نویسنده
: پل فایرآبند
مترجم:
اعتماد، شاپور
در این
مقاله قصد دارم که از جامعه و اعضای آن در برابر همهء ایدئولوژیها،و نیز علم،دفاع
کنم. همه ایدئولوژیها را باید در چشم انداز
تاریخی نگاه کرد. نباید آنها را خیلی جدی گرفت. آنها را یا باید مانند افسانههای پریان
خواند،افسانههایی که مطالب جالب زیادی دارند ولی در ضمن شامل دروغهای شرمآوری هم
هستند،و یا مانند اندرزنامههایی که ممکن است دستور العملهای سودمندی باشند ولی چنانچه
به طور کامل رعایت شوند مهلک خواهند بود. امّا-آیا
این نگرش عجیب و مسخره نیست ؟ طبعا[خواهید گفت که]علم بدون شک همیشه در خط مقدم پیکار
با مرجعگرایی1و خرافات بوده است. [یا آنکه]افزایش
آزادی فکری خود از قید عقاید مذهبی را مدیون علم هستیم؛[یا آنکه]رهایی بشریت از یوغ
اشکال فکری خشک و کهنه را مدیون علم هستیم. [و اینکه]امروزه دیگر این اشکال فکری صرفا
خوابهایی بد هستند-و همهء این مطالب را نیز از علم آموختهایم. علم و روشنگری هر دو یک چیز هستند- حتی افراطیترین
منتقدان جامعه چنین باوری دارند. [برای نمونه]، کروپوتکین2میخواهد همهء نهادها و
اشکال عقیدتی سنتی را بر اندازد،به استثنای علم. ایبسن از نهانیترین شاخههای ایدئولوژی بورژوایی
قرن نوزدهم انتقاد میکند، ولی علم را دست نخورده باقی میگذارد. لوی استروس به ما آموخته است که بر خلاف تصور مرسوم،
فکر غربی قلهء بیهمتای دستاورد انسانی نیست،ولی او هم علم را از طرح خود در مورد نسبی
کردن ایدئولوژیها کنار میگذارد. مارکس و
انگلس هم یقین داشتند که علم یار و یاور کارگران در تلاش آنان برای رهایی اجتماعی
و فکری خواهد بود. آیا همهء این انسانها فریب خوردهاند ؟ آیا همهء آنها در مورد نقش
علم اشتباه کردهاند ؟ آیا همهء آنها قربانی یک خیال واهی شدهاند ؟
پاسخ
من به این پرسشها یک آری و خیر قاطع است.
اکنون
اجازه دهید پاسخ خود را توضیح دهم.
استدلال
من شامل دو قسمت است،یکی بیشتر کلی و دیگری بیشتر مشخص است.
قسمت
اول آن بیشتر جنبهای کلی دارد در حالی که قسمت دوم آن جنبهای بیشتر شخصی دارد. یکی
بیشتر عام است در حالی که دیگری بیشتر خاص است.
استدلال
کلی من ساده است. هر ایدئولوژی که سلطهء نظام فکری جامعی را بر ذهن آدمیان در هم شکند
به رهایی بشر کمک میکند. هر ایدئولوژی که به بشر امکان دهد تا باورهای به ارث رسیده
را مورد سؤال قرار دهد به روشنگری یاری میرساند. هر حقیقتی که بدون حساب و کتاب باورهای
مأثور خود را حکمفرما باشد جبّاری است که باید برانداخته شود و از هر کذبی که بتواند
ما را در برانداختن این جبّار یاری دهد باید استقبال کنیم. از این نتیجه میشود که
علم قرن هفدهم و هجدهم به واقع ابزاری برای رهایی و روشنگری بود. امّا از آن نتیجه
نمیشود که علم حتما چنین ابزاری باقی خواهد ماند. نه در علم و نه در هیچ ایدئولوژی
دیگری،هیچ چیز فطری وجود ندارد که آنرا ذاتا رهایی بخش سازد،ایدئولوژیها ممکن است
انحطاط یابند و به کیشهایی احمقانه تبدیل شوند. نگاه کنید به مارکسیسم. و برای پی
بردن به اینکه علم امروز با علم سال 1950 زمین تا آسمان فرق دارد سطحیترین نگاه کافی
است.
برای نمونه،نقشی را که امروزه علم در تعلیم و تربیت ایفا میکند در نظر
گیرید. از سنین خیلی کم،«واقعیتهای»علمی درست به همان گونه تدریس میشوند که در همین
قرن گذشته «واقعیتهای»مذهبی تدریس میشدند. هیچ تلاشی برای بیدار کردن تواناییهای
انتقادی محصل انجام نمیگیرد تا او بتواند امور را در چشم انداز تاریخیشان ببیند.
در دانشگاهها وضعیت از این هم وخیمتر است،زیرا در آنجا شستشوی مغزی به نحو بسیار
منظمتری صورت میپذیرد. البته نه اینکه هیچ نقد و انتقادی وجود نداشته باشد. برای
مثال،جامعه و نهادهای آن به شدت،و غالبا به نحوی غیر منصفانه،حتی در دوران تحصیلات
ابتدایی مورد انتقاد قرار میگیرند. امّا این انتقادات شامل حال علم نمیشود.
در جامعه از احکام دانشمندان با همان احترامی استقبال میشود که تا همین اواخر
برای احکام اسقفها و کاردینالها ابراز میشد. برای نمونه انگیزهء گرایش
به«اسطوره زدایی»3در مجموع ناشی از تمایل به اجتناب از هر گونه برخورد مسیحیت با اندیشههای
علمی است. اگر چنان برخوردی رخ دهد،آن گاه به یقین حق به جانب علم است و نه مسیحیت.
چنانچه در این بررسی فراتر روید خواهید دید که علم به همان
اندازهء ایدئولوژیهایی که زمانی مجبور بود با آنها مبارزه کند سرکوبگر شده است.
فریب این امر را نخورید که امروزه دیگر تقریبا هیچ کس به دلیل هواداری از ارتداد علمی
کشته نمیشود. این امر هیچ ارتباطی با علم ندارد و فقط از سرشت عمومی تمدن امروزی ما
سرچشمه میگیرد. امروزه مرتدان علم هنوز با شدیدترین مجازاتی که در تمدن نسبتا شکیبای
ما یافت میشود مواجه میشوند.
امّا-آیا
چنین توصیفی کاملا دور از انصاف نیست ؟ آیا من واقعیت را با کاربرد واژگانی تحریف
کننده و مغرضانه به صورتی مخدوش ارائه ندادهام ؟ آیا نباید وضعیت را به نحوی کاملا
متفاوت توصیف کنیم ؟ گفتم که علم بسیار خشک و قالبی شده است، و دیگر ابزاری برای تغییر
و رهایی نیست،بدون آنکه اضافه کنم علم به حقیقت یا لااقل به بخش مهمی از آن دست یافته
است. و در نتیجه مخالفان اضافه میکنند که با در نظر گرفتن واقعیت فوق در مییابیم
که قالبی بودن علم ناشی از ارادهء انسانی نیست، بلکه در ماهیت خود امور نهفته است.
زیرا وقتی حقیقت را کشف کرده باشیم-چه چارهای برای ما وجود دارد جز تسلیم شدن به
آن ؟
این جواب پیش پا افتاده هر چه باشد حرف تازهای نیست و هر وقت ایدئولوژی
معینی میخواهد ایمان پیروانش را تقویت کند بدان متوسل میشود. «حقیقت»واژهای است
بیش از حد تصور خنثی. هیچ کس انکار نخواهد کرد که راستگویی کاری
پسندیده،و دروغگووی ناپسند است. هیچ کس این مطالب را انکار نخواهد کرد-با وجود این
هیچ کس هم نمیداند که حاصل چنین نگرشی چیست. در نتیجه به آسانی میتوان موضوع را
تغییر داد و وفاداری به حقیقت را در امور روزانه به وفاداری به حقیقت ایدئولوژی، که
چیزی جز دفاع کورکورانه از آن ایدئولوژی نیست،تبدیل کرد. و البته به هیچ وجه حقیقت
ندارد که ما باید تسلیم حقیقت شویم. اندیشههای بسیاری زندگی بشر را هدایت میکنند.
حقیقت یکی از آنهاست. آزادی و استقلال ذهنی نمونههای دیگری است. اگر حقیقت، به مفهومی
که برخی از ایدئولوژی پردازان در نظر دارند،با آزادی تعارض پیدا کند،آن گاه ما [حق]
انتخاب داریم. میتوانیم از آزادی دست بشوییم. ولی همچنین میتوانیم حقیقت را رها
کنیم. (یا آنکه تصوری پیچیدهتر و سنجیدهتر از حقیقت را برگزینیم که دیگر با آزادی
تعارضی نداشته باشد؛این راه حل هگل بود. »
انتقاد من از علم جدید این است که مانع آزادی اندیشه شده است. اگر برای
این کار دلیل بیاورند که علم به حقیقت رسیده است و اکنون به ناچار از آن تبعیت میکند،آن
گاه خواهم گفت که به جای کشف چنین هیولایی و سپس تبعیت از آن،چه بسیار کارهای بهتر
که میتوان انجام داد.
بخش
عام توضیحات من در همین جا به پایان میرسد.
[امّا]استلال
مشخصتر دیگری هم برای دفاع از موقعیت استثنایی علم در جامعه امروزی وجود دارد. به
طور خیلی موجز،این استدلال به صورت زیر است:1)علم عاقبت روش درست رابرای دستیابی به
نتایج یافته است و 2)نتایج بسیاری وجود دارند که برتری این روش را ثابت میکنند.
این
استدلالی غلط است لیکن غالب تلاشهایی که برای نشان دادن نادرستی آن شده است به بنبست
میرسد. روش شناسی اکنون چنان از مطالب پیچیدهء توخالی پر
شده که درک خطاهای ساده در پایه و اساس آن بسیار دشوار است. اوضاع درست مانند پیکار
با مار نه سر شده است-تا یکی از سرهای زشتش زده میشود،هشت تبیین صوری دیگر جایش را
میگیرد. در چنین موقعیت یگانه پاسخ، برخوردی سطحی است: وقتی پیچیدگی4،مضمون خود را
از دست میدهد تنها راه حفظ تماس با واقعیت، برخورد خام و سطحی است. این درست همان
کاری است که قصد انجامش را دارم.
علیه
روش
قسمت
اول استدلال مدعی است که روشی وجود دارد. این روش چیست و چه کاری میکند ؟ یکی از پاسخها، که دیگر مثل سابق هوادار ندارد این
است که کار علم، گردآوری واقعیتها و استخراج نظریه از آنهاست.
این پاسخی قانع کننده نیست زیرا به معنای دقیق منطقی، نظریهها هرگز از واقعیتها نتیجه
نمیشوند. و اگر بگوییم که با وجود این، نظریهها پشتیبان واقعیتها هستند،آن
گاه به طور ضمنی مفهومی از پشتیبانی را فرض گرفتهایم که الف)این نقص را [آشکارا] نشان
میدهد و ب)آن قدر پیچیده هست که به ما امکان دهد بگوییم واقعیتها تا چه حد از نظریهای
مثل نسبیت آینشتاین پشتیبانی میکنند. امّا چنین مفهومی امروزه وجود ندارد و احتمال
چندانی هم وجود ندارد که هرگز بتوان به آن دست یافت. (یکی از مسائل این است که ما
به مفهومی از پشتیبانی نیاز داریم که بتوان به کمک آن گفت که واقعیت کلاغهای خاکستری
از«همهء کلاغها سیاه هستند»پشتیبانی میکند.) میثاق گرایان5 و هواداران مکتب ایدهآلیسم
استعلایی6به این امر پی برده معتقد بودند که نظریهها فقط به واقعیتها شکل میبخشند
و آنها را منظم میکنند و در نتیجه میتوان آنها را به رغم همه چیز حفظ کرد. آنها را
میتوان حفظ کرد زیرا ذهن بشر آگاهانه یا ناآگاهانه نقش نظم دهندهء خود را ایفا کرده
است. [ولی] ایراد
پیروان این دیدگاهها آن است که چیزی را به ذهن نسبت میدهند که میخواهند در تبیین
جهان به کار بندند، یعنی این نکته که جهان به گونهای منظم کار میکند. فقط
یک دیدگاه وجود دارد که بر همهء این دشواریها غلبه میکند. این دیدگاه دوبار در قرن
نوزدهم مطرح شد، یک بار جان استوارت میل در رسالهء جاودانی دربارهء آزادی آن را مطرح
ساخت و بار دیگر داروین گرایان که داروین گرایی را به نبرد میان اندیشههای تعمیم دادند.
این دیدگاه با مسأله سرشاخ میشود: بدون توسل و مراجعه به نظریههای دیگر، نه میتوان
نظریهای را توجیه کرد و نه میتوان برتری آن را نشان داد. موفقیت یک نظریه را با
توسل و مراجعه به نظریهای جامعتر میتوانیم توضیح دهیم(برای مثال،موفقیت نظریهء نیوتون
را میتوان با نظریهء نسبیت عام توضیح داد)؛و از راه مقایسه آن با نظریههای دیگر
میتوانیم توجیه کنیم که چرا آن را ترجیح میدهیم. چنین مقایسهای برتری نظریهای را
که انتخاب کردهایم تثبیت نمیکند. در واقع، نظریهای که انتخاب کردهایم شاید خیلی
هم بیپایه و دارای تناقضهای منطقی باشد و با واقعیتهای جا افتاده در تعارض قرار
گیرد،ممکن است بسیار پیچیده، ناروشن، و در موارد مهمی وصله پینهای یا به زبان فنی
ارتجالی باشد. با این همه،چه بسا از هر نظریهء دیگری که در آن لحظه وجود دارد بهتر
باشد. در واقع ممکن است بهترین نظریه بیپایهء موجود باشد.
از سوی دیگر،معیارهای قضاوت هم به نحوی مطلق انتخاب نمیشوند. پیچیدگی استدلال ما
با هر انتخاب جدیدی افزایش مییابد؛همین طور معیارهای ما. معیارها درست همانند نظریهها
با یکدیگر رقابت میکنند،و ما معیارهایی را بر میگزینیم که برای موقعیت تاریخی که
در آن دست به انتخاب میزنیم از همه مناسبتر باشند. گزینههای رد شده (نظریهها،معیارها،«واقعیتها»)
حذف نمیشوند. آنها عوامل تصحیح کنندهاند(در هر حال،چه بسا در انتخاب خود اشتباه کرده
باشیم)، و افزون بر این، مضمون دیدگاههای برگزیده را روشن میسازند. (اگر ساختار نظریههای
رقیب نظریهء نسبیت را بفهمیم خود نظریهء نسبیت را هم بهتر درک خواهیم کرد؛ فقط وقتی به معنای کامل آزادی پی خواهیم برد که تصوری هم از زندگی
تحت حکومتی خودکامه و از محاسن آن -که کم هم نیستند-و نیز از معایب آن در سر داشته
باشیم.) بر اساس چنین برداشتی دانش عبارت است از اقیانوسی از گزینههای
مختلف که به کمک اقیانوسی از معیارها کانالبندی و تقسیمبندی شده است.
چنین
برداشتی از دانش ذهن ما را به گزینشهای مبتکرانه وا میدارد و باعث رشد آن میشود.
این برداشت به ذهن ما قدرت انتخاب،خلاقیت و
انتقاد میبخشد.
امروزه این دیدگاه غالبا به کارل پوپر نسبت داده میشود. لیکن میان دیدگاه
پوپر و میل تفاوتهای بسیار اساسی وجود ارد. در وهلهء نخست،پوپر نظریه خود را برای
حل مسألهء خاصی در زمینهء معرفت شناسی بسط داد- او میخواست«مسألهء هیوم»را حل کند.
اما علاقه و اندیشهء میل متوجه شرایط مناسب برای رشد بشر است. معرفت شناسی او نتیجهء
نظریهء معینی در مورد انسان است،و نه بر عکس. افزون بر این،پوپر تحت تأثیر محفل وین
همیشه پیش از بحث و بررسی یک نظریه،شکل منطقی آن را بهبود میبخشد،در حالیکه میل هر
نظریهای را به همان شکلی که در علم پدیدار میشود به کار میگیرد. ثالثا،معیارهای
پوپر قالبی و ثابت هستند در حالی که معیارهای میل میتوانند پا به پای موقعیت تاریخی
تغییر کنند. و نکتهء آخر اینکه معیارهای پوپر رقبا را برای همیشه حذف میکنند: نظریههایی
که ابطال پذیر نیستند یا ابطال پذیرند و ابطال شدهاند جایی در علم ندارند. معیارهای
پوپر روشن، بیابهام، و به طور دقیق صورتبندی شدهاند؛ در حالیکه معیارهای میل چنین
نیستند. این امر فقط در صورتی حسن به شمار میآمد که خود علم هم روشن، بیابهام، و
به طور دقیق صورتنبندی شده،بود.خوشبختانه،علم این چنین نیست.
در درجهء
اول،هیچ نظریهء علمی انقلابی و جدیدی هرگز به نحوی صورتبندی نمیشود که به ما امکان
دهد بگوییم تحت چه شرایطی باید آن را نظریهای در معرض خطر بدانیم:بسیاری از نظریههای
انقلابی ابطال پذیر نیستند. البته انواع ابطال پذیر آنها همیشه وجود دارند،لیکن تقریبا
هیچ وقت با گزارههای پذیرفته شدهء پایهای8سازگار نیستند:هر نظریهء نسبتا مهمی نظریهای
ابطال شده است. افزون بر این،نظریهها نقصهای صوری نیز دارند،بسیاری از آنها دچار
تناقضهای منطقی،اصلاحات ارتجالی و مانند آنها هستند. کاربرد مو به موی معیارهای پوپری
علم را نابود میکند بیآنکه چیز بهتری را جانشین آن سازد. معیارهای او به عنوان وسیلهء
کمکی علم بیفایدهاند.
در دههء
اخیر،متفکران مختلفی،از جمله کوهن و لاکاتوش،به این مطلب پی بردهاند. عقاید کوهن جالبند
امّا افسوس که بسیار مبهمتر از آنند که به چیزی جز بحثهای جنجالی توخالی دامن زنند.
اگر حرف مرا باور نمیکنید،به مطالب چاپ شده نگاهی بیندازید. قلمرو مکتوب فلسفهء علم
در تاریخ خود هیچ گاه تا این اندازه با هجوم این همه آدم بادمجان دور قابچین و بیصلاحیت
رو به رو نبوده است. کوهن حتی آدمهایی را که اصلا نمیدانند چرا سنگ به زمین میافتد
تشویق میکند تا در مورد روش علمی با اعتماد به نفس سخن گویند. البته من هیچ ایرادی
به نبود صلاحیت نمیگیرم، اما وقتی نبود صلاحیت با تنبلی فکری و ادعای حق به جانبی
همراه شود چارهای جز اعتراض ندارم. و این درست همان چیزی است که رخ میدهد. آنچه
نصیب ما میشود اندیشههای غلط ولی جالب نیست، بلکه یا افکاری است کسالتآور یا الفاظی
که با هیچ فکر بکری ارتباط ندارد. ثانیا، هر جا که میکوشیم تا افکار کوهن را مشخصتر
کنیم معلوم میشود که غلط هستند. مثلا آیا در تاریخ اندیشه هرگز دورهای به نام دورهء
علم متعارف وجود داشته است ؟ خیر- و هر کس جز این فکر میکند، این گوی و این میدان،
خلافش را ثابت کند.
دیدگاه
لاکاتوش بسیار پیچیدهتر و سنجیدهتر از دیدگاه کوهن است. او به جای نظریهها، به برنامههای
تحقیقاتی نظر دارد که عبارتند از دنبالههایی از نظریهها که با روشهای تعدیل، موسوم
به اصول راهنما،با یکدیگر مرتبط میشوند. هر نظریهای از یک دنباله ممکن است پر از
عیب و ایراد و دچار انواع و اقسام ناهنجاریها، تناقضهای منطقی، و ابهامات باشد. امّا
آنچه اهمیت دارد نه صرف شکل یک نظریه بلکه گرایشی است که کل دنباله نشان میدهد. [در چارچوب چنین دیدگاهی] تحولات تاریخی و دستاوردهای
یک دورهء طولانی را مورد قضاوت قرار میدهیم و نه موقعیت موجود در یک زمان خاص را.
به این ترتیب، تاریخ و روش شناسی با یکدیگر ترکیب میشوند و یک کل واحد را تشکیل میدهند.
بر مبنای این برداشت، تحقیقاتی وقتی پیشرفت
میکند که دنبالهء نظریهها به پیشبینیهای جدید بینجامد. و برنامه تحقیقاتی وقتی
رو به انحطاط است که کار آن فقط جذب واقعیت هایی باشد که بدون کمک آن کشف شدهاند.
یکی از برجستهترین جنبههای روش شناسی لاکاتوش این است که چنین ارزیابیهایی دیگر
در بند قواعد روش شناختی نیستند،همان قواعدی که به دانشمند امر و نهی میکند که کدام
برنامهء تحقیقاتی را حفظ کند و کدام را رها سازد. دانشمندان میتوانند لجوجانه هواخواه
یک برنامهء رو به انحطاط باقی بمانند، آنان حتی میتوانند کاری کنند که این برنامه
از رقبای خود سبقت گیرد،و در نتیجه هر گامی که بر میدارند گامی معقول است (به شرط
آنکه برنامههای رو به انحطاط را همچنان رو به انحطاط خوانند و برنامههای رو به پیشرفت
را رو به پیشرفت). این مطالب همه نشان میدهند که لاکاتوش الفاظی ارائه میدهد که صرفا
در ظاهر عناصر یک روش شناسی را تشکیل میدهند؛ او روش شناسی معینی ارائه نمیدهد. [به عبارت دیگر]، بنابر پیشرفتهترین و سنجیدهترین
روش شناسی موجود، روشی وجود ندارد. پاسخ من
به بخش اول استدلال مشخص در همین جا خاتمه میپذیرد.
علیه
نتایج
بنابر
قسمت دوم استدلال مشخص ،علم شایستهء موقعیت خاصی است زیرا
نتایجی[بسیار] به بار آورده است. این نکته فقط وقتی استدلالی پذیرفتنی میشود که بتوان
فرض کرد که هیچ چیز دیگری هرگز نتیجهای به بار نیاورده است. حال گیریم که تقریبا
همهء کسانی که موضوع را مورد بحث قرار میدهند چنین فرض کنند. همچنین گیریم که اثبات
غلط بودن این فرض کار آسانی نباشد. اشکال زندگی متفاوت با علم یا از بین رفتهاند یا
چنان انحطاط یافتهاند که هر نوع مقایسهء منصفانهای غیر ممکن است. مع هذا وضعیت حاضر
به بدی دههء گذشته نیست. ما اکنون با روشهایی در تشخیص و
درمان پزشکی آشنا شدهایم که بسیار مؤثرند (و چه بسا موثرتر از روشهای مشابه در پزشکی
غربی باشند) ولی در عین حال بر ایدئولوژیی اتکا دارند که از ریشه با ایدئولوژی علوم
غربی متفاوت است. ما اکنون میدانیم که پدیدههایی چون تلهپاتی و تلهکینسیس(
sisenikelet )وجود دارند که رهیافت علمی آنها را نادیده گرفته است،در حالی که
ممکن است برای انجام تحقیق به سبکی کاملا جدید کارساز باشند. (متفکران قدیم چون هاینریش
کورنلیوس آگریپا9، جان دی10،و حتی بیکن از وجود چنین پدیدههایی باخبر بودند.) و عاقبت-
آیا درست نیست که کلیسا روح آدمیان را رستگار میساخت در حالی که علم غالبا درست عکس
آن عمل میکند ؟ البته،دیگر کسی به آن هستی شناسی که مبنای این قضاوت را تشکیل میدهد
باور ندارد. چرا ؟ درست به خاطر فشارهای ایدئولوژیکی که مشابه امروزی آنها ما را وا
میدارد که فقط به علم گوش فرا دهیم و هر چیز دیگر را نادیده گیریم.
همچنین
درست است که پدیدههایی از قبیل تلهکینسیس و طب سوزنی ممکن است عاقبت جذب بدنهء علم
شوند و در نتیجه پدیدههایی«علمی»خوانده شوند،لیکن این امر فقط پس از مقاومت در طی
دورهای طولانی رخ میدهد،دورهای که در طی آن علمی که هنوز شامل آن پدیدهها نیست
تلاش میکند تا بر آن اشکال زندگی که چنین پدیدههایی را در بر میگیرد چیره شود.
و این امر به ایراد دیگری بر قسمت دوم استدلال مشخص منجر میشود. این واقعیت که علم
در برگیرندهء نتایج است فقط در صورتی نکتهای مثبت برای علم محسوب میشد که این نتایج
را علم به تنهایی،و بیهیچ کمک خارجی،به دست آورده بود. نگاهی سطحی به تاریخ نشان میدهد
که علم نتایج خود را هرگز از این طریق به دست نمیآورد. وقتی کوپرنیک تصوری جدید از
جهان ارائه داد،نه به آثار اسلاف علمی خود بلکه به آثار فیثاغورس مسلک دیوانهای چون
فیلولائوس11مراجعه کرد. اندیشههای او را برگرفت و از آنها در برابر همهء معقول روش
علمی دفاع کرد. مکانیک و فیزیک نور تا حد زیادی مدیون صنعتگران
است و پزشکی مدیون قابلهها و جادوگران. در همین عصر خودمان شاهد بودهایم که
چگونه دخالت دولت ممکن است باعث پیشرفت علم شود: وقتی کمونیستهای چین در برابر احکام
متخصصان سر خم نکردند و دستور دادند پژشکی سنتی از نو در دانشگاهها و بیمارستانها
رواج یابد، در سراسر جهان هیاهویی به پا شد که دیگر باید فاتحهء علم را در چین خواند.
اما درست عکس این حادثه رخ داد: علم چین پیشرفت کرد و علم غرب از آن آموخت. هر موردی
را که بررسی کنیم میبینیم که پیشرفتهای علمی عظیم در اثر دخالت خارجی رخ میدهند،
دخالتی که بر اساسی ترین و«معقول»ترین قواعد روش شناسانه غلبه میکند. درسی که باید
گرفت روشن است: هیچ استدلالی وجود ندارد که بتوان به کمک
آن نقش استثنایی علم در جامعهء امروز را ثابت کرد. علم کارهای زیادی انجام داده است،ولی
ایدئولوژیهای دیگر نیز همین تأثیر را داشتهاند. علم غالبا منظم عمل میکند،
ولی ایدئولوژیهای دیگر نیز چنین میکنند (کافی است که به اسناد مباحثات عقیدتی بسیاری
که در تاریخ کلیسا صورت گرفته است مراجعه کنید) و افزون بر این، قواعد معین و مسلطی
وجود ندارند که رعایتشان در هر موقعیتی الزامی باشد. هیچ «روش
شناسی علمی» وجود ندارد که بتواند علم را از همهء چیزهای دیگر متمایز سازد. علم
صرفا یکی از ایدئولوژیهای متعددی است که جامعه را به پیش میراند و باید با آن همان
رفتاری را داشت که با سایر ایدئولوژیها. (این حکم حتی در مورد پیشرفتهترین و دیالکتیکیترین
قسمتهای علم نیز صادق است). این نتیجه چه پیامدهای دیگری به دنبال دارد ؟
مهمترین پیامد این است که باید میان دولت و علم جدایی صوری ایجاد شود،درست
به همان گونه که امروز میان دولت و کلیسا جدایی صوری وجود دارد. علم میتواند در جامعه
نفوذ داشته باشد ولی فقط تا آن حد که هر گروه سیاسی یا گروه فشار دیگری مجاز است بر
جامعه تأثیر بگذارد. در مورد طرحهای مهم میتوان با دانشمندان
مشورت کرد ولی قضاوت نهایی باید به نهادهای مشورتی آزاد و منتخب مردم واگذار شود. بیشتر
اعضای این نهادها باید از میان مردم عادی باشند. آیا مردم عادی میتوانند به قضاوت
درستی دست یابند؟ بیتردید آری، زیرا در توانایی، پیچیدگیها و موفقیتهای علم بسی
اغراق شده است. یکی از سرور انگیزترین تجارب روزمره این است که چگونه یک وکیل، که
از مردم عادی است، میتواند در دادگاه، نقاط ضعف شهادت یا نظر کارشناسی با صلاحیتترین
کارشناسها را بر ملا سازد و از این طریق هیأت منصفه را در صدور رأی هدایت کند. علم، کتاب سربستهای نیست که فقط پس از سالها کارآموزی فهمیده میشود.
علم فعالیتی فکری است که هر فرد علاقهمندی میتواند به بررسی و نقد آن بپردازد و اگر
دشوار و عمیق به نظر میرسد به دلیل تبلیغات منظم و گمراه کنندهء بسیاری از دانشمندان
است. (هر چند خوشبختانه همهء آنان در این کار دخیل نیستند.) نهادهای دولتی،
وقتی دلیلی برای رد کردن قضاوت دانشمندان دارند، هرگز نباید در این کار تردید کنند.
چنین ردّی افکار عمومی را پرورش میدهد،و به مردم اعتماد به نفس بیشتری میبخشد، و
حتی چه بسا در بهبود اوضاع مؤثر افتد. در مورد تعصب افراطی و چشمگیر نهادهای علمی میتوان
گفت ای کاش وقایعی از قبیل قضیهء لیسنکو12بیشتر رخ دهد. (در قضیهء لیسنکو نیز ایراد
اصلی دخالت دولت نیست، بلکه دخالت توتالیتر یا خودکامه واری است که مخالفان را میکشد
به جای آنکه صرفا توصیهء آنها را نادیده گیرد.) درود بر بنیاد گرایان مسیحی کالیفرنیا
که توانستند صورتبندی خشک مغزانهء نظریهء تکامل را از کتابهای درسی حذف کنند و به
جای آن روایت سفر پیدایش را قرار دهند. (لیکن یقین دارم آنها نیز اگر فرصت مییافتند
جامعه را به تنهایی اداره کنند به همان اندازهء دانشمندان امروزی متعصب و توتالیتر
میشدند. )
ایدئولوژیها
چیزهای خیلی خوبی هستند ولی به شرط آن که در کنار ایدئولوژیهای دیگر به کار آیند.
به محض آن که محاسنشان به حذف مخالفان بینجامد، کسالتآورد و جزمی میشوند.) اما مهمترین
تغییر باید در رشتهء تعلیم و تربیت رخ دهد.
(*)این
نوشته ترجمهء بخشی از مقالهء زیر است:
paul
feyerabend ," how to defend society against science " in i. hacking (
ed. ), scientific revolutions ,1981, . pp
156-167.
پی نوشتها:
(1).
authoritarianism
(2).
Kropotkin،انقلابی و آنارشیست روس،1842-1921.
(3).
demythologization
(4).
sophistication
(5).
conventionalists
(6).
Transcendental
idealists
(7).
Ad hoc
(8).
Accepted basic
statement
(9).
Agrippa von
netteahaim هاینریش کورنلیوس آگریپا، پزشک،شیمیدان
و فیلسوف آلمانی،1486-1535.
(10).
John Dee
(11).
philolaos
(12).
lyssenko، گیاهشناس و زیستشناس شوروی سابق،1897-1976،هوادار طبقاتی ساختن
همهء علوم، از جمله علوم اثباتی بود. نظریههای او برای مدتی در شوروی با اقبال رسمی
رو به رو شد اما سپس با انتقاد و رد کامل مواجه گشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر