چند روز پیش یا بهتر بگویم از سه هفته پیش، شعله
مختصری از لوله های مسی بخاری گازی بیرون زده بود. چند روزی قصد کرده بودم که
تعمیر کنم ولی ترس اینکه مبادا خاموش شود و دیگر نتوانم در این برف و سرما آنرا
روشن کنم وادارم کرد هوشیارانه و با دیده ی شک و تردید با وضعیت کنار بیایم. امروز
دیگر شعله مختصر سه هفته اخیر تبدیل به سرو برومندی شده بود و راستش را بخواهید در
کل طول روز خایه هایم چسبیده بود زیر گلویم که نکند شوخی شوخی منفجر شود و کشکی
کشکی بمیرم. به ناچار دوباره مجبور شدم بخاری را تا پیچ آخر باز کنم. بر خلاف دفعه
گذشته که کار تعویض شیشه داخلی و خارجی بخاری را انجام دادم این مرتبه هیچ علاقه
ای به کار طولانی مدت نداشتم. نمی دانم کنجکاوی ام ارضا شده بود یا به فکر سرما
بودم یا دل و دماغ نداشتم یا عقلم می گفت سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند.
به هر حال کار را به امید درست شدن بخاری با باز و بسته کردن یک پیچ شروع کردم و
در نهایت مجبور شدم تمام پیچ های خارجی و داخلی بخاری را باز کنم. چیزها و اماکن
جدیدی در آن کشف کردم. اصلا علاقه ای ندارم که توضیح بدم که چه کارهایی کردم و چه
شکست هایی خوردم. همینقدر کافی است که بدانید با آزمون و خطا به وضعیتی دست پیدا
کردم که مطلوب ترین نتیجه ی در دسترس بود. بخاری را بستم و آنرا با حس توامان ترس
و بی خیالی روشن کردم. بعد هم لم دادم و سعی کردم باقی مانده کتاب را بخوانم و
تمامش کنم. در طی این کار زیرچشمی نیم نگاهی هم به بخاری داشتم. م یدیدم که نورهای
اسرار آمیزی مانند شفق های قطبی گاه و بی گاه ظاهر می شوند اما گذاشتم پای اینکه
هنوز آب بندی نشده است و زیر سیبیلی رد کردم.
چند ساعتی گذشته است. بخاری همچنان روشن است. نمی
دانم سوزش چشم ام به دلیل بی خوابی دیشب و مطالعه کتابی با فونت ریز است یا ایراد
و اشکالی در بخاری هست. کم کم دارد گرسنه ام می شود. باید قبل از اینکه ناچار شوم
غذا بخورم، بخوابم اما فکر و خیال این بخاری ذهنم را مشغول کرده. هرچه فکر می کنم
وصیت نامه ای که نوشته بودم را کجا گذاشته ام یادم نیامد. دلم می خواست در موقعیت
حساس کنونی دم دستم باشد. در طول زندگی ام زمان هایی بوده است که چیزهای بزرگ و با
ارزشی برای از دست دادن داشتم ولی با این حال به زندگی یا زنده بودن نچسبیده بودم.
بهترین ها و بزرگ ترین های زندگی ام را از دست دادم؛ زخم ابدی از دست دادنشان
همیشه روی دلم ماند با این حال در درستی این انتخاب شکی نداشتم و ندارم که نباید
اجازه داد زندگی با منطق گروگان گیری با آدم طرف شود. حالا دارم به خودم می خندم.
تقریبا هیچ چیزی دیگری برای از دست دادن باقی نمانده ولی یک بخاری گازی و احتمال
حادثه ای که برای هر کسی ممکن است اتفاق بیافتد ذهنم را مشغول کرده. مسخره است.
انگار نه انگار که اینجا خاورمیانه اس و من در کشوری زندگی می کنم که مرگ می تواند
به راحتی آب خوردن در دستشویی اتفاق بیافتد و فیلمش هم موجود باشد. چرا باید از
چیزی ترسید که به همین زودی ها در کمین است و مدتی است احساسش می کنم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر