزهای دیگری هم هست که وقتی چشمت را باز می کنی نور آفتاب پر رمق عبور کرده از پنجره های توری دار بند با چشمانت بازی کند. روزهایی هست که از صدای عربده ی وکیل بند و انتظامات و بلندگو در صبح خبری نیست. روزهایی هست که دست سنگین شاخدار اتاق برای بیدار کردن تکانت نمی دهد. روزهائی هست که چشم خواب آلودت را باز نکرده پچ پچ قدیمی های بند را می شنوی که : «کشیدنش بالا»! روزهایی هست که لباس مشکیها از بقچه ها بیرون می آید. روزهایی هست که از خنده و شوخی خبری نیست. روزهایی هست که قدیمیها حوصله ی جدیدالورود ها را ندارند. روزهایی هست که هیچ کس حوصله ی کس دیگری را ندارد. روزهایی هست که پکهایی که به سیگار وینستون عقابی و مگنای قرمز و بیستون زده میشود سنگینی و کشش بیشتری دارند. روزهای هست که بند جرائم عمد مثل گورستان ساکت و سوت و کور است. اینها مسئله ی پیچیده ای نیست. وقتی در زندان مراسم اعدام برگزار می شود از مراسم صبحگاه خبری نیست و این حال و هوای روزهای اعدام است.اولین تجربه ام از این روزهای جهنمی را تا آخر عمر فراموش نمی کنم. چرا باید اولین تجربه ی روزهای بی صبحگاه روز مرگ نزدیک ترین رفیق زندانت باشد؟حسین کاظمی را به بهانه ی ملاقات شرعی بردند و ما تا دم در متلک بارانش کردیم و او فقط می خندید و ساکت بود. ساعت خاموشی نریسده بود که از اتاق فرمان زندان پیغام آمد که حسین را دست بند پا بند کرده اند افسر نگهبانی و حکم اجرایش آمده. شاخدارهای بند 5 ریختند پشت کلید و با مامورها یقه گیری کردند برای باز شدن درب بند و آخرین دیدار. همه می دانستند که این در باز نشدنی است و این تنها آخرین مرام رفاقتیست برای رفیقی که دیگر دیده نمی شود. همه می دانستند که درب باز نمی شود ولی رسم زندان باید اجرا شود حتی اگر سزایش باتوم و سلول باشد.راه به جایی نرفت و صداها کم کم بالا رفت و کار به دخالت بالایی ها کشید. سیاست اول زندان جلوگیری از هر سر و صدا و اعتراض و آشوبیست. برای اعدامها با بهانه ای می برند و با بهانه ای می کشند. زورشان را می زنند که زندانیها هرچه دیرتر موضوع اعدام را بفهمد. درب بندها بسته، دربهای 2 و سه اضطراری زندان بسته، دوربینهای حفاظت در حال گردش بی امان، نگهبانها همه سگ، عبور از زیر کلید ممنوع و خلاصه یگ حکومت نظامی به سبک و سیاق زندان برای مراسم زندان.چشمکها رد و بدل شد و تلفنها را زدند و تصمیم گرفتند که موقعی که دیگهای شام وارد بند می شود مرا نبینند که از در بند می روم بیرون. دوربینهای کریدور اصلی هم انگار مرا ندیدند. از زیر کلید هم به بهانه ی تلفن بند کارگری رد شدم و حسین را دیدم با لباس یک دست سفید که خودش سفارش داده بود برای کفنش. پاهایش را مثل برده ها پابند کرده بودند و فقط یکی از دستهایش توی دستبند بود. روی زمین پتویی انداخته بودند و نشسته بود روی پتو.بغلش کردم و احساس کردم باید حرفی بزنم و من نمی دانستم باید به کسی که چند ساعت بعد اعدام می شود چه چیزی باید گفت. بعد از مکثی حقارت بار در گوشش زمزمه کردم « حسین تا آخرش سرپا باش». بیشتر دستور بود تا حرفی برای زدن. نمی خواستم زندان بان گریه اش را ببیند. نمی خواستم زندان بان لرزش پاهایش را ببیند. نمی خواستم زندان بان حقارت زندانی را ببیند. نمی خواستم ...حسین کاظمی سیاسی نبود. سواد زیادی نداشت. خوش اخلاق نبود. حسین کاظمی قتل کرده بود. حسین برای رسیدن به یک زن جوان، زن خودش را کشته بود. حسین قاتل بود. حسین خودش می گفت که قاتل است. حسین پنج سال منتظر حکم اعدامش بود. حسین بریده بود. حسین لحظه لحظه برای اجرای حکمش لحظه شماری می کرد. حسین گریه می کرد. حسین هر شب برای زنی که کشته بود گریه می کرد. حسین در تک تک ثانیه هایی که منتظر اجرای حکمش بود هزاران بار مرد بود و زنده شده بود. حسین چهل و نه ساله بود. حسین در آخرین دیدارش از من چیزی خواست که ای کاش نخواسته بود. حسین از من کتابی خواست که ای کاش هرگز نوشته و چاپ نمی شد. حسین از من کتاب ترانه های لئونارد کوهن را خواست. حسین فقط یکی از ترانه ها را می خواست. حسین «مردی از دوران گذشته» را می خواست. لعنت به حسین! لعنت به آن رفقات زندان. لعنت به من و آن کتاب. لعنت به ترانه ی «من مرد تو هستم». لعنت به قاتلی که عاشق بود. لعنت به قاتلی که عاشق مرد. لعنت به هر پک هر کدام از نخهای سیگاری که آن شب لعنتی با هم کشیدیم. لعنت به چهره ی قاتلی که شب قبل از اعدامش چهره ی یک قاتل نبود. لعنت به کسی که حکم اعدام می دهد. لعنت به کسی که حکم اعدام اجرا می کند. لعنت به کسی که نمی فهمد انسان یکبار بیشتر فرصت زندگی ندارد و کسی نمی تواند این حق را از او بگیرد. لعنت به قضاوتی که حکم مرگ را مرگ بداند. لعنت به دستگاه عدالتی که کسی را به جرم کشتن کس دیگر می کشد. لعنت به عدالتی که قاتل را به قتل می رساند. لعنت به تمام روزهای بدون بیدار باش زندان. لعنت به من و شمایی که جز امضا کردن کاری نمی کنیم. لعنت به من که می نویسم و لعنت می کنم. لعنت به روز بی صبحگاه بند نسوان زندانی که «دلارا» را در آن کشتند. لعنت به خاطره ها. لعنت به زنده شدن خاطره ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازی پورتوریکو

    این یکی از بازی های مورد علاقه‌ی من و همسرم است. هر دو در آن مدعی هستیم، بر سر آن دعواها کرده‌ایم و هر کدام از ما برای پیروزی در این ب...