لنین و فلسفه؛ لویی آلتوسر
لوئی آلتوسر
ترجمه جواد طباطبائی
یک
طبیعی است که دانشمندی در محفلی
دانشمندانه گزارشی۱ ارائه نماید. گزارش یا
بحث فقط بهصورت علمی میتواند ممکنباشد. امّا یک گزارش فلسفی یا بحث فلسفی چهطور؟
گزارش فلسفی. این اصطلاح مطمئناً لنین را
به خنده وامیداشت، خندهای بیریا و دلکش که صیّادان بندر کاپری با مشاهدهٔ آن
متوجّه میشدند که لنین از تبار آنان بوده و متعلّق به اردوگاه آنان است. درست ۶۰
سال پیش بود در ۱۹۰۸. در آن زمان لنین در معیّت گورکی در بندر کاپری بهسر میبرد؛
لنین صداقت و نبوغ او را دوست میداشت و به آن ارج مینهاد ولی با وجود این وی را
یک انقلابی خردهبورژوا میدانست. گورکی وی را به کاپری دعوت کردهبود تا در بحثهای
فلسفی یک گروه کوچکی از روشنفکران بلشویک، اوتزوویستها، که گورکی با نظرات آنان
موافق بود، شرکت نماید. سال ۱۹۰۸ در حقیقت فردای نخستین انقلاب اکتبر یعنی انقلاب
۱۹۰۵، اوج و سرکوب جنبش کارگری بود. سال ۱۹۰۵ همچنین سال سراسیمگی بین «روشنفکران»،
حتی روشنفکران بلشویک بود. تعداد کثیری از آنان گروهی تشکیل دادهبودند که در
تاریخ به نام «اوتزوویستها۲»
مشهورند.
از دیدگاه سیاسی آنان چپگرا و طرفدار تدابیر
رادیکال بودند؛ خروج۳ و کنارهگیری
نمایندگان از دوما، طرد کلیّهٔ اشکال عمل قانونی و گذار فوری به عمل قهرآمیز. امّا
این اظهارات چپگرا مواضع تئوریک راستگویی را در زیر پوشش خود مخفی کردهبود.
اوتزوویستها داغ یک فلسفهٔ باب روزی را
به پیشانی خود داشتند، یک مد فلسفی به نام «مکتب نقادی تجربی»۴ که فیزیکدان معروف
اتریشی ارنستماخ شکل تازهای بدان بخشیدهبود. این فلسفه فیزیکدان و عالم
فیزیولوژی (ماخ یک آدم معمولی نبود بلکه نامی در تاریخ علوم از خود به یادگار
گذاشته) بیربط با سایر فلسفههای ساختهشده توسط دانشمندان، مانند فلسفهٔ
پوانکاره۵ و فلسفهٔ مورخین علوم
مانند دوهم وره۶نبود.
اینها پدیدههایی هستند که تازه به
شناخت آنها شروعکردهایم. وقتی بعضی از علوم دستخوش تغییرات مهمی میگردند (در
آن زمان فیزیک و ریاضیات)، پیوسته فلاسفه حرفهای پیدا میشوند که اعلام کنند
«بحرانی در علم»، در فیزیک و یا ریاضیّات، به وجود آمده است. به جرئت میتوانم گفت
که این اظهارات فلاسفه کاملاً طبیعی هستند. زیرا بخشی از فلاسفه وقت خود را به پیشگویی
احتضار علوم سپری کرده و مترصدند که بتوانند مراسم تدفین علوم را به جای آورده و
از جانب فلسفه فاتحهای بر آن بخوانند.۷
امّا مطلب عجیبتر اینکه در همان زمان
دانشمندانی نیز پیدا میشوند که از بحران علوم صحبت میکنند. و ناگهان به کشف
قریحهٔ شگفتانگیزی نسبت به فلسفه در خود نایل میآیند اینجاست که آنان فکر میکنند
ناگهان به فلسفه روی آوردهاند درحالی که آنان هرگز از «کاربران»۸ فلسفه رویگردان نبودهاند.
یا همان دانشمندان تصوّر میکنند که به کشف و انتشار اسراری دستیافتهاند و حال
آنکه کاری نمیکنند جز اظهار کلماتی مندرس و سطحی که درحقیقت متعلّق به تاریخ
فلسفه میباشند.
ما فلاسفه که خود متعلّق به صفِ فلاسفه
میباشیم میل داریم چنین فکرکنیم که این دانشمندان، به مناسبت رشد یک علم که آنان
به جای استحاله و تغییر بنیادی میگیرند، دچار بحران فلسفی مرئی و تماشایی میشوند،
به همان معنایی که کودکی دستخوش بحران تب میگردد. در این بحران است که فلسفهٔ
خودجوش و هر روزینهٔ آنان به سادگی برایشان مشهود میگردد.
امپیریوکریتیسیسم ماخ و کلیه فرآوردههای
آن مانند نظرات بوگدانف، لوناچارسکی، بازاراف و غیره یک بحران فلسفی از این قماش
بودند. اینها حوادثی مربوط به تاریخاند. برای اینکه بتوانیم طرحی قریب به ذهن در
بعدی منطقی از این جریان ارائه دهیم، میتوانیم بگوییم فلسفهای را که بعضی از
دانشمندان زیستشناسی، وراثت، زبانشناسی و غیره در اطراف «اطّلاعات»۹ میسازند «بحران»
فلسفی کوچکی هستند از این قماش از نوع مرغوبتر آن.
بنابراین آنچه در این بحرانهای فلسفی
دانشمندان جالبتوجه این است که بحرانها از دیدگاه فلسفی همیشه متوجّه یگانهجهت
ممکن هستند؛ بحرانها موضوعات کهنه و مندرس مربوط به اصالت تجربه و اصالت صورت
یعنی ایدهآلیستی را بار دیگر زنده مینمایند و بدینترتیب میتوان گفت که این
بحرانها همیشه دشمن ماتریالیسم میباشند.
بنابراین اوتزوویستها امپیریوکریتیسیست
بودند و چون (بهعلت بلشویک بودنشان) مارکسیست هم بودند، میگفتند که مارکسیسم
بایستی خود را از شر این مابعدالطبیعهٔ ما قبل انتقادی۱۰ که همانا «ماتریالیسم
دیالکتیک» بود، خلاص نموده و بر اینکه بتواند مارکسیسم قرن بیستم شود باید بالاخره
فلسفهای بجوید که همیشه فاقد آن بوده. این فلسفه ایدهآلیستی و نیمهنوکانتی۱۱ که توسّط دانشمندان
برقامت مارکسیسم بریده و دوخته شده بود، امپیریوکریتیسیسم بود. بعضی از این بلشویکها
حتی میخواستند ارزشهای انسانی «راستین» مذهب را در مارکسیسم ادغام نموده و به این
خاطر خود را «سازندگان خدا» مینامیدند. بگذریم!
بنابراین نظر گورکی از دعوت لنین بحث
فلسفی با گروه فلاسفهٔ اوتزوویست بود. لنین شرایط خود را پیشنهاد کرد : الکسئی
ماکسیمویچ عزیز، من با کمال میل به دیدنتان خواهم آمد اما از هرگونه بحث فلسفی ابا
مینمایم.
یقیناً این یک جهتگیری تاکتیکی بود :
اساسیترین موضوع همانا عبارت بود از وحدتسیاسی بین بلشویکهای مهاجر و نبایستی
بین انها با یک بحث فلسفی جدایی انداخت. اما در این تاکتیک، چیزی بیشتر از یک
تاکتیک میتوان تمیزداد؛ همان چیزی که من آن را نوعی «پراتیک» فلسفه و آگاهی به
آنچه که به معنای کربردن فلسفه۱۲ است، خواهمنامید. فیالجمله
آگاهی به این واقعیّت واضح و خشن که فلسفه، جداییافکن۱۳ است. اگر علم وحدت میبخشد
و اگر علم بدون ایجاد جدایی، وحدت میبخشد، فلسفه جدایی میافکند و نمیتواند وحدت
بخشد مگر از راه جدایی. بدینسان میتوان معنای لبخند لنین را فهمید : هیچ نوع
ایجاد رابطه۱۴ و بحث فلسفی نمیتواند
وجود داشتهباشد.
من امروز کاری نخواهمکرد جز شرح این
لبخند که خود به تنهایی یک تز میباشد.
به خود جرئت میدهم که امیدوار باشم این
تز راه به جایی خواهدبرد.
این تز بلادرنگ مرا به طرح سؤالی هدایت
میکند که نمیتواند در ذهن من طرح نشود. اگر هیچ گزارش فلسفی ممکن نیست پس چگونه
گفتاری میتوانم ارائه نمایم؟ بدیهی است که گفتاری در مقابل فلاسفه، امّا همانطوریکه
لباس نمیتواند از فردی معمولی کشیشی بسازد، شنوندگان نیز قادر نیستند گفتاری
ایجاد نمایند. بنابراین گفتار من فلسفی نخواهد بود.
معذالک به دلایل ضروری مربوط به مقطع
تاریخ تئوریکی که ما در آن زندگی میکنیم، گفتار من گفتاری در۱۵ قلمرو فلسفه خواهدبود.
امّا این گفتار در قلمرو فلسفه نمیتواند کاملاً گفتاری۱۶ فلسفی باشد. این
گفتار، گفتاری درباب۱۷ فلسفه خواهد بود یا
بهتر بگوییم میخواهد باشد. به این معنا که انجمن شما با دعوت از من جهت ارائهٔ یک
گزارش به استقبال خواستههای قلبی من آمدهاست.
اگر، همانطوریکه من امیدوارم، بتوانم
چیزی در باب۱۸ فلسفه و بهطور خلاصه
درباب اصول مقدماتی در جهت طرحی از یک تئوری فلسفه به شما القاء۱۹ نمایم، آنچه که سعی در
گفتن آن دارم، شایستگی این نام خواهدبود. تئوری آن چیزی که از بعضی جهات بر علم
مقدّم است.
بدینگونه است که از شما خواهش خواهمکرد
عنوان گفتار مرا درک نمایید : لنین و فلسفه. نه فلسفه لنین، بلکه نظر لنین دربارهٔ۲۰ در باب فلسفه. در
حقیقت تصوّر میکنم به آنچه را که مدیون لنین هستیم و شاید کاملاً هم بیسابقه
نبوده باشد نمیتوان قیمتی گذاشت؛ با حرکت از این به گفتاری شروع خواهیم نمود که
مقدّم است بر آنچه که روزی تئوری غیرفلسفی فلسفه خواهدبود.
۱٫ Communication
کلمهای را که ما به گزارش ترجمه میکنیم
در زبان فرانسه معانی متعددی میتواند داشته باشد از آن جمله است ایجاد رابطهٔ
همدلی و همزبانی و مؤلّف بهطوریکه ملاحظه خواهد شد گاهی با این کلمه بازی کرده
که قابل ترجمه به زبان فارسی نیست.
۲٫ Otzovistes
3. Otzouat لغت روسی به معنی خروج و کنارهگیری
۴٫ empiriocriticisme
5. Poincare
6. Duhem et Rey
7. Abmajorem gloriam Dei عبارت لاتین مأخوذ از یک دعای مشهور
۸٫ Pratiquer
9. Information
3. Otzouat لغت روسی به معنی خروج و کنارهگیری
۴٫ empiriocriticisme
5. Poincare
6. Duhem et Rey
7. Abmajorem gloriam Dei عبارت لاتین مأخوذ از یک دعای مشهور
۸٫ Pratiquer
9. Information
منظور
از اطلاعات به معنای جدید کلمه است که در علم انفورماتیک مورد بررسی و مطالعه قرار
میگیرد.
۱۰٫ Precritique
11. Neokantien
12. Pritiquer la Philosophie
13. La philosophie divise
11. Neokantien
12. Pritiquer la Philosophie
13. La philosophie divise
۱۴. مراجعه
شود به زیرنویس ص ۶۴
۱۵٫ dans
16. de
17. Sur
18. Sur
19. Communiquer
20. Sur
16. de
17. Sur
18. Sur
19. Communiquer
20. Sur
دو
اگر بزرگترین شایستگی لنین از دیدگاه
بحث فعلی ما این است، شاید بتوانیم سریعاً با حل یک مسئله در حال تعلیق بین فلسفهٔ
دانشگاهی، حتی فلسفهٔ دانشگاهی فرانسه و لنین شروع نماییم. از آنجایی که خود من
نیز دانشگاهی هستم و به تدریس فلسفه اشتغال دارم در زمرهٔ همان «اهل اشارتی۱»
هستم
که لنین به آنان «درود» میفرستد.
تاجایی که میدانم غیر از هانری لوفور۲ که اثری بدیع به لنین
تخصیصداده، فلسفهٔ دانشگاهی فرانسه این مرد را که بزرگترین انقلاب سیاسی تاریخ
جدید را رهبری مینمود و بهطور مفصّل و با وجدانی آگاه آثار هموطنان ما پوانکاره،
دوهم وراهرا ـ اگر بخوانیم جز از آن سخن نرانیم ت در ماتریالیسم و
امپیریوکریتیسیسم تحلیلنموده، شایسته عطف توجه ندانستهاست.
امیدوار استادانی که فراموششان کردهام
مرا ببخشند، امّا در نیمقرنی که گذشت به استثنای چند مقاله از فلاسفه و اهل علم
کمونیست به گمان من جز چند صفحه دربارهٔ لنین نمیتوان پیدا نمود : سارتر در مجلهٔ
اعصار نو سال ۱۹۴۶ (ماتریالیسم و انقلاب)۳، مرلوپونتی (در کتاب
خود به نام ماجراهای دیالکتیک)۴ و ریکور۵ (در مقالهای در مجلهٔ
«روح۶ »)
ریکور در آن مقاله بهطوری احترامآمیز
از «دولت و انقلاب یاد نموده ولی بهنظر میآید که از «فلسفه» لنین بحث ننمودهباشد.
سارتر میگوید که فلسفهٔ ماتریالیستی انگلس و لنین «نیاندیشیدنی۷»
است.
به همان معنایی که نه ـ چیز (لاشیی۸)؛
اندیشهای که نمیتواند از بوتهٔ آزمایش صرف موفق بیرون آید زیرا که مابعدالطبیعهای
است طبیعتگرای۹ :
ماقبل
انتقادی، ماقبل کانتی و ماقبل هگلی۱۰ ولی سارتر سخاوتمندانه
نوعی عمل کرد «اسطورهٔ» افلاطونی را به آن فلسفه نسبت میدهند که پرولتاریا را کمک
میکند تا انقلابی باشد.
مرلوپونتی با یک کلمهٔ ساده خود را از شر
آن نجات میدهد؛ فلسفهٔ لنین چیزی جز یک «شگرد» نیست.
مسلماً اگر اینجا به محاکمه سنت فلسفهٔ
فرانسوی از صدوپنجاه سال به این طرف شروع مینمودم ـ حتی اگر بضاعت مزاج من اجازه
میداد ـ قابل بخشش نمیبودم زیرا سکوتی که فلسفهٔ فرانسوی این گذشته را زیر آن
پوشانده است شایستهٔ محاکمهای علنی است. این سنت بایستی نمایشی بودهباشد غیرقابل
تحمل زیرا که هیچ فیلسوف شناختهشده فرانسوی به نوشتن تاریخ آن در ملاء عام خطر
نکردهاست.
در حقیقت بایستی جرئت اظهار این نکته را
داشت که فلسفه فرانسوی از من دوبیران۱۱ و گوزن۱۲ تابرگسون۱۳ و برنشویک۱۴ با گذار از هاملن۱۵ راوسون۱۶، لاشیله۱۷ و بوترو۱۸ در مقابل تاریخ خود
راه نجاتی ندارد مگر به وسیلهٔ چند مرد بزرگ که این سنت در تعقیب آنان سماجت بهخرج
داده مانند کنت۱۹ و دورکایم۲۰ و یا زیر غباری از
فراموشی محبوس نموده مانند کوتورا۲۱ و کورنو۲۲.
باید
گفت که به مدد چند مورخ آگاه فلسفه، مورخ علم و دانشمندان معرفتشناسی۲۳ که در گمنامی و با
تأمل و حوصله کار کردهاند تا آنهایی را تعلیم دهند که فلسفهٔ فرانسوی، تاحدی، از
سیسال بهاینطرف احیاء۲۴ خود را مدیون آنان میباشد.
از بین این افراد که همگان میشناسند، اجازه دهید که فقط فوتشدگان را نام ببرم :
کاواییس۲۵ و باشلار۲۶.۲۷
از هرچه بگذریم این فلسفه دانشگاهی
فرانسه که از صدوپنجاه سال بهاینطرف عمیقاً مذهبی، اصالتروحی۲۸ و ارتجاعی و در بهترین
موارد محافظهکار و سپس در آخر عمر لیبرال و متوجه «اصالت شخص»۲۹بوده و این فلسفهای
که با افتخار هگل، مارکس و فروید را به بوتهٔ فراموشی سپرده، این فلسفه دانشگاهی
که به جد کانت سپس هگل و هوسرل۳۰ را قرائت ننموده، وجود
فرگه۳۱ و راسل را کشفنکرده
مگر از چند ده سال بهاینطرف یا حتی کمتر، چگونه میتوانست به این بلشویک،
انقلابی و سیاستمداری به نام لنین عطف توجه نماید.
علاوه بر بار دلایل طبقاتی کمرشکنی که بر
دوش این سنتهای صرفاً فلسفی سنگینی میکتد، علاوهبر محکومیت تحمیلشده از طرف
«آزادترین» ارواج علیه «اندیشهٔ فلسفی نیاندیشیدنی و ماقبل انتقادی لنین»، فلسفهٔ
فرانسوی که ما میراثخوار آن هستیم در این یقین بهسر برده که نمیتواند فلسفهای
از سیاست و مردسیاسی بیاموزد. بهعنوان مثال مدتی پیش چند فیلسوف دانشگاهی فرانسوی
به مطالعهٔ نظریهپردازیهای فلسفهٔ سیاسی، ماکیاوللی۳۲ اسپنوزا۳۳، هابس۳۴، گرتیوس۳۵، لاک۳۶ و حتی روسو، روسوی
«خودمان» پرداختند. حتی سیسال قبل این نویسندگان به امید ادبیان و حقوقدانان و
غیره رها شدهبودند.
پس فلسفهٔ دانشگاهی فرانسوی در نفی و طرد
کامل خود مبنی بر اینکه چیزی از سیاست و مردان سیاسی و بنابراین لنین نمیتوان
آموخت، دچار اشتباه نشدهاست. هرچیزی که مربوط به سیاست شود بر فلسفه مرگبار میتواند
باشد زیرا سیاست حیات خود را از فلسفه دارد.
یقیناً نمیتوان گفت که فلسفهٔ دانشگاهی
فرانسه زمانی لنین را خوانده و لنین درعوض چیزی به آن نپرداخته باشد با دست و
دلبازی کامل درحالی که «تمامی پولش» را به ان میبخشد. به لنین گوش فراداریم.
آنجایی که در ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم ازِدیتسگن۳۷ یادمیکند، این پرولتر
آلمانی که مارکس و انگلس دربارهاش گفته بودند که «بهتنهایی» و با خودآموزی، به
دلیل اینکه یک پرولتر مبارز بود، خود «ماتریالیسم دیالکتیک» را کشف نمودهبود
:
«استادان فلسفه در نظر دتسگن «نوکران صاحب
مدرکی» هستند که با گفتارهای خود درباب «خیر آرمانی» به کمک نوعی ایدهآلیسم سرشار
از ظاهرسازی، مردم را به حمایت سوق میدهند. «همانطوری که شیطان ضدخداست،
ماتریالیسم نیز ضد دانشگاهیان روحانینما است.» نظریهٔ ماتریالیستی معرفت «سلاحی
است عام علیه ایمان مذهبی)، نه فقط علیه «مذهب معمولی، راستین که همگان میشناسند،
مذهب کشیشان، بلکه همچنین علیه مذهب متعالی و استادانه ایدهآلیستهای گمشده در
مه». در مقابل ابهام و دوپهلویی دانشگاهیان «آزاداندیش»، دیتسگن «صداقت مذهبی» را
ترجیح میداد. در اینجا لااقل «نظامی» وجوددارد، مردانی کامل وجوددارند که نظر را
از عمل جدانمیکنند. برای آقایان استادان، «فلسفه یک علم نبوده بلکه وسیلهای برای
دفاع در مقابل سوسیالدموکراسی است».»
«استادان و تمامی کسانی که خود را فیلسوف مینامند علیرغم
آزاداندیشیشان دچار عرفان و پیشداوری میشوند… و در مقابل سوسیالدموکراسی آنان
تودهای ارتجاعی تشکیلمیدهند. برای دنبال نمودن راهی درست بدون اثبات آن توسط
محملات فلسفی و مذهبی بایستی فلسفه یعنی بنبست بنبستها را مطالعه نمود.» ۳۸
متنی است بیرحمانه، امّا قادر است بین
«آزاداندیشان» و «مردان کامل» حتی مذهبیها که نهتنها دارای «نظامفکری» نظری
هستند بلکه این نظام فکری در عمل آنان نیز ادغامشده، تمایز قائل شود. بههمانسان
متنی است روشن؛ تصادفی نیست که این متن با کلمهٔ شگفتی از دیتسگن که لنین نقلقول
نموده خاتمه مییابد. ما نیازمند آن هستیم که راه درستی را دنبال نماییم پس برای
اینکه آن راه درست را بتوانیم دنبال نماییم بایستی فلسفه را مطالعه نماییم که «بنبست
بنبستها» میباشد. به بیان دیگر این بدین معناست که نمیتوان راه درستی را (در
علوم ولی قبل از هر چیز در سیاست) بدون مطالعهٔ فلسفه و بالاتر از آن بدون یک
نظریه مربوط به فلسفه به مثابهٔ راهی که به جایی منتهی نمیشود، دنبال نمود.
در نهایت و فراتر از کلیه دلایل مذکور
بدون شک به این علت است که لنین برای فلاسفه دانشگاهی غیرقابلتحمل میباشد و برای
اینکه کسی را آزرده خاطر نساختهباشیم میتوانیم بگوییم برای اکثر فلاسفه اگر نه
همهٔ آنها، خواه دانشگاهی بوده باشند خواه نه. لنین برای همهٔ ما (البته برای خود
من نیز) در زمان خاصی از نظر فلسفی غیرقابل تحمل بوده و یا هست، غیرقابل تحمل زیرا
که در حقیقت امر و علیرغم آنچه که فلاسفه میتوانند دربارهٔ خصلت ماقبل انتقادی
فلسفهٔ لنین و حالت موجز بعضی از مقولات آن بگویند، خود نیک میداند و حس میکنند
که مسئله حقیقی این نیست. فلاسفه خود حسمیکنند و نیک میدانند که لنین ایرادات
را از مدتی قبل پیشبینی نموده. این خود لنین است که میگوید : (در نامهٔ مورخ ۷
فوریه ۱۹۰۸ به گورکی) من در این زمینه یعنی در فلسفه آمادگی کافی ندارم. این لنین
است که میگوید : میدانم که فرمولبندیها و تعاریف من مبهم و ناهجار میباشد؛ من
میدانم که فلاسفه ماتریالیسم را به «متافیزیک» بودنت متّهم خواهندنمود. امّا
لنین اضافه میکند که مسئله این نیست. نهتنها من به فلسفهٔ آنان اشتغال ندارم
بلکه مثل آنان نیز به فلسفه اشتغال نمیورزم. نحوهٔ اشتغال آنان به فلسفه عبارتست
از نثار نمودن خزائن فراست و نکتهپردازی صرفاً برای نشخوار د قلمرو فلسفه. من
فلسفه را به جور دیگری مورد بحث قرار میدهم، همانطوری که مارکس میخواست بگوید
من فلسفه را همانطوری که هست بهکار میبرم۳۹ از این جهت است که من
تصوّر میکنم طرفدار «ماتریالیسم دیالکتیک» باشم.
این همه در ماتریالیسم و
امپیریوکریتیسیسم نوشته شده یا با صراحت و یا بین سطور و خطوط. به این دلیل لنین
فیلسوف برای اکثریت فلاسفه که نمیخواهند بدانند، یعنی بیاینکه اقرار کنند متوجّه
میشوند، که مسئله حقیقیاین نیست، غیرقابل تحمل میباشد. مسئله اصلی این نیست که
بدانیم مارکس، انگلس و لنین حقیقتاً فیلسوف بودهاند یا نه؟ نظرات فلسفی آنان بینقص
هستند یا نه؟ آنان محملاتی درباب «شی فینفسهٔ» کانت گفتهاند یا نه و اینکه
ماتریالیسم آنان ماقبل انتقادی هست یا نه؟ و سخنانی از این قبیل. زیرا کلیّهٔ این
سؤالات در محدودهٔ نوع خاصی از کاربرد فلسفه۴۰ میتوانند طرحشوند.
مسئله حقیقی بهدرستی مربوط میشود به کاربرد سنتی فلسفه که لنین با ارائه یک نوع
کاملاً متمایز کاربرد فلسفه، آن را مورد تردید قرار دادهاست.
این کاربرد دیگر گونه نشانی از نوید و
طرحی در این جهت معرفت عینی نحوهٔ وجود فلسفه را در خود دارد. معرفتی نسبت به
فلسفه به مثابهٔ بنبستبنبستها۴۱.
بنابراین
آخرین چیزی که فلاسفه و فلسفه قادر به تحمل آن میباشند همین معرفت عینی است؛ به
راستی که حتی فکر چنین معرفتی غیرقابل مداراست. آنچه فلسفه نمیتواند تحمل کند
عبارت است از فکر یک تئوری (یعنی معرفت عینی) فلسفه که قادر خواهد بود کاربرد سنتی
آن را تغییر دهد. این تئوری میتواند بر وی مرگبار باشد زیرا که حیات خود را مدیون
نفی فلسفه میباشد.
۱٫ Entendeur
این کلمه تقریباً همان معنایی را دارد که
اصطلاح «اهل اشارت» در این بیت حافظ :
آنکس است اهل بشارت که اشارت دارند *** نکتهها هست ولی محرم اسرار کجاست؟
آنکس است اهل بشارت که اشارت دارند *** نکتهها هست ولی محرم اسرار کجاست؟
۲٫ Henri Lefebvre
3. J. – P. Sartere Materialisme et Revolution in Temps Modernes ۱۹۴۶
۴٫ Merleau Ponty Aventures de la dialectique
5. Ricoeur فیلسوف معاصر فرانسوی
۶٫ Esprit
7. Impensable
8. Unding اصطلاح آلمانی به معنای «لاشیء»
۹٫ naturalisme
10. Pre-eritique pre – kantienne pre – hegelienne
11. Maine de Biran
12. Cousin
13. Bergson
14. Brunschvg
15. HHamelin
16. Ravaisson
17. Lachelier
18. Boutroux
19. Comte
20. Durkheim ۲۱٫ Couturat
22. Cournot
23. epistemologue
24. renaissance
25. Cavailles
26. Bachelard
3. J. – P. Sartere Materialisme et Revolution in Temps Modernes ۱۹۴۶
۴٫ Merleau Ponty Aventures de la dialectique
5. Ricoeur فیلسوف معاصر فرانسوی
۶٫ Esprit
7. Impensable
8. Unding اصطلاح آلمانی به معنای «لاشیء»
۹٫ naturalisme
10. Pre-eritique pre – kantienne pre – hegelienne
11. Maine de Biran
12. Cousin
13. Bergson
14. Brunschvg
15. HHamelin
16. Ravaisson
17. Lachelier
18. Boutroux
19. Comte
20. Durkheim ۲۱٫ Couturat
22. Cournot
23. epistemologue
24. renaissance
25. Cavailles
26. Bachelard
۲۷. متأسفانه
بایستی نام ژان هیپولیت (Jean Hyppolite) را نیز به این فهرست اضافه نمود. (حاشیهٔ
مؤلف)
۲۸٫ Spiritualiste
29. Personnaliste
30. Husserl
31. Frege
32. Machiavel
33. Spinoza
34. Hobbes
35. Grotius
36. Locke
37. Dietzgen
29. Personnaliste
30. Husserl
31. Frege
32. Machiavel
33. Spinoza
34. Hobbes
35. Grotius
36. Locke
37. Dietzgen
۳۸. Den Holtzweg der Holtzwege نقلقول از لنین با
عباراتی از دیتسگن که بهوسیلهٔ گیومهٔ مضاعف مشخصشده. همچنین لازم به توضیح است
که در نظر دیتسگن فلسفه به بنبست منتهی میشده و لذا وی آن را بنبست بنبستها
مینامد. لنین عین عبارت آلمانی وی را نقل نموده و با توجه به متن آلمانی بهبنبست
بنبستها ترجمه نمودیم : لغت Holtzweg در آلمانی به معنای محلی است در جنگل که
ناگهان راه کوبیدهشده بهپایان رسیده و ادامه آن ممکن نمیگردد.
۳۹٫ Je la pratique
40. Pratique de philosophie
40. Pratique de philosophie
۴۱. این
عبارت همهجا به زبان آلمانی نقلشده.
***
بنابراین ـ به دو دلیل که یکی بیش نیستند
ـ فلسفه دانشگاهی نمیتواند با لنین (همانطور با مارکس) مدارا نماید. از سویی
فلسفه دانشگاهی نمیتواند تصوّر کند که چیزی از سیاست و مرد سیاسی بتواند یاد
بگیرد، و از سوی دیگر فلسفه دانشگاهی نمیتواند تحمّل کن که فلسفه بتواند موضوع یک
تئوری یعنی معرفت عینی واقعشود.
مضافاً بهاینکه یک مرد سیاسی مثل لنین،
یک «سادهلوح» و خود آموخته در فلسفه، به خود جرئت داده تا چنین فکری را ارائه دهد
که یک تئوری فلسفه، به خود جرئت داده تا چنین فکری را ارائه دهد که یک تئوری فلسفه
برای کاربرد حقیقتاً آگاه و مسئول فلسفه ضروری است، بدیهی است که این امر پای از
گلیم خود بیرون نهادن است.
اینجاست که فلسفهٔ دانشگاهی و یا هر
فلسفهٔدیگری دچار اشتباه نیست : اگر فلسفه بهطور بیامانی در مقابل این ملاقات بهظاهر
تصادفی که یک مرد سیاسی ساده به وی نقطهٔ شروع فلسفه را در جهت نیل به شناخت فلسفه
ارائه میدهد، مقاومت میکند، به این دلیل است که این ملاقات درست به حساسترین
جای آن اصابت مینماید، نقطهای غیرقابل تحمل، نقطهٔ امیال واپس زدهشده؛ و اینکه
فلسفه در طول سنت خود چیزی نیست جز نشخوار ـ یا دقیقتر بگوییم فلسفه برای حصول
معرفت به خود بایستی به این نکته اذعان نماید که فلسفه چیزی نیست مگر سیاستی که به
نوعی اعتباری کسبکرده، سیاستی که به نوعی تداوم پیدا کردهباشد، سیاستی که به
نوعی نشخوار شدهباشد.
بهنظر میرسد که لنین کسی است که این
مطلب را بیان نموده و وی نمیتوانست این مطلب را بیان کند مگر به دلیل اینکه اهل
سیاست بود و مسلماً نه یک سیاستمدار معمولی برای یک رهبر پرولتری، چنین است که
لنین برای نشخوار فلسفی غیرقابل تحمل میباشد و جرئت میکنم بگویم همانقدر
غیرقابل تحمل که فروید برای نشخوار روانشناسانه.
ملاحظه میشود که رابطهٔ بین لنین و
فلسفهٔ حاکم فقط سوءتفاهم، اختلافات موضعی و یا حتی واکنشی ناشی از حساسیت خشمآلود
استادان فلسفه نیست که این معلّمزاده، وکیل محقر دادگستری و رهبر انقلابی فعلی به
انان بیهیچ تعارفی اعلام کند که تودهٔ این روشنفکران، خرده بورژواهایی بیش نیستند
که در نظام آموزش بورژوایی عمل کرده و مانند دیگر ایدئولوگها به تودههای
دانشجویان جوان دگمهای انتقادی و مابعد انتقادی ایدئولوژی طبقات حاکم را تزریق میکند.
بین لنین و فلسفه حاکم رابطهای کاملاً غیرقابل تحمل وجوددارد، رابطهای که در آن
فلسفهٔ حاکم در سرکوفتهترین جایش یعنی سیاست لمس شدهاست.
سه
ولی بر اینکه ببینیم چگونه مناسبت بین
لنین و فلسفه به اینجا رسیدهاند بایستی کمی به عقب برگشته و قبل از اینکه از لنین
و فلسفه بهطور کلی سخن بگوییم موظف هستیم مقام لنین را در فلسفهٔ مارکسیستی و
بنابراین وضع فعلی فلسفه مارکسیستی را متذکر شویم.
این مسئلهای نیست که من بتوانم خطوط
اساسی تاریخ آن را اینجا بیان نمایم؛ به یک دلیل قاطعی قادر به انجام این کار
نیسم. دقیقاً به این علت که بایستی آن مجهولی۱ که میخواهیم تاریخش
را بنویسیم، بشناسیم و وقتی آن را شناختیم، بدانیم که آیا این مجهول تاریخی دارد
یا نه و به عبارت دیگر، حق دارد تاریخی داشته باشد یا نه؟
اینجا «تاریخ» فلسفهٔ مارکسیستی را حتّی
از دور طراحی نخواهم کرد، بلکه مرحجاً از خلال متون و آثاریکه در تاریخ، در پی هم
ظاهر شدهاند، وجود معضل ویژهای۲ را آشکار خواهم ساخت.
این معضل مباحثات مشهوری را در پی داشته که امروز نیز ادامه دارند. ما میتوانیم
وجود آن را از خلال عناوین مشهورترین این مباحثات متذکر شویم : جوهر تئوری
مارکسیستی چیست؟ علم یا فلسفه؟ آیا مارکسیسم در جوهر خود یک فلسفه، «فلسفهٔ عمل»۳ است؟ ـ در این صورت
ادعاهای علمی اظهارشده بهوسیلهٔ مارکس به چه معنایی هستند؟ یا برعکس مارکسیسم در
جوهر خود علم است، ماتریالیسم تاریخی، علم تاریخ؛ امّا در اینصورت فلسفه آن یعنی
ماتریالیسم دیالکتیک چه منزلتی دارد؟ یا اگر تمایز کلاسیک بین ماتریالیسم تاریخی
(علم) و ماتریالیسم دیالکتیک (فلسفه) را قبول نماییم چگونه میتوان این تمایز را
مورد تفکر قرار داد : بهصورت سنتی یا بهصورت جدید آن، یا مناسبات بین ماتریالیسم
و دیالکتیک کدامند؟ دیالکتیک چیست : صرف روش یا کل فلسفه؟
این معضل مایهٔ تغذیهٔ مباحثات ویژهای
شدهاست. اینجا میخواهم این فکر را القاء نمایم که این معضل شاهدی از یک واقعیت
تقریباً معماآمیز و مسائل۴ کلاسیک فوقالذکر نوعی
پرداخت و تعبیر آن میباشد. بهطور خلاصه میگوییم که فرمولبندیهای کلاسیک این
معضل را منحصراً بهصورت مسایل فلسفی و بنابراین در بطن آنچه که ما نشخوار فلسفی
نامیدهایم، تعبیر مینمایند؛ درحالیکه بلاشک بایستی این معضلات را در خلال مسائل
فلسفیئی بیاندیشیم که معضلات نمیتوانند جای خود را به اصطلاح دیگری ندهند :
اصطلاح مشکل۵ یعنی معرفت عینی
(بنابراین علمی). فقط به این یگانه شرط است که، بدون تردید، فهم خلط مبحثی که بهطوری
ناپخته اساسیترین دستآورد تئوریک مارکسیسم را در فلسفه بهصورت مسائل فلسفی مورد
تفکر قرار داده، ممکن میگردد، یعنی تأکید بر نوعی مشکل که کاملاً میتواند نتایجی
فلسفی ایجاد نماید امّا در مقیاسی که این مشکل، در آخرین وهله، خود یک مسئله فلسفی
نیست. ۶
اگر من عامداً اصطلاحاتی را که متضمن این
تمایزات (مشکل علمی، مسئله فلسفی) است بهکار میبرم نه بهایندلیل است که میخواهم
کسانی که دچار چنین خلط مبحثی شدهاند مورد قضاوت قرار دهم، زیرا همهٔ ما دستخوش
چنین اشتباهی هستیم و حق داریم فکر کنیم چنین خلط مبحثی اجتنابناپذیر بوده و هست
تا جایی که خود فلسفه مارکسیستی به دلائل ضروری دچار آن بوده و هنوز هم هست.
زیرا که، در نهایت، کافی است، از زمان
تزهایی دربارهٔ فوئرباخ به اینطرف، نظری بر تأثیر فلسفهٔ مارکسیستی بیافکنیم تا
ملاحظه نماییم که این تأثیر نمایشی بدیع ارائه میدهد. اگر در این مطلب با من همعقیده
باشید که بایستی از آثار جوانی مارکس صرفنظر نموده (میدانم که بعضی از شما علیرغم
دلایل ارائه شده امتیاز مهمی از دست میدهید.) و این اظهار مارکس را قبول نمود که
ایدئولوژی آلمانی، «تسویهحسابی است با آگاهی فلسفی قبلی» و بنابراین انقطاع و
نوعی دگرگونی در تفکر مارکس ـ و اگر بخواهیم آنچه را که بین تزهایی دربارهٔ
فوئرباخ (نخستین نانهٔ گسستگی، ۱۸۴۵) و آنتیدورینگ انگلس، ۱۸۷۷ اتفاق افتاده خوب
ملاحظه نماییم این فضای طولانی خلأ فلسفی نمیتواند نظر ما را جلب ننماید.
یازدهمین تز دربارهٔ فوئر باخ میگفت :
«فلاسفه کاری نکردهاند جز تعبیر جهان ولی مسئله عبارتست از تغییر آن.» این عبارت
ساده بهنظر میآید نویدبخش فلسفهٔ نوینی باشد که دیگر فلسفه نه تعبیر بلکه متوجه
تغییر جهان خواهدبود. وانگهی بدینگونه بود که این تزها بعدها خواندهشد؛ نیمقرن
بعد توسط لابریولا۷ و سپس توسط گرامشی۸ که مارکسیسم را اساساً
به مثابهٔ فلسفهای نوین، «فلسفهٔ عمل» تعریف نمودند. معذالک بایستی به این امر
بدیهی تسلیم شد که این عبارت پیامبرانه بلافاصله هیچ فلسفهٔ نوین و بههر تقدیر
هیچ گفتار فلسفی۹ نوینی ایجاد نکرد،
بلکه برعکس سکوت فلسفی درازی را سبب شد. این سکوت فلسفی در ملأ عام شکستهنشد مگر بهوسیلهٔ
امری کاملاً ظاهری و اتفاقی و پیشبینی نشده : مداخله شتابزده انگلس که مجبور بود
به نبرد ایدئولوژیک علیه دوهر بنگ پرداخته و وی را «در قلمرو خاص خود وی تعقیب
نماید.» تا بتواند در برابر نتایج سیاسی نوشتههای «فلسفی» این استاد کوردل
ریاضیات که تأثیرش بهنحوی خطرناک بر سوسیالیسم آلمانی گسترده شدهبود، مقابله
نماید.
پس این موقعیت عجیب چنین است : تزی که بهنظر
میآید انقلابی را در فلسفه نوید میدهد، و سپس سیسال سکوت فلسفی و سرانجام چند
فصل مشاجرهآمیز فلسفی که انگلس به دلایل سیاسی و ایدئولوژیک در مقدمه بر یک خلاصه
پراهمیت تئوریهای علمی مارکس بدیههسازی نموده و بهطبع رساند. آیا بایستی نتیجه
گرفت که ما با قرائت یازدهمین تز که نویدبخش انقلابی فلسفی است دستخوش پنداری
فلسفی و ناظر به گذشته هستیم؟ آری و نه. امّا قبل از اینکه نه بگوییم، تصور میکنم
بایستی بدواً بهطوری جدی آری بگوییم. آری ما در اصل قربانیپنداری فلسفی هستیم.
آنچه در تزهایی دربارهٔ فوئرباخ ارائه شده ضرورتاً به زبان فلسفی حکایت از قطع
رابطه۱۰ با هرگونه فلسفه معطوف
به تعبیر جهان داشت، چیزی غیرفلسفهای نوین : علمی جدید، علم تاریخ که مارکس میرفت
تا در ایدئولوژی آلمانی نخستین پایههای هنوز بسیار آسیبپذیر آنرا پیریزی نماید.
بنابراین خلأیی که به دنبال نوید
یازدهمین تز آمده پر است از یک علم، پر از کوششی سخت، طولانی و پرمخاطره که علمی
بیسابقه را آغاز نمود. عملی که مارکس تا آخرین مسودههای «سرمایه» که هرگز
نتوانست به پایان برد، تمامی عمر خود را صرف آن نمود. این پری علمی مبیّن نخستین
دلیل ژرفی است که تز یازده حتّی اگر، پیامبرانه، حادثهای که میتوانست داغ خود را
بر فلسفه بنهد، نوید میداد، نمیتوانست جای خود را به یک فلسفه بدهد؛ یا بهتر
بگوییم آن تز میبایستی نسخ۱۱ رادیکال هر نوع فلسفه
موجود را اعلام نماید تا بتواند کار تکوین تئوریک کشف علمی مارکس را در درجهٔ اول
اهمیت قرار دهد.
همچنانکه میدانیم این نسخ ریشهای فلسفه
صریحاً در ایدئولوژی آلمانی ثبت و ضبط شدهاست. مارکس در این اثر میگوید بایستی
خود را از شرِّ کلیّهٔ هوسهای فلسفی نجاتداده، به مطالعهٔ واقعیت تحصلی۱۲ پرداخته و پردههای
پندار فلسفه را درید تا سرانجام واقعیت را چنانکه هست دید.
ایدئولوژی آلمانی نسخ فلسفه را بر مبنای
یک تئوری فلسفه بهمثابهٔ اضغاث و احلام و فریفتاری۱۳ یا، برای اینکه تمام
مطلب را ادا نماییم، فلسفه بهمثابهٔ رویا۱۴ قرار میدهد، رویایی
که از آن چیزی ساختهشده که من آنرا بقایای روزانهٔ۱۵ تاریخ واقعی انسانهای
حقیقی مینامم، بقایایی که مبلس بهوجودی صرفاً تخیّلی بوده و در بطن آن همهچیز
نظمی بازگونه دارد. فلسفه همچون مذهب و اخلاق، فقط ایدئولوژی میتواند باشد.
فلسفهٔ تاریخ ندارد و آنچه بهنظر میآید در آن جریان دارد، در حقیقت بیرون از آن
میگذرد، تنها در تاریخ، تاریخ حیات مادی انسانها. در اینصورت علم نفس امر واقع۱۶ است. امر واقع یا
تخریب ایدئولوژیهایی که آنرا مستور نمودهاند، مکشوف و شناخته میشود : در
نخستین ردیف این ایدئولوژیها فلسفه قرار دارد.
اندکی در این لحظهٔ دراماتیک توقف نماییم
تا به معنا و مفهوم آن پی بریم. درواقع انقلاب تئوریکی که یازدهمین تز نوید میدهد
عبارتست از بنیانگذاری یک علم نوین. با استفاده از این مفهوم باشلار تصور میکنم بتوانیم
حادثهٔ تئوریکی که این علم نوین را افتتاح مینماید بهمثابهٔ «گسستگی معرفتی»
تعریف نماییم.
مارکس علم نوینی را پایهگذاری کرده یعنی
نظامی نوین از مفاهیم علمی۱۷ به جای ترتیب تصورات
کلی ایدئولوژیک۱۸ که در گذشته حاکم بود،
قراردارد؛ مارکس علم تاریخ را آنجایی بنا نهاد که چیزی جز فلسفههای تاریخ وجود
نداشت. وقتی میگوییم مارکس به نظام تئوریکی از مفاهیم علمی، در قلمرویی که سابقاً
فلسفههای تاریخ در آن حکومت میکردند، دستیافته، استعارهای را بهکار میبریم
که چیزی جز یک استعاره نیست زیرا ما این فکر را القاء مینماییم که در همان فضا،
فضای تاریخ، مارکس یک تئوری علمی را به جای تئوریهای ایدئولوژیک نشانده. درواقع
خود این قلمرو از اینجا به جایی دستخوش تغییر شده، امّا با این احتیاط مهم من
پیشنهاد میکنم که موقتاً این استعاره را حفظ نموده و حتّی به آن شکلی دقیقتر
اعطا نماییم.
در حقیقت اگر اکتشافات بزرگ علمی تاریخ
بشری را ملاحظه نماییم، بهنظر میآید بتوانیم آنچه را که علوم مینامیم به مثابهٔ
صورتبندیهای ناحیهای به آنچه که قارههای بزرگ تئوریک مینامیم ربط دهیم. با
فاصلهای که اینک داریم و بدون تعدی بر آیندهای که خواهیمساخت میتوانیم استعاره
تصحیحشدهٔ خود را بهکاربرده و بگوییم قبل از مارکس فقط دو قاره بهوسیلهٔ گسستگیهای
معرفتی متداوم بر روی معرفت علمی باز شدهبود : قارهٔ ریاضیات با یونانیان (بهوسیلهٔ
تالس یا کسانی که اسطوره با این نام عنوان نموده) و قارهٔفیزیک ( با گالیله و
اخلاقش). علمی مانند شیمی که با گسستگی معرفتی لاووازیه پایهگذاری شد علمی است
ناحیهای از قارهٔ فیزیک؛ این را اکنون همه میدانند. علمی مانند زیستشناسی که
فقط حدود ده سال قبل به نخستین مرحلهٔ گسستگی معرفتی که با داروین و مندل شروع شده
بود پایان بخشید، با ادغامش در شیمی ملکولی به نوبهٔ خود وارد قارهٔ فیزیک میگردد.
منطق بهصورت جدید آن در قارهٔ ریاضیات وارد میشود و غیره. درعوض بهنظر میآید
که فروید قارهٔ جدیدی را افتتاح نموده و ما فقط به کشف آن شروع میکنیم.
اگر این استعاره میتواند از بوتهٔ
آزمایش موفق بیرون بیاید پیشنهاد ذیل را ارائه میدهیم. مارکس قارهٔ علمی جدیدی
(سومین)، قارهٔ تاریخ را با یک گسستگی معرفتی که نخستین جزء آن بعد از اینکه در
تزهای فوئرباخ اعلام منموده بود به نحوی کاملاً متزلزل در ایدئولوژی آلمانی بر روی
معرفت علم گشودهشد. این گسستگی معرفتی بدیهی است حادثهای در یک لحظهٔ خاص نیست.
حتّی میتوان با تعمیم به وسیلهٔ قیاس، برمبنای بعضی از اجزاء آن، چیزی مانند حس
مبهمی از گذشته بر ان اعطا نمود. بههرحال این گسستگی بهوسیلهٔ نخستین نشانههایش
قابل رویت میگردد امّا این نشانهها فقط نشان آغاز یک تاریخ بیانجام را دارد.
مانند هر گسستگی دیگری درواقع این گسستگی نوعی گسستگی متداوم۱۹ میباشد که در درون آن
اصلاحاتی۲۰ پیچیده قابل مشاهدهاست.
با این بیان میتوان در فقراتی از نوشتههای
مارکس عمل این اصلاحات و تغییرات را که مفاهیم اساسی و ترتیب تئوریک آنها را تحتتأثیر
قرار میدهد بهنحوی تجربی مشاهده نمود : در مانیفست و فقر فلسفه سال ۱۸۴۷، در
اشتراک در نقادی اقتصاد سیاسی سال ۱۸۵۷، در دستمزدها، قیمتها و سودها سال ۱۸۶۵،
در نخستین کتاب سرمایه سال ۱۸۶۷ و غیره.
تغییرات تکاملی دیگر در آثار لنین و بهخصوص
در این اثر جامعهشناسی اقتصادی بینظیری که متأسفانه نزد جامعهشناسان ناشناخته
است و تکامل سرمایهداری در روسیه نام دارد و امپریالیسم و غیره در پی اصلاحات
قبلی آمده است. حتّی امروز نیز، خواه آگاهی به آنرا قبول نماییم خواه نه، ما در
فضای تئوریک نشانهگذاریشده و افتتاحشده با این گسستگی قرار داریم. این گسستگی
مانند دو گسستگی دیگر دو قارهای که میشناسیم تاریخی را افتتاح نموده که هرگز
انجامی نخواهدداشت.
به این دلیل است که بایستی یازدهمین تز
دربارهٔ فوئرباخ را نه بهعنوان نوید یک فلسفهٔ نوین بلکه به مثابهٔ اعلام ضروری
قطع رابطه۲۱ با فلسفه که جای خود
را به بنیانگذاری علمی نوین میدهد، مورد مطالعه قرار دهیم. به این دلیل از نسخ
ریشهای که فلسفه تا آن «اتفاق» نامنتظر که باعث بهوجود آمدن فصول فلسفی آنتیدوهرینگ
شده سکوت فلسفی طولانی برقرار است که در آن فقط علمی نوین سخن میگوید.
مانند هر علم دیگری البته این علم
ماتریالیست است و به همین جهت تئوری عام آن «ماتریالیسم دیالکتیک» نام دارد. بدین
ترتیب ماتریالیسم صرفاً عبارتست از وضعیت دقیق دانشمند در مقابل واقعیت موضوع خود
که به وی اجازه میدهد. همچنانکه انگلس خواهدگفت، «طبیعت را بدون هیچ اضافهٔ
خارجی» درک نماید.
در اصطلاح نسبتاً عجیب «ماتریالیسم
تاریخی» (زیرا که برای مشخص نمودن شیمی از اصطلاح ماتریالیسم شیمیایی استفاده نمیتوان
کرد)، ماتریالیسم هم مبین قطع رابطهای است با ایدهآلیسم فلسفههای تاریخ و هم
استقرار علمیت۲۲ در قلمرو تاریخ. در
اینصورت ماتریالیسم تاریخی به معنای علم تاریخ است.
پس اگر چیزی به نام فلسفهٔ مارکسیستی
بتواند بهوجود آید بهنظر میرسد حاصل تکوین خود این علم خواهدبود؛ در غرابت خود
این علم بسیار بعید، خواهر علوم موجود خواهد بود که بعد از دراززمانی که پیوسته
تغییرات فلسفی را از انقلاب علمی که آنرا ایجاد میکند، بهوجود میآید.
درواقع قبل از اینکه خوب بتوانیم علل این
سکوت فلسفی را ادراک نماییم بیآنکه بخواهیم کاری جز نشاندادن آن بهوسیلهٔ دادههای
تجربی انجام دهیم، مجبور هستیم تزی را دربارهٔ مناسبات بین علم و فلسفه ارائه
نماییم. لنین کتاب دولت و انقلاب خود را با این ملاحظه تجربی ساده آغاز مینماید :
دولت همیشه وجود نداشته دولت را فقط در جوامع طبقاتی میتوان مشاهده نمود. به همان
سان ما میگوییم : فلسفه پیوسته وجود نداشته است؛ وجود فلسفه را فقط در دنیایی میتوان
مشاهده نمود که در آن آنچه علم یا علوم نامیده میشود وجود داشته باشد. علوم بهمعنای
دقیق کلمه : رشتهای تئوریک یعنی برهانی و تعقلی و نه انبوهی از نتایج تجربی.
***
و اینک بیان تجربی این تز.
برای اینکه فلسفه متولد (یا دوباره
متولد) شود، لازم است که علوم وجود داشته باشند. شاید به این دلیل فلسفه به معنای
دقیق آن با افلاطون آغاز شده که خود حاصل وجود ریاضیات یونانی بود. فلسفه با دکارت
دچار تغییراتی بنیادی شد که آن نیز حاصل انقلاب فلسفه با دکارت دچار تغییراتی
بنیادی شد که آن نیز حاصل انقلاب جدیدی در فیزیک گالیله بود و توسط کانت، تحتتأثیر
کشف نیوتن اصلاحشده و با هوسرل۲۳ دراثر علم قوانین صوری
و مسلم۲۴ در قالبی تازه ریخته
شد. اینجا من فقط میخواهم این موضوع را القاء نمایم ولی بایستی آن را به محک
تجربه زد تا بتوان بهنحوی تجربی ملاحظه نمود، که بالاخره وقتی هگل میگفت فلسفه
زمانی طلوع میکند که شب فرا رسیده باشد اشتباه نمیکرد۲۵ :
وقتی
که علم متولد شده در سپیدهدم، فاصلهٔ زمانی یک روز درازی را پشت سر گذاشته باشد.
بنابراین فلسفه نسبت به علم که تولد در
شکل اولیه یا تولد دوبارهٔ آنرا در اثر انقلابات موجب میگردد، یک روز طولانی که
میتواند سالها و نیم یا یکقرن ادامه یابد، تأخیر دارد.
باید قبول داشت که ضربهٔ حاصل از گسستگیهای
علمی بلافاصله احساس نمیگردد و مدت زمانی لازم است تا در فلسفه تغییراتی حاصل شود.
بدون شک بایستی نتیجه گرفت که کار تکوین
فلسفی، متصل به کار تکوین علمی است و هر یک درد دیگری به فعالیت مشغول میباشند.
روشن است که مقولات نوین فلسفی در فعالیت علم نوین مدون میگردد، امّا در بعضی
موارد (افلاطون، دکارت) آنچه فلسفه نامیدهمیشود، نقش آزمایشگاهی را ایفا میکند
که مقولات جدید لازم برای مفاهیم علم جدید در آنجا ساخته میشوند. بهعنوان مثال
آیا در مکتب دکارت نبوده که مقولهٔ جدید علیّت تدوین شد؟ مقولهای که برای فیزیک
گالیله که با علت ارسطویی بهمثابهٔ یک «مانع معرفتی» در تصادم بود، ضرورت داشت.
اگر اضافه نماییم که حوادث بزرگ فلسفی که ما میشناسیم (فلسفهٔ قدیم معلق به
افلاطون، فلسفهٔ جدید معلم به دکارت) آشکار به افتتاح دو قارهٔ بزرگ علمی، ریاضیات
یونانی و فیزیک گالیله، قابل ارجاع هستند، میتوانیم (و این جمله به حالت تجربی
خود باقی میماند) به اعلام استنتاج۲۶ دربارهٔ آنچه که فکر
میکنیم میتوان فلسفهٔ مارکسیستی نامیأ، بپردازیم.
۱٫ Cet X
2. Difficulte symptomatique
3. Philosophie de la Praxis
4. Question
5. Probleme
2. Difficulte symptomatique
3. Philosophie de la Praxis
4. Question
5. Probleme
۶. تعبیرات
«معضل»، «مشکل» و «مسئله» از نظر مؤلف حائز اهمیت فراوان هستند و بایستی با دقت
مورد توجه قرارگیرند. این جمله در ابهام خود میخواهد بگوید که فلسفهٔ مارکسیستی
بهعبارت دیگر مشکلات علمی، مسائل فلسفی را ایجاد مینمایند. کسانی که «دچار خلطمبحث»
هستند و منزلت فلسفه و علم مارکسیستی را به درستی تمیز نمیدهند، «معضلات» را از
«خلال مسائل فلسفی» میاندیشند درحالیکه «مسائل فلسفی» خود فقط بهصورت «مشکلات»
یعنی «معرفت عینی» و بنابراین علمی و با حرکت از آنها قایل اندیشیدهشدن هستند.
دراینباره مراجعه شود به مقالهٔ اول این مجموعه، مصاحبهٔ آلتوسر تحت عنوان
«فلسفه بهمثابهٔ سلاح انقلاب»، سؤال سوم و نیز قسمت دوم سؤال پنجم : «فلسفه
وابسته به علوم میباشد.»…
۷٫ Labriola
8. Qramsci
9. Discours philosophique
10. Rupture
11. Suppression
12. Positive
13. Hallucination et mystification
14. Reve
15. Restes diurnes
16. Le reel meme
17. Systeme de Concepts scientifique
18. Agencement de notions ideologque
19. Coupure continuee
20. Remaniements
21. Rupture
22 Scientifieite.
23. Husserl
24. Axiomatique
8. Qramsci
9. Discours philosophique
10. Rupture
11. Suppression
12. Positive
13. Hallucination et mystification
14. Reve
15. Restes diurnes
16. Le reel meme
17. Systeme de Concepts scientifique
18. Agencement de notions ideologque
19. Coupure continuee
20. Remaniements
21. Rupture
22 Scientifieite.
23. Husserl
24. Axiomatique
شاخهای از منطق صوری و منطق ریاضی که
نمادهای بدون محتوا را مورد بررسی قرار داده و نظامی از قوانین مسلم علمی معین
بدون ارائه براهین آنها سازمان میدهد. ۲۵. آلتوسر اینجا به مطلبی اشاره میکند
که هگل در مقدمهٔ فلسفهٔ حقوق خود بیان داشته. هگل در این مقدمه بیان میکند که
فلسفه پیوسته نسبت به حوادث و واقعههای جهان خارج متأخر میباشد و وقتی دورهای
از تاریخ به پایان رسید و یا واقعهای حادث شد آنگاه فلسفه به ادراک آن اقدام مینماید
و بنابراین فلسفه نمیتواند بگوید جهان چگونه باید باشد. هگل میگوید : «…
خاطرنشان میسازیم که بههرحال فلسفه پیوسته در تأخیر است. فلسفه بهمثابهٔ تفکری
دربارهٔ جهان فقط وقتی پدیدار میگردد که واقعیت (Wirklichkeit)، فرآیند تکوین خود را کامل نموده و بهسرانجام
رسانده باشد… بعد از اینکه فلسفه جوهر جهانرا بهنحوی مفهومی ادراک نمود
(erfasst) جهان
را تحت صورت قلمرو مثل دوباره بنیان مینهد…» مراجعه شود به متن آلمانی فلسفه حقوق
در جلد هفتم چاپ جدید ص ۲۸.
Hegel, Rechtsphilosophie, Suhrkamp,
Verlag, Frankfurt ۱۹۷۰.
۲۶٫ Inference
سه استنتاج
استنتاج نخست. اگر حقیقتاً مارکس
قارهٔ جدیدی در برابر معرفت علمی افتتاح نموده، کشف علمی وی میبایستی چیزی بهمثابهٔ
یک اصلاح و تغییر مهمی در فلسفه را باعث شدهباشد. شاید تز یازدهم از زمان خود
جلوتر برود : این تز بهخوبی حادثهای بزرگ در فلسفه را نوید میداد و بهنظر میرسد
نوید مناسبی بودهباشد.
***
استنتاج دوم. فلسفه وجود ندارد مگر
با تأخیری نسبت به انگیزش علمی. بنابراین فلسفه مارکسیستی بایستی نسبت به علم
مارکسیستی تاریخ تأخیر داشتهباشد. بهنظر میرسد که وضع چنین بودهباشد. شاهد این
مدعا میتواند خلأ سیسالهٔ بین تزهای فوئرباخ و آنتیدوهرینگ و همچنین تعللهای
بعدی بودهباشد که حتی امروز هم از جهات زیادی در همانجا متوقف شدهایم.
***
استنتاج سوم. ما این شانس را داریم
که در تکوین علم مارکسیستی عناصر تئوریک پیشرفتهتری برای تدوین فلسفهٔ مارکسیستی
با توجّه به تأخیری آن داریم ـ از آنچه که فکر میکردیم، در دسترس داشتهباشیم.
لنین میگفت در سرمایه مارکس است که بایستی دیالکتیک ـ اصطلاحی که در نظر وی شامل
فلسفهٔ مارکسیستی نیز میشد ـ آن را جستجو کرد. باید چیزی در سرمایه پیدا کرد که
بتوان به توسط آن مقولات فلسفی جدید را ساخته و به اتمام رساند : مطمئناً این
مقولات در «سرمایه» بهکار برده شدهاند و بهنظر میرسد که واقع چنین بودهباشد.
باید سرمایه را خوانده و خود را وقف کر دربارهٔ آن نمود.
همیشه این روز طولانی است ولی خوشبختانه
قسمت اعظم آن سپری شده و بهاین ترتیب بهزودی شب فرا رسیده و فلسفهٔ مارکسیستی طلوع
خواهدنمود. ۱
اگر این استنتاجات بهعنوان دورنمای
آینده ملحوظ شود من جرئت نموده خواهمگفت که آنها نوعی نظم در امیدها و دلمشغولیهای
ما و همچنین در بعضی از تفکرات ما بهوجود میآورند. بدینترتیب اساسیترین دلیل
این مطلب را خواهیمفهمید که چرا مارکس در گیرودار فقر، فعالیت تئوریک بسیار سخت و
فوریتهای رهبری سیاسی هرگز نتوانست دیالکتیک یا فلسفهای را که در نظر داشت
بنویسد۲ و یا همانطوری که خود
باور داشت هرگز فرصتی برای آن پیدا نکرد. بدینترتیب اساسیترین دلیل این مطلب را
خواهیم فهمید که چرا روزی که انگلس بالضروره مجبور شد، همانطوریکه خود میگوید،
«حرفش را دربارهٔ مسائل فلسفی بگوید»، نتوانست فلاسفهٔ حرفهای را قانع نموده و
چیزی جز یک مشاجره قلمی ایدئولوژیک بدیههسازی نماید. بدینترتیب دلیل نهایی این
مطلب را خواهیم فهمید که محدودیتهای فلسفی «ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم» فقط
به ضروریات مبارزهٔایدئولوژیک مربوط نمیگردد.
اینک میتوانیم بگوییم فرصتی که مارکس
پیدا نکرد، بدیههسازی فلسفی انگلس و قانونمندیهای مبارزهٔ ایدئولوژیک که مطابق
آنها لنین مجبور شد به برگشت دادن سلاحهای خود خصم علیه وی اکتفا نماید، اینهمه
میتواند عذری باشد و نه دلیل.
دلیل غایی ایناست که زمان هنوز نه پختهبود
و شب فرانرسیده؛ نه خود مارکس، نه انگلس و نه لنین هنوز نمیتوانستهاند آن اثر
بزرگ فلسفی که مارکسیستها کم دارند بنویسند بههرحال اگر آنها بعد از ظهور علمی
آمدند که فلسفه بدان وابسته است، برای یک فلسفه ضروری، که معذالک نمیتواند متولد
شود مگر با تأخیری اجتنابناپذیر، هنوز بسیار زود آمدهبودند.
با حرکت از مفهوم این «تأخیر» اجتنابناپذیر،
همهچیز را میتوانیم بفهمیم حتّی سوءتفاهم کسانی مانند لوکاچ جوان و گرامشی و
تمام کسانی که نبوغ آنان (مارکس، انگلس، لنین) را نداشتند و در مقابل این فلسفه که
تولدش بسیار بطی است، بیتابی بهخرج میدادند تا جایی که اعلام نمودند این فلسفه
مدت درازی است، از همان آغاز، از زمان تزهایی دربارهٔ فوئرباخ و بدینترتیب بسیار
زمانی قبل از ابداغ خود علم مارکسیستی، متولد شدهاست و برای اینکه دلیلی بر مدعا
ارائه نمایند بهسادگی میگفتند که چون هر علمی عبارت است از یک «روساخت» و از
آنجایی که هر علم موجود در ذات خود «اصالت تحصّلی» و بنا بر این بورژوایی میباشد،
«علم» مارکسیستی فقط فلسفی میتواند باشد و مارکسیسم عبارت است از یک فلسفه، فلسفهای
مابعد هگلی، یا «فلسفهٔ عمل».
با حرکت از مفهوم این «تأخیر» ضروری
بسیاری دیگر از مشکلات میتوانست روشن شود. حتّی در تاریخ سیاسی سازمانهای
مارکسیستی : شکستها و بحرانهای آنها. همچنانکه سنت مارکسیستی میآموزد، اگر
درست است که بزرگترین حادثهٔ تاریخ مبارزهٔ طبقاتی ـ یعنی عملاً تاریخ بشری،
وحدت تئوری مارکسیستی و جنبش کارگری است، میتوان مشاهده نمود که تعادل درونی این
وحدت میتواند بهعلت سستیهای تئوری یعنی آنچه که انحرافات، حتّی اگر نامحسوس
باشند، نامیده میشوند، مورد تهدید قرار گیرند. بدینسان میتوان محمل سیاسی این
مباحثات پرشور تئوریک را دربارهٔ آنچه لنین اختلاف جزئی در تعبیر مینامید و در
جنبش سوسیالیستی و سپس کمونیستی ایجاد شد، فهمید؛ لنین در چه باید کرد؟ میگفت :
«آیندهٔ سوسیال دموکراسی روس میتواند برای سالها و سالهای بسیار دراز منوط و
وابسته به اختلافات جزیی در تعبیر بودهباشد».۳
اینک مایلیم فکر کنیم نظر بهاینکه تئوری
مارکسیستی مرکب از یک علم و یک فلسفه است و نظر به اینکه فلسفه ضرورتاً نسبت به
علم متأخر میباشد و خود علم در تکاملش بهعلت این تأخیر دچار وقفه شده درواقع این
انحرافات تئوریک اجتنابناپذیر بودند، نه به علت اثرات مبارزهٔ طبقاتی بر و در
قلمرو تئوری بلکه بهخاطر فاصلهٔ زمانی درونی خود تئوری.
از این طریق ضمن رجعت به گذشتهٔ جنبش
کارگری مارکسیستی میتوانیم این انحرافات تئوریک را که منجر به شکستهای تاریخ
پرولتاریا شدند ـ یعنی بینالملل دوم برای اینکه شکستهای دیگری را ذکر ننماییم ـ
به نام اصلیشان بخوانیم. این انحرافات عبارتند از : اکونومیسم، ولنتاریسم،
اومانیسم (اصالت بشر)، دگماتیسم، اولوسیونیسم (اصالت تحوّل)، اصالت تجربه۴ و غیره. این انحرافات
در طبیعت خود فلسفی بوده و به وسیلهٔ رهبران بزرگ کارگری، انگلس و لنین در درجهٔ
اوّل، بهصورت انحرافات فلسفی افشاء شدهاند.
اینک کاملاً آماده هستیم تا بفهمیم چگونه
این انحرافات حتّی کسانی را که آنها را افشا مینمودند، غرق نمودند. آیا این
انحرافات نظر به تأخیر ضروری فلسفهٔ مارکسیستی اجتنابناپذیر نبودند؟
سعی کنیم تا آخر راهمان را دنبال نماییم.
اگر چنین است، حتّی در بحران ژرفی که امروزه در جنبش بینالملل کارگری. اگر چنین
است، حتّی در بحران ژرفی که امروزه در جنبش بینالمللی کارگری تفرقه انداخته،
فلاسفهٔ مارکسیست میتوانند از فرط امیدواری در مقابل کوششهای غیرمترقبهای که
تاریخ در برابر آنان قرار داده به خود بلرزند. همچنانکه نشانهای فراوانی بر آن
دلالت دارند اگر حقیقتاً تأخیر فلسفهٔ مارکسیستی امروزه تا حدی میتواند جبران شود
نهفقط گذشته روشن خواهدشد بلکه شاید آینده نیز بتواند دچار تغییر گردد.
در این آیندهٔ دستخوش تغییر، عدالت در
مورد تمامی کسانی که اجباراً در شرایط متناقض بین ضرورتهای سیاسی و تأخیر فلسفی
زیستهاند، رعایت خواهدشد. عدالت در مورد یکی از بزرگترین این بزرگان، لنین رعایت
خواهدشد. عدالت. در آن زمان اثر فلسفی وی به پایان خواهدرسید. پایان یافته یعنی
تصحیح و کامل شده. مگر نه این است که تجلیل و خدمت بسیاری به این مرد مدیون هستیم،
مردی که بخت با وی یار بود تا برای سیاست در فرصت مناسبی متولد شود لیکن بهعلت
عدم مساعدت بخت برای فلسفه قبل از موقع تولد یافت با اینهمه چهکسی تا بهحال
تاریخ تولد خود را انتخاب کردهاست؟
چهار
اینک با آگاهی از علل تأخیر فلسفهٔ
مارکسیستی نسبت به علم تاریخ، میتوانیم بهکمک «تاریخ» تئوری مارکسیست، مستقیماً
بهسوی لنین رفته و در کاوش آثار وی وارد شویم. امّا «رویای» فلسفی ما زایل میگردد
زیرا امور سادگی و بیآلایشی این رویای فلسفی را ندارند.
من اندکی نسبت به نتیجه پیش میافتم. نه!
لنین برای فلسفه خیلی زود زاده نشدهبود؛ هرگز برای فلسفهٔ خیلی زود زاده نمیشویم.
اگر فلسفه تأخیر دارد، اگر این تأخیر آن را به فلسفه تبدیل میکند، چگونه میتوان
نسبت به تأخیری که تاریخی ندارد در تأخیر بود؟ اگر قرار است بههر نحوی شده از
تأخیر سخن بگوییم، این ما هستیم که نسبت به لنین در تأخیر هستیم. تأخیر ما نام
دیگری است برای سهو و خطا، زیرا که از نظر فلسفی نسبت به مناسبات لنین و فلسفه در
اشتباه میباشیم. مناسبات لنین و فلسفه در فلسفه، در درون «بازی»یی که فلسفه را
قوام میبخشد، بیان میشود. امّا این مناسبات، فلسفی نیستند زیرا که این «بازی»
خود فلسفی نمیباشد.
علاقمندم سعی نمایم داعیههای این نتایج
را بهصورتی موجز و منظم و ضرورتاً خلاصه ضمن انتخاب اثر بزرگ «فلسفی» لنین،
«ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم» بهعنوان موضوع تحلیل عنوان نمایم. شرح این مطلب
را به سه بخش تقسیم خواهمکرد :
بهمناسبت هر یک از این نکات سعی خواهمنمود
دستآوردهای جدید لنین را در فلسفه مارکسیستی نشان دهم.
۱.
نویسنده
در جملات فوق به مطالبی از لنین اشاره میکند که بهنظر ما برای فهم مطلب ضوری است
لنین در یادداشتهای فلسفی خود به کرّات بر اهمیت علمی و منطقی «سرمایه» تأکید
نموده و درک منطقی آن کتاب را برای بسط و تکامل مارکسیسم ضروری دانسته است. بهعنوان
مثال در جایی میگوید : «مارکس کتابی دربارهٔ منطق تحریر نکرده ولی منطق «سرمایه»
را از خود به یادگار گذاشته.» لنین پیوسته سعی در درک و فهم این منطق خاص «سرمایه»
نموده و علاقمند بودهاست که نه تنها آنرا در آثار خود بهکار برد بلکه با حرکت
از آن منطق خاص، منطق عام مارکسیسم را نیز استخراج نماید. در این مورد یادداشتهای
وی در جلد چهاردهم مجموعهٔ آثار شایان توجّه بسیار است و ما قسمت اعظم آن یادداشتها
را درباهٔ دیالکتیک و هگل ترجمه کردهایم که بعد از اتمام تحقیقات در جهت روشن
ساختن مطالب پیچیده و مبهم آن یادداشتها، در اختیار علاقهمندان خواهیمگذاشت.
۲.
آلتوسر
به این مطلب اشاره میکند که مارکس میگفت روزی کتابی دربارهٔ دیالکتیک خواهم
نوشت. ولی گویا مارکس هرگز فرصت آن را نیافت که به وعدهٔ خود وفا کند. نظر آلتوسر
این است که از آنجایی که فلسفه پیوسته بر علم متأخر میباشد، اصولاً در آن زمان
نوشتن چنین کتابی ممکن نبود.
۳.
رجوع
شود به ص ۲۲ کتاب حاضر. ترجمهٔ کتاب لنین بهاندازهٔ کافی دقیق نیست تا بهطور جدی
بتوان مورد بررسی علمی قرار داد. بهعنوان مثال مترجم فارسی چه باید کرد؟ آنچه را
که ما «اختلاف جزیی در تعبیر» ترجمه میکنیم به «خردهاختلافات» برگردانده. ملاحظه
میشود که منظور، اختلاف در فرمولبندیهای بین گروههای مختلف را لنین اراده میکند
نه «خردهاختلاف» بین این گروهها را…
۱. مهمترین تزهای فلسفی
لنین.
تز در نظر من مانند هرکس دیگر عبارت است
از موضعگیری فلسفی لنین که در معروضات۱ فلسفی ثبتشدهاست.
عجالتاً ایرادی که فلسفهٔ دانشگاهی برای نخواندن «ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم»
بهانه قرار داده، بهکناری مینهم : اصطلاحات مفهومی منتزع۲ این مطلبی است در خور
یک مطالعهٔ جداگانه که درواقع لنین از همان «آغاز» شگفتانگیز «ماتریالیسم و
امپیریوکریتیسیسم» که ما را یکباره به برکلی۳ و دودور۴برمیگرداند، در فضای
تئوریک اصالت تجربه سدهٔ ۱۷ و بنابراین در نظام مشکلات۵ فلسفی «رسماً» ماقبل
انتقادی ـ اگر گفتهشود که فلسفه با کانت «بهطور رسمی» انتقادی میگردد ـ
قرار دارد.
وقتی وجود این نظام مراجعات و منطق ساختی
آن شناخته شد، فرمولبندیهای تئوریک لنین بهمثابهٔ نتایج و معلولهای این منطق
توضیح دادهمیشونأ، حتّی تغییرات باورنکردنی که لنین در اصطلاحات مفهومی و مجرد
اصالت تجربه وارد میکند تا آنها را علیه اصالت تجربه بهکار گیرد. زیرا اگر وی در
قلمروی نظام مشکلات اصالت تجربهٔ عینی (که لنین گاهی اصالت حسّیات۶ عینی مینامد) میاندیشد
و اگر صرف اندیشه در قلمرو این نظام به فرمولبندیهای وی آسیب میرساند، لیکن در
بعضی از حرکات تفکر لنین هیچکس انکار نمیتواند بکند که وی نمیاندیشد یعنی بهنحوی
منظم و دقیق به تفکر نمیپردازد. آن تفکری که برای ما حائز اهمیت میباشد تفکری
است که تزهایی ارائه میدهد. تزهایی که به حالت برهنه ارائهشدهاند به قرار ذیل
هستند و من بین سه تز تمایز قائل خواهمشد.
تز نخست
. فلسفه علم نیست. فلسفه
از علوم متمایز است. مقولات فلسفی از مفاهیم علمی متمایز هستند.
این تز بسیار اساسی است. من فقط به نقطهٔ
قاطع و سرنوشتساز اشاره خواهم نمود : مقولهٔ ماده، نقطهٔ حساس برای فلسفهٔ
ماتریالیستی و کلیّهٔ ارواح فلسفی که خواستار نجات یعنی مرگ ماده هستند. بنابراین
لنین بالصراحه میگوید که تمیز بین مقولهٔ فلسفی ماده و مفهوم علمی آن برای فلسفهٔ
مارکسیستی اهمیت حیاتی دارد.
«ماده مقولهای است فلسفی.»۷ «یگانه خاصیت ماده که
قبول آن ماتریالیسم فلسفی را تعریف مینماید این است که ماده واقعیتی عینی است.» ۸
نتیجه میشود که مقوله فلسفی ماده که
عبارتاست از تز وجود و عینیت، هرگز نمیتواند با محتوای مفاهیم علمی ماده اشتباه
شود. مفاهیم علمی ماده شناختهای مربوط به وضع تاریخی علوم را نسبت به موضوع این
علوم تعریف مینمایند. محتوای مفهوم علمی ماده با تکامل یعنی عمیقتر شدن معرفت
علمی تغییر پیدا می کند. معنای مقولهٔ فلسفی ماده تغییر پیدا نمیکند زیرا این
معنا به موضوع علم مربوط نشده و عینیت معرفت علمی یک موضوع را تأیید میکند.
مقولهٔ ماده نمیتواند تغییر پیدا کند؛ این مقوله «مطلق» میباشد.
نتایجی که لنین از این تمایز استخراج میکند
بسیار اساسیاند. نخست در مورد آنچه که در آن زمان «بحران فیزیک» نامیده میشد.
لنین به استقرار حقیقت میپردازد : فیزیک بههیچوجه دستخوش بحران نیست بلکه رشد
میکند. ماده «زایل» نشدهاست بلکه فقط دستخوش تغییر خواهدد زیرا که فرآیند معرفت
حتّی در موضوع خود نامتناهی است.
بحران علمی کاذب علم فیزیک چیزی نیست جز
یک بحران یا وحشت فلسفی که در طی آن ایدئولوگها حتّی آنهایی که درعینحال دانشمند
نیز هستند آشکارا ماتریالیسم را مورد حمله قرار میدهند. وقتی آنان اعلام میکنند
که ماده زایل شدهاست بایستی گفتار خاموش آرزوی آنها فهمیدهشود : کاش ماتریالیسم
زایل و نابود شود!
***
و لنین تمام دانشمندان فیلسوف گذشته را
که فکر میکردند آفتابشان بر لب بام رسیدهاست، افشاء نموده و میکوبد. چهچیزی از
این شخصیتها باقیماندهاست؟ چه کسی آنان را میشناسد؟ میتوان گفت که لنین، این
جاهل در فلسفه، لااقل فراستی داشتهاست. کدام فیلسوف حرفهای، بدون تردید و تأمل،
می توانست مانند وی مطلقاً تنها، قبل از همه و با چنان اطمینانی علیه همهٔ اینان
نبردی ظاهراً بیثر آغاز نماید؟ دوستدارم نامی برای مثال ذکر نمایید البته بهجز
هوسرل، متحد عینی لنین علیه اصالت تاریخ۹ و اصالت تجربه، ولی
متحدی موقتی که نتوانست در نقطهای با وی تلاقی نماید زیرا بهعنوان یک «فیلسوف»
خوب باور داشت که میتواند «بهجایی» برسد.
امّا تز لنین از اوضاع و احوال فوری و
بلاواسطه آن زمان فراتر میرود. اگر بایستی مطلقاً بین مقولهٔ فلسفیماده و هر
مفهوم علمی امتیاز قایل شد از این مطلب حاصل میشود که ماتریالیستهایی که مقولات
فلسفی را به موضوعات علوم که گویی مقولات، مفهوم آن موضوعات هستند، اطلاق۱۰ مینمایند دچار «خلط
مبحث»۱۱ هستند. مثال : کسی که
مقولات ماده / روح یا ماده / آگاهی را مانند مفهوم بهکار میبرد این امکان را
دارد که در دام تناقضات منطقی۱۲ بیافتد زیرا که «تقابل
بین ماده و آگاهی معنای مطلقی ندارد مگر در گسترهای بسیار محدود و در محدودهٔ
مسایل بنیادی و معرفتی : چهچیز تقدم داشته و چهچیز ثانوی است؟ در فلسفه. فراتر
از این محدوده یعنی علوl در نسبیت این تقابل هیچ تردیدی نیست.» ۱۳
من نمیتوانم بر سایر نتایج که دارای
محمل پراهمیتی هستند تأکید نمایم مثل این مطلب که تمایز بین فلسفه و علوم از
دیدگاه لنین، ضرورتاً، میدان یک تئوری تاریخ معرفت را میگشاید که لنین در تئوری
خود مربوط به محدودیتهای تاریخی هر حقیقتی (یعنی هر معرفت علمی) بهمثابهٔ تئوری
تمایز بین حقیقت مطلق و حقیقت نسبی (در این تئوری تحت یگانه زوج مقولات، هم تمایز
بین فلسفه و علوم و هم تمایز بین ضرورت تئوری تاریخ و علوم اندیشیده شدهاند)
اندیشیدهاست.
***
اینجا فقط میخواهم آنچه را که ذیلاً میآید
متذکر شوم. تمایز بین فلسفه و علوم، بین مقولات فلسفی و مفاهیم علمی درواقع عبارت
است از یک موضعگیری رادیکال فلسفی علیه کلیّهٔ اشکال اصالت تجربه و اصالت تحصل :
علیه اصالت تحصّل و اصالت تجربهٔ بعضی از ماتریالیستها، علیه اصالت طبیعت۱۴، علیه نفسانیات۱۵ علیه اصالت تاریخ
(دربارهٔ این مطلب مراجعه شود به مشاجرهٔ قلمی شدیداللحن علیه اصالت تاریخ بوگدانف).
باید اعتراف نمود که از طرفی یک فیلسوفی
که به مبارزه دعوت میشود و با توجه به چند فرمول ماقبل انتقادی و ماقبل کانتی
پربدک نیست یا بهتر بگویم اعجابانگیز است، زیرا این رهبر بلشویک سال ۱۹۰۸ که
ظاهراً نه یک سط از کانت مطالعه کردهبود و نه از انگل و فقط به برکلی و دیدرو
بسنده کردهبود و دلایل شگفتانگیزی در مقابل خصم اصالت تحصلی، نشان از حسی
«انتقادی» و تشخیص معجزهآسای استراتژیک در مقابل وحدت مذهبی فلسفهٔ «فوقالعاده
انتقادی»۱۶ آن زمان دارد.
اعجابانگیزتر از همه این است که لنین
کوشش میکند این مواضع ضداصالت تجربی را در خود میدان نظام مشکلات اصالت تجربی
مورد رجوع وی اتخاذ نماید. اینکه بتوان ضمن تفکر بهوسیلهٔ مقولات اساسی اصالت
تجربه، ضد اصالت تجربه شد خود دستآوردی است پرتناقض که با اینهمه «مسئله» کوچکی
برای فلاسفهٔ دارای حسننیت ـ اگر بخواهند خوب بررسی نمایند ـ ایجاد میکند.
آیا این تصادفاً به این معناست که میدان
نظام مشکلات فلسفی، فرمولبندیهای مفهومی۱۷ و مفروضات فلسفی نسبت
به موضعگیریهای فلسفی بیتفاوت هستند؟ آیا این به این معناست که درواقع در آنچه
که بهنظر میآید فلسفه را قوام میدهد هیچ اتفاق مهمی نمیافتد! عجیب.
۱٫ enonce
2. la Termiologie categoriale
3. Berkeley
4. Diderot
5. Problematique
6. Sensualisme
2. la Termiologie categoriale
3. Berkeley
4. Diderot
5. Problematique
6. Sensualisme
۷. لنین،
ماتریالیسم و… ص ۱۱۰ (بهزبان فرانسه)
۸. همان اثر، ص ۲۳۸۰
۸. همان اثر، ص ۲۳۸۰
۹٫ Historicisme
10. appliquent
11. quiproquo
12. Paralogismes
10. appliquent
11. quiproquo
12. Paralogismes
۱۳. لنین،
همان اثر ص ۱۲۸
۱۴٫ naturalisme
15. psychologisme
16. hyper – critique
17. Formulations categoriales
15. psychologisme
16. hyper – critique
17. Formulations categoriales
***
تز دوم
. اگر فلسفه از علوم
متمایز است بین فلسفه و علوم علقهای ممتاز وجود دارد. این علقه به کمک تز
ماتریالیستی عنیت ارائهشدهاست.
اینجا دو نکتهٔ بسیار اساسی وجود دارد.
نخستین نکته به طبیعت معرفت علمی مربوط
میگردد. اشارات موجود در ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم» بار دیگر در «دفترهای
فلسفی» با ز ژرفتر شده : این اشارات درطن برداشت پراتیک علمی به مخالفت لنین با
اصالت تجربه و اصالت تحصّل معنا میبخشد. در این رابطه لنین همچون شاهدی ملاحظه میشود
که بهعنوان یک پراتیسین واقعی از پراتیک علمی سخن میگوید. کافی است که متنهای
مربوط به «سرمایه» مارکس در سالهای ۱۸۹۸ و تحلیل وی از «تکامل سرمایهداری در
روسیه» را بخوانیم تا ببینیم که پراتیک علمی مورخ مارکسیست تاریخ، اقتصاد سیاسی و
جامعهشناسی، پیوسته به تفکرات معرفتی تند و تیز مضاعف میگردد و درواقع متون
فلسفی کاری نمیکنند جز ارائه دوبارهٔ آن بهشکلی عام.
آنچه لنین اینبار هم از خلال مقولهای
مشوب به مراجعههای تجربی، مثلاً مقولهٔ انعکاس۱۸، بهطور واضح بیان میکند
عبارت است از مخالفت با اصالت تجربهٔ۱۹ پراتیک علمی، نقش قاطع
انتزاعی علمی یا بهتر بگوییم نقش نظاموارگی مفهومی۲۰ و بهطور کلی نقش
تئوری همانطوری که هست.
از نظر سیاسی لنین بهخاطر انتقادش از
«خودجوشی»۲۱ شناختهشدهاست؛ باید
متذکر شد که این انتقاد نهتنها ناظر به خودجوشی تودههای خلقی بلکه متوجه آن
ایدئولوژی سیاسی است که زیر سرپوش هیجانات زبانی و خودجوشی تودهها، از آن برای
استفاده در یک سیاست نادرست سود میجوید. امّا معمولاً ملاحظه نمیشود که لنین در
دریافت۲۲ خود از پراتیک علمی
عیناً همان موضوع را اتخاذ نماید. اگر لنین نوشت : «بدون تئوری انقلابی جنبش
انقلابی نمیتواند وجود داشتهباشد» بههمانسان میتوانست بنویسد، بدون تئوری
علمی، تولید۲۳ معرفت علمی امکانپذیر
نیست. دفاع لنین از ضرورت تئوری در قلمرو پراتیک علمی کاملاً منطبق است با دفاع از
ضرورت تئوری در قلمرو پراتیک سیاسی. اینک مخالفت با خودجوشی شکل تئوریک مخالفت با
اصالت تحصّل و مخالفت با اصالت مصلحت۲۴ را به خود میگیرد.
امّا همانطوریکه مخالفت با خودجوشی سیاسی مشروط به احترام عمیق به خودجوشی تودههاست
بههمانسان مخالفت با خودجوشی تئوریک نیز متضمن عمیقترین احترام به پراتیک در
فرآیند معرفت میباشد. نه در برداشت خود از علم و نه در برداشت خود از سیاست، لنین
حتّی یک لحظه هم در دام اصالت تئوری۲۵ نمیافتد.
***
این نخستین نکته امکان میدهد تا نکتهٔ
دوم را درک نماییم. در نظر لنین فلسفه ماتریالیستی عمیقاً به پراتیک علمی وابسته
است. بهنظر میآید که بایستی این تز به دو معنا فهمیدهشود.
نخست به معنای کاملاً متداول۲۶ آن یعنی همان چیزی که
ما توانستیم بهطور تجربی در تاریخ مناسبات بین فلسفه و علوم ملاحظه نماییم. برای
لنین آنچه در قلمرو علوم اتفاق میافتد در درجهٔ اوّل برای فلسفه جالبتوجه میباشد.
انقلابات علمی باعث تغییرات مهمی در فلسفه میگردند. تز مشهور انگلس چنین است.
ماتریالیسم با هر کشف علمی بزرگ خود را
عوض میکند؛ تزی که لنین از آن دفاع نموده و نشان میدهد که انگلس خود مجذوب نتایج
فلسفی اکتشافات علوم طبیعی (سلول، تحول، اصل کارنو و غیره) شدهبود درحالیکه
اکتشاف مهمی که موجب تغییرات در فلسفه ماتریالیستی گشته بیشتر مربوط به علم تاریخ
و ماتریالیسم تاریخی است تا علوم طبیعی.
بهمعنای دیگر لنین دلیل مهمتری ذکر مینماید.
نه از فلسفه بهطورکلی بلکه وی از فلسفه ماتریالیستی سخن میگوید. فلسفهٔ
ماتریالیستی به نحوی که خاصِّ این فلسفه است، خصوصاً به آنچه در قلمرو پراتیک علمی
اتّفاق میافتد، توجه خود را معطوف میدارد زیرا فلسفه ماتریالیستی در تز
ماتریالیستی خود نمایندهٔ اعتقادات «خودجوش» دانشمندانی است که این اعتقادات بهوضوح
موضوع عملشان و عنیت معرفتشان مربوط میگردد. ۲۷
لنین در ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم
از تکرار این نکته باز نمیایستد که اکثریت متخصّصان علوم طبیعت «بهطور خودجوش»
لااقل به علت یکی از گرایشهای فلسفهٔ خودجوش خودماتریالیست هستند.
لنین ضمن انتقاد از ایدئولوژیهای
«خودجوش» در قلمرو پراتیک علمی (اصالت تجربه و اصالت مصلحت) در تجربهٔ پراتیک
علمی، وجود گرایشی خودجوش و ماتریالیست با اهمیتی خاص برای فلسفهٔ مارکسیستی را
بازشناخته است.
بدینترتیب وی تزهای ماتریالیستی لازم
برای تفکر دربارهٔ خصوصیت۲۸ معرفت علمی را با
گرایش ماتریالیستی خودجوش پراتیسینهای۲۹ علوم در رابطه قرار میدهد
: بهمثابهٔ بیان تئوریک و پراتیک تزی واحد ماتریالیستی یعنی تز ماتریالیستی وجود
و عنیت. ۳۰
با اظهار این مطلب که تأکید لنین بر
رابطهٔ ممتاز بین علوم و فلسفهٔ ماتریالیستی مارکسیستی نشانگر یک نقطهٔ گرهی میباشد
که ما نقطهٔ گرهی شمارهٔ یک خواهیمنامید، اندکی به جلو میافتیم.
امّا از خلال اشارات به فلسفهٔ خودجوش
علما موضوع مهمی آشکار میشود که ما را در مقابل نقطهٔ گرهی قاطع با طبیعت دیگری
قرارمیدهد.
۱۸٫ Reflet
19. Anti – empirisme
20. Systematicite Conceptuelle
21. Spontaneisme
22. Conception
23. Production
24. Anti- pragmatisme
19. Anti – empirisme
20. Systematicite Conceptuelle
21. Spontaneisme
22. Conception
23. Production
24. Anti- pragmatisme
۲۵. اصالت تئوری (Theoricisme) یعنی «تقدم تئوری بر
پراتیک، تأکید یکجانبه بر تئوری.» برای این مطلب مراجعهشود به آثار دیگر آلتوسر
از جمله :
Elements d’auto-critique’Paris’Hachette
1974 P. 51
که ما تعریف فوق را از همان اثر گرفتهایم.
قابل تذکر است که منتقدانآثار آلتوسر در کارهای اولیهٔ وی نوعی انحراف اصالت تئوری
تشخیص دادهاند لیکن وی از سال ۱۹۸۶ به بعد از این انحراف فاصله گرفته و مواضع خود
را اصلاح نمودهاست. کلیّهٔ آثاری که ما ترجمه میکنیم متعلّق هستند به دورهٔ دوم
آثار آلتوسر و خصوصاً رسالهٔ «لنین و فلسفه» را میتوان یکی از بهترین کارهای این
دوره بهشمار آورد.
۲۶٫ Classique
۲۷. برای
فهم آنچه که مؤلف بهزبانی بسیار پیچیده بیان میکند لازم است بعضی از اساسیترین
تزهای مارکسیسم را مورد توجّه قرار دهیم. مارکسیسم کلیهٔ پدیدهها را دستخوش تضاد
دانسته و با حرکت از این تضاد (یا بهتر بگوییم شبکهٔ تضادها) آنها را قابل تبین میداند.
در فلسفه نیز میتوان گفت که هر فلسفهای (حداقل) دو گرایش عمده و متضاد دارد : در
تاریخ فلسفه این دو گرایش را هرگز بهصورت ناب و بسیط پیدا نمیتوان کرد هر فلسفهای،
چه ماتریالیست و چه ایدهآلیست، خود به دو گرایش قابل تجزیه میباشد ولی همیشه یکی
از این گرایشها عمده میباشد. همینطور است در فلسفهٔ خودجوش دانشمندان (یعنی
آنچه که در مقابل فلسفه به معنای دقیق یا فلسفه فلاسفه میتوان گذاشت). دانشمندان
بهعلت یکی از گرایشهای فلسفه خودجوش خود ماتریالیست هستند یعنی اینکه آنان
مجبورند وجود موضوع علمشان (مثلاً ماده) را تأیید نموده و عنیت معرفت حاصل از آن
را بازشناسند لیکن همین دانشمندان در تعبیری که از دادههای معرفتی علم خود از
دیدگاه فلسفی میکنند ایدهآلیست میباشند. مقایسه شود با تز سوم لنین در همین اثر.
۲۸٫ Specificite
29. Praticien
29. Praticien
۳۰. یعنی
همانطوریکه توضیح دادهشد دانشمندان در پراتیک خود ناچار وجود ماده و عنیت آن را
تأیید مینمایند والا علمی وجود نخواهدداشت، زیرا که علم درصورتی وجود میتواند
داشتهباشد که موضوع آن وجودی عینی و خارجی داشتهباشد. این تأیید وجود و عنیت در
قلمرو تئوریک توسط ماتریالیسم بیان شدهاست که با پراتیک دانشمندان و پراتیسینها
مطابقت داشته و تز واحدی را تشکیل میدهد.
***
تز سوم
. اینجا نیز لنین یکی از
تزهای کلاسیک را که در لودویک فوئرباخ توضیح دادهشدهبود از سر گرفته و به آن
محملی بیسابقه اعطا نمود؛ این تز به تاریخ فلسفه بهمثابهٔ تاریخ مبارزهٔ کهنسال
بین دو گرایش، ایدهآلیسم و ماتریالیسم، مربوط میشود.
باید گفت که این تز با خشونت با اعتقادات
اکثریت عظیم فلاسفهٔ حرفهای به مواجهه برخاسته. اگر فلاسفه حرفهای بخواهند لنین
را بخوانند و مسلماً خواهندخواند، با کمال میل خواهندپذیرفت که این تزهای فلسفی
همانقدر خلاصه، مجمل و شتابزده نیستند که احتجاجات مخالف این تزها. امّا میترسم
این فلاسفه در مقابل تز اخیر که بیم آن میرود به عمیقترین اعتقاداتشان آسیب
رساند، بیرحمانه مقاومت نمایند. این تز ظاهراً بسیار ناهنجار، بهنظر آنان فقط در
مباحثات عمومی یعنی ایدئولوژیک و سیاسی میتواند به درد بخورد. اظهار اینکه کل
تاریخ فلسفه در آخرین وهله به مبارزهٔ بین ماتریالیسم و ایدهآلیسم تبدیل میگردد،
بهنظر میرسد به ثمن بخس فروختن تمامی غنای تاریخ فلسفه بودهباشد.
درواقع این تز، بازگشت به این مطلب دارد
که فلسفه حقیقتاً تاریخ ندارد. تاریخی که جز تصادم و برخورد دو گرایش عمده نیست،
چه میتواند باشد؟ صور و دلایل نبرد میتوانند متفاوت باشند لیکن اگر کل تاریخ
فلسفه فقط تاریخ این صور میباشد، کافی است که این صور به گرایشهای غیرمتحرکی
تبدیل گردند که نمایندهٔ آن صور هستند تا تغییرات این صور بهنوعی بازی پوچ مبدّل
شوند.
در نهایت فلسفه تاریخ ندارد، فلسفه آن
مکان تئوریک شگفتانگیز است که در آن هیچ اتفاقی نمیافتد، هیچ اتفاقی جز این
تکرار هیچ۱.
اظهار
اینکه در فلسفه هیچ اتفاقی نمیافتد به این معناست که فلسفه به بنبست منتهی میشود؛
راههایی که فلسفه باز مینماید همان است که دیتسگن قبل از هیدگر میگفت «بنبستها»
راههایی که به جایی منتهی نمیشوند. ۲
وانگهی این همان مطلبی است که لنین القاء
نموده. لنین از همان نخستین صفحات ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم توضیح میدهد که
ماخ کاری جز تکرار برکلی انجام نمیدهد و خود وی نیز تکرار دیدرو را در مقابل ماخ
قرار میدهد. یا بدتر، ملاحظه میشود که برکلی و دیدرو همدیگر را تکرار میکنند
زیرا که در مورد زوج ماده / روح توافق حاصل نموده و به صرف دستیابی به واژهها
بسنده نمودهاند. فلسفهٔ آنها هیچچیز جز این باژگونگی واژههای مفهومی غیرمتحرک
(ماده/ روح) که در قلمرو تئوری فلسفی، نمایندهٔ بازی دو گرایش آنتاگونیستی که از
خلال این زوج به مواجهه میپردازند نیست. بدینسان تاریخ فلسفه عبارتاست این
باژگونگی مکرر۳ بهعلاوه این تز معنای
تازهای به فرمولهای مشهور باژگونگی هگل بهوسیلهٔ مارکس خواهدداد۴، آن هگلی که انگلس
دربارهاش گفتهبود که باژگونگی مارکس فقط یک باژگونگی مقدماتی بود.
راجعبه این مطلب بایستی اعتراف نمود که
تأکید لنین بیملاحظه و بیحدومرز است. حداقل در ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم
(زیرا در این مورد لحن «دفترهای فلسفی» عوض میشود) لنین کلیّهٔ اختلافات در
تعبیر، تمایزات، موشکافیها و ظرافتهای تئوریک را که فلسفه بهکمک آنها سعی میکند
«موضوع» خود را مورد تفکر قراردهد، دور میریزد : این جمله عبارتند از سفسطهها، مشاجرات۵، مغالطههای استادان،
آشتیها و مصالحههایی که تنها هدفشان پنهان نمودن موضوع واقعی مباحثهای است که
در قلمرو فلسفه انجام میگیرد : مبارزهٔ گرایش عمده بین ماتریالیسم و ایدهآلیسم.
همانطوریکه در قلمرو سیاست راه سوم، تدابیر نیمبند۶ و مواضع التقاطی نمیتواند
وجود داشتهباشد. درواقع فقط ماتریالیستها و ایدهآلیستها میتوانند وجود داشتهباشند.
آنهایی که نظرات خود را آشکارا بیان نمیکنند یا ماتریالیستها هستند و یا ایدهآلیستهای
«شرمسار» (کانت، هیوم).
ولی اینک بایستی فراتر رفته و گفت که اگر
کل تاریخ فلسفه چیزی نیست جز چکیدهٔ احتجاجاتی که در آن فقط یک مبارزهٔ واحدی جریان
دارد، اگر فلسفه چیزی نیست مگر مبارزهٔ گرایشها ـ آنچه کانت «میدان کارزار»۷ مینامید و لیکن در
همان زمان ما را بهسوی ذهنیت صرف مبارزات ایدئولوژیک سوق میداد ـ پس فلسفه بهمعنای
خاص کلمه موضوعی ندارد، بهمعنایی که علم دارای موضوعی است.
لنین تا این حد پیش رفتهاست و این خود
اثباتکنندهٔ این موضوع میباشد که لنین تا این حد میاندیشد. وی اظهار میدارد که
نمیتوان غالیترین اصول ماتریالیسم را اثبات نمود همانطوری که اصول ایدهآلیسم
را (و نمیتوان رد نمود : این مطلبی است که باعث خشم دیدرو میشد).
اصول را نمیـوان اثبات نمود زیرا آنها
نمیتوانند موضوع معرفت قرار گیرند. یعنی معرفت قابل مقایسه با معرفت قلمرو علم که
میتوانند خواص موضوعات خود را اثبات نماید.
بنابراین فلسفهٔ فاقد موضوع میباشد.
لیکن همهچیز به هم مربوط میشود. اگر هیچ اتّفاقی در فلسفه نمیافتد درست بهاین
دلیل است که علوم موضوعی دارند که میتوانند به تعمیق معرفت نسبت به آن بپردازند و
این امری است که به علوم تاریخی اعطا مینماید. چون فلسفه فاقد موضوع است پس
اتفاقی نیز در آن نمیافتد. عدم۸ تاریخ فلسفه عدم موضوع
آن را تکرار میکند.
اینجا ما شروع به نزدیک شدن به نقطهٔ
گرهی شمارهٔ ۲ میکنیم که به این گرایشهای مشهور مربوط میشود. فلسفه فقط
اجتحاجاتی را که تعارض بنیادین خود را بهصورت مقولات ظاهر میسازند، تکرار و
نشخوار مینماید. این تعارض احتجاجات بیشمار در فلسفه است که باژگونگی ابدی و
پوچی۹ را که فلسفه، تئاتر
پرحرف آن است، مورد حمایت قرار میدهد؛ باژگونگی زوج مفهومی بنیادین ماده / روح.
امّا یک گرایش چگونه ظاهر میشود؟ در نظم سلسله مراتبی که بین دو حد این زوج مستقر
میسازد : نظم سلطه. به
لنین گوش فرادهیم :
***
«بوگدانف ضمن تظاهر به بررسی بلتف۱۰ و سکوت در مورد انگلس،
نسبت به این تعریفات که بهنظر میآید چیزی نیستند جز «تکرار» فرمول انگلس… مبنی
براینکه به زعم یکی از گرایشهای فلسفه، ماده عنصر اوّلی است و روح عنصر ثانوی و
گرایش دیگر عکس این مطلب را تعلیم میدهد، اظهار انزجار مینماید. و کلیّهٔ پیروان
روسی وی در حالت کشف و شهود رویههای بوگدانف را تکرار مینمایند. معذالک کوچکترین
تفکری میتوانست به آنان نشان دهد که درواقع دو مفهوم غایی نظریهٔ معرفت را نمیتوان
تعریف نمود مگر با تعیین مفهومی که اوّلی و مقدم میباشد. ارائهٔ یک تعریف به چه
معناست؟ تعریف قبل از هر چیز عبارت است از بازگشت دادن یک تصور معلوم به تصور وسیعتر…
اینک لازم است بدانیم آیا تصوّراتی وسیعتر از تصوّرات وجود و تفکر، ماده و احساس،
امر طبیعی۱۱ و امر ذهنی۱۲ که نظریهٔ معرفت به
کمک آنها عمل میکند، وجود دارد؟ نه! اینها نهاییترین و وسیعترین تصوّراتی
هستند که نظریهٔ معرفت تا حالا نتوانستهاست از آنها فراتر رود (البتّه قطعنظر از
تغییرات پیوسته ممکن اصطلاحات). فقط شالاتانی یا فقر هوشی قادر است در مورد این
«سلسله»۱۳تصوّرات نهایی و بینهایت
وسیع، تعریفاتی غیر از «صرف تکرار» ارائه نماید : یکی از این سلسله به مثابهٔ
اوّلی و مقدم ملاحظه میشود.» ۱۴
***
باژگونگی که از نظر صوری همان عدمی است
که در فلسفه، در گفتار صریح آن، حادث میشود، نه باطل۱۵ بلکه خود نتیجهٔ بطلان۱۶ است. بطلان سلسله
مراتب قبلی و جانشین شده به وسیله سلسله مراتب معکوس. آنچه از خلال مقولات غایی که
کلیّهٔ نظامهای فلسفی را تحتسلطهٔ خود دارد، در فلسفه بر سر آن قمار کرده میشود،
عبارت است از معنای این سلسله مراتب، معنای وضع۱۷ یک مقوله در موضوع
سلطه؛ در فلسه این چیزی است که به نحو غیرقابل مقاومتی ما را به فکر قمار قدرت یا
اکتساب قدرت۱۸ میاندازد. از دیدگاه
فلسفی باید بگوییم : قمار قدرت فاقد موضوع میباشد. آیا قمار قدرت نیز مقولهای
صرفاً نظری است؟ کسب قدرت (یا قمار قدرت)، سیاسی بوده و موضوعی۱۹ ندارد بلکه خصلی۲۰ دارد که عبارت است از
قدرت و یک هدف : نتایج قدرت.
اینجا باید اندکی تأمل نموده و ابداعات
لنین را نسبت به انگلس مشاهده نماییم. اگر بخواهیم نتایج آنچه را که اغلب بهصورت
اختلاف جزیی در تعبیر فهمیدهشدهاست، اندازه بگیریم، سهم و اشتراک لنین عظیم بودهاست.
درواقع انگلس که وقتی روی کارهای مارکس
کار میکند نشانههای شگفتانگیزی از نبوغ دارد، تفکری همپای تفکر لنین ندارد.
اغلب اتّفاق میافتد که انگلس ترجیح میدهد تزهایی را کنار هم بگذارد تا اینکه
آنها را در وحدت مناسباتشان مورد تفکر قراردهد.
بدتر : انگلس هرگز، واقعاً خود را از شر
نوعی اصالت تحصّل موجود در «ایدئولوژی آلمانی» نرهاندهاست. در نظر انگلس فلسفه که
وی مطالعهٔ منظم۲۱ آن را توصیه مینماید،
بایستی ناپدید گردد زیرا فلسفه چیزی نیست جز آزمایشگاهی دستساز که در گذشته در آن
مقولات فلسفی لازم برای علوم ساختهشدهاند. لیکن این دوران بر سر رسیده و فلاسفه
کار خود را انجام دادهاست. اکنون فلسفه بایستی جای خود را به علم بدهد. از زمانی
که علوم قادرند بهطور علمی نظام واحد و ارگانیک روابط خود را ارائه نمایند دیگر
نیازی نه به فلسفهٔ طبیعت هست و نه به فلسفهٔ تاریخ۲۲.
از فلسفه چهچیزی باقی ماند؟ یک موضوع :
دیالکتیک، عامترین قوانین طبیعت (که علوم به آن مشغولند) و تفکر. بنابراین فقط
قوانین تفکر باقی میمانند که میتوانند از تاریخ علوم استخراج شوند. پس فلسفه
حقیقتاً جدای از علوم نیست و از این رهگذر است که وقتی انگلس میگوید ماتریالیست
بودن یعنی قبول طبیعت همانطوری که هست، «بدون اضافهٔ امر خارجی»، اصالت تحصّل در
کمین بعضی از فرمولهای وی میباشد و درعینحال انگلس میداند که علوم دارای یک
فرآیند معرفتی هستند.
معذالک به این دلیل فلسفه دارای موضوعی
است امّا دراینصورت بهطور متناقض، آن موضوع، تفکر محض خواهد و این مطلبی است که
نمیتواند برای ایدهآلیسم نامطبوع باشد. مثلاً امروزه آقای لویاشتراوس که آشکارا
خود را متمایل به انگلس میداند چهکاری انجام میدهد؟ او نیز قوانین یا ساختهای
تفکر را مورد مطالعه قرار میدهد. آقای ریکور به لویاشتراوس نشان دادهاست که وی
در کار خود محق بوده و کانت منهای فاعل استعلایی۲۳ میباشد. آقای لویاشتراوس
این گفتهٔ ریکور را مورد انکار قرار نداده. درواقع اگر موضوع فلسفه تفکر صرف بودهباشد
میتوان خود را طرفدار انگلس دانسته و در خود کانتی کشف کرد منهای عاقل استعلایی.
این معضل را میتوان به نحو دیگری بیان
نمود. دیالکتیک یعنی موضوع فلسفه، منطق نامیده شدهاست. آیا فلسفه حقیقتاً میتواند
موضوع منطق را بهعنوان موضوع داشتهباشد؟ بهنظر میرسد که منبعد منطق در جهت
صرفنظر هرچه بیشتر از فلسفه بودهباشد : فلسفه علم است.
درست است که انگلس در همان حال از تز دو
گرایش دفاع نموده، امّا ماتریالیسم و دیالکتیک از یکسو، مبارزهٔ گرایشها و رشد
فلسفی که بهوسیلهٔ رشد علمی متعیّن شدهباشد از سوی دیگر، امری است که بهنظر میرسد
مشکل را بتوان در یکجا مورد تفکر قرار داد. انگلس دراینراه کوشش نمودهاست،
امّا حتّی اگر نخواهیم بهظاهر صرف وی توجّه نماییم (این حداقل چیزی است که در
مورد یک غیرمتخصّص باید بدان توجه شود) پرواضح است که انگلس فاقد چیز بسیار اساسی
است.
بدین معنا که تفکر وی فاقد یک چیز اساسی
است تا بتواند تفکر نماید. به یمن لنین میتوانیم مشاهده نماییم که فقدانی موجود
میباشد زیرا تفکر انگلس همان چیزی را فاقد است که لنین به وی اعطا مینماید. لنین
تفکری عمیقاً منسجم ارائه میدهد که در آن بعضی از تزهای رادیکال استقرار یافتهاند
که بدون شک خلأها ولی خلأهایی بهجا را احاطه مینمایند. در مرکز این تفکر تزی
وجود دارد که مطابق آن فلسفه فاقد موضوع میباشد، یعنی فلسفه بهکمک صرف رابطهاش
با علوم قابلتوضیح نمیباشد.
ما به نقطهٔ گرهی دوم نزدیک شدهایم ولی
هنوز آن را لمس نمیکنیم.
۱٫ Repetition du rien
۲. در
این مورد مراجعه شود به ص ۷۸ همین ترجمه. لازم به توضیح است که هیدگر کتابی دارد
به همین نام و ترجمه عنوان به زبان فرانسه همان مشکلی را ایجاد نمودهاست که
ترجمهٔ فارسی این اصطلاح. همانطوری که مترجمان فرانسوی Holtzwege متذکر شدهاند خواننده
آلمانی با خواندن این عنوان «بنبستها» و «بیراههها» را میتواند بفهمد. در این
باب مراجعه کنید به
Heidegger. Chemins … Paris. Gallimard.
1962
3. Renversement repete
۴. به
سخن مارکس در مورد باژگونگی مراجعهشود. «اسلوب دیالکتیکی من نهتنها از بیخ با
اسلوب هگلی تفاوت دارد بلکه درست نقطهمقابل آن است. در نظر هگل پروسهٔ تفکر که
حتّی وی آن را تحت نام ایده به شخصیت مستقلی مبدّل کرده خالق واقعیت است و درواقع
خود مظهر خارجی پروسهٔ نفس بهشمار آمدهاست. به نظر من به عکس پروسهٔ تفکر به غیر
از انتقال استقرار پروسه مادی در دماغ انسان چیز دیگری نیست.» و کمی پایینتر
مارکس میگوید : «صدمهای که دیالکتیک به دست هگل از فریفتاری میکشد به هیچوجه
مانع از این نیست که هگل برای نخستینبار به نحوی جامع و آگاه اشکال عمومی حرکت
دیالکتیک را بیان نمودهاست. دیالکتیک در نزد وی روی سر ایستاده است. برای اینکه
هستهٔ عقلانی آن از پوستهٔ عرفانیش بیرون آید باید آن را واژگونه ساخت.» (تأکید از
ماست.) کارل مارکس. سرمایه، جلد اول ترجمهٔ فارسی ص ۶۰
۵٫ distinguos اصطلاح لاتین متعلّق به قرون وسطی
۶٫ demi – mesure
7. Kampfplatz اصطلاح کانت (به آلمانی در اصل)
۸٫ Rien
9. nul
10. Beltov
11. le physique
12. le psychique
13. serie
۶٫ demi – mesure
7. Kampfplatz اصطلاح کانت (به آلمانی در اصل)
۸٫ Rien
9. nul
10. Beltov
11. le physique
12. le psychique
13. serie
۱۴. لنین،
همان اثر ص ۱۲۷
۱۵٫ nul
16. annulation
17. mise گروبندی در قمار و آنچه بر سر آن قمار کرده میشود.
۱۸٫ mise au pouvoir
19. Objet
20. enjeu خصل بر وزن وصل به معنی آنچه بر سر آن قمار کرده میشود.
۲۱٫ Systematique
16. annulation
17. mise گروبندی در قمار و آنچه بر سر آن قمار کرده میشود.
۱۸٫ mise au pouvoir
19. Objet
20. enjeu خصل بر وزن وصل به معنی آنچه بر سر آن قمار کرده میشود.
۲۱٫ Systematique
22.
Naturphilosophie und Geschichtsphilosophie
هر دو اطلاع در متن به آلمانی است و
اشاره است به دو جزء مهم فلسفهٔ سنتی آلمانی که اگر منطق نیز به آنها اضافه شود
شامل تمامی مباحث فلسفه میشود. آخرین فیلسوفی که چنین دستگاه کاملی ایجاد نمود
هگل بود.
۲۳٫ Sujet transcendental
منظور فاعلی است که با صرفنظر از تجربه
و من تجربی خود این تجربه را مشروط مینماید. دراینباره باید به کتب تاریخ فلسفه
مراجعه نمود از جمله به محمدعلی فروغی، سیر حکمت در اروپا. برای خلاصهٔ افکار لوی
اشتراوس نیز میتوان به تنها کتاب موجود ادموند لیچ ترجمهٔ حمید عنایت از انتشارات
خوارزمی مراجعه نمود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر