آنچه در زیر میخوانید گفتوگوی متین غفاریان با دکتر یوسف اباذری است که در شماره هجدهم ماهنامه مهرنامه (دیماه ۹۰) زیر عنوان «در نقد لیبرالهای وطنی» منتشر شده است. با توجه به نظراتی که دکتر اباذری در این گفتوگو مطرح کرده است٬ صبحامروز متن این مصاحبه را در دو قسمت منتشر میکند.
منبع : http://www.sobh-emrooz.com/archives/3022
آنچه در زیر میآید قسمت اول این گفتوگو است:
سال ۹۰ و دهه هشتاد در حالی رو به پایان است که شاهد پدیدهها و اتفاقات
تازهای هستیم که در ابتدای دهه ابدا انتظار آنها را نداشتیم. من میخواهم در
میان این پدیدهها به یک پدیده خاص اشاره کنم و تحلیل شما را درباره آن بدانم. ما
از سویی شاهد ظهور دولت نهم بودیم٬ دولتی که با وعدههایی درباره توزیع درآمدها و
آوردن نفت سر سفره مردم بر سر کار آمد و به بسیج جدی فرودستان شهری و روستاییان
پرداخت و در این کار هم موفق بود. از
سوی دیگر٬ هر چه این اقشار در سیاست اینران مهمتر میشدند و لزوم توجه به آنان
بیشتر میشد٬ شاهد برآمدن و هژمونیک شدن نحلهای از روشنفکران بودیم که به شدت از
ایدههای لیبرال و محافظهکارانه– ـ در معنای غربی و جهانیاش ـ در دفاع از
بازار آزاد حمایت میکردند. به نظر میرسد جامعه به سویی می رود و روشنفکران به
سمتی دیگر. به نظر شما چرا این اتفاق افتاد؟
با قرائت آثار شارحان مکتب بازار آزاد متوجه شدم که به رغم
تاکید بیش از حد آنها بر صداقت فکری متاسفانه آنها به طور کاملا گزینشی افکار
مکتب مورد علاقه خود را بیان میکنند و حتی گاهی چیزهایی را پنهان میکنند یا در قالب
نادرست عرصه میکنند.
وضعیت جامعه ایران در نگاه اول همینطور است که شما تصویر میکنید.
اما آیا واقعا چنین است که دولت به سویی در حرکت است و روشنفکران لیبرال به سویی
دیگر؟ به نظر من اتفاقا پیوندها و ارتباطاتی میان ایدههای این روشنفکران و جهتگیریهای
دولت وجود دارد. خود من تا مدتی پیش به این مساله بیتوجه بودم اما اخیرا با
خواندن مجله مهرنامه و نشریات مشابه آن٬ متوجه شدم تغییر پاردایمی در این حوزه روی
داده است. روشنفکران دینی و لیبرالهای چپ از میدان خارج شدهاند هژمونی فکری دست
پارادایمی افتاده است که بیپرده سخن از این میگوید که تفکر لیبرالی٬ دست راستی و
متکی به بازار یگانه بازی شهر است.
دو گروه اول خصومتی با بازار ندارند٬ اما معتقدند که افراد و
گروهها میتوانند با تشکیل احزاب و گروهها در اقتصاد و سیاست و اجتماع دخالت
کنند و تا جایی که ممکن است عدالت اجتماعی را برقرار کنند.
عدالت اجتماعی میتواند صبغه دینی و دنیوی یا ترکیبی از هر دو
داشته باشد. اساسا هر پارادایم هژمونیکی سعی میکند افکار و خواستههای دیگران را
مصادره به مطلوب کند و خود را به عنوان امر عام جا بزند. گروههای متفاوت اجتماعی
هر کدام خواستهها و افکاری دارند اما زمانی که راه بر آن ها بسته شود٬ پارادایم
هژمونیک آنها را به سوی خود جلب میکند و سعی میکند تفاوتها را از میان ببرد.
با قرائت آثار شارحان مکتب بازار آزاد متوجه شدم که به رغم
تاکید بیش از حد آنها بر صداقت فکری متاسفانه آنها به طور کاملا گزینشی افکار
مکتب مورد علاقه خود را بیان میکنند و حتی گاهی چیزهایی را پنهان میکنند یا در
قالب نادرست عرصه میکنند. کسانی که دیگران را با شجاعت متهم به عوامفریبی میکنند
بهتر است خود چنین کاری نکنند.
شما آنها را متهم به عوامفریبی میکنید؟ اگر خودتان در
پی عوامفریبی نیستید دلایل خود را برای این اتهام بیان کنید.
انشاالله که هیچکس عوامفریب نباشد. دلایل خود را به موقع
بیان خواهم کرد. اجازه بدهید مساله را اندکی بازتر کنم.
این روشنفکران به قول خودشان اقتصاددان٬ مثل اغلب جریانهای
روشنفکری دنباله نهضتی جهانی هستند. هایک متفکر مورد علاقه آنها تا قبل از روی
کار آمدن راست افراطی در انگلستان وآمریکا ـ البته این روشنفکران واژگان چپ و
راست را قبول ندارند٬ بعدا واژگان نهایی آنهار ا معرفی خواهم کرد ـ فردی منزوی
بود.
مارگارت تاچر که از نظر من نماینده همان راست افراطی موردنظرم
در انگلستان بود٬ در زمان تحصیل به شدت به آرای هایک علاقهمند شد و بعد از روی
کار آمدن سعی کرد آنها را پیاده کند. گفتههای هایک بر دو اساس استوار است:
۱. بازار نظم خودانگیختهای است که امر
سیاسی و اجتماعی نباید درآن دخالت کند٬ زیرا که این دخالتها مخل آن نظم خواهد
شد. نظمی که دست آخر به آزادی و عدالت ـ تاکید میکنم نه «عدالت اجتماعی» ـ منجر
خواهد شد.
۲. احترام شدید به مالکیت خصوصی و رقابت
ناشی از آن در بازار.
از نظر هایک این دو لازم و ملزوم یکدیگرند و از حیث منطقی نمیتوان
آنها را از یکدیگر جدا کرد. تاچر و ریگان با رسیدن به قدرت٬ اساس دولت رفاه را که
حاصل تعامل اقتصادی واجتماعی و سیاسی گروههای متفاوت در غرب بود به همز دند. فقط
راست ها نبودند که این وضعیت را شکننده میدانستند٬ چپها هم انتقاداتی به آن
داشتند.فقط اشارهای میکنم به آثار کلاس اوفه (Claus
Offe) که دخالتهای راست افراطی در دولت
رفاه عامه را نیز تحلیل کرده است.
تاچر در انگلستان همه چیز را زیر و رو کرد٬ دست به خصوصیسازی
عظیمی زد و مهمتر از آن با سماجت و استواری٬ قدرت اتحادیههای کارگری را که حاصل
دستاوردها سیصد ساله کارگران بود در هم شکست. جنگی را با اتحادیه معدنچیان
شروع کرد که از نظر بسیاری از مردم و دانشگاهیان غیرسیاسی بیرحمانه بود.
او به اعتصاب آنها وقعی نگذاشت و حتی زمانی که اعتصاب به طول
انجامید٬ نظامیان را وادار کرد تا در معادن کار کنند و بالاخره اعتصاب معدنچیان را
درهم شکست و اتحادیهشان را تضعیف کرد. آنچه در این میان تاچر موفق به انجام آن
شد٬ درهم شکستن فرهنگ کارگری بود. موقعی که اعتصابها طولانی شد و کارگران و
خانوادهشان حتی به نان شب محتاج شدند٬ تاچر کوتاه نیامد. برخی از کارگران اعتصابشکنی
کردند و سر کار بازگشتند. در فرهنگ کارگری اعصتابشکنی «خیانت» محسوب میشود. تاچر
آنان را وادار به این کار کرد.
داستان فیلم بیلی الیوت در همین دوران میگذرد. کارگرزادهای
عاشق باله است و میخواهد بالرین شود و دست آخر هم میشود. اما فضایی که گفتم در
سرتاسر این فیلم موج میزند. کارگران و خانوادهشان گرسنهاند٬ برخی میخواهند
اعتصاب را بشکنند و مهر خیانت بر پیشانیشان میخورد. فضا یادآور فرانسه اشغال شده
است.
از دکتر ضیا موحد شنیدم که یکی از آشنایان منطقدانشان که
سیاسی هم نبوده در آن دوران به ایشان گفته بوده که تحمل این فضای دهشتبار را
ندارد و قصد دارد به جای دیگری برود. دکتر موحدحضور دارند و میتوانید قصه را از
زبان ایشان بشنوید. آماری در دست ندارم اما بودند کسانی مثل ایشان که تحمل این وضع
را نداشتند. من به توصیف چپیها از دوران تاچر نمیپردازم زیرا که در فضای فعلی به
سهولت میتوان گفت آنها افسانه بافتهاند.
روانشناسی تاچر به کنار٬ آنچه او و همکارانش را وادار به این
کار کرد اعتقاد به اصولی انتزاعی بود که آنها به هر جا نظر میانداختند تجلی آن
را در هر امر انضمامی میدیدند. آنچه تاچر زنآهنین و استالین مردآهنین را به هم
شبیه میسازد همین اعتقاد به اصول انتزاعی است.
آرتور کویستلر در کتاب «ظلمت در نیمروز» درباره همین مساله در
شوروی به کندوکاو میپردازد. حزب از بیگناهی روباشف ـ کنایه از بوخارین ـ اطلاع
دارد اما از او میخواهد که اگر به حزب که نماینده قوانین تاریخ است اعتقاد دارد
اعتراف کند خائن است٬ زیرا که حزب به اعتراف او نیازمند است.
تاچر دست به خصوصیسازی عظیمی زد تا وضعیت انگلستانی را که
طبقه کارگر در ساختن آن چه در صلح و چه در جنگ نقش داشتهاند٬ بهم زند. بورژوازی
انگلستان جان گرفت و بعدا بر اثر سیاستهای تاچر بورژوازی تازه به دوران رسیدهای
ظاهر شد که ربطی به بورژوازی قدیمی انگلستان نداشت. با اتخاذ این سیاستها در
فرانسه به دست میتران سوسیالیست و بعد از سقوط بلوک شرق در آنجا و صدور هایکیسم
به جهان سوم٬ بورژوازی تازه به دوران رسیده جهان را فتح کرد.
پیر بوردیو در کتاب «تمایز» فرهنگ وقیح این نوع بورژاوزی را به
شیوهای درخشان کاویده است. کسانی که فرهنگ ندارند آن را میخرند. در منطقه ما
دوبی وطن این تازه به دوران رسیدههاست. آنها آسمانخراش و زنان روسی رها شده و
نقاشیهای خاورمیانه را میخرند. درآمریکا وضع متفاوت بود. در آنجا همه چیز
خصوصی بود و سیاست هایکی خصوصیسازی به درد آنها نمیخورد.
به نظرم دارید از مطلب دور میافتید. شما با تفسیری
دیگر٬ آنچه را در انگلستان اتفاق افتاده است و توضیح دادید. وضعیت درآمریکا
چگونه بود؟ ریگان چه کرد؟
تا اندازهای حق با شماست. اما آنچه گفتم یعنی ظهور بورژوازی
تازه به دوران رسیده٬ از هر حیث برای من مهم است. ظهور این پدیده همان چیزی است که
پاردایم هایکی پرداختن به آن را بیهوده میداند. به عبارت دیگر جز پروبلماتیک آنها
نیست. اما برای من جامعهشناس بسیار مساله مهمی است و بعدا به این مساله باز خواهم
گشت.
پرسیدید ریگان چه کرد. در تفسیری که هایکیهای ایران از این
واقعه به دست میدهند٬ جریان بسیار ساده است. تاچر و ریگان٬ سیاستهایی را که به
طور عمده متکی بر آرای هایک بود٬ در پیش گرفتند و نتایج خیر آن نصیب همه کشورها منجمله
کشورهای رسته از فروپاشی شوروی و کشورهای جهان سوم شد.
در اینجاست که میخواهم از واژه تبارشناسی (Genealogy)
استفاده کنم که تحلیل تک علیتی را رد میکند و معتقد است در پدید آمدن پدیدهای
خاص جریانهای متفاوت و گاه متاقضی دخیلاند. تبارشناسی آنچه درآمریکا اتفاق
افتاد و همچنین سایاستهای تاچری٬ هم وضعیت پیچیده آن زمان را نشان خواهد داد و
هم دلیل ظهور بحران های فعلی را که قربانیان آن مردمان همه کشورها ازآمریکا گرفته
تا یونان و اسپانیا و اینالیا و غیره هستند آشکارتر خواهد شد.
دولت ریگان در مسایل اقتصادی تحت تاثیر دو جریان فکری اقتصادی
قرار داشت که اتفاقا با یکدیگر اختلافات بسیاری داشتند. یکی جریان فریدمنی بود و
دیگر اقتصاد عرصه (Offer Economics)
که نمایندههای شاخص آن لافر (Laffer)
و رابرتز (Roberts)
بودند.
گروه فریدمن معتقد بودند نرخ بهره صوری را میبایست برای
مبارزه با تورم افزایش داد تا با فزونی گرفتن نرخ بهره صوری از نرخ تورم٬ نرخ بهره
حقیقی مثبت شود و افزایش یابد. این سیاست٬ سود سپردههای سرمایهداری کلان را
افزایش میداد و از طرف دیگر از میزان تقاضای فزاینده جامعه سالهای ۷۰ برای دسترسی به اعتبار بانکی و پولی
میکاست. به این ترتیب٬ از افزایش نقدینگی جلوگیری میشد و نرخ تورم کاهش مییافت.
با اتخاذ همین سیاست بود که نرخ تورم از حدود سال های ۳ ـ ۱۹۸۲ در آمریکا و در دو تا سه سال بعدی
آن در اروپای غربی مهار شد.
همانطور که گفتیم ریگان٬ از نظریات اقتصاددانان مکتب عرضه نیز
استفاده کرد. اولویت این مکتب٬ نه مبارزه با تورم بلکه ایجاد شرایط مناسب برای
سرمایهگذاری و رشد اقتصادی فزاینده بود. این دو سیاست از حیث اقتصاد کلان با
یکدیگر مخالف بودند اما ریگان همزمان ایدههای دو مکتب را اجرا کرد.
سیاستهای فریدمنی ریگان در مهار تورم موفق عمل کرد اما
درایجاد رشد اقتصادی ناکام ماند. در اینجا بود که ریگان دست به دو کار زد.
اول٬ از آرای مکتب عرضه استفاده کرد تا با کاهش فشار مالیاتی
به ویژه بر سرمایههای بزرگ٬ سرمایهگذاری و تولید صنعتی را رونق دهد اما واقعیت
این است که این سیاست تاثیر اندکی بر رشد اقتصادی گذاشت.
در اینجا بود که ریگان گام دوم را برداشت. او سیاست بودجهای
متکی بر منافع مجموعههای نظامی را اتخاذ کرد٬ یعنی دست به دامن کینز شد و برخلاف
نظریههای مکتب عرضه٬ نه تنها مخارج بودجه را در سطح کلان کاهش نداد بلکه آنها را
افزایش داد.
دولت آمریکا مبالغ میلیاردی هنگفتی را در عرصه صنایع نظامی
سرمایهگذاری کرد. توجیه سیاسی این کنش اقتصادی٬ رویارویی با نظامیگری اتحاد
شوروی بود. چیزی که جنگ ستارگان لقب گرفت و در سقوط بلوک شرق اتفاقا موثر واقع شد.
با اتخاذ این سیاست اقتصادی٬ صنایع نظامی رونق یافتند. این
رونق سرریز کرد و منافع آن به سایر بخشهای غیرنظامی نیز رسید. به طوری که در عرصه
اقتصاد کلان٬ هم سرمایهگذاری افزایش یافت و هم تولید صنعتی و به تبع آن از میزان بیکاری
کاسته شد.
ریگان با ترکیب این سیاستهای اقتصادی پارادایمی اقتصادی ساخت
که کوچکترین رابطهای با هایک و فاکار فنیِ اقتصادی او نداشت. این پارادایم
اقتصادی٬ موجد گسستی عمیق از پارادایم اقتصادی کینزی شد که از سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۸۰ مسلط بود.
پارادایم کینزی متکی بر تعامل و سازش میان سرمایهداران صنعتی
و طبقه متوسط و کارگران بود. پارادایم جدید با افزایش نرخ بهره حقیقی به سرمایهداران
صنعتی٬ کارمندان و کارگران و به طور کلی طبقه متوسط ضربهای عمیق زد. چرا که
دسترسی آنان به اعتبارات بانکی را بسیار دشوار ساخت.
مهمترین وجه پاردایم جدید٬ تفوق یافتن سرمایه مالی بود. اتخاذ
سیاست نظمزدایی (Deregulation)
که اتفاقا در قرن نوزدهم سیاست مسلط مالی درآمریکا بود اما در قرن بیستم جای خود
را به سیاستهای تنظیمی داده بود٬ راه را بر حرکت سرمایه مالی درآمریکا هموار کرد
و امکان تفوق آن را بر سرمایه صنعتی فراهم کرد. این سیاست٬ حرکت سرمایه مالی در
سطح جهانی را تسهیل کرد.
سرمایه مالی در پی یافتن کانونهای نوین سرمایهگذاری و
سودآوری راه خود را به کشورهای نیمه صنعتی و جهان سوم و بعد کشورهایی که سابقا جز
بلوک شرق بودن٬ باز کرد. اینجا بود که حرکت این سرمایه با افکار کلی هایک گره
خورد. سازمانهایی از قبیل سازمان تجارت جهانی و صندوق بینالمللی پول٬ به دولتهای
وامانده در پیچ و خم بوروکراسی اعتمادی نداشتند و شرط ورود این سرمایههای مالی به
آن کشورها را در گرو خصوصیسازی عظیم موسسات و نهادهای اقتصادی آن کشور میدانستند.
سرمایه مالی که اکنون از بند دولت ـ ملتهای غربی رسته بود٬
برای افزایش سودآوری خود نیازمند چنین تمهیداتی بود. بدین ترتیب٬ نیازهای سرمایه
مالی برای کسب سود بیشتر را لیبرالهای هایکی به عنوان یگانه راه رشد جهان سوم
مشورعیت بخشیدند و غسل تعمید دادند.
حرکت جهانی سرمایه مالی٬ وضعیت سرمایهداری صنعتی در کشورهای
غربی را هم دچار دگرگونی کرد. زیرا اکنون این امر میسر شده بود تا با پرداخت مزد
کمتر به کارگران در کشورهایی مانند چین و غیره٬ سود بیشتری حاصل آید. این امر٬ دو
نتیجه در پی داشت: از سویی٬ تضعیف موقعیت طبقه کارگر در کشورهای متروپل٬ و از سوی
دیگر ظهور اقتصادهای به ظاهر شکوفا در بخشهای دیگر جهان. آنچه جهانی شدن نامیده
میشود در واقع همین تغییر و تحولاتی است که انجام شده است.
حاصل این سیاست در خود آمریکا٬ قرار دادن ۴۶ میلیون نفر زیر خط فقر است. دستمزد
حقیقی کارگران و کارمندان در کشورهای صنعتی غربی از سال ۱۹۸۰ تاکنون ۲۰ درصد کاهش یافته است. از سوی دیگر
کارگر چینی در شرایطی کار میکند و دستمزد میگیرد که برخی آن را با بردهداری
مقایسه میکنند.
اما ریشههای بحران حاضر که گریبان اروپا و آمریکا را گرفته
است در کجاست؟
بدیهی است که ریشههای این بحران را در مسلط شدن پارادایم جدید
سرمایهدارانه خاصه سیاست نظمزدایی باید جست. بر اثر اتخاذ این سیاست٬ موسسات
مالی امکان یافتند که خارج از کنترل واقعی نهادهای نظمدهنده مثل بانکهای مرکزی٬
وام بدهند و این وامها را به یکدیگر منتقل کنند. این اعتبارها و وامها چیزی
نیستند مگر چاپ و انتشار پول خصوصی خارج از کنترل نهادهای کنترلکننده دولتی و
اداری.
برخی از اقتصاددانان معتقدند که ایده هایکی ملیتزدایی از پول
(Denationalization of Money)
این امر را تسهیل کرده است و از این ایده میتوان برای تشریح و تبیین این روند
استفاده کرد. همین واقعه بود که سرنوشت دهها و صدها موسسه مالی در جهان را به
یکدیگر متصل ساخت٬ به گونهای که عدم پرداخت اقساط وامها به یک موسسه مالی موجب
ظهور بحران و احتمالا سقوط نهادهای مالی دیگر میشود. آنچه را که در آمریکا اتفاق
افتاد بر همین اساس میتوان توضیح داد. وامها پرداخت نشد و دهها موسسه دچار
بحران شدند و در معرض سقوط قرار گرفتند که اگر کمک دولت به آنها نمیرسید کلِ
نظام در معرض آشوب قرار میگرفت.
دولت بوش که هایکیها ستاینده او هستند مبالغ هنگفتی را به این
شرکتها پرداخت و حتی قصد آن داشت که این وامها بلاعوض باشند. بعدا دولت اوباما
با گرفتن تضمین بازپرداخت از این شرکتها٬ ارایه این وامها را ادامه داد. اما چرا
این اقساط پرداخت نشد؟
ریشه آن همان کاهش دستمزد حقیقی کارگران و شرایط متزلزل
کارمندان در نظام جدید سرمایهداری است. این شرایط متزلزل را میتوان در فیلم Up
in the Air مشاهده کرد که در آن قهرمان فیلم مسوول
اخراج «علمی» کارگران و کارمندانی است که به مدتهای طولانی ـ گاهی ۲۰ سال ـدر یک شرکت کار کردهاند.
سرنوشت نهایی قهرمان فیلم و فضای افسردهای که بر کل فیلم حکم است٬ بازنمایی است
از آنچه هماکنون در کشورهای متروپل میگذرد٬ همان کشورهایی که هایکیها آنها را
به عنوان طلایهداران ورود بشر به «جامعه بزرگ» میستایند.
دکتر موسی غنینژاد در تشریح جنبش والاستریت از دولت اوباما
انتقاد میکنند که چرا به موسسات مالی ورشکست شده کمک کرده است. من نظر ایشان را
با اقتصاددان دیگری در میان گذاشتم. این دوست اقتصاددان من قاه قاه خندید و گفت
مثل اینکه ایشان در کره دیگری زندگی میکنند. اگر این کمکها نمیشد و موسسات یکی
پس از دیگری سقوط میکردند و اعتراض همگانی پا میگرفت٬ دولت میبایست برای کنترل
اوضاع پلیس ضد شورش که سهل است٬ توپ و تانک به خیابانها میآورد. ایشان افزودند
درآمریکا سارا پیلن هم همین اظهارنظر را کرده بود اما همگان از وضع این خانم
خبردار هستند. این اقتصاددان به من گفت الفبای اقتصاد بازار جلوگیری از Volatility
یا نوسانات والتهابات بازار است. اگر بازار ملتهب شود ـ آن هم تا این حد ـ در
جامعه سرمایهداری نه از تاک نشان خواهد ماند و نه از تاکنشان. در فرونشاندن این
التهاب٬ بوشِ هایکی با اوباما که احتمالا او را به هواداری از کینز متهم میکنند٬
تفاوتی ندارد.
این تصویری که شما ارایه میکنید با تصویری که تاکنون از
نقش هایک در تحولات سه دهه گذشته ارایه شده است بسیار متفاوت است. این تصور وجود
دارد که پارادایم هایکی در پایان دهه ۷۰ جایگزین پارادایم کینزی شده است و
تمام سیاستهای اجرا شده توسط تاچر و ریگان و دیگر دولتهایی از این دست ملهم از
اندیشههای او بوده است.
آنچه گفته شد٬ شمه بسیار کوتاهی بود از آنچه در انگلستان و
آمریکا و غرب گذشت. من نقش فریدمن و بقیه اقتصاددانان را در تحولات سه دهه اخیر
توضیح دادم. فریدمن گفته مشهوری دارد مبنی بر اینکه نظریههای صرفا اقتصادی هایک
را قبول ندارد اما به فلسفه اجتماعی او علاقهمند است. خود تاچر نیز از حیث سیاست
پولی متاثر از فریدمن بود نه هایک.
اگر کسی تصویر دیگری دارد که میتواند تحولات سه دهه را با
اتکای صرف به عقاید هایک تبیین کند آن را ارایه کند. آنچه از نظر من مهم است
اتفاقا همان نظریات فلسفه اجتماعی هایک است. این نظریات برای خود غرب چندان کارآیی
ندارد چرا که در آنجا هرآن چیزی را که میتوانستهاند خصوصی کردهاند. احترام به
مالکیت خصوصی نیز سابقه طولانی دارد.
به همین سبب است که فکر میکنم افکار سیاسی ـ اجتماعی هایک
همچون کارخانههای آلودهکننده محیط زیست٬ هدیه غربیها است به جهان سوم تا آنها
را از مضار «جامعه قبیلهای» آگاه کند٬ احترام به مالکیت خصوصی را به آنها یاد
دهد٬ آنها را از مضار دخالت دولت آگاه کند و راه رسیدن به جامعه بزرگ را به آنها
نشان دهد؛ هدیهای که برخی از روشنفکران جهان سوم چنان از آن استقبال میکنند که
از احداث کارخانهای در قلمروشان بدون آنکه بفهمند چه پیش خواهد آمد. فقط هوای
چین را مثال میزنم.
با این تفاسیر با چه استدلالی میگویید روشنفکران لیبرال
و محافظهکار ایرانی تحت تاثیر هایک هستند؟
آشکار است که هرکس از نظم خودانگیخته بازار یا نظم انتزاعی
بازار یا نظام بازار سخن بگوید و از آن طرفداری کند، هایکی است؛ چه خود معترف باشد
چه نباشد. با این تعریف مختصر دکتر غنینژاد٬ استاد عزتالله فولادوند٬ دکتر
طبیبیان٬ دکتر مسعود نیلی و احتمالا دکتر پژویان هایکی هستند و در اثار خود به
تبلیغ این ایده بنیادی هایک و فلسفه اجتماعی او تا حد توانشان پرداختهاند.
و دلیل هژمونیک شدن این روایت از اندیشه لیبرال در ایران
را چه میدانید؟
بخشی از آن دلایل جهانی دارد. این دلایل را میتوان به دلایل
اقتصادی٬ سیاسی و فرهنگی تقسیم کرد. دلایل اقتصادی را قبلا توضیح دادم: سلطه
سرمایه مالی بر سرمایه صنعتی و تمایل آن به جهانی شدن در جستوجوی دستمزد اندک ودر
نتیجه انتقال بخشی از سرمایه صنعتی به کشورهای غیرمتروپل.
فعلا مساله بورسبازی را کنار میگذارم. یادتان هست که حدو ده
سال پیش اقتصاد آسیای شرقی در هم ریخت٬ در طول یک هفته پانصد میلیارد دلار سرمایه
از این بازار خارج شد. اگر دولتهای غربی دخالت نمیکردند اکنون کره و اندونزی به
قول خودشان به عصر حجر بازگشته بودند.
از حیث سیاسی و فرهنگی هم ظهور فلسفههای پستمدرن به یاری این
تغییرات آمد. فیلسوفان پستمدرن در مفهوم حقیقت که لاجرم امری یونیورسال است شک
کردند٬ قدرت و مقاومت در برابر آن را به امر محلی تقلیل دادند و زمانی که سرمایهداری
در حال جهانی شدن بود اتخاذ هر نوع دید جهانی را مانع شدند و در حیطه فرهنگی ایده
چندفرهنگی را مطرح کردند که با ریاکاری لیبرالیسم غربی به اسلحهای بدل کشت بر ضد
فرهنگهای محلی.
آنان که به کار ارزان مهاجران در کشورهای متروپل علاقهمند
بودند با اتکا به این مفهوم٬ همبستگی مردم محروم جهان را تکهتکه کردند. در حیطه
هنر تفاوت میان هنر والا را با هنر بازاری از بین بردند. هنر کافکا و بکت را با
هنر مایکل جکسون و پاریس هیلتون یکسان پنداشتند و آن را به ذوق مردم واگذاشتند.
انگار کافکا و بکت از حقیقت سخن نمیگویند و خواندن آنها برابر است با خواندن هر
رمانی. هالوود از این ترفند استفاده کرد و یکهتاز میدان نه درآمریکا بلکه در
سراسر جهان شد. فیلم «اشکهای آفتاب» بروس ویلیس و صدها فیلم مشابه آن را ببینید
تا متوجه منظورم بشوید. سربازان آمریکا بزرگترین انساندوستهای جهان هستند. در
ماجرای لیبی٬ وقتی در یکی از شبکههای خبری یکی از اهالی لیبی را دیدم که می گوید:
«پس چرا سربازان آمریکا و انگلیس در کنار ما نمیجنگند؟» مطمئن شدم که طرف تا چه
انداه فیلمهای بروس ویلیس و امثالهم را جدی گرفته است تا واقعیت را. در تحریمهای
کلینتون در عراق پانصد هزار کودک جان خود را از دست دادند و در حمله بوش و
بلر موسسات مختلف آمار کشتهها را از دویست هزار تا یک میلیون و صد هزار اعلام
کردهاند. هالیوود به واقعیت تبدیل شده است و واقعیت به وهم.
اما وضعیت داخلی نیز به هژمونیک شدن این فرقه کمک کرد. دولت
بعد از انقلاب به انحای مختلف در زندگی مردم دخالت کرده است. گروههای متفاوت در
برهههای متفاوت خطرات مهلک این دخالت را گوشزد کردهاند٬ اما دولتها گوش شنوایی
نداشتهاند. آرام آرام استفاده از هر نوع نظریه فلسفی و جامعهشناسی و فرهنگی برای
تحلیل وضع موجود و نشان دادن خطرات راه٬ خود به خود به غربزدگی محکوم شد.
نظریه مرگ علوم انسانی راه را بر هر نوع دخالت دانشمندان بست.
اما اقتصاد «علم» دانسته شد و دستش باز گذاشته شد و طرفداران هایک و بازار آزاد به
میدانداران حیطه علم و حتی روشنفکری بدل شدند. از دولت سازندگی به بعد نظریه آنها
را همه گروههای دولتی پسندیدند و در پیاده کردن آن کوشیدند.
یعنی سیاستهای دولت فعلی هایکی است؟
سیاستهای دولت هایکی نیست چرا که اساسا هیچ دولتی نتوانسته
است و به نظر من نمیتواند ایدههای هایک را پیاده کند. رگههایی از یوتوپیاگرایی
در اندیشه هایک وجود دارد که در ایران مسکوت مانده است و من آن را توضیح خواهم
داد.
این رگه یوتوپیایی که از نظر خود هایک بسیار مهم است نوعی قصه
علمی ـ تخیلی هالیوودی است. در جایی خواندم که از دکتر غنینژاد پرسیده بودند که
سیاستهای هایکی در کجا اجرا شده است و ایشان به درستی جواب داده بودند در هیچجا.
جامعهای که هایک از آن سخن میگوید حتی در آمریکا و انگلستان
هم محقق نشده است. اما برخی جوامع ـ یعنی دو کشور آمریکا و انگلستان ـ به این
ایدهها نزدیکترند. به قول جرج اورول همه برابرند٬ اما بعضیها برابرترند.
میشود استدلال کرد سیاستهای اقتصادی پیاده شده هایکی به دست
دولت نهم و دهم حداکثر تلاشهایی است که با توجه به مختصات دینی و فرهنگی و
اجتماعی ایران٬ میشد برای رسیدن به الگوهای هایکی انجام داد. تحققناپذیری ایدههای
هایکی این امکان را برای هوادارانش فراهم میکند که از سویی در جایگاه منتقد
همه دولتها در همه جهان قرار بگیرند اما از سوی دیگر در عمل الگوی واقعی آنها در
حال حاضر انگلستان و آمریکا است. این را خود هایک میگوید٬ جایی که طرفداران هایک
در سراسر جهان نمیتوانند این طرفداری را آشکار کنند٬ نعل وارونه میزنند. مثلا در
ایران به مصدق حمله میکنند٬ آنهم با عنوان پرطمطراق «تابوشکنی».
برای من بسیار عجیب است که میگویید سیاستهای دولت فعلی ملهم
از هایک است. محتوای اندیشه هایک چیست که شما چنین قضاوتی میکنید؟
قبل از پاسخ دادن به این سوال اجازه بدهید تا آنجا که اطلاع
دارم به نشر افکار هایک در ایران بپردازم. کتاب جان گری را دوست دانشمندم خشایار
دیهیمی به فارسی زیبا و شیوایی ترجمه کردهاند و کتاب ایمون باتلر را اقای فریدون
تفضلی ترجمه کردهاند٬ ترجمهای خوب و روان. اما این نوع کتابها به رغم ارایه
تصویری کلی همواره در همه جای جهان با توجه به تفسیر رایج خوانده و فهمیده میشود.
فهم رایج هایک در ایران را دکتر غنینژاد شکل دادهاند و استاد
فولادوند آن را تقویت کردهاند. این فهم گزینشی است. از حیث معرفتشناختی میتوان
گفت که هر نوع فهمی گزینشی است٬ اما منظور من این نیست. به نظر من تعمداً بخشهایی
از اندیشه هایک کنار گذاشته شده است٬ زیرا که در ادامه نشان خواهم داد که آیا دکتر
غنینژاد و همکارانشان از این بخشها خبر نداشتهاند٬ یعنی هایک را نخواندهاند
یا اینکه خواندهاند و عمدا آن را وارونه کردهاند.
صرف نقد دخالت دولت در اقتصاد و زندگی مردم ربطی به هایک
ندارد. اتفاقا میتوان نشان داد که تناقضی میان فلسفه اجتماعی هایکی و آرای خود او
وجود دارد. او بنا به فلسفهاش نمیبایست از تلاشهای دولت تاچر٬ یکی از مداخلهگرترین
دولتها در قرن بیستم حمایت میکرد٬ اما کرد. هایک خود٬ فلسفهاش را جدی نگرفت٬
زیرا تناقضی در فلسفه وی وجود دارد که بعدا آن را نشان خواهم داد.
بازگردیم به ایران٬ دخالتهای دولت در زندگی روزمره مردم و
نارضایتی ناشی از آن٬ زمینهای را فراهم آورده که لیبرالهای هوادار هایک در ایران
نقش اپوزیسیون را بازی کنند و این نارضایتی را مصادره به مطلوب کنند. معرفی نظاممند
فلسفه هایک و شرح یوتوپیای او میتواند نشان دهد که چگونه این «مصادره» صورت گرفته
است. هایکیهای ضد مصادره در یکی از حساسترین برهههای تاریخ ایران دست به مصادرهای
زدهاند که اگر جوانب آن کاویده نشود٬ نتایج بدی به بار خواهد آمد. من تلاش میکنم
شمایی نظاممند از اندیشههای هایک را با توجه به محدودیتهای «گفتوگو» ارایه
کنم. در این معرفی٬ دو کتاب مهم هایک یعنی سهگانه «قانون٬ قانونگذاری٬ آزادی» و
«بنیان آزادی» (The Constitution of Liberty)
را معیار قرار دادهام. در این دو کتاب هایک طرح اصلی اندیشه سیاسی خود را پی
ریخته است.
شاهبیت اندیشه هایک نظم خودانگیخته بازار (Spontaneous
Order) است. در کتاب
«قانون٬ قانونگذاری٬ آزادی» با عناوین دیگری مانند نظم خودمولد (Self
Generating) و ساختار خود تنظیم (Self
Organizing Structure)
از این نظم یاد میکند و تاکید میکند که این واژگان منظور او را بهتر بیان میکند.
تعجبآور است٬ هایکی که معتقد به روششناسی متکی بر فرد است٬ چرا مفهوم ساختار را
به کار برده است که به طور عمده افراد معتقد به روششناسی متکی بر جمع با دلایل
بسیار از آن استفاده میکنند.
بازار در نظر هایک این توانایی را دارد که خود را تنظیم کند.
به گفته هایک هرگونه دخالتی در بازار ناروا است چرا که نظم خودانگیخته آن را مختل
میکند. نکته مهمی که طرفداران هایک در ایران مسکوت گذاشتهاند همین عدم دخالت
مردم در بازار است.
مسکوت گذاشتن این نکته یعنی سواستفاده از مساله دخالت٬ زیرا که
خیل جوانانی که به جانب آن گرویدهاند و از لیبرالیسم هایکی بازار آزاد دفاع میکنند
گمان میکنند که خود هر کاری بخواهند میتوانند بکنند. شرح یوتوپیای هایک این
مساله را روشن خواهد کرد. از نظر هایک اگر دولتها این نظم را مختل کنند کار
ناروایی کردهاند٬ اگر مردم هم چنین کنند باز کار ناروایی کردهاند. برای هایک مهم
نیست چه کسی این نظم را به هم میزند٬ هیچکس محق نیست چنین کند٬ چه دولت٬ چه
مردم.
این نظم کجاست و چه مشروعیتی دارد که مردم هم نمیتوانند آن را
بر هم بزنند؟
برای پاسخ به این سوال باید به منشا ایدههای هایک که مکتب
اتریش است برگردیم. این مکتب تحت تاثیر فضای ابتدای قرن بیستم بسیار متاثر از روانشناسی
بود (بگذریم که این روانشناسی بعدها چقدر مورد انتقاد قرار گرفت٬ از هوسرل گرفته
تا فرگه و ویتگنشتاین. به طور کلی میتوان گفت که چرخش روانشناختی اوایل قرن محل
نزاع را تغییر داد).
اصحاب مکتب اتریش سوائق و غرایز بشری را مهم میدانستند و
معتقد بودند قویترین غریزه انسان غریزه پیگیری منافع خود (Self
Interest) است. از نظر اصحاب مکتب اتریش هرکس به شیوه
غریزی در پی منفعت خویش است و میکوشد این منفعت را به حداکثر برساند. پیش از آن٬
متفکران دیگری وجود داشتند که معتقد بودند نظام اقتصادی٬ در امر اجتماعی یا سیاسی
تنیده است. اما اصحاب مکتب اتریش اساس نظام اقتصادی را بر روانشناسی گذاشتهاند.
به نظر آنان٬ مکانیسمی که اجازه به حداکثر رساندن منفعت را به افراد میدهد نظام
بازار است.
مهمتر آز آن این نظم چیزی است صرفا اقتصادی٬ بنابراین امر
اجتماعی و امر سیاسی در آن راه ندارند. نه فقط راه ندارند که نباید راه بیابند.
هایک معتقد است که هرگونه دخالت امر سیاسی یا اجتماعی در نظم بازار ما را به یکی
از اشکال توتالیتاریسم میبرد. همین نظم خودانگیخته بازار ابزاری است که هایک
فلسفه اجتماعی خود را براساس آن استوار میکند. همانطور که گفتم در این نظم نه
فقط دولت نمیتواند دخالت کند بلکه مردم هم مجاز به دخالت نیستند. به طور مثال٬
اگر کارگرانی پیدا شوند که اقدام به تاسیس اتحادیه کنند و طلب دستمزد بیشتر کنند
همانقدر در بازار دخالت کردهاند که استالین و هیتلر و کینز.
یعنی اتحادیهها بخشی از بازار نیستند؟
از نظر هایک و هایکیها میبایست میان نظام بازار و نهادهای
اقتصادی تفاوت گذاشت. هیچگونه تلاشی برای تاثیرگذاری مصنوعی در قیمتها برای هایک
مسموع نیست. قیمتها را نظام بازار تعیین می کند یا باید بکند٬ نه نهادهای
اقتصادی.
متاسفانه دوستان ما که از آرای هایک هواداری میکنند همانطور
که گفتم رویکرد گزینشی به او دارند. در جایی خواندم که دکتر غنینژاد گفته بودند
با تشکیل اتحادیهها از جانب هر گروهی موافق هستند.
اگر قرار باشد این اتحادیهها نتوانند در میزان دستمزدها
تاثیر بگذارند پس به چه کار میآیند؟
این سوالی است که باید دوستانمان که هوادار هایک هستند به آن
پاسخ بدهند. اما یک امر قطعی است. اتحادیهها نباید طبق منطق هایک در نظم
خودانگیخته بازار دخالت کنند٬ اما به گمانم صحبت اعضای آنها درباره فیلم بروس
ویلیس و ماموریت غیرممکن مجاز باشد. زیرا ناخواسته این بحثها فروش این فیلمها را
بالا میبرد و نتیجتاً بالا رفتن فروش آنها باعث خوشبخت شدن دهها نفر از جمله
کارگردان و دکورساز فیلم در آمریکا و کنترلچی سینما در دوبی میشود.
اکنون میبایست به طرح تحولی هایک بپردازم که بسیاری از ایدههای
او در آن ریشه دارد. هایک تمایزی قایل میشود میان «جامعه قبیلهای» و «جامعه
بزرگ». چنین تمایزی البته مطلب تازه و بدیعی نیست. تونیس میان گماینشافت و گزلشافت
تمایز قایل شد که مبین تفاوتهای جوامع سنتی و مدرن بود. دورکم با استفاده از
مفهوم تقسیم کار آدام اسمیت از دو نوع همبستگی مکانیکی و ارگانیکی سخن گفت.
ایده هایک برگرفته از همین تقسیمبندیهاست. منتهی او این
مفاهیم را با محوریت مفهوم خودتنظیمی بازار کنار هم میچیند و سامان میدهد. به
عنوان مثال٬ در حالی که دغدغه دورکم٬ مساله همبستگی و ارایه پاسخ به محافظهکارانی
بود که هرگونه همبستگی در جامعه مدرن را غیرممکن میدانستند٬ برای هایک اساسا
مفهوم «همبستگی» مفهومی عقبمانده و قبیلهای است. فهم کار هایک برای دانشجویان جامعهشناسی
بسیار راحت است چرا که او مانند بسیاری از جامعهشناسان جوامع را به دو نوع تقسیم
میکند.
شکل اول جامعه٬ از نظر او٬ جامعه قبیلهای (Tribal
Society) است که قدمتی هزاران ساله دارد. حدود ۴۰۰ ـ ۳۰۰ سال است که بشر قدم به سوی جامعهای
گذاشته که او آن را با وامگیری از اسمیت ـ البته با دگرگونی عمیق در آن ـ «جامعه
بزرگ» مینامد.
مهمترین ویژگی جامعه بزرگ آن است که براساس نظم خودانگیخته
بازار اداره میشود. نکتهای که باید درآن دقت کرد آن است که ما از نظر هایک در
حال گذار هستیم و جامعه فعلی که رو به سوی جامعه بزرگ دارد وضعیت شکنندهای دارد.
جامعه بزرگ جامعه یوتوپیایی هایک است. این ویژگی یوتوپیایی
اندیشه هایک بسیار مهم است چرا که در ایران ضمن بحث از آرای او دایما تاکید میشود
اقتصاد «علم» است و با امر واقع سر و کار دارد و دیگران یوتوپیایی سخن میگویند.
در حالی که حرف هایک این است که سوسیالیستها یوتوپیا دارند چرا لیبرالها نداشته
باشند. بنابراین رسیدن به جامعه بزرگ واقعیتی نیست که فقط «علم» میتواند آن را
تبیین کند بلکه یوتوپیایی است که ما باید سعی کنیم به آن برسیم.
هایک اخلاق رسیدن به این جامعه را نیز بر میشمرد. به روایت
هایک٬ مشخصات جامعه قبیلهای٬ وجود گروههای کوچک و نظام خویشاوندی بسیار قوی بود
که اعضایشان آرمانها و منافع مشترکی داشتند. تفاوتی میان منافع و آرمانها ـ یا
واقعیت و ارزش ـ وجود نداشت٬ رسوم و قواعدی وجود داشت که اغلب نانوشته بودند. هرکس
در خدمت خیر جمعی بود و راههای رسیدن به آرمان مشترک جمعی را میدانست. اما نکته
آن است که هایک این جوامع را مشمئزکننده (Repulsive)
میداند. او این جوامع را «جوامع بسته» میخواند.
به نظر هایک یکی از ویژگیهای این جوامع بسته آن است که اعضای
آن معتقد به خودی و غیرخودی هستند. غیرخودیها٬ دشمن هستند و میان خودیها و
غیرخودیها جنگ و ستیز در جریان است. بر همین مبنا هایک میگوید که جنگ در این جوامع
نوعی هنجار است و بنابراین مفاهیمی مانند سلحشوری و قهرمانی در این جوامع ارزش
مثبت و مطلوبی دارند.
وقتی کتاب «در سنگر آزادی» با ترجمه استاد فولادوند را دیدم
تعجب کردم که چرا استاد این عنوان را برای آن انتخاب کردهاند. فکر میکنم اگر
استاد نام کتاب را «در دکان آزادی» میگذاشتند با اندیشه هایک سازگارتر بود. زیرا
اگر نظام بازار روحالقدس باشد تجسد آن بی شک دکان خواهد بود نه سنگر که یادآور
جامعه مشمئزکننده قبیلهای است. البته بعدا اشاره خواهم کرد که انتخاب چنین عناوین
حماسی برای کارهای هایک در ایران بر چه مبنایی صورت میگیرد.
به نظر هایک گذار از جامعه بسته و رسیدن به جامعه بزرگ مستلزم
از بین بردن بسیاری از سنن و رسومی است که ریشه در جامعه بسته دارند. هایک مصر است
که برای رسیدن به یوتوپیای «جامعه بزرگ» میبایست بسیاری از احساسات و صور «سرشت
انسانی» هم تغییر کنند. لیبرالها زمانی که استالین در سخنرانی تدفین لنین گفت «ما
کمونیستها سرشت و تیرهای داریم» او را متهم ساختند که درصدد ساختن «انسان جدیدی»
است. خود هایک وقتی به عقلگرایی برسازنده (Constructive
Rationalism) فرانسوی حمله میکند به نظر میرسد حتی
ایده «ساختن جامعه» را امری توتالیتر میداند چه رسد به ساختن انسان.
از نظر هایک مفهوم «عدالت اجتماعی» یکی از جلوههای بسیار
خطرناک و پلید جامعه قبیلهای است و هر نوع تلاش برای برقراری عدالت در عصر جدید
یا به عبارت دیگر تلاش دولت برای توزیع درآمد و ثروت و فرهنگ به اسم عدالت اجتماعی
تحمیل قواعد جامعه قبیلهای به جامعه مدرن است
اما خود او خواستار تغییر «سرشت انسان» است تا به جامعهای
برسد که نظم خودانگیخته بازار یعنی همان دست پنهان بر آن حاکم است٬ دست پنهانی که
این روزها اغلب نظریهپردازان ایرانی با تحسین از آن سخن میگویند.
برخی از این صور سرشت انسانی خود را در زمان جنگ جهانی دوم
نشان دادند. به طور مثال هایک به آرای کارل اشمیت اشاره میکند و معتقد است تمایزی
که او میان دوست و دشمن در سیاست میگذارد احیای همان سرشت قبیلهای است. بروز این
سرشت در افراد همان چیزی است که میبایست آن را تغییر داد. یا اتحاد جماهیر شوروی
را متهم میکند که به لحاظ اقتصادی درصدد تحمیل همان شیوه معیشت جامعه بسته است.
از دیگر مفاهیم بسیار مهمی که هایک به آن میپردازد٬ مفهوم
«عدالت اجتماعی» است. از نظر هایک این مفهوم یکی از جلوههای بسیار خطرناک و پلید
جامعه قبیلهای است و هر نوع تلاش برای برقراری عدالت در عصر جدید یا به عبارت
دیگر تلاش دولت برای توزیع درآمد و ثروت و فرهنگ به اسم عدالت اجتماعی تحمیل قواعد
جامعه قبیلهای به جامعه مدرن است.
هایک مقوله عدالت اجتماعی را آنچنان با اهمیت میداند که جلد
دوم سهگانه قانون خود را به رد و طرد آن اختصاص میدهد. مفهپم «جامعه قبیلهای»
ابزاری است در دست هایک که به نقد آنچه نمیپسندند بپردازد. استنتاج منطقی مفاهیم
کاری است که هایک نمیکند و باید میکرد. شرح هایک را دنبال میکنیم. جنبش عدالت
اجتماعی ناشی از احساساتی است که هدف آن برآوردن نیازهای آدمهایی است که حقیقتا
محتاجند. اما این احساسات به گفته هایک سرپوشی است برای علایق و احساسات دیگری که
اگر واقعا دنبال بشوند به جامعهای توتالیتر منتهی میشوند (قانون٬ قانونگذاری٬
آزادی٬ ج۲٬ ص ۱۴۷).
در جایی دیگر میگوید که عدالت اجتماعی سواستفاده از مفهپم
عدالت است و در موردی دیگر اشاره میکند در جامعه بزرگ امر حیقتاً اجتماعی وجود
ندارد (همان٬ ص ۶۲).
بنابراین سیاستهایی که تحت عنوان عدالت اجتماعی دنبال میشود
نه به نفع جامعه و محرومان بلکه به نفع کسانی است که زیر بیرق عدالت اجتماعی گرد
آمدهاند.
در منطق بازار برخی میبرند برخی میبازند. اما از نظر هایک
بازندگان حق اعتراض ندارند٬ اگر چنین کنند کاری کردهاند بیهوده حتی مخل٬ زیرا که
نظم خودانگیخته بازار را به هم میریزند. هایک معتقد است که نظم خودانگیخته پیشبینی
ناپذیر است.
یکی دیگر از مفاهیمی که هایک رد میکند مفهوم شایستگی است. فصل
دهم جلد دوم کتاب «قانون…» به همین موضوع اختصاص دارد. افراد فکر میکنند که بهقدر
شایستگیشان میباید پاداش بگیرند. اما به عقیده هایک فقط زمانی میتوانیم به شکلی
معنادار از عدالت و نه عدالت اجتماعی سخن بگوییم که از چارچوبی حقوقی یاد کنیم که
فعالیتهای بازار در درون آن انجام میگیرد. یعنی در واقع باید قواعدبازی را رعایت
کنیم و در قاعده بازی بازار کسانی که شایسته هستند٬ الزاماً به پاداش حقیقی خود نمیرسند.
به طور مثال٬ کسانی که از بورسبازی متنفع میشوند٬ به نظر هایک لزوما دارای تدبیر
و صداقت نیستند.
در منطق بازار برخی میبرند برخی میبازند. اما از نظر هایک
بازندگان حق اعتراض ندارند٬ اگر چنین کنند کاری کردهاند بیهوده حتی مخل٬ زیرا که
نظم خودانگیخته بازار را به هم میریزند. هایک معتقد است که نظم خودانگیخته پیشبینی
ناپذیر است. در این نظم لاجرم و از حیث منطقی عدهای میبازند. ناشایستگان ممکن
است ببرند٬ شایستگان ممکن است ببازند. هایک شجاعانه این نظم را بیرحمانه میداند.
بودن در زمان مناسب و در جای مناسب شرط بردن است. اگر کسی اعتراض کند که اتفاقا
کسانی که در بازار بورس لول میزنند٬ امکان بردنشان بیشتر است، هایک خواهد گفت که
این مساله مسالهای تجربی است نه منطقی.
وانگهی اگر به جامعه بزرگ برسیم منطق و واقعیت یکی خواهند شد
و در این جامعه اطلاعات داخلی و قوانین ناجور از میان خواهند رفت. اما از حیث
منطقی حتما عدهای باید ببرند و عدهای باید ببازند.
البته به نظر هایک این بردنها و باختنها منافعی در بردارد و
آن اینکه بازیگران بازار وادار می شوند عملکرد خود را تصحیح کنند و این امر به
بهتر شدن عملکرد بازار میانجامد.
اما منتقدان هایک چهار انتقاد منطقی به آرای هایک وارد میکنند
که یکی از آنها این است: فروشنده همواره اطلاعات بیشتری از خریدار دارد. فعلا این
انتقادات را کنار میگذارم. هایک هیچوقت نمیگوید که جامعه آرمانی چه زمانی محقق
میشود. از آنجا که جامعه قبیلهای هزاران سال دوام آوده و هماکنون هم به بقای
خود ادامه میدهد٬ شاید برای گذار از آن و رسیدن به جامعه بزرگ هم هزاران سال دوام
آورده و هماکنون هم به بقای خود ادامه میدهد٬ شاید برای گذار از آن و رسیدن به
جامعه بزرگ هم هزاران سال زمان لازم باشد. مضحکه در اینجاست که این حرفها را کسی
میزند که ملاک علمیاش «ابطالپذیری» است. چهطور میتوان این حرفها را اعم از
آنکه حاصل «نبوغ» باشند یا «بخارات معده» ابطال کرد؟
آنطور که شما طرح فکری هایک را ترسیم میکنید٬ این
طرح به شدت یوتوپیایی است.
من نمیگویم٬ خود هایک میگوید. خود هایک به یوتوپیایی بودن
طرحاش اذعان دارد. به همین دلیل است که نظم خودانگیخته بازار را از نهادهای بازار
جدا میکند. نظم خودانگیخته بازار به تعبیری روحالقدسی است که در نهادهای بازار
تجلی پیدا میکند. تا روزی که جامعه بزرگ فرا برسد و خود٬ خود را متجلی کند٬
سرمایهداری و نهادهای بازار هزاران ایراد و نقص هم داشته باشند٬ ابزار رسیدن به
این یوتوپیا هستند.
استدلال دو لبه هواداران هایک در همین منطق ریشه دارد. آنان از
سویی تحقق نظم خودانگیخته بازار را به آیندهای نامعلوم احاله میکنند و از سویی
دیگر هر نوع انتقاد سیاسی و اجتماعی از آشوبی را که تحول اقتصاد افسار گسیخته
بازار به یاری دولتهای طرفدار بازار به بار آورده است٬ مردود میشمارند؛ انتقاد
کسانی همچون بوردیو٬ فوکو٬ رالز و هابرماس که هر یک به نوعی خواستار شرکت فعال
مردم در تعیین سرنوشت خود هستند. از نظر طرفداران هایک این نوع انتقادات تساویطلبانه
راه را برای پدیدآمدن جامعه بزرگ میبندد. یگانه راه٬ گشودن دست و پای بازار است و
یگانه انتقاد معتبر نیز انتقاد از سدهایی است که سر راه بازار قرار دارند؛ انتقادی
که اگر آرایشهای حقوقی و سیاسی آن را بزداییم انتقادی صرفا اقتصادی است.
هایک میگوید تحمل این مساله که کسی مسوول چیزی نیست برای
انسانها بسیار سخت است. هایک صادقانه به ما میگوید تحمل جامعه بزرگی که تمام
امور به دست نظم خودانگیخته بازار سپرده شده باشد بسیار سختتر از جامعه قبیلهای
است؛ نظمی که نه طراحی دارد نه مسوولی. چرا که اگر جامعه مسوول و طراحی داشته باشد
جامعهای خواهد شد توتالیتر.
هایک در توضیح جامعه بزرگ ایدهآل خود میگوید (همان٬ ج۲٬ ص ۸۱) که با تحقق آن نسبتهایی که در جامعه
قبیلهای وجود دارد٬ به هم میخورد. آرمانهای مشترکی که همه را گردهم میآورد
دیگر وجود نخواهد داشت و افراد به دنبال هدف شخصی خود خواهند رفت. در این جامعه٬
هیچکس مسوول نظم غیرشخصی بازار نیست. اگر فقر یا نابرابری وجود داشته باشد کسی
مسوول آن نیست٬ چون استقرار دست پنهان غیرمسوول نظام بازار یعنی از میان رفتن
سلطان اعم از آنکه مسوول باشد یا نه و به عبارت دیگر نظم بازار خود به سلطانی
غیرمسوول و ناپیدا بدل میشود.
هایک میگوید تحمل این مساله که کسی مسوول چیزی نیست برای
انسانها بسیار سخت است. هایک صادقانه به ما میگوید تحمل جامعه بزرگی که تمام
امور به دست نظم خودانگیخته بازار سپرده شده باشد بسیار سختتر از جامعه قبیلهای
است؛ نظمی که نه طراحی دارد نه مسوولی. چرا که اگر جامعه مسوول و طراحی داشته باشد
جامعهای خواهد شد توتالیتر.
سپس هایک به نقد اخلاق و احساساتی میپردازد که در دوران گذار
وجود دارد و مانع رسیدن به یوتوپیای جامعه بزرگ است. اولین خصیصه٬ غرور و تکبر
روشنفکران و سیاستمدارانی است که فکر میکنند میتوان جامعه مدرن را همانگونه
اداه کرد که جامعه کوچک و قبیلهای را. به تعبیر او٬ اینان دچار (Synoptic
Illusion) هستند. فکر میکنند اطلاعاتی در دست دارند
که براساس آنها میتوانند برنامههای بزرگی تدوین کنند در حالی که چنین اطلاعاتی
در دست نیست.
به گفته هایک٬ اگر نظم غیرشخصی برقرار شود به این معنا است که
کسی مسوول هیچچیز نیست٬ افراد معمولا در پی آن هستند که کسی را مسوول بدانند و
البته کار عبثی میکنند. اگر که افراد فقیر و نابرابر بخواهند حزبی بسازند که
قواعد بازار را بر هم زند٬ دچار احساسات قبیلهای شدهاند.
احساس دوم٬ عدالت اجتماعی است که مفری است برای بروز احساسات
اخلاقی (همان٬ ج۲ ٬ ص ۶۶). از نظر او افراد به دنبال عدالت اجتماعی میروند چون هنوز
میراثخوار همان احساسات و عواطف جامعه قبیلهای هستند. چرا که در جامعه بزرگ٬ خیر
مشترکی وجود ندارد.
سومین احساسی که مورد نقد هایک قرار میگیرد حس بیپشت و پناهی
است. به گفته او٬ اگر نظم غیرشخصی برقرار شود به این معنا است که کسی مسوول هیچچیز
نیست٬ افراد معمولا در پی آن هستند که کسی را مسوول بدانند و البته کار عبثی میکنند.
اگر که افراد فقیر و نابرابر بخواهند حزبی بسازند که قواعد بازار را بر هم زند٬
دچار احساسات قبیلهای شدهاند. رویکرد هایک به سیهروزان را با بوردیو مقایسه
کنید که آخرین کتابش «سیهروزان عالم» است. در این کتاب بوردیو به سیهروزانی میپردازد
که به معنای هایکی کلمه بیپشت و پناه هستند اما واضح است که در نظر بوردیو در این
نظام کسی مسوول است.
یکی دیگر از خصیصههایی که به نظر هایک٬ نظام بازار را مختل میکند٬
مصلحتاندیشی (Expediency)
است. منظور او از مصلحتاندیشی٬ اقدامات کوتاه مدتی است که با برنامه صورت میگیرد.
به گفته هایک باید به اهداف بلندمدت فکر کرد اما نمیگوید
منظورش از بلندمدت چیست: صد سال؟ هزار سال؟ در نتیجه٬ کسانی که برای مشکلات جامعه
برنامهریزی میکنند اشتباه میکنند.
براساس همین استدلال بود که تاچر تمام بودجههای رفاهی راقطع
کرد. یکی از اقشاری که زیر اعمال این سیاستها نابود شد٬ پیران و کهنسالان بودند.
یا همانطور که گفتم در برابر اعتصاب معدنچیان٬ پلیس را به معادن فرستاد و
معدنچیان را وادار به اعتصابشکنی کرد و به این ترتیب سنت سیصد ساله معدنچیان
انگلیسی را درهم شکست. سنتی که به نوشته ای.پی. تامپسون در کتاب «پیدایش طبقه
کارگر در انگلیس» هیچ ربطی به مارکسیسم نداشت و بسیار غنی بود.
تاچر محکم ایستاد چرا که فکر میکرد نباید مصلحت اندیشی کرد.
لقب بانوی آهنین که به تاچر دادهاند٬ به دلیل همین سختگیریها بود. مقابله با چهار
اخلاقی که برشمردم٬ شرط رسیدن به جامعه بزرگ است؛ جایی که نظم انتزاعی بازار مسلط
میشود و نظم و سامان هایکی را مستقر میکند.
حالا به این بپردازیم که چگونه جامعه قبیلهای فروپاشید. هر
متفکری که طرح تکاملی دارد باید توضیح دهد که گذار از مرحلهای به مرحله دیگر
چگونه رخ داده است
. هایک توضیح میدهد شاید بتوان گفت تحول قواعد عام رفتار از
درون جامعه قبیلهای شروع نشد بلکه با اولین مورد تهاتری صامت یا خاموش آغاز شد.
یعنی زمانی که یک وحشی در مرز قلمرو قبیلهی خود هدیهای را قرار داد و منتظر ماند
که قبیلهای دیگر هدیهای را به همین شیوه به او بازگرداند. (همان٬ ج۱ ٬ ص ۸۲).
بنابراین با مبادله هدیه و به عبارت دیگر با ارتباط از طریق
وسیلهای به جز جنگ٬ فروپاشی نظام قدیم آغاز شد. این معامله تهاتری بعدها در شهرها
و مراکز تجاری و مالی به ثمر نشست. به گفته او احساسات اخلاقی که جاعه بزرگ را
ممکن ساخت٬ در همین شهرها و بازارها گسترش یافت. در حالی که احساسات غالب مردم
هنوز ریشه در روحی بیگانههراسی و جنگجویی جامعه قبیلهای داشت (همان٬ ج۲ ٬صص ۱۴۴ ـ ۱۴۵).
هایک معتقد است که با همین مبادله کوچک اولین جوانههای جامعه
بزرگ ظاهر شد. بعدها شهرنشینی و مراکز تجاری خاصه بندرها به گسترش این روند یاری
رساندند و از حدود سیصد سال پیش جامعه بزرگ خاصه در انگلستان و بعدا در آمریکا پا
گرفت و مستقر شد. اما همانطور که گفتیم تا استقرار کامل این جامعه باید تا آینده
نامعلوم منتظر ماند و اخلاقهای مد نظر او را رعایت کرد.
از نظر هایک پیدایش جامعه بزرگ تحول عمدهای در رابطه ما با
دیگری به وجود آورده است. به نظر او اگر ما به دیگری کمک کنیم٬ کار بیمعنی و
نابجایی کردهایم. اما اگر به دنبال منافع خود باشیم اتفاقا به منافع دیگران کمک
کردهایم. هایک برای تشریح مساله مورد نظر خود از واژگان الهیاتی کمک میگیرد.
هایک در جلد دوم کتاب قانون میگوید ما باید منافع خود را به گونهای پیگیری کنیم
که انگار این پیگیری تکلیف الهی یا Calling
ماست (ج۲ ٬ ص ۱۴۵).
تکلیف الهی یا Calling
مفهومی بود که وبر در کتاب «اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری» برای توضیح رفتار
پروتستانها استفاده کرد. از نظر وبر در الهیات پروتستان فقط یک وظیفه برای مومنان
باقی ماند تا از نظر روانی احساس کنند با انجام آن جرو آمرزیدگان خواهند بود:
فعالیت روزمره. در این الهیات انجام فعالیت روزمره به تکلیف الهی یا Calling
مومنانه بدل شد. استفاده وبر از این مفهوم برای نشان دادن شباهت برگزیده (Elective
Affinity) میان پروتستانیزم و سرمایهداری را فعلا
کنار میگذاریم.
اما تاکید میکنیم که هایک از همین مفهوم استفاده کرد تا
پیگیری منافع شخصی را تکلیف الهی افراد بداند. از نظر هایک تکلیف هر کی است که از
طریق پیجویی منافع شخصی «رستگاری» مومنان است سهمی ادا کند. این وفاداری زمانی
حاصل میشود که به گفته هایک افراد بسیاری از احساسات و عواطفشان را قربانی کنند.
هایکیهای ایران این بعد از یوتوپیای او را پنهان میکنند.
...ای کاش دوستان هایکی ما تصویر کاملی از آرای هایک به دست میدادند
و میگفتند هایک انتظار چه فداکاریهایی از ما دارد٬ آن هم برای رسیدنبه یوتوپیایی
که حاکم انتزاعی آن نه مسوول است نه پاسخگو...
آنچه در ایران اتفاق افتاده دخالت دولت در زندگی خصوصی است.
این حالت بنا به مکانیسم پدرسالاری بیپدر اتوریته والدین را از میان برد و
خانواده را متزلزل کرد. من قبلا هم گفتهام آنچه اتوریته خانواده را نابود ساخت
رواج فساد غرب نبود٬ دخالت دولت بود که پدران و مادران را وادار کرد تا «شریک جرم»
فرزندان شوند. این مکانیسم اولین اتوریتهای را که کودک با آن روبهرو است و فقط
از طریق درونی کردن و در عین حال غلبه کردن بر آن میتواند به بلوغ رسد نابود
ساخت.
جامعه به دست افراد خودشیفته رها شد٬ و هرکس درصدد پیگیری
منافع خود برآمد. هایکیها از همین زمینه حاضر و آماده استفاده کردند. انتقاد
اقتصادی آنها از دولت به منزله جانبداری آنها از «آزادی» بدون قید و شرط و
انتقاد همگانی تلقی شد. حاصل این روند آن بود که آنها توانستند هژمونی را در دست
گیرند. بنا به قانونی ساده هیچ جوانی فکر نمیکند که در آینده بازنده خواهد بود.
...اغلب روشنفکران ایرانی که نمیدانند تفاوت اسمیت با هایک
چیست این حرف اسمیت را در متن فرمولی هایکی تکرار میکنند که ولت تاجر خوبی نیست٬
دست نامرئی بازار کارها را روبهراه خواهد کرد. اما دست نامرئی هایک با دست نامرئی
اسمیت که فلسفهاش در قرن نوزدهم از یک طرف به انتخاب عقلانی فایدهگرایان انجامید
و از سوی دیگر به مارکس٬ تفاوت بسیار دارد. هایک تاکید میکند که اخلاق تجویزی او
شباهت بسیاری به اخلاق رواقیون دارد...
آنها وقتی فلسفهای را یافتند که پیگیری منافع شخصی را تبلیغ
میکرد تا مسوولیت اجتماعی را ـ چیزی که بوردیو و رالز و هابرماس از همگان میخواهند
ـ جذب آن شدند. در آینده خواهم گفت که چرا هایکیها به رغم تمام داد و هواری که در
مورد دولت به راه میاندازند٬ برای ساختن یوتوپیای خود دست به دامن دولت میشوند٬
چندان که در انگلستان شدند و در ایران نیز. بنابراین دو روند به هژمونیک شدن آنها
یاری رساند: استفاده از خودشیفتگی افراد ـ بنا نیست من جزو بازندگان باشم٬ بازنده
کس دیگری است ـ و تبلیغ این مساله که یگانه راه رهایی «اقتصادی» است و نه سیاسی و
اجتماعی و در نتیجه اغوای دولتها برای در پیش گرفتن راهحل اقتصادی آنها.
ای کاش دوستان هایکی ما تصویر کاملی از آرای هایک به دست میدادند
و میگفتند هایک انتظار چه فداکاریهایی از ما دارد٬ آن هم برای رسیدنبه یوتوپیایی
که حاکم انتزاعی آن نه مسوول است نه پاسخگو.
از نظر هایک زندگی در جامعه بزرگ نیازمند تنظیمات ذهنی (Mind
Set) است. بر مبنای
این تنظیمات افراد میبایست وفاداری به هر امر انضمامی را رها کنند و خود را وقف
قواعد انتزاعی عدالت کنند؛ این قواعد چیزی جز قواعد انتزاعی بازار نیست. همه
بپذیرند که نوعی عدم تعین در جامعه جاری است؛ همان عدم تعینی که درآن رابطهای
میان شایستگی و موفقیت وجود ندارد. کار زیاد ثروت و موفقیت به بار نمیآورد.
هایک اشاره میکند که آنانی که در راه تحقق جامعه بزرگ میکوشند
نسبت به این مساله آگاه نیستند اما آنهایی که آگاه هستند ـ یعنی هواداران هایک ـ
باید دیگران را به ادامه این راه تشویق کنند. یعنی باید مردم را مومن یوتوپیای او
کنند؛ کاری که هایکیهای ایران به خوبی آن را انجام دادهاند. جا زدن این یوتوپیا
به عنوان «علم» شاهکار دیگر آنان بوده است. بار دیگر میپرسم این گفتهها را چگونه
میتوان ابطال کرد؟
اغلب روشنفکران ایرانی که نمیدانند تفاوت اسمیت با هایک چیست
این حرف اسمیت را در متن فرمولی هایکی تکرار میکنند که ولت تاجر خوبی نیست٬ دست
نامرئی بازار کارها را روبهراه خواهد کرد. اما دست نامرئی هایک با دست نامرئی
اسمیت که فلسفهاش در قرن نوزدهم از یک طرف به انتخاب عقلانی فایدهگرایان انجامید
و از سوی دیگر به مارکس٬ تفاوت بسیار دارد. هایک تاکید میکند که اخلاق تجویزی او
شباهت بسیاری به اخلاق رواقیون دارد (همان٬ جلد۲ ٬ ص ۱۷۱).
بنابراین هایک از آدمیان میخواهد که هم رواقی باشند ـ یعنی به
شکست و پیروزی خود بیاعتنا باشند ـ و هم لیبرال ترقیخواه٬ آنهم برای آیندهای
نامعلوم. او میخواهد که همه منافع خود را برای رسیدن به نظم خودانگیخته بازار
پیگیری کنند اما هر وقت منافع آنها برآورده نشد شکست خود را بپذیرند٬ اما وفاداری
خود به نظم خودانگیخته را رها نکنند. آنچه برای من جالب توجه است همین جنبه
آتوریترین افکار هایک است.
او در قالب افکار رواقی تا حد ستایش مازخویسم نیز پیش میرد و
نام آن را یوتوپیا میگذارد. ادامه میدهم. هایک اشاره میکند که آنانی که در راه
تحقق جامعه بزرگ میکوشند نسبت به این مساله آگاه نیستند اما آنهایی که آگاه
هستند ـ یعنی هواداران هایک ـ باید دیگران را به ادامه این راه تشویق کنند. یعنی
باید مردم را مومن یوتوپیای او کنند؛ کاری که هایکیهای ایران به خوبی آن را انجام
دادهاند. جا زدن این یوتوپیا به عنوان «علم» شاهکار دیگر آنان بوده است. بار دیگر
میپرسم این گفتهها را چگونه میتوان ابطال کرد؟
هایک وظیفه دولت را چه میداند؟
هایک دو وظیفه برای دولت متصور است:
اول٬ تهیه و تدارک خدمات عمومی منجمله دفاع ملی٬ بهداشت و
درمان٬ بیمه بیکاری٬ و امنیت اجتماعی. اما همه این خدمات میباید از طریق مکانیسمهای
رقابتی ارایه شود. دولت نباید در این امور دخالت کند.
وظیفه دوم دولت تقویت قواعد عدالت است٬ یعنی محافظت از حیات٬
آزادی٬ مالکیت خصوصی٬ تضمین قراردادها و مبارزه با فساد. یعنی همان اعمالی که
راهگشای جامعه بزرگ هستند. دولت باید همهچیز رافدای رسیدن به عدالت یعنی حفظ
قواعد انتزاعی نظام بازار کند. اگر همچون آمریکا ۵۰ میلیون نفر بیمه خدمات درمانی
نداشتند به بخش خصوصی به سبب رقابتی نبودن هیچ اقدامی نکرد ـ درست مثل آمریکا ـ
دیگر کاری انجام ندهد.
البته ممکن است عدهای دارفانی را وداع کنند اما بازماندگان آن
مرحوم یا مرحومه ناید کسی را مسوول بدانند٬ نباید کسی را سرزنش کنند. باید
وفادارانه مرگ آنها را بپذیرند و بدیهی است هیچ اعتراضی نباید تحمل این روند در
طول سالیان بسیار ممکن است منجر به عدالت شود؛ عدالتی که بازی اصلی آن این است که
عدهای ببرند و عدهای ببازند.
میگویند عدهای به کینز گفتند برنامههای شما برای کوتاهمدت
خوب است٬ در بلندمدت چه کنیم؟ کینز جواب داد در بلندمدت همه ما مردهایم. از نظر
هایک مهم نیست که ما میمیریم٬ ما باید با مرگ خود جوانه جامعه بزرگ را آبیاری
کنیم.
در تصویری که شما از هایک ارایه میکنید٬ او متفکری
یوتوپیااندیش است. در حالیکه میدانیم هایک عالم و دانشمندی اقتصادی بوده است و
به هر حال علم و اقتصاد با امر واقع و امر اکنونی سر و کار دارد. حتی اگر تاکید
روشنفکران لیبرال ایرانی بر علمی بودن حرفهای هایک را هم اغراق بخوانیم اما در هر
صورت تصویری که از هایک وجود دارد با تصویری که شما ارایه میکنید بسیار متفاوت
است. این تفاوت فراخ را چگونه تحلیل میکنید؟
باز تکرار میکنم٬ با اندک تفاسیری حرفهای هایک را ارایه میکنم.
اگر در نقل حرفهای او اشتباه کرده باشم میتوان با سند و مدرک نشان داد اشتباه
کردهام. اگر اشتباه کرده باشم با صراحت خواهم گفت اشتباه کردهام٬ اگر صداقت
نداشتم و نگفتم دیگران قضاوت خواهند کرد. علم هم حرف و حدیث خود را دارد. خود هایک
میگوید طرفدار ابطال پذیری است.
طرفداران ایشان اگر میتوانند فکت و فیکشن حرف او را از هم جدا
کنند و با ملاک خود هایک درباره آن داوری کنند. اما در این که آیا میتوان فکت و
فیکشن نظریهای را از هم جدا کرد شک دارم. آنان در مورد مارکسیسم که خودشان میگویند
علم و یوتوپیا را با هم قاطی کرده است نظرشان را اعلام کردهاند: ابطال شد. در این
مورد هم همین کار را بکنند. از نظر من اخلاق تجویزی هایک بخشی از علم اوست. از نظر
من اخلاق تجویزی هایک بخشی از علم اوست. از نظر من نظریه هایک یکی از آتوریترینترین
نظریههای اجتماعی است. حاکم با نظم خودانگیخته بازار همچون بتی پنهان سرنوشت
آدمیان را رقم میزند و آنان را با اخلاق «رواقی» باید سرنوشت خود را حتی اگر شکست
و مرگ باشد بپذیرند و دم نزنند. من نمیگویم٬ شما بگویید او به چه کسی شباهت دارد؟
اما اجازه بدهید با شرح کوتاهی از «بنیان آزادی» گزارش آرای
هایک را به پایان برسانم. هایک در این کتاب دو کشور انگلستان و آمریکا را به سبب
نظام حقوقیشان میستاید و آنها را نمونه اعلای «جامعه بزرگ» در عصر ما میداند.
وی عقلانیت برسازنده دکارتی و فرانسوی را موجب بروز دولتهای
توتالیتر در عصر حاضر میداند٬ اما از عقلانیت انتقادی انگلیسی ـ آمریکایی ستایش
میکند. سهگانه قانون شرحی انتزاعی از تحول جامعه بشری است و کتاب «بنیان آزادی»
مطالعه انضمامی دو جامعه انگلیسی و آمریکایی و مقایسه آنها با عقل توتالیتر
فرانسوی. برای هایکیها انگلستان و آمریکا چهطور بگویم نه به عنوان انگلستان و
آمریکا بلکه به عنوان تجلی اعلای جامعه بزرگ در عصر ما ستودنی هستند. باز تاکید میکنم
آنها شاید به سبب نزدیکی نظامهای این دو کشور به یوتوپیای هایکی به این دو کور
علاقه دارند نه به عنوان انگلستان و آمریکا. رابطه هایکیها با این دو کشور مانند
رابطه بوداییها با تبت و استالینیستهای مومن و صادق و بیشیله پیله با اتحاد
شوروی سابق است.
سوالی که برایم مطرح است این است که آیا لیبرالیسم
دیگری جز روایت هایک وجود دارد؟
بله وجود دارد. سنت لیبرالی یکی از سنن درخشان فکری و سیاسی و
اجتماعی جامعه مدرن است. منتهی این بحث٬ فرصتی میطلبد که اکنون در دست نیست. فقط
نام میبرم. از جامعهشناسی شروع کنم. دورکم لیبرال محافظهکاری بود که توصیفی
درخشان از جامعه مدرن به دست داد. سنت فکری او را ریمون آرون ادامه داد و بوردیو ـ
شاگرد ریمون آرون ـ این سنت را با سنت چپ اروپایی درهم آمیخت. بوردیو اقتصاد را
یکی از میدانهای جامعه مدرن میداند و بس.
بوردیو در طول حیات خود با سیاستهای دست راستی دولتهای
سوسیالیست میتران و غیره به شیوه سازشناپذیری مخالفت کرد. مقوله تازه به دوران
رسیدههای او نقد درخشانی است از «کارآفرینان» بعد از دوره تاچر و ریگان٬ قهرمانان
هایک و هایکیها.
در انگلستان سنت لیبرالی قدرتمندی وجود دارد که هیچکدام به
هایک و امثالهم یعنی راستهای افراطی باج نمیدهد. سنت کلاسیک را رها میکنم.
آیزایا برلین هر چند با چپ میانهای نداشت اما سنت انسانگرای
اروپایی را با دیدگاه تراژیک وبر گره زد. دوران ما تراژیک است چون نمیتوان ارزشهای
غایی مثل آزادی و عدالت را با یکدیگر گره زد.
برتراند راسل چپی بود که با اتکا به سنت کلاسیک لیبرال انگلیسی
از منافع مردم دفاع میکرد.
حتی خود پوپر (اگر او را انگلیسی بدانیم) وقعی به بازار نمیگذاشت.
از نظر او وظیفه بشر اصلاح نهادها با روش آزمون و خطا است. او با وجود مخالفتاش
با مارکس معتقد بود که مارکس مسایل اجتماعی عمیقی را مطرح کرده است که وظیفه بشر
امروز توجه به آنها و رفع کاستیهای نهاهای جامعه است. قهرمانان او «علم» و
«انتقاد» و «اصلاح» بود٬ نه بازار.
در آمریکا٬ به جز جفرسون و امرسون و ثارو لیبرال آنارشیست قرن
نوزدهمی٬ از جان دیویی میتوان نام برد که لیبرال چپ آزادیخواهی بود. فلسفه
آمریکایی نسل اندر نسل از آثار دیویی الهام گرفته است.
جان رالز فیلسوف سیاسی بزرگ قرن بیستم لیبرال چپ دیگری است که
افکار تساویطلبانهاش اعتنایی به «امپریالیسم بازار» هایکیها ندارد.
درآلمان٬ یورگن هابرماس و پیروان او سنت لیبرال چپ را بسط و
گسترش دادند.
اکثر افرادی که برشمردم طالب محدودیت دولت و سرمایه و جانبدار
شرکت فعال مردم برای تعیین سرنوشت خود هستند. به نام بردن اکتفا میکنم٬ مجال
نیست.
ادامه دارد…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر