مقدمه دکتر ناصر زرافشان بر کتاب "مانيفست ضد سرمايه داري"،
نوشته ی کالی نیکوس
سرانجام همانطور كه انتظار مي رفت «تق» ليبراليسم نو هم درآمد
و نتايج حاصل از عملكرد سرمايه داري واقعي ، در شكل كلاسيك آن و خالص آن ، بدون اصلاحات
و اقدامات تعديلي - بويژه در شرايطي كه سرمايه مالي به وجه غالب اين نظام تبديل شده
باشد - در همين مدت كوتاه بيست ساله برملا شد. نظامي كه حتي به خود انسان اكتفا نكرده
، زندگي حيوانات و گياهان را نيز مورد تجاوز قرار داده و به تباهي كشيده است و مي كوشد
جهان را به كالايي تبديل كند كه بتوان آنرا خريد و فروخت و از آن سود استخراج كرد ،
و در همين مسير سود بيشتر ،حتي سياره خاكي زير پاي انسان را هم در معرض خطر و تباهي
قرار داده است. اما طبيعي بود كه بر ملا شدن آثار و نتايج اين سيطره بي پرده سرمايه
ي مالي بر جهان ، واكنش هاي متناسب با عملكرد خود را هم در پي داشته باشد و بر خلاف
تصور مضحك ذهن هاي سطحي و زود باوري كه از دو دهه ي پيش با اولين يورش تبليغاتي نو
ليبرال تصور كردند پايان تاريخ فرا رسيده ، جنبش هائي را به مخالفت با اين وضع برانگيزد،
و وجدانهاي بيدار جهان را به واكنش ، افشاگري و تلاش براي يافتن راه حل و بديل هايي
براي اين وضع وادارد.
كتاب «مانيفست ضد سرمايه داري» نوشته ي الكس كالي نيكوس يكي
از اين تلاش ها است كه به نقد عملكرد ليبراليسم نو و ارائه چشم اندازهاي ممكن ديگر
كه ميتواند جايگزين آن شود ، پرداخته است. اين كتاب، و كتاب «قمار جهاني» نوشته ي پتر
گوان از جمله كتابهايي است كه ناصر زرافشان در زندان ترجمه كرده و بزودي انتشار خواهد
يافت. ما مقدمه ي اين كتاب را كه حاوي تاريخچه كوتاه شكل گيري و رشد اين جنبش ها و
معرفي مسائل مورد بحث فصول بعدي آن است ، براي اطلاع علاقمندان ذيلا منتشر مي سازيم.
مدخل 1
يك رويداد خارج از برنامه:
در پايان دهة نود، چيز عجيب و غريبي اتفاق افتاد. از بطن ماجراي
فروپاشي بلوك شوروي كه يك دهه پيش روي داده بود، سرمايهداري ليبرال ، پيرزمند سر برآورد.
فرانسيس فوكوياما اعلام كرد كه اين تحول نشانة پايان تاريخ است، گفتهاي كه در آن زمان
معروف شد. حرف او اين بود كه شكست بلوك شوروي نشان داده است هيچ بديل ترقيخواهي كه
بتواند بعنوان يك نظام جايگزين سرمايهداري ليبرال شود، عملاً وجود ندارد (۱) . كمتر كسي اين معجون عجيب و غريب
فلسفة نوهگلي و ادعاهاي لاف زنانة پيروزي ريگان را كه مبنا و مستند بحث فوكوياما بود،
جدي گرفت. اما خيليها عملاً مضمون و جوهر آنرا پذيرفتند. بالاخره هر چه باشد پسامدرنيسم
و تخم تركة آن (مثلاً نظرية پسا استعماري) كه تفكر رسمي و دانشگاهي ليبرالي كشورهاي
انگليسي زبان عميقاً در آن ريشه دوانيده است، مدتها پيش از اين مدعي >زوال روايات
بزرگ< و ظهور يك دنياي تكهتكه و متكثر شده بود كه مدعي است ، صرف وجود انديشة مخالفت
با سرمايهداري ليبرال، دنيا را به احياء حكومتهاي توتاليتري تهديد ميكند كه موجب
بوجود آمدن آشويتس و مجمعالجزائر گولاگ شدهاند(2)
.
اما مسئله خيلي مهمتر اين بود كه، همان نگرش كلي ، در سياست
عمومي كشورها هم بازتاب يافته بود. در سال ۱۹۹۰ اقتصادداني به نام جان
ويليامسون اصطلاح « اجماع واشنگتن » را ابداع كرد كه منظورش از اين اصطلاح حوزههاي
متعددي از سياستگذاري بود، بالغ بر ده حوزة مختلف كه تصميم گيرندگان در آن حوزهها
در سرتاسر دنيا يك دستوركار نوليبرالي را براي اجرا پذيرفته بودند. اين حوزهها عبارت
بودند از انضباط مالية عمومي، اولويت بندي هزينههاي عمومي، اصلاحات مالياتي، ليبراليزه
كردن فعاليتهاي مالي، نرخهاي رقابتي ارز ، ليبراليزه كردن تجارت، سرمايهگذاري مستقيم
خارجي، خصوصيسازي، لغو نظارت دولت بر تصديگري خصوصي و حقوق مالكانه (۳) . در طول رونق دراز مدت سالهاي
دهههاي ۱۹۵۰
و ۱۹۶۰
كه به « لانگ بوم » موسوم است، بيشتر اين سياستها بعنوان خيالپردازيهاي
اقتصاددانان بدعت آور و مخالف با هنجار حاكم كه خواب بازگشت به قرن نوزدهم را ميديدند
تلقي ميشد ، و كسي هم به آنها اعتنا نميكرد. جريان اصلي تفكر اقتصادي حاكم ، شامل
اين يا آن نسخه از ادعاي جان ميناردكينز بود كه ميگويد ثبات سرمايهداري مشروط به مداخلة
دولت براي تأمين اشتغال كامل است. بنابراين وقتي سوزان جورج مينويسد: «در سال ۱۹۴۵ يا ۱۹۵۰ اگر
شما بطور جدي پيشنهاد اعمال هيچ يك از انديشهها و سياستهايي را كه امروز در جعبه
افزار استاندارد نوليبرال ها وجود دارد ، مطرح ميكرديد ، به شما بعنوان يك آدم پرت
از مرحله ميخنديدند يا شما را به تيمارستان ميفرستاند (۴)» چندان اغراق نكرده است.
نخستين ركود بزرگ پس از جنگ در سالهاي مياني دهة ۱۹۷۰ روي
داد كه فضاي پذيرندهتري را براي مطرح شدن اين بدعتها بوجود آورد. با اين حال اين
نتيجة تلاشهاي گستردة سياسي و ايدئولوژيك بود كه ليبراليسم نو توانست بعنوان تفكر
قديمي و سنتي اقتصادي جايگزين كينزگرائي شود. طي سالهاي دهة ۱۹۸۰ رونالد
ريگان در ايالات متحده و مارگارت تاچر در انگلستان بنحو موفقيتآميزي براي اجراي سياستهاي
بازار آزاد پيشقدم شدند و توانستند هم بر مقاومت بخشهائي از دستگاه حاكمه و هم بر مقاومت
گروههاي قدرتمند كارگري از قبيل كاركنان كنترل ترافيك هوائي امريكا در ۱۹۸۱ و معدنچيان
بريتانيا در سالهاي ۵-۱۹۸۴
غلبه كنند، و تا پايان آن دهه، به تدريج عرصه جهاني براي تعميم
اين نوآوريها بسيار مساعدتر شد ، به اين توضيح كه از يكسو بحران بدهيها كه از دومين
ركود بزرگ اقتصادي در آغاز دهة ۱۹۸۰
به ارث مانده بود، اهرمي را كه صندوق بينالمللي پول و بانك
جهاني براي مجبور ساختن حكومتهاي جهان سوم به قبول برنامههاي نوليبرالي «تعديل ساختاري»
به آن نياز داشتند ، در اختيار آنان قرار داد و از سوي ديگر فروپاشي بلوك شوروي ، كشورهاي
سرمايهداري ، بويژه ايالات متحده را قادر ساخت رژيمهاي بعدي را كه در كشورهاي اروپاي
مركزي و شرقي و در شوروي سابق بر روي كار آمدند تشويق كنند كه آن «شوك درماني» را كه
اقتصادهاي اين كشورها را يكباره و بطور ناگهاني با زور و به شكل چكشي از اوتاركي زير
كنترل دولت خارج مي ساخت و آنها را به سوي ادغام در يك بازار جهاني بسيار رقابتي ميكشانيد،
تحمل كنند(۵) .در
يك سطح جهاني، تحميل دوبارة تفكر و سياستهاي اوليه و سنتي سرمايهداري در قالب ليبراليسم
نو، دستكم در بخشي از آن نشان دهندة يك استراتژي آگاهانه بود كه از سوي دولت هاي موفق
امريكا براي حفظ سركردگي ايالات متحده در دورة پس از جنگ، دنبال ميشد . خود همين نامي
كه به اين سياستها اطلاق شده است يعني اجماع واشنگتن نشان دهنده نقشي است كه از سوي
آن مجتمع متشكل از نهادهاي رسمي ، كه خزانهداري ايالات متحده، صندوق بينالمللي پول
و بانك جهاني را به يكديگر ميپيوندد، براي اجراي اين سياستها ايفا شده است (۶) . اما پيروزي اين انديشهها با
قبول آنها از سوي بخش وسيعي از چپ بينالمللي هم تقويت شد. راه سوم كه بعنوان يك شعار
مطرح شد، هدفش آن بود كه دموكراتهاي جديد بيلكلينتون را، هم از جمهوريخواهي نوع ريگاني
و هم از رويكرد دولتي نسبت به امور اقتصادي و اجتماعي- كه رؤساي جمهوري دموكرات قبلي
مانند فرانكلين روزولت و ليندن جانسون نمايندگان آن بودند- جدا و متمايز سازد. اما
در عمل تلاشهاي سخت و مصرانه و موفقيتآميزي كه دولت كلينتون در سال ۱۹۹۳، در اتحاد نزديك با سرمايه بزرگ
و راست جمهوريخواه، براي ترغيب كنگره به تصويب موافقتنامة تجارت آزاد امريكاي شمالي
(نفتا) بعمل آورد، تعهد و سرسپردگي دولت كلينتون را هم به خط مشي نوليبرالي تأئيد كرد
(۷).
اين راه سوم كه از سوي تونيبلر و فيلسوف دربار او آنتوني گيدنز
با چنان تعصبي موعظه ميشد كه گوئي مأموريت آسماني آنها است، به پذيرش آنچه كه بعنوان
ضرورت اقتصادي مطرح ميشد، نيازمند بود. جهانيسازي، راه حلهاي چپ قديم مانند توزيع
مجدد و مالكيت عمومي را از مد انداخته بود. اين جماعت كه بر چسب جديدشان «چپ ميانه»
بود، ناگزير بودند هم اقتصاد نوليبرالي و هم سياستهاي اجتماعي اقتدار گرايانهاي را
كه با مقداري تعارفات لفظي از نوع هواداري از مصالح و منافع عمومي و مشترك بزك شده
بود، در خود جمع كنند (۸). حاصل
كار، اگر بتوان چنين چيزي گفت، زدودن سياست از دنياي سياست بود: زيرا اگر قبول كنيم
همة كساني كه اهميت و اسم و رسمي داشتند سرمايهداري ليبرال را پذيرفته بودند، در اين
صورت منازعه سياسي فقط ميتوانست حول جريانهاي فني ، جزئي و بياهميت و معرفي و مطرح
كردن شخصيتهاي فردي افراد متمركز شود . پس تعجبي ندارد كه در چنين فضائي تونيبلر
مرد ميدان شده باشد. آثار و نتايج سلطة او بر سياست بريتانيا در انتخابات عمومي ژوئن
۲۰۰۱ برملا
شد؛ انتخاباتي كه فقدان شور و حركت به آن حدي كه همه ميدانند آنرا كسالت آور ساخته
بود . فقدان هرگونه تفاوت مهمي بين نامزدهاي دو جريان اصلي در نخستين دور انتخابات
رياست جمهوري فرانسه در آوريل ۲۰۰۲
هم عامل مهمي در موفقيت شگفتآور ژانماري لوپن در آن دور بود
كه طي آن لوپن، ليونل ژوسپن نخست وزير فرانسه را به رده سوم پرتاب كرد. چنين به نظر
ميآمد كه سرانجام اكنون گويا زمان آن «پايان ايدئولوژي» كه از سوي دانيلبل در اوائل
سالهاي دهة ۱۹۶۰،
تا حدي زودرس و پيش از موقع اعلام شده بود، فرا رسيده است؛ يا دقيق تر بگوئيم اكنون
يك ايدئولوژي، بطور قطعي و نهائي بقيه را برانداخته و خود جايگزين آنها شده است. پري
اندرسون كه طي نسل گذشته، يكي از روشنفكران اصلي چپ در غرب بود، نوشت: « براي نخستين
بار از زمان جنبش اصلاح ديني تاكنون، ديگر هيچ اپوزيسيون معتبر و مهمي- يعني هيچ نگرش
نظاممند رقيبي- در دنياي فكري غرب وجود ندارد، و در مقياس جهاني هم، - اگر آئينهاي
مذهبي را بعنوان عقائد عهد دقيانوسي كه بخش عمدة آنها غير عملي هستند - كنار بگذاريم،
به ندرت ميتوان گفت چنين اپوزيسيوني وجود دارد (۹)». اما اين عبارات در همان زماني
كه ادا ميشد، يعني در همان اوائل سال ۲۰۰۲
هم كهنه شده و از اعتبار افتاده بود؛ زيرا در پايان نوامبر
۱۹۹۹ چيزي
غيرمتعارف و غير منتظره در سياتل روي داد . در آنجا سازمان تجارت جهاني يك گردهمائي
تشكيل داده بود تا دور تازه اي از مذاكرات تجاري را انجام دهند. در صدر دستور جلسات
اين گردهمائي ليبراليزه كردن تجارت در بخش خدمات قرار داشت. بانكهاي سرمايهگذاري
و شركتهاي چند مليتي سرمايهگذاري كه تا آن زمان از بركت خصوصيسازي خوش چريده بودند،
با نگاه آزمندانه و خريدارانه به آن همه خدمات عمومي چشم دوخته بودند كه توانسته بود
تا آن زمان به موجوديت خود ادامه دهد. اگر قرار بود باز هم يك پيروزي ديگر براي اجماع
واشنگتن بدست آيد، براي برگذاري و به صحنه آوردن اين پيروزي چه جائي بهتر از سياتل،
پايتخت اقتصاد نوين، بود كه گروه از همسرايان مركب از اقتصاددانان و مشاوران حرفهاي
سرمايهگذاري هنوز هم داشتند در آنجا به افتخار پيروزيهاي جاودانياش آواز دسته جمعيشان
را ميخواندند؟ اما سرو كله برخي مهمانان ناخوانده هم پيدا شد- حدود چهل هزار نفر تظاهر
كننده كه طيف گستردهاي از اعضاي حوزه هاي مختلف كارگري را در بر ميگرفت كه از هستههاي
مركزي جنبش سازمان يافته كارگري امريكا (مثل رانندگان كاميونها، كارگران باراندازها
و اسكلهها و ماشينكاران) گرفته تا خيل انبوهي از سازمانهاي غيردولتي و ائتلافهاي
متشكل از فعالان اجتماعي را كه حول جريانهائي از قبيل محيط زيست، تجارت عادلانه، و
بدهي جهان سوم فعاليت ميكنند ، شامل ميشد. شمار انبوه و روحية رزمندة اين معترضين و
روشهاي ابتكاري و نوين سازماندهي كه بكار ميبردند مقامات مسئول را گيج و غافلگير و
در نتيجه فلج كرد. اختلال و در هم ريختگي حاصل از اين حركت، براي دولتهاي غربي (كه
مخصوصاً بخاطر يك رشته اختلافات بينايالات متحده و اتحاديه اروپا از قبل هم دچار تفرقه
بودند) ، هماهنگ ساختن اقداماتشان را براي آنها دشوارتر ساخت و نمايندگان كشورهاي جهان
سوم را تشويق كرد كه در برابر زورگوئي قدرتهاي بزرگ بايستند. در نتيجه مذاكرات از هم
پاشيد. اكنون به اين ترتيب ارابه سنگين نوليبرال، دست كم بطور موقت، متوقف شده بود.
اما سياتل فقط برقي در تاريكي نبود كه تنها در يك لحظه بطور
ناگهاني درخشيده اما دوام و دنبالهاي نداشته باشد. مفسران نوليبرال و برخي از چپهاي
قديمي كه غافلگير شده بودند اين تظاهر كنندگان را تجمع بي سازمان و آشفتهاي از هواداران
سياستهاي حمايتي تلقي كردند (۱۰) . اما
پيروزي اين تظاهرات اعتراضي ، به ميليون ها نفر از مردم در سراسر جهان كمك كرد تا اعتماد
به نفس لازم را براي اينكه آنها هم با ليبراليسم نو در افتند، به دست آورند . يكي از
تغييراتي كه از جهاني شدن حكايت مي كند – به هر شكلي كه تفسير شود – تكثير سريع گردهمايي
هاي سران كشورها بوده است . انبوه اسامي اختصاري كه از تركيب حروف اول عناوين اين گردهمايي
ها ساخته شده نماد و شاهد اين تحول است : جي ۸ ( گروه هشت كشور صنعتي ) ، آي.ام.اف
( صندوق بين المللي پول) ، اي.يو ( اتحاديه اروپا ) ، ا.پي.ا.سي ( همكاري اقتصادي آسيا
و اقيانوس آرام ) ، اف.تي.ا.ا ( حوزه تجارت آزاد آمريكا)و ... . تظاهرات اعتراضي
هم كه عمدتا هم عليه اين رويدادها و در زمان برگزاري آنها صورت مي گرفت مانند شعله
هاي سركش يك حريق غيرقابل مهار هر روز گسترده تر مي شد . در واشنگتن ( ۱۶ آوريل
۲۰۰۰) ، در ميلو ( ۳۰ ژوئن
۲۰۰۰) ، در ملبورن (۱۱ سپتامبر۲۰۰۰) در پراگ ( ۲۶ دسامبر
۲۰۰۰) ، در سئول ( ۱۰ اكتبر
۲۰۰۰) ، در نيس (۶ و ۷ دسامبر
۲۰۰۰) ،دوباره در واشنگتن ( ۲۰ ژانويه
۲۰۰۱) در كبك سيتي ( ۲۰ و ۲۱ آوريل
۲۰۰۱) ، درگوتنبرگ ( ۱۴ تا ۱۶ ژوئن
۲۰۰۱) و ... . در تمامي اين تظاهرات
اعتراضي يك قوس اعتراضي صعودي رويارويي بين تظاهر كنندگان و پليس ، وجود و جريان داشت
كه در تظاهرات عظيمي كه براي اعتراض به گردهمائي سران گروه هشت در جنوا در روزهاي بيستم
و بيست و يكم ژوئيه صورت گرفت، به اوج خود (تا اين تاريخ) رسيد. در جريان اين روياروئي
پليس ضد شورش تاكتيكهاي تخريبي اقليت كوچكي از تظاهر كنندگان (آنارشيتهاي بلوك سياه)
را بهانه كرد تا قلادة نيروهاي هار خود را باز كند و آنها را لگام گسيخته و بيكنترل،
براي اعمال خشونت به جان تظاهر كنندگان اندازد كه اين خشونتها به تير خوردن و كشته
شدند يك جوان ايتاليائي بنام كارلو جولياني منجر شد.
پس از رويدادهاي جنوا روزنامه تايمز مالي سلسله مقالاتي را
زير عنوان «سرمايهداري در محاصره» منتشر ساخت تا در آنها ظهور آنچه را كه اين روزنامه
خود «ضد كاپيتاليسم» ميخواند، مورد بررسي قرار دهد. جريان مورد بحث به روايت روزنامه
ياد شده عبارت بود از : دهها هزار نفر از فعالان اجتماعي متعهد، در نقطة تلاقي مجموعه
پيچيدهاي از روابط درون يك جنبش سياسي جهاني كه خود در برگيرندة دهها ميليون نفر است.
درست يك دهة پس از فروريختن ديوار برلين و «پايان تاريخ»ي كه
فرانسيس فوكوياما قول آنرا داده بود... اكنون احساس روبه رشد و هر روز قويتري وجود
دارد كه سرمايه داري جهاني يكبار ديگر دارد براي پيروزي در اين مجادله ميجنگد... موج
جديد فعالان اجتماعي پيرامون اين فكر ساده به وحدت رسيدهاند كه سرمايهداري بيش از
حد خود جلو رفته است. اين جريان به همان اندازه كه يك جنبش است، يك روحية جديد هم هست؛
چيزي ضد جريان فرهنگي است. محرك اين جنبش، اين سوءظن است كه شركتهاي بزرگ كه بازار
سهام آنها را مجبور كرده است بطور مداوم براي سود بيشتر تقلا كنند، دارند محيط زيست
را غارت و زندگيها را نابود ميكنند و بر خلاف قولي كه دادهاند، نميتوانند تهيدستان
را به ثروت برسانند. اين ترس ، آتش خشم و احساسات آنان را دامن ميزند كه دموكراسي
ديگر توانائي متوقف كردن اين شركتها را نداشته باشد، زيرا سياستمداران را سرسپردة
شركتهاي بزرگ ميدانند و فكر ميكند نهادهاي سياسي بينالمللي تحت سلطة شركتهاي بزرگاند
و خط مشي آنها با توجه به منافع و برنامههاي آن شركتها تعيين ميشود. (۱۱)
زنده شدن دوبارة نقد اجتماعي:
اگر سركردگي نوليبرالها با فروريختن ديوار برلين در تاريخ
نهم نوامبر ۱۹۸۹
آغاز شد، اين وضع تا نخستين تظاهرات بزرگ سياتل در روز ۳۰ نوامبر
۱۹۹۹ به زحمت
ده سال دوام آورد. البته اجماع واشنگتن هنوز عملاً در همة كشورها به كار فراهم ساختن
چهارچوب لازم براي سياستگذاري ادامه ميدهد، اما اكنون به شدت مورد معارضه قرار گرفته
است. سياتل نشان دهندة آغاز اين مبارزه نبود، اگرچه اين مبارزه را به سطح كيفاً نويني
ارتقاء داد. اين كتاب ، اگرچه تاريخ جنبش عليه سرمايهداري جهاني نيست، با اين حال
ميتواند به شرح زير در زمينة يادآوري برخي از عواملي كه در پيدايش اين جنبش شركت و
دخالت داشتند، سودمند باشد:
۱) موافقتنامة تجارت آزاد امريكاي
شمالي (نفتا) يك تحول محوري از آب درآمد. گرچه مقاومت در برابر اين موافقتنامه نتوانست
به موفقيت برسد، اما كمك كرد تا اين مجادلة مربوط به جهانيسازي در كانون توجه عمومي
قرار گيرد. در نتيجه همانطور كه مارك روپرت يادآور ميشود (روايت ليبرالي مسلط جهاني
شدن در داخل ايالات متحده دستكم از دو موضع متفاوت مورد معارضه قرار گرفت. يكي را
ميتوان موضع جهان وطنانه و چپ با گرايش دموكراتيك توصيف كرد. ديگري را من راست افراطي
ناسيوناليستي مينامم). از ميان اين دو، موضع نخست يعني آنچه كه روپرت آنرا (موضع تعهد
سياسي فراملي و مشاركت جويانه) مينامد، مبناي آگاهي و حركت شبكههاي فعالان اجتماعي
قرار گرفت كه اپوزيسيون چپ را در برابر نفتا تشكيل ميدادند ، و به سازماندهي مقاومت
روبه گسترش موجود در برابر دستور كار تجارت آزاد ادامه دادند؛ همان مقاومت روبه گسترشي
كه پس از كمك به تسريع فروپاشي مذاكرات مربوط به موافقتنامة چند جانبة سرمايهگذاريها
در ۱۹۹۸ كه بمنظور امن كردن جهان براي شركتهاي چند مليتي طراحي شده بود، به اعتراضات
سياتل پيوست(۱۲).
۲) نفتا از جهت ديگري هم اهميت
داشت. لازم الاجرا شدن اين موافقتنامه از تاريخ اوائل ژانوية ۱۹۹۴ موجبي شد براي آغاز
يك شورش مسلحانه در ايالت چياپاس در جنوب شرقي مكزيك. فرمانده ماركوس، رهبر ارتش آزاديبخش
ملي زاپاتيستها ( اي.زد.ال.ان) كه اين شورش را آغاز كرد موافقتنامه نفتا را بعنوان
«حكم اعدام اقوام بومي مكزيك» افشاء و محكوم كرد زيرا بموجب مندرجات اين موافقتنامه
حق دسترسي دهقانان به زمينهاي عمومي كه در قانون اساسي مقرر و براي آنها به رسميت
شناخته شده بود، ملغي ميشد(۱۳). رابطهاي كه به اين ترتيب بين موقعيت دشوار جوامع بومي
مكزيك و ليبراليسم نو وجود داشت يكي از مضامين ثابت و هميشگي تبليغات زاپاتيستها بود؛
ماركوس در وصف اين ليبراليسم نو ميگفت كه «جنگ جهاني چهارم» را آغاز كرده است كه در
آن جهانيسازي بعنوان «گسترش تماميتخواهانه منطق بازارهاي مالي به همة جنبههاي ديگر
زندگي» عمل ميكند(۱۴). استفادة بسيار مؤثر رهبران ارتش آزاديبخش ملي زاپاتيستها از
رسانههاي جمعي- اينترنت- هدف و مبارزة آنان را به يكي از نقاط تجمع دوبارة جنبش جهاني
در شرف ظهور ، بدل ساخت. اما در واقع تعرض چياپاس تنها يكي از مبارزات بسياري بود كه
در كشورهاي جنوب جريان داشت و از خلال آنها، بتدريج، يك جنبش مقاومت سراسري جهاني در
برابر ليبراليسم نو بوجود مي آمد. كين سارو ويوا، فعال سياسي نيجريائي كه در نوامبر
۱۹۹۵ به خاطر جنبشي كه در راه دفاع از خلق اوگوني در برابر فعاليتهاي غارتگرانه شركت
شل براه انداخته بود بوسيلة رژيم نظامي نيجريه اعدام شد، نماد ديگري از اين مقاومت
خلقهاي بومي در برابر جورو ستم سرمايهداري جهاني بود.
۳) رشد و تكامل آنچه كه به
«حكومت جهاني» موسوم شده است هم ، خود موجب تقويت و اعتلاي اين جنبش جديد شد. اين
حكومت جهاني فقط شامل گسترش نهادهاي رسمي و دولتي كه براي همكاري ميان حكومتهاي كشورها
بوجود آمده ، از قبيل ملل متحد، گروه هشت و اتحاديه اروپا نميشود، بلكه در برگيرندة
آن عرصه عمومي فراملي هم هست كه در نتيجة رشد و گسترش سريع ان.جي.اوها (سازمانهاي غيردولتي)
آغاز به ظهور كرده است. جان لويد بر اين باور است كه تشويق ان.جي.اوها از طريق شركت
دادن آنها در كنفرانسها و اجلاسهاي رسمي مانند گردهمائي سران در سال ۱۹۹۲ در ريو كه
براي بررسي مسئلة گرم شدن كره زمين تشكيل شده بود، موجب آن شد كه وقتي بعداً از سوي
حكومتها هيچ نشانهاي حاكي از اين مشاهده نشد كه بطور جدي در صدد دستيابي به هدفهاي
بلند پروازانهاي باشند كه در مجامعي از اين دست مورد تصويب قرار ميگيرد، ان.جي.اوهاي
مورد بحث واكنشهاي تند متقابلي نشان دهند(۱۵). در ابتدا توجه اين ان.جي.اوها بر اصلاح
برخي مشكلات موضعي و مشخص متمركز بود مثل فعاليتهاي انسان دوستانة انترناسيوناليستي
(معروف به «بدون مرز»ها) در فرانسه و جنبش مبارزه با توانخواري عليه استثمار كارگران
جهان سومي در محوطهها و ساختمانهاي دانشگاه هاي امريكاي شمالي. اما رواج و گسترش
اين ان.جي.اوها سبب شد كه گرايش به ائتلافهاي تازهاي بين اين فعالان اجتماعي پديد
آيد و رشد كند و با اين ائتلافها افق ديدشان هم گستردهتر شود.
۴) رسوائي بدهيهاي جهان سوم
كانون ديگري را براي جلب توجهها و تعميم فعاليتها پديد آورد. جنبش هايي از قبيل جوبيلي
۲۰۰۰ كه در اين زمينه دست به تعرضهاي برنامهريزي شده ميزدند با موفقيتي كه در درگير
ساختن كليساها و ساير سازمانهائي كه عادتاً اهل مبارزه شناخته نميشوند، بدست آوردند،
شبكة فعاليت خود را بسيار گستردهتر ساختند. تظاهرات وسيع عليه بدهيهاي جهان سوم در
گردهمائي سران گروه هشت در بيرمنگام در سال ۱۹۹۸ و در كلن سال ۱۹۹۹ پيشزمينههائي در
عرصه فعاليتهاي گذشتة آنان بود كه مژدة روياروئيهاي بزرگتر و نمايانتر آنها را در
سياتل و جنوا ميدادند(۱۶).
۵) بحران اقتصادي و مالي شرق
آسيا در سالهاي ۸-۱۹۹۷ هم نشان داد كه يك رويداد محوري ديگر است. گرچه مدافعان اجماع
واشتنگتن اين بحران را در هوا قاپيدند تا بيدرنگ از آن براي اثبات برتري الگوي انگليسي-
امريكائي خود بر«سرمايهداري رفاقتي» آسيائي بهرهبرداري كنند، اما براي بسياري ديگر،
اين بحران خطرات يك اقتصاد جهاني تنظيم نشده و بدون نظارت را كه در آن جريانهاي كلان
سرماية اسپكولاتيو ميتواند يك شبه كشورهائي را بسازند و يا ويران كنند، ثابت كرد. تركيب
خود اين بحران، باضافه «وسائل نجات» صندوق بينالمللي پول براي خروج از اين بحران كه
انجام اقدامات نوليبرالي باز هم بيشتري را بعنوان راه چاره ارائه كرد ، نتايج و پيامدهاي
ايدئولوژيك مهمي را بدنبال داشت؛ زيرا گروهي از چهرههاي منتقد دستگاهي ، يعني برخي
از همانهائي كه سررشته سياست، افكار عمومي و سلايق مردم را در دست داشتند و نظام نوليبرال
را پشتيباني ميكردند- جورج سوروس، بازي گردان آن صندوق معروف تأمين سرمايهگذاري، ژوزف
استيگليتز اقتصاددان، پل كروگمان و جفري ساكس- بعنوان منتقدين صاحب نفوذ اجماع واشنگتن
ظاهر شدند. بر كناري ناگهاني وغير منتظرة استيگليز بعنوان اقتصاددان اصلي بانك جهاني
درست پيش از اعتراضات سياتل ، به پيدايش جوي كه در آن مشروعيت نهادهاي مالي بينالمللي
بطور روز افزوني مورد معارضه قرار ميگرفت، كمك كرد(۱۷).
۶) و سرانجام مقاومت گسترده
مقياس در برابر ليبراليسم نو در يكي از كشورهاي عضو خود گروه هفت- يعني فرانسه- مانند
آتشفشاني ناگهان آغاز شد و اين كشور را در نورديد . اعتصابات تودهاي كارگران بخش
دولتي در ماههاي نوامبر و دسامبر ۱۹۹۵ برنامة «اصلاحات» ائتلاف محافظه كاران براي رسيدن
به بازار آزاد را به هم ريخت و به تغيير جهت تودة مردم به سمت چپ كمك كرد كه «چپ متكثر»
را تحت رهبري ليونل ژوسپن در ۱۹۹۷ بر سر كار آورد. اما ژوسپن (كه خود را در پس آتش
تهيهاي پنهان ساخته بود كه با شعارهاي سوسياليستي خود فراهم كرده بود) توانست در مقياسي
بسيار گستردهتر از پيشينيان دست راستي خود اقدام به خصوصيسازي كند. در مقابله با
حكومت او يك چپ جديد پيرامون ماهنامة لوموند ديپلماتيك، و همچنين جنبشي عليه اسپكولاسيون
مالي بينالمللي يعني آتاك (جنبش عليه اسپكولاسيون مالي بين المللي)]۱م[ شكل گرفت و
رشد كرد(۱۸). يكي از نمودهاي اين روند راديكاليزه شدن، در نخستين دور انتخابات رياست
جمهوري فرانسه در آوريل ۲۰۰۲ خود را نشان داد: در حالي كه ژوسپن بطور غيرمنتظرهاي
اردنگ خورده و از صحنه خارج ميشد، نامزدهاي چپ افراطي بيش از ۱۰% آراء را بدست آوردند
. جهتگيري جهاني اين چپ جديد را ميتوان به طرق گوناگون و در جنبشهاي گوناگوني نشان
داد: در پيدايش خوزه بووه رهبر دهقاني بعنوان نمادي از مقاومت در برابر تغييرات ژنتيك
در انواع نباتي و حيواني و ساير اقداماتي كه روش كشاورزي سالم را تهديد ميكند؛ در نقشي
كه از سوي لوموند ديپلماتيك و آتاك در گردهم آوردن مجامع اجتماعي جهاني كه در پورتو
آلگرة برزيل منعقد شد، ايفا كردند؛ و در گسترش بينالمللي آتاك، جنبش عليه اسپكولاسيون
مالي بينالمللي. (تا آغاز سال ۲۰۰۲ اين سازمان در چهل كشور وابستگاني داشت).
اين روند روياروئي مضموني فراتر از تعرضهاي برنامهريزي شدة
تبليغاتي و اعتراضات خياباني فعالان اجتماعي دارد. يكي از دلائل اين كه اكنون ميتوانيم
از اين روياروئي بعنوان يك جنبش اجتماعي گفتگو كنيم اين است كه اين جنبش در مجموعه
اي از نوشتههاي انتقادي كه بدست شمار متنوعي از روشنفكران تأليف شده، بيان ايدئولوژيك
يافته است. در اين مجموعه دو چهرة برجستهتر وجود دارد: يكي پير بورديو ، از زمان اعتصابات
سال ۱۹۹۵ تا
زمان درگذشت خود در ژانويه ۲۰۰۲
همة وزن و حيثيت سنگين خود را بعنوان يك روشنفكر برجستة فرانسوي،
براي مبارزه عليه ليبراليسم نو مايه گذارد. او همراه با گروه رزون داژير، كه گروهي
متشكل از پژوهشگران وفعالان اجتماعي است يك سلسله از كتابهاي كوچك و ارزان قيمت از
جمله دوجلد كتاب شامل مقالات جدلي بقلم خود بورديو بنام «آتش متقابل» و «آتش متقابل۲» را منتشر كرد. ديگري نوام چامسكي.
چامسكي هم كه براي نسل گذشته يك منتقد تنها اما پيگير سياست خارجي امريكا بود، با اين
جنبش خود را در موقعيتي يافت كه صدايش به مخاطباني در سراسر جهان ميرسيد. مخاطباني
كه با ميل و اشتياق تمام از او الهام ميگرفتند و خطي را كه او ارائه ميكرد دنبال ميكردند.
چامسكي توصيه ميكرد كه ادعاها و مطالبات اين امپراتوري امريكائي را كه او خود آنها
را تشخيص و برملا كرده است، در متن عمليات سرمايهداري جهاني قرار دهند و آنها را بر
چنين بستري بررسي كنند. همراه اين دو چهرة بزرگ كه به يك نسل پيش تعلق داشتند بسياري
از چهرههاي ديگر هم وجود داشتند كه در اين زمان ديگر به نويسندگان و فعالان اجتماعي
شناخته شده و جا افتادهاي تبديل شده بودند و اكنون مخاطبان گستردهتري داشتند. مثلاً
مايكل البرت، والدن بلو، سوزان جورج و توني نگري- و همچنين روشنفكران جوانتري كه ناگهان
به صحنه آمدند و به چهرههاي برجستهاي تبديل شدند كه نائومي كلاين و مايكل هارت از
ميان آنان قابل توجهترند. همة كساني كه نام برده شدند نويسندگان كتابهاي برجستهاي
هستند، اما حتي بيش از كتابهايشان به بركت گردش داغ نوشتههاي آنها در اينترنت كارهايشان
گستردهتر از حد كتابهايشان خوانده شده و مورد بحث قرار ميگيرد.
پديد آمدن اين مجموعه نوشتهها از تغييرات دامنهدارتري در
مجمع الكواكب روشنفكري حكايت داشت، در يك بررسي مفصل و حجيم كه خود آن هم بخشي از آن
ژانر ويژهاي است كه اين بررسي براي تجزيه و تحليل آن نوشته شده است، لوك بولتانسكي
و اِو شاپيلو آنچه را كه خود «تجديد حيات نقد اجتماعي» در فرانسه طي سالهاي دهة ۱۹۹۰ در واكنش
به تجربة ليبراليسم نو مينامند، مستندسازي كردهاند(۱۹) . اما نقد اجتماعي دقيقاً آن نوع
گفتماني بود كه پست مدرنيسم براي ممنوع كردن آن تلاش ميكرد. مثلاً ژان بودريار مينوشت:
«همة مسائل ما امروز بعنوان موجودات متمدن از اينجا ناشي ميشود: نه از خود بيگانگي
مفرط، بلكه از بين رفتن و ناپديد شدن از خودبيگانگي به سود يك شفافيت حداكثري بين ذهنهاي
شناسنده منشاء اين مسائل است(۲۰) » مفهوم
از خود بيگانگي كه يكي از مضامين اصلي نقد ماركسيستي نظام سرمايهداري را براي نقد
مزبور فراهم ميسازد، بطور ضمني بر تبايني ميان يك ذهن شناسنده موثق و معتبر با روابط
اجتماعي موجود كه مانع آن ذهن در تحقق بخشيدن به خويش و خود شكوفائي آن است، دلالت
دارد. اين تباين بطور مثال در نقدي كه طي سالهاي دهة ۶۰ از سوي
موقعيت گرايان از «جامعة صحنه آرا» به عمل آمده است، بطور تلويحي وجود دارد. گي دبور،
مشخصة جوامع سرمايهداري مدرن را سلطة صحنه آرائي بر آنها ميدانست: «هر چيزي كه تاكنون
مستقيماً در زندگي تجربه ميشد اكنون زائل گرديده و به يك بازنمائي تبديل شده است» و
ضعيتي كه به «واژگونگي عيني زندگي» منجر ميشود.(۲۱)
اما همانطور كه بولتانسكي و شاپيلو توجه كردهاند در همين دوره
مفهوم «اصالت و اعتبار» از سوي نويسندگاني مانند ژيل دلوز و ژاك دريدا در معرض يك رشته
حملات سهمگين روشنفكرانه قرار گرفت كه نوشتههاي آنان تأثير پر دوام و قابل توجهي بر
شكلگيري و رشد پست مدرنيسم داشت. بولتانسكي و شاپيلو بر اين عقيدهاند كه ساختار زدائي
دلوز و دريدا از مفهوم تقابل ميان اعتبار و عدم اعتبار به پيروزي نوليبرالها در سالهاي
دهه ۱۹۸۰ و
اوائل دهة ۱۹۹۰
كمك كرد: «از نظر گاه انباشت نامحدود عملاً خيلي بهتر است كه
مسائل پايمال و كتمان شود، بهتر است كه مردم خود را متقاعد سازند كه از اين پس ديگر
هيچ چيز را نميتوان چيزي غير از يك تشابه دانست، بهتر است اصالت واعتبار «راستين»
از اين پس از جهان رخت بربندد يا اينكه آرزو و اشتياق رسيدن به امر «اصيل و معتبر»
تنها يك توهم تلقي شود(۲۲) ».
بودريار موعظه گر بلند مرتبه اين ساختارزدايي از اصالت و اعتبار
است . او استدلال مي كند كه تفكر انتقادي و مبارزة سياسي در جامعهاي كه نه جامعة صحنهآرائي
بلكه جامعة تشابهات است و در آن، تصاوير ديگر معرف واقعيت نيستند، بلكه خود واقعيت
را تشكيل ميدهند، امري منسوخ و متروك شده است(۲۳).
بنابراين پيدايش دوبارة گفتمانها و جنبش هاي ضد سرمايهداري
نشانة درهم شكستن و از هم پاشيدن آن سركردگياي است كه پست مدرنيسم طي بخش اعظم دو
دهة گذشته بر تفكر آوانگارد اعمال كرده است. يك نشانة ديگر اين تغيير در محيط روشنفكري
، زوال و انحطاط آن علاقه و توجه نزديك به وسواسي است كه نسبت به مسائل فرهنگي وجود
داشت كه در سالهاي دهة ۱۹۹۰
بر محافل دانشگاهي راديكال استيلا يافت و اكنون دوباره اشتغال
ذهني آنان به مسائل عيني و مادي جاي آن را گرفته است. اين تحول گاهي اوقات در ميان
انديشمنداني كه پيش از اين با پست مدرنيسم همراه بودند بيش از همه مشهود است. مثلاً
ريچارد رورتي كه نوشتههاي او نقش حساسي را در پذيرش پست مدرنيسم در فرهنگ روشنفكري
امريكا ايفا كرد، اخيراً به نقد آن چيزي كه خود او آن را «چپ فرهنگي» ايالات متحده
مينامد علاقمند شده و اين كار را شروع كرده است. انتقاد او به بيتوجهي اين چپ فرهنگي
به شكافهاي روبه رشد جامعة امريكا است كه جهانيسازي مسبب آنها است(۲۴). اين واقعيت كه خود رورتي هم به
ابداع اين چپ فرهنگي كمك كرده است و بديهي بودن اين موضوع كه راه درمان پيشنهادي او-
يعني بازگشت به سوسيال دموكراسي- هم براي حل اين مشكل كافي نيست، هيچ يك مطلقاً از
ارزش و اعتبار تشخيص درست بيماري بوسيله او نميكاهند.
موارد ديگري از اين تغيير موضع دادن ها و برگشتنها را هم ميتوان
بدست داد كه يكي از برجستهترين آنها سلاوج ژيژك، نظريه پرداز فرهنگي لاكاني، و شوق
و حرارتي است كه او با آن، طي سالهاي اخير ماركس و حتي لنين را كشف و به آنها اعتقاد
پيدا كرده است(۲۵). اما
بهترين مثال از اين موارد كه نقد سنتيتر سرمايهداري را جايگزين نقد فرهنگي آن كردهاند،
شناخته شدهترين متن اين جنبش يعني «No Lago»ي نائومي
كلاين است. اين كتاب با مهارت و با ظرافت و طنز آن قلمرو روشنفكرانهاي را اشغال ميكند
كه محبوب هزار بخش مطالعات فرهنگي است كه پرورش يافتة بودريار هستند- اما كلاين اين
كار را فقط براي آن ميكند كه با استفاده از تفاوتهاي ريز و ظريفي كه در اسامي وانگهاي
تجارتي و تبليغاتي شركتهاي بزرگ وجود دارد، ضمن افشاي الگوهاي رايج سلطة سرمايهداري
و معرفي شكلهاي در شرف پيدايش مقاومت، خوانندگان خود را به سوي عرصة جديدي از مبارزه
راهنمائي كند. در آن فصلي كه كلاين به كمك اسناد نشان ميدهد چگونه اشتغال ذهني فعالان
دانشجويي هم نسل او به سياست هويت و سياست تصحيحي در سالهاي آخر دهه ۱۹۸۰و اوايل دهة۱۹۹۰عملاً در استراتژيهاي شركتهاي
بزرگ چفت شده بود كه براي استخراج سود از كثرتگرائي فرهنگي طراحي شده بودند، ما ميتوانيم
صداي يك پارادايم روشنفكري تام و تمام را بشنويم كه ضمن متلاشي شدن سقوط ميكند و نابود
ميشود:
«
و آنچه در چشم انداز گذشته برجسته و قابل توجه است، اين است
كه در خود همان سالهائي كه سياست تصحيح به اوج خود ارجاعي خويش رسيده بود، بقية جهان
به كار ديگري كاملاً متفاوت با اين، مشغول بود: يعني به بيرون از خويش چشم دوخته و
پيوسته در حال گسترش بود. در آن لحظهاي كه در ميان چپترين نيروهاي مترقي، ميدان ديد
پيوسته كوچكتر ميشد تا آنجا كه تنها به محيط پيرامون بلافاصلة خود آنها محدود گرديد،
افقهاي تجارت جهاني به نحوي در حال گسترش بود كه از تمامي اين سيارة خاكي هم فراتر
رفت... اكنون وقتي به گذشته نظر مياندازيم آن وضع مثل يك كوري خودسرانه و عمدي به
نظر ميرسد. رها كردن و به فراموشي سپردن شالودههاي اقتصادي راديكال جنبش زنان و جنبش
حقوق مدني، از طريق درهم آميختگي عللي كه از آن زمان به بعد سياست تصحيحي نام گرفت،
بنحوي موفقيتآميز نسلي از فعالان سياسي را، در سياست تصاوير ذهني، نه در عمل تربيت
كرد. و اگر مهاجمان فضائي بدن هيچ مانع و مقاومتي بداخل مدارس و مجامع ما يورش آوردند،
علتش دست كم اين بود كه الگوهاي سياسي كه در زمان اين تهاجم رايج و باب روز بود، بسياري
از ما را بيدفاع و فاقد تجهيزات لازم براي روياروئي با جريانهائي كه بيشتر با مالكيت
سروكار داشتند تا با تصورات و بازنمائيها، به حال خود رها كرده بودند.
ما بيش از آني سرگرم تجزيه و تحليل تصاويري بوديم كه بر ديوار
ميافتاد كه بتوانيم متوجه شويم خود ديوار به فروش رفته است.»(۲۶)
نامگذاري جنبش
و به اين ترتيب، جدال بزرگ دربارة نظام سرمايهداري كه اوّل
بار دويست سال پيش، در فرداي انقلاب كبير فرانسه آغاز شد، اكنون دوباره از سرگرفته
شده است. پست مدرنيسم از هماكنون به تاريخ سپرده شده است. اين گرايش، به ويژه در نظام
دانشگاهي امريكالي شمالي خوب سنگربندي كرده است، اما فقط براي اين كه به سادگي محو
و نابود شود، و به اين ترتيب تنها در آن رشتههائي باقي ميماند، و شايد حتي چند صباحي
در آنجا تجديد قوا هم بكند كه دير از راه رسيده باشند و محلّيتر و محدودتر از آني
باشند كه در هجوم اوليه پستمدرنيسم آنرا دريافته باشند. (در ميان متخصصين علوم سياسي
و روابط بينالمللي كشورهاي انگليسي زبان، پستمدرنيسم در سالهاي اخير رواج به ويژه
مضحكي داشته است).
با اين وصف پيشرفت اين مبارزه كمتر در نتيجه ردّ قطعي و تعيين
كنندة پست مدرنيسم در عرصة نظري حاصل شده است و بيشتر به بركت يك خيزش جهاني و سراسري
بر عليه جهانيسازي سرمايهداري حاصل شده است كه دستور بحثهاي روشنفكري را عوض كرده
است (كاريترين نقدهاي فلسفي از پستمدرنيسم طي دورهاي به عمل آمد كه اين گرايش در
اوج رونق خود بود و به نظر ميرسيد تأثير آن نقدها بر نفوذ پستمدرنيسم چندان قابل
توجه نيست).
با اين حال يك مسئله وجود دارد كه هنوز تا حدّي ماية ناراحتي
است: اين جنبش نوين را چه بايد بناميم؟ نامي كه معمولاً در مورد آن بكار ميرود ـ يعني
جنبش ضد جهانيسازي ـ براي جنبشي كه دقيقاً به همين خصليت بينالمللي خود بسيار مي
بالد و قادربوده است به شكل بسيار مؤثري در تمامي پنج قارّه جهان، وراي مرزهاي ملّي
كشورهاي گوناگون ، مردم را بسيج كند، به وضوح يك نوع نامگذاري بيمعني است. چهرههاي
برجستة اين جنبش، به درستي از اين نام فاصله گرفتهاند. نائومي كلاين مينويسد: «كاربرد
زبان ضدّ جهانيسازي سودمند نيست.»(۲۷)در
نخستين مجمع اجتماعي جهاني در پورتوآلگره در ژانوية ۲۰۰۱، سوزان جورج اظهار داشت: «ما
‹طرفدار جهاني سازي› هستيم، زيرا خواهان تقسيم و اشتراك در دوستي، فرهنگ، آشپزي، همبستگي،
ثروت و منابع خود هستيم.»(۲۸) ويتوريو
اگنولِتّو از مجمع جهاني جنواهم نفرت خود را از برچسب ‹غيرجهاني› كه جنبش در ايتاليا
به وسيلة آن شناخته ميشود، ابراز داشته است .(۲۹) بسياري از فعّالان آمريكاي شمالي،
به آن نحوة تفكيكي نزديك شدهاند كه ظاهراً نخستين بار از سوي ريچاردفالك، بين دو نوع
جهانيسازي به عمل آمده است: يكي > جهانيسازي از بالا، كه منعكسكنندة همكاري ميان
دولتهاي عمده و كارگزاريهاي اصلي شكلبندي سرمايه است< و ديگري ‹ جهانيسازي از
پائين، 000 صفآرائي نيروهاي اجتماعي فراملي كه نگرانيهاي زيستمحيطي، حقوق بشر، مخالفت
با مردسالاري و چشماندازي از جامعة انساني مبتني بر وحدت فرهنگهاي گوناگون كه به دنبال
پايان بخشيدن به فقر، ستم و سركوب، تحقير و توهين و خشونت جمعي است به آنان وحدت بخشيده
و آنها را به حركت درميآورد.›(30) ديگران به روش ديگري در صدد تعيين ماهيّت آن نوع
جهانيسازي هستند كه با آن مخالفاند و به اين منظور از جهانيسازي ‹شركتهاي بزرگ›،
جهانيسازي ‹نوليبرالي›، يا جهاني سازي ‹ليبرال› (كه براي انگليسي زبانها خيلي گيجكننده
است) نام ميبرند. كاربرد اين اصطلاحات گوناگون حاكي از وجود چيزي بيش از تفاوتهاي
لفظي و اصطلاحي است. اين به صورت يك كليشه درآمده است كه بگويند جنبش سياتل و جنوا
آنچه را كه با آن مخالف است بهتر وروشنتر بيان ميكند تا آنچه را كه با آن موافق و
مورد حمايت آن است. امّا اين گفته واقعاً درست نيست. انكار نميتوان كرد كه جنبش، چه
اين موضوع را كه گزينة آن براي جانشيني ليبراليسم نوچيست و چه اين موضوع را كه چگونه
ميخواهد به گزينة مزبور دست يابد، هر دو را، تاكنون بازگذارده است. اما اين ابهامات
ناشي از روشن نبودن پاسخ اين پرسش است كه دشمن كيست؟ اين مسئلهاي تعيينكننده است
كه آيا دشمن ليبراليسم نو است ـ يعني آن سياستهائي كه اجماع واشنگتن دربرگيرندة آنها
است، و آن الگوي انگليسي ـ آمريكايي سرمايهداري كه اين سياستها مي خواهند در همة
جهان به آن عموميت بخشند ـ يا دشمن از اساس خود شيوة توليد سرمايهداري است؟ چگونگي
پاسخ به اين پرسش به ما كمك خواهد كرد تا گزينة مرجح و استراتژي موردنياز براي عملي
كردن آن گزينة مرجح تعيين شود.
به نظر من بهترين شكل توصيف اين جنبش، توصيف آن به عنوان يك
جنبش ضد سرمايهداري است. اين را از اين جهت نميگويم كه اكثريتي از فعّالان جنبش،
اين را ممكن يا شايد حتّي دلخواه ميدانند كه نظام ديگري به كلّي جايگزين سرمايهداري
شود. تأثير فروپاشي بلوك شوروي در ضعف نسبي چپ سنّتي و نيز فقدان اعتماد به سوسياليسم
به عنوان يك نظام جايگزين براي سرمايهداري كه كلية شئون جامعه را دربرگيرد، هنوز احساس
ميشود. امّا با همة اين احوال، اين جنبش از همان نوعي است كه جيوواني اريگي، ترنس
هاپكينز و امانوئل والراشتاين آنرا جنبش ضد نظام (۳۱) مينامند؛ به اين معنا كه اين
جنبش فقط عليه ناهنجاريها يا جريانهاي خاص و مشخصي ـ كه مثلاً به تجارت آزاد يا محيط
زيست يا بدهيهاي جهان سوم مربوط ميشوند ـ تعرض نميكنند بلكه نوعي تشخيص و آگاهي
از ارتباط متقابل ميان مجموعة متنوع و بسيار گستردهاي از بيعدالتيها و خطرات گوناگون
محرّك آن است، اگنولِتّو مسير زندگي سياسي خود را به عنوان نمايندة حركتي كه از امور
مشخصي آغاز شده و به امور عام رسيده است و به وسيلة بسياري از فعّالان سياسي ديگر هم
تجربه شده، توصيف كرده است. او كه در سالهاي دهة ۱۹۷۰ در منتهااليه
طيف چپ در دموكراتسياپرولتاريا فعاليت داشت، همراه با تندباد رويدادها از اين جريان
دور شد و طي دهههاي ۱۹۸۰
و ۱۹۹۰
به عنوان يك پزشك در جنبش ايدز در ايتاليا فعّال شد. هنگامي
كه در اواسط دهة ۱۹۹۰
داروهاي ريتروويرال در شمال به طور گستردهاي در دسترس عموم
قرارگرفت، توجه اگنولٍتو به وضع ناهنجار كساني معطوف شد كه در جهان سوم از اچ.آي.وي
و ايدز رنج ميبردند. در اينجا او با موانعي روبرو شد كه در نتيجه ادعاها و مطالبات
شركتهاي بزرگ داروسازي در زمينة حقوق مالكيت صنعتيشان ايجاد شده بود و مورد حمايت
سازمان تجارت جهاني هم بود. به اين ترتيب او خود را در حال برقراري ارتباط با ساير
سازمانهاي غيردولتي براي تعرّض عليه سازمان تجارت جهاني، و آنگاه پس از جنوا در حال
تبديلشدن به يكي از رهبران مجمعهاي اجتماعي يافت كه در سرتاسر ايتاليا رواج يافته
و به يكي از كانونهاي اصلي جنبش جهاني تبديل شده بودند (۳۲).
امروز هم بيش از هر چيز ديگري همين آگاهي رو به رشد از نظام
حاكم و نحوة عملكرد آن است كه ماهيت اين جنبش را مشخص ميكند. پيش از اين در سياتل،
جرالدمك اين تي، رهبربخش عمومي اتجاديه E M C S F A يك شعار
قديمي مربوط به دهة ۱۹۶۰
را از نو زنده كرد: «ما بايد نام اين نظام را تعيين كنيم ۰۰۰ و اين
نظام، سرمايهداري شركتهاي بزرگ است(۳۳)» اين
واقعيت كه يك رهبر سنديكائي كه قوياً متعهد به پشتيباني از دولت كلينتون است مجبور
شده باشد جلو خود را رها كرده و با چنين لحن راديكالي سخن بگويد، نشانهاي از تغيير
فضاي ايدئولوژيك است. متمركزشدن توجه اين جنبش به مبارزة ضد نظام در مهمترين سند برنامهاي
آن تا اين تاريخ، يعني فراخوان جنبشهاي اجتماعي كه در فورية ۲۰۰۲ در دوّمين
مجمع اجتماعي جهاني منتشر گرديد نيز آشكارا ديده ميشود: «ما در حال ساختن يك اتحّاد
بزرگ از مبارزات و مقاومت در برابر نظامي هستيم كه بر تبعيض جنسي، نژادپرستي و خشنوت
مبتني است؛ نظامي كه در برابر نيازها و آرزوهاي مردم، براي منافع سرمايه و مردسالاري
مزيت و تقدّم قائل است(۳۴) .
يك رويداد خارج از برنامة ديگر
اما به نظر برخي افراد، اين تلاش براي تعيين ماهيّت دقيق جنبش
ضد سرمايهداري تلاشي نابهنگام و بيهوده است، زيرا معتقدند خود اين جنبش از رويدادها
عقب مانده است. نخسيتن بخش از سلسله مقالات تايمز مالي كه به بررسي مسئلة «ضديت با
سرمايهداري» اختصاص يافته بود در تاريخ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ منتشر
شد. چند هفته پس از يازده سپتامبر روزنامه ياد شده كه پيش از آن جريان رشد و تكامل
اين جنبش را با تفصيل بسيار «و تا حدّي هم عصبي» دنبال كرده بود، خاطرنشان كرد كه:
«يكي از نتايج و پيامدهاي حملات تروريستي به ايالات متحده كه كمتر مورد توجه قرارگرفته،
اين است كه جنبش تودهاي عليه جهانيسازي را ناگهان ـ و دست كم موقتاً براي مدتي ـ
در جاي خود متوقف كرده است(۳۵) » ساير
مفسرين مخالفت با جنبش از اين هم فراتر رفتند و دنبال اين بودند كه انگ همكاري با تروريسم
را به جنبش بزنند. به عقيدة جان لويد كه روزنامهنگاري است نزديك به نيوليِ بِر:
«آن
ضدّيتي با امريكا كه به تروريسم منجر ميشود يا دست كم از تروريسم پشتيباني ميكند،
براي ضدّيت با امريكاي برخي از جنبش هاي جهاني مشكل ايجاد ميكند. اين جنبشها برخي
از همان نغمه هاي تروريسم ضد امريكائي را ساز ميكنند و با توجه به اين كه اكنون كاملاً
واضح است برد و باخت در چنين قماري در حال حاضر چقدر سنگين است، آنان كه چنين عقايدي
دارند بايد خيلي دقيق حساب كنند كه با چه قيمتي اين كار را انجام ميدهند… تنها گروه
سياسي كه در حال حاضر از تاكتيكهائي كه به وسيلة جنبشهاي جهاني به وجود آمده ـ يعني
استفادة پراكنده از خشونت و مقابله از طريق شبكههاي غيرقابل كنترل و غيرقابل پيشبيني
ـ استفاده ميكند، القاعدة بن لادن است. (۳۶)
نوشتههائي از اين جنس انصافاً به درد سطل آشغال ميخورد. اين
نوشته، يك شبكة مخفي را كه قتل عام مسافران هواپيمايي غيرنظامي و خدمة آن و نيز كارگران
دفتري و آتشنشانان را يك تاكتيك مشروع تلقّي ميكند، با جنبشي كه پيوسته بر پايبندي
خود به سازماندهي علني و دموكراتيك و بر اعتراض مسالمتآميز تاكيد ورزيده است، همتراز
ميكند و آنها را در رديف هم قرار ميدهد. خشونتي كه به طور احمقانهاي به وسيلة حاشية
آنارشيستي گروه بلوك سياه در اعتراضات گوناگون ضدسرمايهداري ابراز شده است ناچيز و
غيرقابل توجه بوده است. مشكل بتوان ريختن مك دونالدها توي صندوق زباله يا آتشزدن چند
آدمك پارچهاي را ، با كوبيدن هواپيماهاي پر از مسافر خطوط هوائي غيرنظامي به برجهاي
مركز تجارت جهاني مقايسه كرد. تنها سلاحهائي كه در جريان تظاهرات متعدد اين جنبشها
آتش شده است، سلاحهاي افسران پليس بوده است كه به طرف تظاهركنندگان شليك كردهاند.
ضمناً توصيف كردن جنبشي كه معروفترين تظاهرات اعتراضي آن در ايالات متحده و عمدتاً
با شركت امريكائيها صورت گرفته است به عنوان يك جنبش ضد امريكائي احمقانه است.
با اين همه يازدهم سپتامبر براي جنبش ضد سرمايهداري، به ويژه
در امريكاي شمالي در حكم ضربهاي بود. اعتراضاتي كه به مناسبت اجلاس مجامع عمومي سالانه
صندوق بينالمللي پول و بانك جهاني در واشنگتن براي پايانماه سپتامبر ۲۰۰۱ برنامهريزي
شده بود، لغو شد. جلسه وزراي كشورهاي عضو سازمان تجارت جهاني كه در نوامبر همان سال
در دوحه پايتخت آن پايگاه نمونه «حكومت دموكراتيك» ! يعني شيخنشين قطر در خليجفارسي
تشكيل شد، موفق گرديد آن دور مذاكرات تجاري را كه در سياتل از انجام آن جلوگيري شده
بود، به انجام رساند. بيانية دولت بوش براي «اعلان جنگ عليه تروريسم» و محدوديت آزاديهاي
مدني كه بويژه در ايالات متحده و بريتانيا با آن همراه بود، جوّي را بوجود آورد كه
براي هيچ شكل اعتراضي جوّ چندان مساعدي نبود. (به شكلي اخطاركننده، اف بي آي و ساير
كارگزاريهاي مجري قانون ايالات متحده، از نو مفهوم «فعاليتهاي ضد امريكائي» را كه
مربوط به دورة مك كارتي بود، كشف كرده بودند). برخي از هواداران جنبش ضد سرمايهداري
از نظر خود دلائلي براي حمايت از جنگ در افغانستان پيدا كردند. مثلاً پذيرفتن اين فكر
و دل خوشكردن به آن كه سرنگوني طالبان ، افغانها – و به ويژه زنان افغان - را از
سلطة جنگسالاران متعصب اسلامي رهائي خواهد بخشيد(۳۷)، كه توهم از آب درآمد. و – شايد
جديدترين خطر در چشماندازي بلندمدتتر – اين بود كه كشتار كساني در يازده سپتامبر
كه دقيقاً از تيپ و تبار همان كارگران فكري و بدني بودند كه پيروزي بلندمدت جنبش ضد
سرمايهداري به حمايت آنان بستگي داشت، خطر تخريب آن اتحّاد معروف به
Alliance
Turtle – Teamster-
يعني اتحاد كاگران متشكل با فعّالان ان.جي.اوها را به همراه
داشت كه براي سياتل و برخي اعتراضات بعدي (بويژه اعتراضات در كبك سيتي، جنوا و بارسلون)
از چنان اهميتي برخوردار بود.
تأثير اين پسرفت، امّا تخريب جنبش نبود، بلكه بيشتر، موجب انتقال
مركز ثقل آن از امريكاي شمالي به اروپا و امريكاي لاتين شد. تظاهرات جنوا در ژوئية
۲۰۰۱ نشانة
نخستين مرحله از يك روند راديكالتر شدن بود كه سراسر جامعة ايتاليا را در نورديد و
چپ ايتاليا را پس از بيست سال ركود و افسردگي از نو زنده كرد. مجمع اجتماعي جنوا كه
اين اعتراضات را سازماندهي كرده بود، يك الگوي سازماني براي يك جنبش سراسري در مقياس
كشوري فراهم ساخت كه گرايشهاي گوناگون در درون آن آموختند چگونه با يكديگر به طور
سازنده كار كنند. اين جنبش در برابر جنگ افغانستان با يك رشته اعتراضات تودهاي واكنش
نشان داد. در بريتانيا، كه نيروي بزرگي به اعتراضات جنوا فرستاده بود، مخالفت با «جنگ
عليه تروريسم» و نيز با حكومت ترور اسرائيليها در سرزمينهاي اشغالي، براي نخستين
بار جنبشي را به وجود آورد كه با جنبشهاي قارّهاي اروپا و امريكاي شمالي قابل مقايسه
بود: بر اين گردهمائيها و دمونستراسيونهاي بزرگ ضد جنگ فعّالان جوان مسلّط بودند؛
گوئي اينان همان مردمي بودند كه در سياتل و جنوا حضور داشتند ، امّا حتي اين جنبشهاي
ايتاليا و بريتانيا هم در مقايسه با تظاهرات عظيم اعتراضي « عليه اروپاي سرمايه و جنگ»
در خارج از اجلاس سران اتحادية اروپا در بارسلون، در روز ۱۶ مارس
۲۰۰۲، كوچك و رشد نايافته به نظر
ميآمد. هم سازمان دهندگان اين تظاهرات و هم مقامات رسمي، هر دو يكسان غافلگير شدند
و يكه خوردند هنگامي كه نيمميليون نفر، عمدتاً مردم بومي، در حركتي گردهم آمدند كه
تايمز مالي آنرا «يك تظاهرات مسالمتآميز عليه سرمايهداري جهاني شده ۰۰۰ با شركت
كساني كه تاكيد ميورزند جنبش آنان با حملات ۱۱ سپتامبر
عليه ايالات متحدّه نمرده و نيازي نيست تظاهرات خود را با خشونت ضايع كنند(۳۸)» ناميد. در همين اثناء دومين مجمع
اجتماعي جهاني هم كه در آغاز فوريه ۲۰۰۲
در پورتو آلگره تشكيل شد، از لحاظ حجم و ابعاد آن سه يا چهار
برابر مجمع قبلي خود بود. بين ۶۵۰۰۰
تا ۸۰۰۰۰
نفر از فّعالان اجتماعي كه اكثريت بزرگ آنان از خود برزيل
بودند، گردهم آمدند تا در آنچه به يك نوع «پارلمان جهاني جنبش ضدسرمايهداري» تبديل
شد، شركتكنند . اين مجمع اجتماعي جهاني با طنين رويدادي كه از اين هم جنوبيتر بود،
دنبال شد: شورش تودهاي عليه ليبراليسم نو كه در دسامبر ۲۰۰۱ آرژانتين
را به لرزه درآورد. اكنون ديگر نميتوانستند جنبش را صرفاً به عنوان مسئلهاي كه به
شمال مرفه مربوط ميشد، ناديده گيرند.
يازدهم سپتامبر و «جنگ عليه تروريسم» گرچه رويدادهائي دهشتناك
و ناخوشايند بودند، امّا از جهاني هم موجب ژرفش جنبش ضد سرمايهداري شدند. اين تحولات
فعّالان اجتماعي را وادار ساخت كه با آنچه كلود ِسرفَتي «جهانيسازي مسلحانه» مينامد،
يعني روندي كه جهانيسازي سرمايهداري از طريق آن تنشهاي اجتماعي و ژئوپوليتيكي موجود
را تشديد ميكند و به اين ترتيب زمينة دخالت نيروي نظامي را – بيش از همه به وسيلة
ايالات متحده و همپيمانان آن – فراهم ميسازد، مقابله كنند(۳۹).
فراخوان جنبشهاي اجتماعي كه در اجلاس پورتوآلگرة دوم به تصويب
رسيد «آغاز يك جنگ دائمي جهاني را براي استقرار و تحكيمبخشيدن به تسلّط دولت آمريكا
و متحدانش … » افشا و محكوم ميكرد و تصريح داشت كه «مخالفت با جنگ در قلب جنبش ما است
» . نشانة ديگر گسترش چشماندازهاي جنبش ، مشاركت و درگيرشدن صدها نفر از فعّالان ضد
سرمايهداري در تلاشهاي جنبش بينالمللي همبستگي بود كه براي ايجاد سپرهاي حمايتي انساني،
به منظور بستن راه دسترسي اسرائيليها به ساحل غربي رود اردن در جريان تعرّض خشونت
بار نيروهاي نظامي اسرائيل عليه تشكيلات خودگردان فلسطين در بهار سال ۲۰۰۲ در اين
حركت شركت جستند. ژرژ مونبيو در اين باره نوشت:
«
رسيدن اين جنبش به ساحل غربي ، نتيجة رشد و تكامل طبيعي و
دروني فعاليتهاي آن در جاهاي ديگر است. براي سالها اين جنبش در حال جدال بر سر سياستهاي
خارجي مخرب قدرتمندترين حكومتهاي جهان و شكستهاي حاصل از آن سياستها در نهادهاي
چندجانبهاي بود كه حامل اين سياستها بودند ۰۰۰ در فلسطين
مانند هرجاي ديگر، اين جنبش به دنبال آن است كه خود را بين قدرت، و كساني كه قرباني
آن قدرت هستند قراردهد(۴۰).
اما اگر جنبش ضد سرمايهداري ، هم يازده سپتامبر را از سرگذرانده
و زنده مانده است و هم اعلان «جنگ عليه تروريسم» آنرا وا داشته است كه افق نگرش خود
را گسترش بخشد، سؤالات بسيار مهمي نيز مانده است كه بايد به آنها پاسخ دهد. اين سؤالات
همانگونه كه پيش از اين نشان دادهام به سرشت و ماهيت دشمن، استراتژيهاي موردنياز
براي غلبه بر آن و همچنين ماهيت جامعة جايگزيني مربوط ميشود كه پس از پيروزي بر اين
دشمن، بايد ايجاد شود . اين از جهات بسياري يك نقطة قوّت بوده است كه جنبش تا اين تاريخ
در واكنشهاي خود در برابر هيچيك از اين مسائل موضع قطعي و روشني اتّخاذ نكرده است،
امّا معنايش اين نيست كه اين وضع بايد، همچنان ادامه يابد. هدف اين كتاب ارائه يك مجموعه
از پاسخهاي اين پرسشها است؛ و اگرچه (در فصل سوم) حاوي برنامهاي هم هست، اما بيشتر
يك بحث گسترده است پيرامون آنچه كه جنبش ضد سرمايهداري بايد نمايندة آن باشد تا يك
مانيفست سياسي . كتاب، به شكل آزاد از مانيفست حزب كمونيست كارل ماركس و فردريك انگلس
الهام گرفته است. البته اين كار احمقانهاي خواهد بود كه كسي بكوشد به چيزي بهتر از
يك چنان اثر كلاسيكي دست يابد يا آن اثر را به روز درآورد. امّا از آنجا كه مانيفست
مشهورترين بيان نقد ماركس بر شيوة توليد سرمايهداري است ـ نقدي كه جنبش ضد سرمايهداري،
هم در نظريه و هم در عمل دوباره آن را از سرگرفته و دنبال ميكند ـ حتّي اگر بيشتر
فعّالان اين جنبش اطلاق عنوان ماركسيست را به خود نپذيرند، از اينرو، در آنچه پس از
اين خواهد آمد ، ماركس يك مرجع و نقطه عطف بزرگ و عمده است و من جابجا در اين كتاب
به فورم مانيفست نزديك شدهام (۴۱). طبيعي
است كه اين كتاب كوچك به هيچ روي نميتواند ادّعا كند پاسخهائي كه ارائه كرده قطعي
و نهائي است. جنبش ضد سرمايهداري دربرگيرندة مجموعة متنوعي از چشماندازهاي سياسي
گوناگون است و تعهد به وحدت در عين كثرت يكي از اصول و مباني متشكل كنندة اين جنبش
است كه قويترين تاكيدها بر آن شده و به طور گسترده مورد عمل قرار گرفته است. كتاب
حاضر يك مانيفست ضد سرمايهدراي است. بسياري ديگر از اين گونه ميتوانند و بايد وجود
داشته باشند. بحثها و استدلالات من ، معرف يك برداشت ويژه از آن چيزي است كه اين جنبش
با آن سروكار دارد. برداشتي كه بيش از آن زير تأثير سنت انقلابي ماركسيستي است كه احتمالاً
كسان بسياري راحت بتوانند با آن كنار آيند. با اين همه من اين بحثها و استدلالات را
هم به عنوان اداي سهم خودم در بحث درون جنبش ، و هم به اميد اين كه مردم بيشتري را
متقاعد سازد كه داشتن دنيائي ديگر هم به راستي ممكن است، به خواننده تقديم ميكنم .
*:A
T T A C كه از حروف اول
association
for the taxation on financial transactions for the aid of citizens
فراهم آمده است ، به معناي «انجمن ماليات بر معاملات مالي براي
كمك به شهروندان» و در واقع جنبشي عليه اسپكولاسيون مالي بين المللي است كه براي دريافت
نوعي ماليات توبين از معاملات مالي بين المللي ، بمنظور تعديل درآمدهاي حاصل از اين
گونه معاملات و صرف آن در امور مربوط به رفاه عمومي مبارزه مي كند.(مترجم)