۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

رفیق جانباخته، مهسا محبی





این اتفاقات "عین واقعیت" است و به نظرم باید یاد و خاطره این "رفیق جانباخته" را برای همیشه زنده نگه داریم.


یک ماه قبل از برگزاری 13 آذر 1386 رفیقی که آن سالها در ابتدای راه خود قرار داشت تماس گرفت و از من خواست او را ببینم. از مترو پیاده شدیم و وسط میدان اعدام در سایه ای نشستیم و با هم گفتگو کردیم. 
برای او قطعی شده بود که دانشجویان آزادی خواه و برابری طلب تحت نفوذ حکمتیست ها هستند. استناد او به مواضع علنی تلویزیون پرتو و اذعان مستقیم به حکمتیست بودن جریان داب، همچنین جلسات کتاب خوانی آنها و دستچین کردن عده ای از جلسات مطالعاتی مارکس و لنین خوانی و شروع به خواندن جزوات منصورت حکمت در این جمع دستچین شده بود. همچنین صحبتهای بعضی از دوست پسرها و دوست دخترهای بعضی اعضا در مجالس بزم و گل گشت از استنادات دیگر او بود.

به او دروغ گفتم. به این معنا که همه حقیقت را به او نگفتم. در یک صحبت طولانی نظر او را عوض کردم و از آنجا که ماله کشیدن همه چیز امکان نداشت به او گفتم که بعضی از افراد حکمتیست هستند ولی جریان داب تحت اختیار حکمتیستها نیست. ماله مفصلی کشیدم و در آخر مشتی آب نبات میوه‌ای که از جائی دزدیده بودم را از جیبم در آوردم و به او دادم. بعد از آن هم با بهروز قرار گذاشتم و نزد سه شاهد، ماجرا را به او گوشزد کردم و در آخر کار گفتم: «صلاح مصلحت خویش خسروان دانند اما با این مسیری که در پیش گرفتید 100 درصد به فاک عظمی خواهید رفت. این مسئولیت من به عنوان یک رفیق بود که اطلاع بدهم چقدر سوتی داده اید. دیگر بعد از این به خودتان مربوط است».

حرفهایی که به آن رفیق در میدان اعدام زده بودم از لحاظی درست و از لحاظی نادرست بود. حتی نام دانشجویان آزادی خواه و برابری طلب توسط کوروش مدرسی انتخاب شده بود(این را بعد از دستگیری ها فهمیدم) و در چت اسکایپی به بهروز و یکی دیگر از دانشجویان حکمتیست که مسئول یک کمیته سه نفره بود دستور داده شده بود که از این اسم استفاده کنند. من آن زمان این مطلب را نمی دانستم. به آن رفیقی که در میدان اعدام ملاقات کردم، دروغ نگفته بودم. از جمع 30 الی 50 نفره داب تنها 7-8 نفر یا حداکثر 10 نفر حکمتیست بودند که چند نفر آنها اصلا آدمهای جدی و مهره های تاثیر گذاری نبودند. بر عکس 5 نفر از آنان از اعضای کلیدی داب بودند و با نفوذ خود عملاً داب را در جهت مورد نظر حکمتیستها هدایت می کردند.

بعد از دوران زندان، بریدن حکمتیست‌ها، رو شدن ماجرای گروگان گیری، سوخته بودن بسیاری از اطلاعات قبل از بازداشت، مصاحبه تلویزیونی بچه های خط حکمتیست و آذرین، نقد مارکس از دیدگاه های آیت الله مطهری در یک جلسه دسته جمعی و درد و دل های بازداشتی ها در سلول های سه نفره، بعد از آزادی دیگر همه از تمامی ماوقع مطلع شده بودند. محسن غمین از دست من شاکی شد و به شوخی و خنده در جمعی گفت: «نامرد 3 ساعت مخ مرا خورد و با چند تا شکلات خر کرد. عوضی...» برای محسن توضیح دادم که حفظ اسرار افرادی و گروهی که منجر به تاوان امنیتی سنگین است از اصول کار سیاسی است. برای او توضیح دادم که در حالتی که احتمال مشکل اینچنینی وجود دارد وظیفه ما زدن خط فکری است نه دادن گرای آدمها. برای او توضیح دادم به فرض من اطلاع داشتم که محسن عضو گروه ایکس یا ایگرگ است، آیا اگر رفیق دیگری از من سوال می پرسید باید اسرار او را بر ملا می کردم یا توقع داشت از اسرار او حفاظت کنم؟... محسن بچه خوب و منطقی‌ای بود. پذیرفت اما همانجا گفت به هر حال از دست من شاکی است و خوب از نظر احساسی یک جورهایی حق داشت از دست من ناراحت باشد.


چند روز قبل از برگزاری 13 آذر 86 با مجید اشرف نژاد در کوچه پس کوچه های دروازه غار قدم می زدیم. مجید اشرف نژاد گفت که پسورد ادمین سایت داب دست او و بهرام مدرسی است. به تعداد زیادی از بچه های دانشگاه حتی به بچه های طیف مقابل مثل پرسا نصر آبادی و فواد شمس و بقیه هم یوز و پسورد کاربری داده شده است.

مجید گفت چند روز قبل مقاله ای روی داب منتشر شده اما بهرام مدرسی یا پسورد ادمین آن را حذف کرده است. او گفت من(مجید) دوباره مقاله را برگرداندم اما باز بهرام مدرسی آنرا حذف کرد. بعد از سه بار عصبانی شدم و پسورد ادمین بهرام مدرسی را حذف کردم. او گفت دیشب دوباره پسورد ادمین را به بهرام مدرسی داده ام به شرط آنکه دیگر در مسائل سایت دخالت نکند. دلیل این کار را هم مراسم 13 آذر و احتمال دستگیری عنوان کرد و اینکه فردی در خارج کشور بتواند پسورد را عوض کند تا به چنگ نیروهای امنیتی نیافتد.
من در روز 13 آذر بنا به دلایلی در دانشگاه تهران حضور نداشتم. با تلفن اخبار و اطلاعات توسط بچه ها به من می رسید. از شب قبل از مراسم شروع به دستگیری کرده بودند. بهروز نرسیده به دانشگاه بازداشت شده بود. نیروهای امنیتی با ماشین داخل دانشگاه تهران بچه های را یکی یکی بازداشت می کردند. در بین این اخبار یکی از رفقای مستقل و مطمئن خبر داد که مجید اشرف نژاد را گرفته اند. من خبر داشتم که پسورد ادمین خبرنامه آزادی و برابری دست اوست اما پشت تلفن و روی اینترنت کاری نمی شد انجام داد. باید سریع تصمیم می گرفتم. از آنجایی که نمی توانستم اسم مجید را بیاورم کار دیگری کردم:

مهسا اسم دختری بود در یکی از داستان کوتاه‌های که روی مجله پژواک دانشگاه پلی تکنیک نوشته بودم. محبی، هم اتاقی محسن سهرابی (مدیر مسئول نشریه دامون پلی تکنیک) در اتاق کنار دستِ اتاق 04 کبکانیان بود که به نوعی "پولیت برو" بچه های مارکسیست و چپ بود. اسم "مهسا محبی" را ساختم و روی وبلاگم نوشتم:

«رفقا؛
مهسا محبی در دانشگاه تهران بازداشت شده است. از آنجا که پسورد ادمین سایت دست او بوده است دوستان دیگری که پسورد را دارند اقدام به حذف یوزر او و تغییر پسورد ادمین کنند.»
و بعد از چند روز فرار، دستگیر و راهی بازداشتگاه هپکوی اراک (بازداشتگاه ویژه مجاهدین در دهه 60) شدم.

قصه های طولانی به وجود آمد و خلاصه بعد از آزادی از آنجائی که کامپیوتر را با خود برده بودند بعد از چرخیدن در پاساژها و کوچه های فرعی یک کافی نت خلوت گیر آوردم. یک ای میل برای دکتر ناصر زرافشان و یک ای میل برای بهرام مدرسی زدم. در متن مشابه این میل‌ها نوشتنم:
«بنا به این دلیل فلانی، بنا به آن دلیل بهمانی، بنا به این دلیل ایکس و بنا به این دلیل ایگرگ و غیره بریده‌اند و اطلاعات داده اند. ... چیزهایی که از بازجو بیرون کشیده بودم و سوتی های بازجو را کنار هم چیدم و ای میل یکی از رفقایی که قبل از من آزاد شده بود را هم پیوست کردم که اعلام کرده بود اعترافات تلویزیونی و جلسه نقد مارکس از منظر مطهری برگزار شده و مشخصات کامل داده بود و غیره. همه را فرستادم»

در پایان کار با خودم گفتم گشتی در اینترنت بزنم تا ببینم این مدت چه خبرها بوده است. دیدم به به!!! طبق گزارش آوای دانشگاه (تیم 5 نفره بینا داراب زند و فواد شمس و...) اسامی بازداشت شدگان شامل تقریبا 40 نفر قطعی و دو نفر "مشکوک" به بازداشت است. خانم "مهسا محبی" نفر شماره سوم لیست بازداشت شدگان قطعی و عابد توانچه و پیمان پیران دو نفر فردی هستند که بازداتشان مشکوک است!!! جالب تر اینکه اسم یک نفر در ردیف شماره 36 به عنوان بازداشت شده، برق از کله‌ام پراند.
لینک شماره 1:
لینک شماره 2:
http://www.akhbar-rooz.com/news.jsp?essayId=12685
لینک شماره 3:
http://zamaaneh.com/news/2007/12/post_3110.html


اسم مهسا محبی را سرچ کردم. هیچ اطلاعاتی از او بر روی اینترنت یافت نمی شد جز اینکه فواد شمس در وبلاگ خود (که از جمله وبلاگ هایی بود که برای تحریف گذشته از دسترس خارج شد) مطلبی در بزرگداشت مهسا محبی نوشته بود که در آن از خاطرات قهوه خوردن در کافه زیر پل فلان و سیگار کشیدن با رفیق مهسا محبی و چه و چه و چه نوشته بود، که آآآی رفیق تو آلان در زندان زیر شکنجه هستی و من دلم برایت شده است و به امید آزادی تو و از این حرفها و در پایان هم اعلام اینکه دلتنگ مهسا محبی شده است و به یاد او سیگار مورد علاقه او را می کشد و ...!!!

دو دستی بر سرم کوبیدم و رسماً به خودم ریدم. با خودم گفتم عابد بدبخت شدی. حتما مشابهت اسم و فامیل بوده و دختر مردم را آلان گرفته‌اند و زیر کتک به فنا داده اند تا پسورد را به آنها بدهد. بغض کردم. حالم خراب بود. با خودم گفتم عابد هر چقدر شاخ بازجوئی پس دادی و آبروداری کردی، با این فولی که داده ای گند زدی به تمام کارنامه خودت. دستم می لرزید. سعی کردم شماره کسی را بگیرم تا از خانواده مهسا محبی نشانی بگیرم اما آن موقع ( چند روز بعد از آزادی) کسی جرات جواب دادن گوشی خود را نداشت و بیشتر خط ها خاموش بود. تصمیم گرفتم از همانجا بروم وزارت اطلاعات و اعلام کنم دروغ گفته ام تا شاید دختر بیچاره را ول کنند. گفتم نهایت این است که می گویم پسورد ادمین دست خودم است و این دختر بی جهت قربانی شده.

همینطور هاج و واج مانده بودم چه کنم که بلاخره یکی از رفقایی که اکنون ساکن اروپا است زنگ زد. از او راجع به مهسا محبی پرسیدم. او گفت چنینی کسی را نمی شناسد و فقط یک نفر یا این نام در دانشگاه شریف بوده است که «2 سال قبل(منظور قبل از آن تماس تلفنی) از ایران خارج شده و به ایتالیا رفته است»! واقعا عصبی شده بودم. باز هم شروع به سرچ کردم و تلفن زدم. بعد از 4 ساعت فهمیدم که منبع خبر بازداشت مهسا محبی وبلاگ خود بنده است!!! و اصلا چنین فردی وجود خارجی ندارد چرا که آن مهسا محبی که 2 سال قبل به ایتالیا رفته است فامیل محبیان دارد و پیشوند یا پسوندی در فامیل او وجود دارد. با خودم گفتم پس این ماجرای این مطلب فواد شمس چیست؟؟؟!!!... که البته جواب آلان واضح و مبرهن است...


حالا تمام آرشیو‌ها و وبلاگ‌ها بسته شده یا به صورت ارادی و عمدی از دسترس خارج شده است. عده زیادی از بازداشت شده های سال 86 بنا به دلایلی ترجیح می دهند به گذشته بر نگردند. به دلیل ساختار سرچ گوگل و کوچ بسیاری به شبکه های اجتماعی مانند فیس بوک و ترک سنت وبلاگ نویسی، گوگل در صفحات اول سرچ خود به جز سایت‌های رجا نیوز و فارس نیوز و غیره چیزی را بالا نمی آورد "اما" عده‌ای که روزهای آینده را پیشبینی می کردند از آن صفحات عکس گرفته اند و اسناد آنرا برای روز مبادا نگه داشته اند! 

***
مهسا محبی هرگز آزاد نشد. اکنون 7 سال از بازداشت او می گذرد و هیچ خبری از او به دست نیامد. خانواده ای نداشت تا پیگیر کار او باشد و در لیست سازمان زندان و نهادهای امنیتی چنین زندانی ای وجود ندارد... البته من فکر می کنیم این رفیق زیر شکنجه های جانفرسا کشته شده و جسد او به صورت مخفیانه به خاک سپرده شده باشد. این واقعه ناگوار را به دوست صمیمی ایشان آقای فواد شمس تسلیت عرض می کنم!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازی پورتوریکو

    این یکی از بازی های مورد علاقه‌ی من و همسرم است. هر دو در آن مدعی هستیم، بر سر آن دعواها کرده‌ایم و هر کدام از ما برای پیروزی در این ب...