۱۳۹۶ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

خفه شو عابد


این فیلم هایی را دیده اید که یک بچه یا آدم گرسنه از پشت شیشه ی رستوران یا ویترین شیرینی فروشی یا پنجره ی کافه ها به غذاهای لذیذ و آدمهای در حال خوردن غذاهای رنگارنگ نگاه می کنند؟ لابد دیده اید. هر کسی در زندگی اش چندتایی فیلم دیده که از این صحنه ها داشته باشد. وضعیت من وقتی از مقابل ویترین کتاب فروشی ها رد می شوم چنین وضعی است.
 بعضی ها را می بینیم که کتابها را ورق می زنند و دست خالی از کتاب فروشی بیرون می آیند. عجب دلی دارند اینها. رفتن به کتاب فروشی و دست خالی بیرون آمدن از آن شکنجه هاست که دردش خیلی زیاد است. من که سالهاست طاقتش را ندارم.
بعضی ها را می بینم با یک نایلون پر از کتاب بیرون می آیند. به حساب هر کتاب 50 تا 70 هزار تومان، بعضی از این نایلون ها 100، 200 و گاهی 500 هزار تومان کتاب داخلش هست. هیچ وقت به این جمعبندی نرسیدم که اینها چه کسانی هستند. ولی هرچه باشد و هرکه باشند، حسرت می خورد آدم که چرا باید در دورانی زندگی کند که بدترین نوع سانسور، یعنی سانسور از نوع پشت شیشه است و پولش نیست، بسیار رایج و حاکم باشد.
بعضی ها را می بینم با یک کتاب از کتاب فروشی خارج می شوند. یکی با احتیاط کتابش را می گذارد داخل کیف، یک در نایلون، یکی لای روزنامه. بعضی ها کتاب را لوله می کنند جوری که انگار قرار است آنرا در جایی فرو کنند.
خوشبختانه اکثر کتابفروشی های جلوی چشم، کتاب فروشی های وابسته به نهادها هستند که مشتری چندانی ندارند. انبوهی کاغذ برای تولید کتابهایی بسیار ارزان قیمت و بدون مخاطب مصرف می شود که آدم می تواند با کمی یرقان خوردن و پرتاب چند دشنام و ناسزا به تخریب گران محیط زیست و جنگل خواران خودش را آرام کند. کتابفروشی هایی که کتابهایش دست و دل آدم را بلرزاند داخل کوچه ها، پس کوچه ها، پاساژهای پرت و زیرزمینهاست. جلوی چشم نیستند و من هم سعی می کنم مسیرم طوری نباشد که مجبور شوم از نزدیکشان رد بشوم.
دست دوم فروش ها معمولاً همان کارکتر یهودیهای رباخوار داستان ها هستند. طماع و بی تخفیف. حریص و لجباز. چند سالی است انواع دیگری نیز در میان آنها ظاهر شده اند. چپهایی که کتابهای فعالان سیاسی و زندانیان سیاسی سابق را مفت می گیرند تا به دست جوانان برسانند اما هر جلد از آنها را به قیمت عمل پرده بکارت به نوجوانان و جوانان می فروشند. مترجمین پر کاری که با سرعت نور بر ثانیه کتاب روانه بازار می کنند و همیشه چند جلدی از هر کتاب و چند پرس غذا و کمی نوشابه را بین بچه تخس ها توزیع می کنند که نمک گیرشان کنند و مانع از پی دی اف شدن کتابهایشان شوند. قسمت عمده تر توزیع بین سلبریتیها و عصا قورت داده هاست. سهم تبلیغ، سهم رواج، سهم بازار گرم کنی ترجمه جدید و بده بستان های فیس بوکی و اینستاگرامی و توئیتری.
خوشبختانه اینقدر کتاب نخوانده دارم که تا آخر عمرم کمبودی در این زمینه احساس نمی کنم اما گاه به گاه برای تحقیق یا مقاله ای به کتابهایی نیاز پیدا می کنم که ندارم.  کتابهایی که در اغلب موارد به کلی نایاب، نایاب، تجدید چاپ نشده و غیره هستند. معمولا مجبور می شوم گدایی کنم. از رفقا خواهش کنم کتابخانه های دانشگاه تهران را بگردند، از پیرمردهایی که کتاب زیاد دارند ولی شرط کتاب گرفتن این است که حتما باید چند ساعتی مغزت را بخورند قرض بگیرند یا رو بیاندازند به بچه پولدارهای کتابدار و غیره. گاهی اوقات کسانی پیدا می شوند که برایم غریبه هستند، کتاب را هدیه می دهد و از دور با هم دوست می شویم. کتاب از این دست به آن دست امانت می کنیم. گاهی رفقای جوان تر می روند از کل یک فصل یا قسمتهایی که لازم دارم با موبایل عکس می گیرند و برایم می فرستند. شماره هایی که ندارم، شماره هایی که نمی شناسم. موردی بود که رفیقی که هرگز او را در زندگی ام ندیدم و ارتباطم با او قطع شد و نمی دانم زنده است یا خیر، در آمریکا از یک ایالت با ماشین به ایالت دیگر رفت تا کتابی را از یک انباری بیرون بکشد و بعد از طریق یک مسافر به دستم برساند.
گاهی اوقات از طریق شبکه های مجازی درخواست امانت کتاب می کنم. معمولاً غریبه ترین و دورترین افرادی که انتظارش را ندارم برایم پیام می فرستندو لطف می کنند و کتابها را امانت می دهند. یکبار هم یکی از هم دانشگاهی هایی کع خط فکری اش از بیخ با من فرق دارد برایم چند جلد از کتابهایی که لازم داشتم را خرید و از طریق یک دوست مشترک به دستم رساند. این لطف ها گاهی چنان تکان دهنده اند که تا مدتها ذهنم را به کلی مشغول می کنند.
مشکل اصلی رمان ها هستند. رمانها را در مترو و در مسافرت ها می خوانم. کتابهایی عموماً گران قیمت که نمی توانم خودم را راضی کنم آنها را بخرم. تمامی ندارند. هر زمانی یکی از آن نابهایی بیرون می آید که آدم به شدت هوس می کند بخواند. چند وقت قبل به دوستی نوشتم این سه زمان را داری امانت بدهی؟ جوابش کوبنده بود: خفه شو عابد. به اندازه کافی برای اینکه کتابهای اقتصادی و سیاسی برایت جور کنیم بدبختی داریم. رمان را بی خیال شو جان هر کسی دوست داری. مگر بچه ای می خواهی کتاب قصه بخوانی. هر وقت دلت گرفت به خودم بگو برایت غصه می گویم.


۱۳۹۶ بهمن ۱۶, دوشنبه

نباید اجازه داد زندگی با منطق گروگان گیری با آدم طرف شود


چند روز پیش یا بهتر بگویم از سه هفته پیش، شعله مختصری از لوله های مسی بخاری گازی بیرون زده بود. چند روزی قصد کرده بودم که تعمیر کنم ولی ترس اینکه مبادا خاموش شود و دیگر نتوانم در این برف و سرما آنرا روشن کنم وادارم کرد هوشیارانه و با دیده ی شک و تردید با وضعیت کنار بیایم. امروز دیگر شعله مختصر سه هفته اخیر تبدیل به سرو برومندی شده بود و راستش را بخواهید در کل طول روز خایه هایم چسبیده بود زیر گلویم که نکند شوخی شوخی منفجر شود و کشکی کشکی بمیرم. به ناچار دوباره مجبور شدم بخاری را تا پیچ آخر باز کنم. بر خلاف دفعه گذشته که کار تعویض شیشه داخلی و خارجی بخاری را انجام دادم این مرتبه هیچ علاقه ای به کار طولانی مدت نداشتم. نمی دانم کنجکاوی ام ارضا شده بود یا به فکر سرما بودم یا دل و دماغ نداشتم یا عقلم می گفت سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند. به هر حال کار را به امید درست شدن بخاری با باز و بسته کردن یک پیچ شروع کردم و در نهایت مجبور شدم تمام پیچ های خارجی و داخلی بخاری را باز کنم. چیزها و اماکن جدیدی در آن کشف کردم. اصلا علاقه ای ندارم که توضیح بدم که چه کارهایی کردم و چه شکست هایی خوردم. همینقدر کافی است که بدانید با آزمون و خطا به وضعیتی دست پیدا کردم که مطلوب ترین نتیجه ی در دسترس بود. بخاری را بستم و آنرا با حس توامان ترس و بی خیالی روشن کردم. بعد هم لم دادم و سعی کردم باقی مانده کتاب را بخوانم و تمامش کنم. در طی این کار زیرچشمی نیم نگاهی هم به بخاری داشتم. م یدیدم که نورهای اسرار آمیزی مانند شفق های قطبی گاه و بی گاه ظاهر می شوند اما گذاشتم پای اینکه هنوز آب بندی نشده است و زیر سیبیلی رد کردم.
چند ساعتی گذشته است. بخاری همچنان روشن است. نمی دانم سوزش چشم ام به دلیل بی خوابی دیشب و مطالعه کتابی با فونت ریز است یا ایراد و اشکالی در بخاری هست. کم کم دارد گرسنه ام می شود. باید قبل از اینکه ناچار شوم غذا بخورم، بخوابم اما فکر و خیال این بخاری ذهنم را مشغول کرده. هرچه فکر می کنم وصیت نامه ای که نوشته بودم را کجا گذاشته ام یادم نیامد. دلم می خواست در موقعیت حساس کنونی دم دستم باشد. در طول زندگی ام زمان هایی بوده است که چیزهای بزرگ و با ارزشی برای از دست دادن داشتم ولی با این حال به زندگی یا زنده بودن نچسبیده بودم. بهترین ها و بزرگ ترین های زندگی ام را از دست دادم؛ زخم ابدی از دست دادنشان همیشه روی دلم ماند با این حال در درستی این انتخاب شکی نداشتم و ندارم که نباید اجازه داد زندگی با منطق گروگان گیری با آدم طرف شود. حالا دارم به خودم می خندم. تقریبا هیچ چیزی دیگری برای از دست دادن باقی نمانده ولی یک بخاری گازی و احتمال حادثه ای که برای هر کسی ممکن است اتفاق بیافتد ذهنم را مشغول کرده. مسخره است. انگار نه انگار که اینجا خاورمیانه اس و من در کشوری زندگی می کنم که مرگ می تواند به راحتی آب خوردن در دستشویی اتفاق بیافتد و فیلمش هم موجود باشد. چرا باید از چیزی ترسید که به همین زودی ها در کمین است و مدتی است احساسش می کنم؟

۱۳۹۶ بهمن ۱۲, پنجشنبه

«دست بردن به ریشه ها»، تنها راه مقابله با کالایی شدن و مصرف شدن «دختران خیابان انقلاب»






معتقد به آزادی خدشه ناپذیر و غیر قابل معامله حقوق اولیه انسان ها هستم که در طی تاریخ بر اثر مبارزات سیاسی و اجتماعی و در اثر رشد آگاهی جوامع به دست آمده و با زحمات طاقت فرسا و هزینه های سنگین مبارزان و افراد پیشرو و طبقات و جمع های آگاه بر قدرتهای حاکم، دولتها و طبقه حاکم بر جوامع تحمیل شده است. یکی از این حقوق ابتدایی که حق انتخاب پوشش برای زنان و مردان است. اجبار کردن مردان به پوشیدن کت و شلوار در شرکتها، اجبار کردن زنان به پوشیدن لباس های تنگ و کفش پاشنه بلند در فروشگاه ها و محیط های کاری، اجبار کرد زنان به داشتن حجاب اسلامی برای تحریک نشدن مردان مسلمان و غیره همگی مصداق نقض این حق بسیار ابتدایی است. کسی که این حق را نمی فهمد و دلش می خواهد بر سر آن چک و چانه بزند در دوران برده داری به سر می برد. یا ذهنش ذهن بردگان است و یا خواسه و ناخواسته از زبان برده داران زمانه ی ما صحبت می کند.



در زندان اصطلاحی هست ساده و سر راست: «منم، منم کردن یا از خود گفتن مصداق شکر خوردن است.» صرفا برای آنکه بگویم این حرفها مواضع دیپلماتیک نیست که برای گرفتن یک ژست یا برای تلطیف اثرات یک موضع بیان شده باشند اشاره می کنم به اینکه 10 سال قبل در دادگاه انقلاب، مخالفت با حکم اعدام و مخالفت با حجاب اجباری و سایر مواردی از این دست از دستاویزهای هیستریک برای صدور حکم زندان به جرم "تبلیغ علیه نظام" و مخالفت علنی با اصول و قوانین اسلامی بود. گفتم حق اظهار نظر و بیان عقاید در قانون اساسی اشاره شده است. تلویحا گفتند تو و قانون اساسی غلط می کنید! و مستقیم فرمودند که مگر مملکت شهر هرت است که هر ننه قمری درباره مسائل کشور اظهار نظر کند!



شکی در این ندارم که گونی پیچ کردن و کفن پیچ کردن زنان در سرما و گرما برای آنکه مردان خداپرست تحریک نشوند استدلالی است که حتی مرغ پخته بر مزخرف بودن آن آگاه است. این را می دانم که مقاومت روبنا در برابر تغییرات زیربنایی جامعه در کشورهای خاورمیانه چقدر آزاردهنده و تحلیل برنده ی روان و اعصاب است. مارکس، انگلس و لنین هر کدام در صحبتهای جداگانه ای تاکید دارند که آزادی زن آزادی نیمی از جامعه است و رهایی کل جامعه بدون رهایی نیمی از آن ممکن نیست. ناگفته پیداست که منظور این متفکرین از آزادی چیزی فراتر از آزادی پوشش و غیره است. آنها از برابری قانونی و مدنی جنسیت ها صحبت می کنند. از بالاترین نوع برابری، یعنی برابری زن و مرد در ساختار اقتصادی جامعه که ریشه همه تبعیض ها و قوانین نابرابر اجتماعی و فرهنگی است. حق زنان برای پیگیری حقوق عمومی و نیز برای پیگیری حقوق غیر عمومی(طبقاتی) از نظر من به عنوان یک مارکسیست-لنینیست محترم و قابل ستایش است. هر نقدی از منظر اندیشه خود به تاکتیک ها و استراتژی زنان طبقات مختلف داشته باشم یا هر نقدی از منظر اندیشه خود به کلیت خواستهای عمومی موجود در زنان ایران داشته باشم باز هم تا جایی که بتوانم نهایت همدلی و کمک به آنهایی که قرنهاست تحت ستم مضاعف هستند دریغ نمی کنم. تلاش برای نقد تاکتیکهای ناکارآمد یا اصلاح شیوه اندیشیدن و نوع نگاه به واقعیتها نیز نوعی از سلسله حمایتهایی است که برای ترقی و پیشرفت حرکتهای اجتماعی و سیاسی لازم و ضروریست.



در عصر سرمایه داری، در اثر امپریالیسم به مثابه بالاترین حالت سرمایه داری، در عصر ابتذال و کالایی شدن همه چیز از جمله انسان و مبارزه، در دوران رواج اپوزیسیون دست ساز حکومتهای ایران، آمریکا و انگلستان و تحمیل آن به مردن ایران، در دوران حملات برنامه ریزی شده صاحبان رسانه به مغزها و شعور ها شاید لازم باشد این هشدار با صدای بلند مطرح شود که بترسیم از روزی که سکوی جلوی کافه فرانسه محلی شود برای گرفتن استوری و عکس های اینستاگرامی. بترسیم ار روزی که هر کس رویای پناهندگی دارد این سکو را سکوی پریدن کند(که اگر هم چنین کنند نوش جانشان. تلاش برای فرار از کشوری که مناسب زندگی نیست کاملا طبیعی است ولی مصیبت از آنجا شروع می شود که اینان به جای آنکه بعد از پناهنده شدن بروند به دنبال تحصیل کار و زندگی شخصی خودشان، در نقش رهبر و تحلیلگر و کارشناس بی بی سی و صدای آمریکا یا فعال ستاد حسن روحانی و همفکر یامین پور بر می گردند). بترسید از روزی که خود سیستم از طریق همان عروسکهایی که در راهپیمایی های 22 بهمن و 9 دی ظاهر می شوند این سکو را برای به لجن کشیدن کلیت ماجرا به بازی بگیرد. فردا را تصور کنید که زنان چادری با پرچم جانم فدای رهبر روی سکوی پیاده رو ها بروند. تصور کنید در و داف های را که با شعار حمایت از حجاب اسلامی در خیابانها رژه بروند...

  





از طرف دیگر ما که دیدیم کسانی بودند که روز 25 خرداد یک دستبند سبز بستند و عکسی در پیاده رو گرفتند و همان شب سوار هواپیما شدند و به اروپا و آمریکا رفتند و به عنوان رهبر و سخنگوی مردم و معترضان چه خیانتها که نکردند. چه کاسبی ها که نکردند و نمی کنند. ما همه ی وحشتها و کابوس ها را به چشم خود دیده ایم و می بینیم. فکر کنیم و اجازه ندهیم ریشه های نابرابری فراموش شود. اجازه ندهیم دردها و رنج هایی که اصالت تاریخی دارند و در واقعیت ریشه دارند تبدیل به یک بازی یا هر کلمه دیگری که می توان برای آن استفاده کرد شوند. و فراموش نکنید به قول لنین «مسئله اصلا این نیست که آنها(حکومت/سرمایه داری/ طبقه حاکم) نخواهند، مسئله بر سر این است که کاری کنیم که آنها دیگر نتوانند.» برای آنکه آنها نتوانند، باید به ریشه دست برد. مسئله اصلی تقویت جایگاه زنان در سیستم تولید و اقتصاد جامعه است. یک میلی متر پیشروی و حرکت در زیربنا، ایجاد کننده زلزله های قدرتمند در روبنای فرهنگی جامعه است. فقط از این طریق است که می توان کاری کرد حاکمان و طبقه مسلط دیگر نتوانند روابط برده دارانه را ادامه بدهند وگرنه اگر ملاک خواستن و نخواستن سلطان باشد فردا همان سلطان یا فرد دیگری که به جای سلطان بیاید می تواند چیزی خلاف آنچه که قبلا خواسته شده است را بخواهد.



چه بهتر که زنان سرپرست خانوار بالای سکوها بروند. زنانی که دستمزد برابر با مردان می خواهند. زنان و مردان مستاجر. زنان و مردان به ستوه آمده از گرانی. زنان و مردان خم شده زیر فشار اقتصادی. زنان و مردان در جستجوی شغل. زنان و مردانی که حقوق شهروندی آنها توسط سیستم به رسمیت شناخته نمی شود. زنان و مردانی که از نداشتن بیمه درمانی در بیم و اضطراب هستند. زنان و مردانی که شاد نیستند. زنان و مردانی که از شاد بودن می ترسند. زنان و مردانی که با آلودگی هوا و ترافیک و تخریب محیط زیست محکوم به مرگ تدریجی هستند. زنان و مردان کارگری که قرارداد کار ندارند. زنان و مردان کارگری که چندین ماه حقوق معوق دارند. زنان و مردانی که آزادی می خواهند، کار می خواهند، مسکن می خواهند، نان می خواهند، شغل می خواهند، قانون انسانی می خواهند، امنیت می خواهند، حق اظهار نظر آزادانه و نشر عقاید می خواهند، زندگی می خواهند....

کاش همه این زنان و مردان خواسته های خود را بر سر چوب بزنند و بالای سکوها بروند و حق خود را طلب کنند.

بازی پورتوریکو

    این یکی از بازی های مورد علاقه‌ی من و همسرم است. هر دو در آن مدعی هستیم، بر سر آن دعواها کرده‌ایم و هر کدام از ما برای پیروزی در این ب...