۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

کارشکنی های پیاپی مسئولان قضایی استان مرکزی


آقای حاجی مشهدی وکیل پرونده ی من لطف کردند و برگه ی وکالت نامه ای را تهیه کرده اند و با باطل تمبر . رسمی کردن آن در شهر محل اقامت خویش، این برگه ی وکالت نامه را همراه با یک لایحه دفاعیه تکمیلی با پست پیشتاز به شعبه ی دوم دادگاه انقلاب شهر اراک ارسال کردند. این اسناد توسط پست داخلی دادگستری به دبیر خانه کل دادگاه های تجدید نظر استان ارسال شده است و پس از شماره شدن این اسناد مطابق با شماره مسلسل اداری دبیرخانه اشتباها به جای شعبه ی هشتم دادگاه تجدید نظر به شعبه ی چهارم دادگاه تجدید نظر فرستاده شده است!!!!
مسئولان دبیرخانه علت این اشتباه فاحش را مفتوح بودن پرونده ای جدیدتر در شعبه ی چهارم تجدید نظر اعلام کردند! با مراجعه به شعبه ی چهارم تجدید نظر و درخواست باز پسگیری اسناد، مسئول دفتر اعلام کردند که چنین اسنادی را تحویل نگرفته است و باید موضوع  در دبیر خانه پیگیری شود. با مراجعه ی مجدد به دبیر خانه از دفتر وصول اسناد، امضای شخص مسئول دفتر شعبه ی چهارم در پای رسید وصول این اسناد بیرون کشیده شد و به دفتر شعبه ی چهارم تکلیف شد که اسناد بازگردانده شوند.
بعد از شش مرتبه مراجعه به دبیر خانه ی کل و چهر مرتبه مراجعه به دفتر شعبه ی چهارم، علی رغم بسیج همه ی اعضای دفتر و جستجوی اتاق قاضی، کمد اسناد، پرونده های بایگانی، کشوی میزها ، کاذیه ها و حتی سطلهای زباله تلاش برای یافتن اسناد بی نتیجه ماند.
از آنجایی که پرونده ی من روی میز قاضی پرونده ی دادگاه تجدید نظر شعبه ی هشتم باز بوده و آماده ی صدور حکم بود و در این پرونده کوچکترین دفاعیه ای وجود نداشت و به دلیل عدم حضور وکیل حتی پرونده برای یک بار هم مطالعه نشده بود به مسئولین دبیر خانه و دفتر شعبه ی چهارم اعلام کردند که به دلیل کارشکنی در پرونده، از بین بردن اسناد حقوقی و تبانی شکایت خواهم کرد. در نهایت قرار بر این شد که مسئول دبیرخانه در تماس با قاضی پرونده مشکلات پیش آمده را شرح داده و از قاضی مهلتی سه روزه برای تهیه مجدد اسناد گرفته شود.
در تماس با آقای حاجی مشهدی و شرح اتفاقات از ایشان خواهش کردم در صورت امکان مجددا متن لایحه ی دفاعیه را برای من پست کنند تا آنرا در پرونده قرار دهم. ایشان لطف کردند و همان روز به دلیل نیافتن نسخه ی کپی از لایحه دفاعیه مجددا لایحه دفاعیه ای تنظیم کردند و علاوه بر آن همانند مرتبه ی گذشته با هزینه ی شخصی خود برگه ی وکالت نامه ای را تنظیم کرده و با باطل کردن تمبر بر روی آن و رسمی کردن وکالت نامه هر دو سند را با پست برای من ارسال کردند.
امروز با پایان یافتن مهلت سه روزه برای ثبت اسناد در پرونده به شعبه ی هشتم دادگاه تجدید نظر مراجعه کردم اما در میانه ی ثبت وکالت نامه و لایحه ی دفاعیه در پرونده، دستیار قاضی با اعلام اینکه مبلغ حق الوکاله در برگه درج نشده است از پذیرفتن آن و ثبتدر پرونده خودداری کرد و ثبت این دو سند را به اصلاح برگه وکالت نامه موکول کرد.
در تماس مجدد با آقای حاجی مشهدی و شرح مشکل تراشی جدید قوه قضائیه ایشان اعلام کردند که در برگه وکالت نامه مبلغ حق الوکاله را «رایگان» درج کرده و اعلام شود این موضوع خصوصی بین وکیل و موکل است و آنچه که به قوه قضائیه مربوط می شود اخذ مالیات دولتی است که مطابق با آئین نامه برای آن ابطال تمبر صورت گرفته است.
 همچنین آقای حاجی مشهدی با اعلام اینکه در نامه ی مفصلی به دادستان کل انقلاب کشور نسبت به رویه های غیر قانونی پرونده ی دانشجویان آزادیخواه و برابری اعتراض کرده است عنوان داشتند در اسرع وقت با تماس تلفنی با دادستان انقلاب کل کشور اعتراض خود را نسبت به نا بسامانیها و کارشکنیها در این پرونده  _ مطابق مواد قانونی موجود _ اعلام خواهد کرد و درخواست رسیدگی به این مسئله را خواهد کرد.
من فردا مجددا برای ثبت برگه ی وکالت نامه و لایحه ی دفاعیه به شعبه  هشتم دادگاه تجدید نظر مراجعه خواهم کرد اما با توجه به شواهد، برخوردهای مسئولین قضایی و حرفهای جسته و گریخته آنها حدس می زنم حکم نهایی پرونده صادر شده است و به زودی پس از تایپ و شمار شدن به من ابلاغ خواهد شد. اگر درستی این حدس در روزهای آینده اثبات شود من بدون داشتن حق مطالعه محتویات پرونده، حق داشتن وکیل در مراحل بازپرسی، حق تشکیل جلسات دادگاه و امکان دفاع، حق داشتن  فرصت لازم برای ارائه ی مدارک و مستندات قضایی و تفکیک موارد اتهامی پرونده ی سال ۱۳۸۵ از پرونده ی اخیر ، حق حضور وکیل در روند دادگاه بدوی و حتی حق حضور وکیل در مرحله تجدید نظر، ناعادلانه و غیر قانوی محکوم شده ام. (که البته این مسئله ی عجیبی نیست.) 

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

وقتی بازجو و وزارت اطلاعات دیوانه وار می تازد


این متن را تقدیم می کنم به بازجوی پرونده اخیر، یعنی همان جناب سرهنگ خودمان
(درباره واکنش فوری وزارت اطلاعات به فعال شدن وبلاگ(.

ظاهرا بازجوهای وزارت اطلاعات برای برخورد با ما برای استفاده از هر روشی و به هر شدتی چراغ سبز گرفته اند. امروز مجددا با منزل خانوادگی من تماس گرفته اند و ضمن هشدار نسبت به «فعالیتهای سیاسی و نوشته های اینترنتی» رسما پدر را تهدید کرده اند که اینبار برخورد سنگین تری صورت خواهد گرفت و دیگر تهدیدات همیشگی.
پدرم در اثر فشارات روحی متحمل شده در دو ماه اخیر کنترل خود را از دست می دهد و پشت تلفن جواب سنگینی به بازجوی پرونده ام می دهد و ضمن یادآوری حکم زندان و تایید آن در هفته ی آینده اعلام می کند که « شما هرچه در توان داشتید انجام داده اید دیگر چه از جان ما می خواهید؟ »
پدرم را به بیرون از منزل برده اند و ظاهرا در برخورد رو در رو  پرینت نوشته های من را به پدر نشان داده اند و حرفهایی زده شده است که پدر به هیچ عنوان حاضر به بازگو کردن آن نیست. در کل همه این ماجرا باید از چشم من پنهان می مانده که خوشبختانه از آن مطلع شدم.
از چند ساعتی پیش مشکلات قدیمی شروع شده است. مادر دوباره کیسه ی نایلونی بزرگی جلوی خود گذاشته است و مدام قرص و دارو مصرف می کند. پدر هیجان زده است و سیگار کشیدنهای عصبی را شروع کرده است. خواهرها چنان دلهره ای دارند که از نگاه مستقیم در چشمهای ما خوددار می کنند و آشکارا منتظر یک دعوای خانگی دیگر یا غش کردن یکی از والدین هستند. مادرم با صدای زنگ تلفن یا درب منزل دچار شوک می شود و پدرم که در چشمهایش می خوانم که آماده ی انفجار و اعتراض به من است حرفهایش را می خورد و در دو دلی به سر می برد. تنها نوه ی خانواده که در شیطنت بی همتاست متوجه ی اوضاع غیر عادی خانه شده است و چنان در گوشه ای ساکت نشسته است که گویی کر و لال و فلج است.
حقیقت این است که وزارت اطلاعات تمام تلاش خودش را برای بدست آوردن بهانه ای برای چسبانیدن من به گروه های سیاسی خارج از کشور، دریافت پول از خارج، نگهداری اسلحه و غیره کرد اما شکست خورد. نه چیزی یافتند و نه کسی از رفقای نزدیک زیر بار تکنویسی علیه من رفت. اطلاعات احساس شکست می کند. یکی از چهره های علنی جنبش چپ دانشجویی با اسم رسم خود و علنی می نویسد و فعالیت می کند و گزکی برای به زندان افکندنش وجود ندارد به جز «عقیده و بیان«.
اطلاعات دست بردار نیست. آنها از لحظه ی آزادی تا به حال مدام به دنبال من هستند. از کشیک کشیدنهای آماتورهایشان درب منزل تا تعقیبهای حرفه ای خیابانی و جاده ای من متوجه همه ی تحرکاتشان هستم. تلفنهای من و خانواده و نزدیکانم مدتهاست شنود است و من گرچه دانشجوی اخراجی هستم اما خجالت می کشم که به عنوان کسی که در یک از معتبرترین دانشگاه های صنعتی ایران تحصیل کرده ام ، بنویسم که تماسهای تلفن همراه من که یک ارتباط بی سیم است « خط رو خط » می شود!!! به یکباره تعدادی آدم تصمیم میگیرند که به من نزدیک شوند و دوستان نزدیکم به صورت کاملا اتفاقی یکی یکی به دلیل فشارهای خانواده تصمیم به دور شدن از من و قطع روابط دوستانه می گیرند. حسابهای بانکی مدام چک می شوند و برای به هم ریختن امنیت روانی محیط زندگی بازجوی اطلاعات تصمیم می گیرد در تماسهای مخفیانه با پدر خانوده وارد مسایل عاطفی و کاملا خصوصی افراد خانواده شود.
بازجوی اطلاعات حتی این مجوز را دارد که نامزد خواهر من را احضار کند و ضمن اعمال رعب و حشتی باور نکردنی برای یک فرد غیر سیاسی و نامطلع از فعالیتهای من او را تا سر حد جنون برای بدست آوردن اطلاعاتی هر چند ناچیز و اندک زیر فشار روحی قرار دهد و برای به هم ریخته شدن روابط داخلی خانواده حرفهای خصوصی رد و بدل شده میان خواهرم و نامزد او را به پدرم منتقل می کند تا از تعصبات فرهنگی و مشکلات ناشی از آن برای مختل کردن فضای روانی داخل محیط زندگی من استفاده کند.
پسر بیست و یک ساله ای که سابقه ی دوستیش با من از چند ماه فراتر نمی رود و مطلقا کوچکترین آگاهی سیاسی و حتی علاقه ای به کار سیاسی ندارد تحت فشار و مراقبت قرار می گیرد و به جرم کشیدن پیپ با من یا سفر با موتور سیکلت به شهر های اطراف به همراه من  در آستانه ی بازداشت و قرار گرفتن در معرض اتهامات امنیتی است و در تماس تلفنی بازجو با پدرم رسما عنوان شده است که بازداشت خواهد شد.

خوب آقای بازجو دستها بالا شما از هم اکنون خلع سلاح هستید!
از امشب تمام تلفنهای من خاموش خواهد شد و دیگر آی پی مشخصی برای ارتباطهای اینترنتی نخواهم داشت. از امروز بیشتر از یک هفته در هیچ مکانی توقف نخواهم کرد و بر پایه هیچ نظم منطقی ای مقصد بعدی خودم را انتخاب نخواهم کرد. از امشب دیگر من به تمام معنای واقعی این جمله خانواده ای نخواهم داشت. پدر و مادر من آنقدر بزرگ شده اند که خودشان مشکلات خودشان را حل کنند. آنها خودشان باید کاری کنند که عوامل اطلاعات جرات ایجاد مزاحمت برای آنها را نداشته باشد و دیگر فشارها روحی، قرصهای اعصاب، گریه ها و نگرانیهایشان به خودشان مربوط است. از امشب مطلقا دخالتی از طرف من در زندگی آنها صورت نخواهد گرفت همچنانکه اجازه ی هیچ دخالتی از طرف آنها در زندگی خصوصیم را نخواهم داد. از امشب تمام ارتباطهای غیر سیاسی خود را قطع خواهم کرد و تمام روابط عاطفی و دوستانه ی خود را محدود به رفقای همفکر خود خواهم کرد.من وطنی هم نداشته و نخواهم داشت اما تحت هیچ شرایطی از این کشور خارج نخواهم شد. وطن برای من آنجاست که پیروزی آنجا باشد و از آنجایی که معتقدم پیروزی برای ما همینجاست همین قسمت از زمین را برای زندگی انتخاب می کنم.
اگر می خواهید زندانی کنید من حاضرم و اگر می خواهید در بلاتکلیفی نگه داشته شوم باید بگویم بازنده هستید. شما می خواهید با جنگ روانی سناریو شکست خورده ی خود را به پش ببرید اما بد نیست بدانید که تمام منابع مطالعاتی شما
در این زمینه چندین بار مطالعه کرده ام و تسلط من به این مدل جنگیدن بیشتر از شماست. در قدم اول می خواهم شما را با ترس از تغییر فعالیتهای علنی یک چهره ی علنی سیاسی به فعالیتهای غیر علنی و ترویج آن در بین دیگر فعالین سیاسی آشنا کنم و در قدم بعدی
خوب آقای بازجو اول اخراج از دانشگاه، بعد اخراج از کار ، بعد بازداشت مجدد و انفرادی و … ، بعد فشار به خانواده، بعد به فشار به دوستان غیر سیاسی، بعد حکم حبس تعزیری، بعد فشار از طریق وثیقه، بعد درخواست تایید فوری حکم در دادگاه تجدید نظر، بعد ورود به حریم خصوصی افراد، خوب بعد؟؟؟ تنها سلاح تو  اکنون زندان است که آن هم سرمایه و حیثیت  یک فعال سیاسی است. فکر می کنم اکنون وقت آن رسیده باشد و حتی فکر می کنم زمان مناسبی هم هست.
برای «زندان رفتن و زندان نرفتن» و در کل هر «رفتن و نرفتنی» و هر «شدن و نشدنی» آمادگی کامل دارم و از این به بعد بازی را من اداره می کنم.
 

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

روزها بوی خون می دهند و شبها آکنده اند از سکوت و انتظار


رفیقی امروز به تلخی پرسید که :«چرا فعلا؟» حق گفت و پاسخ ما این است که زین پس «اکنون». بازداشتگاه  پلیس امنیت، بند ویژه ی اطلاعات سپاه ، بازداشتگاه ویژه  وزارت اطلاعات و فردا... 

این روزها حال عجیبی دارم. روزها بوی خون می دهند و شبها آکنده اند از سکوت و انتظار. این روزها نیمه های شب یا دمدمه ی صبح همیشه قبل از خواب از خودم  می پرسم « از زندان می ترسی؟» و جواب تا به حال همیشه این بوده که « هرگز.» پس حکایت اینگونه گذشتن روزها چیست؟
من معمولا وقتی شبها خواب می بینم که تمام روز را با مسئله ای حل نشده و حاد  دست به گریبان باشم. این روزها پس از مدتها دوباره هر شب خواب می بینم. کابوسهایی از جنس واقعیت، یقین و آینده! این روزها مدام خواب می بینم که دوباره به بند کشیده شده ایم. همه ی رفقا با هم. در 209 ، 325 و مکانهای دیگر. هر چه هست میله است و انفرادی و شکنجه و تمام رفقا یکجا دور هم بی هیچ کم و کاستی.
صبحها قبل از آنکه چشمانم را باز کنم یکبار دیگر به تمام آنچه که در خواب دیده ام فکر می کنم. یک روز به بدنهای له شده مان در اوین ، یک روز به جاسوسی که تمام انسانیتش را به پول و آزادی ظاهری فروخت، یک روز به فریادهای فرهاد در زیر دستگاه شک الکتریکی، یک روز به زمزمه ی سرودهایمان در سلول ، یک روز به نگاه مغرورانه ی پسران و دیگر روز به نگاه پر از خشم دختران، یک روز خواب مادرم را می بینم که برای ملاقاتم آمده و زندانبان به او فحاشی می کند و یک روز خواب پدرم را که اعلامیه فوتش را در زندان جلویم می اندازند. من روزها مدام خواب می بینم و این خوابها تمامی ندارد….

انسانها تنها یکبار فرصت زندگی بر روی این کره  خاکی را بدست می آورند و مرگ پایان این فرصت گرانبهاست. مرگ بی هیچ خبری از راه میرسد و بلیط مسافرت را باطل می کند. ایستگاه آخر همان صندلی است که نشسته ای و تمام. انسانها می میرند. در رخت خواب، در بستر بیماری، در تصادف رانندگی، پر خوری، چربی خون بالا، فشار خون بالا، فشارهای روحی و روانی زنگی ماشینی و عده ای هم در اوج بودنشان کشته می شوند.شهید عقیده ی خود می شوند. تمام لذت این زندگی دقیقا در همین است که همه جا و در هر لحظه خطر «نبودن» این «بودن» را تهدید می کند.

کسانی هستند که آرامش را در کر بودن، کور بودن و سکوت می دانند. اینان چنان قوانین زندگی وضع شده توسط خدایان سرمایه را تن داده اند که دیگر حتی در آرزوهاشان هم خیال دوری از دنیایی بهتر و زندگی دگرگونه تر نیست. « دانان کل همه چیز دان » ما را از نادرستی راهمان می گویند و «پیران از تکاپو افتاده» هشدار می دهند از «نشدن» و «ممکن نبودن». لیبرالها ما را به نادانی متهم می کنند و فرد گرایان ما را به سرگرم بودن به منافع شخصی دعوت می کنند. این بازار مکاره پرهیاهوست. همه جا برای حفظ وضعیت موجود عر  می زنند و سینه چاک می دهند و جوابی نمی دهند که آیا در این بازرا مکاره متاعی به نام آرامش، زندگی، پر شدن، درستی، حقیقتو در یک کلام آزادی و برابری یافت می شود یا نه؟
در زنده بودن شما هرگز زندگی کردنی نیست. برابری راز مرگ دنیای سراسر نابرابری و بی عدالتی شماست. حقیقت برای شما تصورات کودکانه ای است برای فرار از تمام دردها و رنجها و حقایق. شما خود را آزاد می دانید اما آزاد بودن در بدوی ترین خاسته هایی را آزادی می دانید که چیزی نیست جز مخدری برای تشکیل خلا  همیشگی در وجود شما و نمی دانید که به واقع حتی در رسیدن به این نیازهای کم شمار هم آزاد نیستید و در تار و پود محدودیتهای نامرئی دنیای سرمایه گرفتارید.

من قدر زندگی را بهتر از شما می دانم.
این روزها از هر لحظه ای برای فرو رفتم در ژرفای وجودم استفاده می کنم. مدام افکار خودم را بازخوانی می کنم و در هر دم و بازدمی با ولعی سیری ناپذیر جهانبینی ام را کاملتر و  کاملتر به درون ریه هایم می کشم. این روزها به سختی و ستبری اراده ام در راه تنها انتخاب انسانی موجود ایمان کاملتری دارم. من این روزها غرق دریافت از تمام جهان هستم.سوار بر موتور سیکلت با هر جاده ای همراه می شوم. به چهره ی تک تک انسانهایی که می بینم خیره می شوم و به اندازه ی کشیدن نصف جیره ی روزانه ی توتونم از فراز کوه مشرف به گورستان شهر، بی ارزشی زندگی شما را می بینم که هر چه فرار می کنید بیشتر فرو می روید و هرچه می اندوزید تنها کمک می کند سنگ گور شما را سنگین تر و کلفت تر می کند. وقتی تصور می کنم در هنگام مرگ چگونه پوچی دل بستن به آسمان و زمین را با تک تک سلولهایتان درک می کنید از سرنوشتتان اندوهگین می شوم و به انتخاب خود می بالم و آن سختی و رنج و ترسی که شما را از ما دور می کند به جان و دل میخرم.
اگر با گزمگان تباری است از تیغ و شلاق و زندان و اگر با خدایان دنیای شما تباری است از ثروت و سرمایه چه باک که مرا نیز تباری است از حقیقت و مبارزه و نسل من هدیه کنندگان خونند بی پرسش از عقیده و ایمان.
من فرزند تمامی به تیرک اعدام بسته شدگانی هستم که سرب داغ سینه اشان را شکافت. من هم خون تمام انسانهایی هستم که باد جسدهاشان را بر طناب دار رقصاند. هویت من بر گورهای سیمانی بی نشان نقش بسته است. نجوای من طنین سرودهایی است که در دل جنگلها و کوه های بی شمار سرزمین سوخته ی من از حنجره ی اراده های آگاهِ مسلحِ سینه ستبر فریاد کشیده شده است. من پیرو تمام گمنامان زمینم. همراه خردِ شورندگان بر علیه وضعیت موجود، بر علیه دنیای فقر و بندگی.
بدانید در خانه، دانشگاه، کارخانه، جامعه و  حتی در زندان زندگی برای ما سراسر مبارزه است. مبارزه ای برای پیروزی نه برای بقا که اگر ما را سوادی بقا در سر بود از کشته های ما پشته نمی ساختند.
بزنگاه ها و بالا و پائین این روزهای پر آشوب کسانی که به وقت عمل در هنگامه ی خشم جلادان به لانه های خود خزیده بودند و سکوت پیشه کرده بودند کم کَمک از سوراخهای تاریکشان بیرون کشیده است. دیگر طرف ما تنها شب نیست، سپاهی از دسیسه چینان منفعت طلب نیز بر ما تیغ کشیده اند. آنهایی که در کنج های امن خود شکنجه و اسارت ما را با لذت نظاره گر بودند اکنون برای دریافت مجوز آفتابی بودن طومار تهمت و ناروا و دروغ نسبت به آزادی خواهان و برابری طلبان را برای خوش خدمتی به پادشاهی ظلم پیشکش می کنند. ما را چه باکی؟ کتاب تاریخ ما صفحاتی با شماره ی   58 ، 59 ،60 ،61 ، 62و 63 دارد که به ما می آموزد چگونه خود را از تنگه ی جهل، خیانتها و دشمنیهای شما به سلامت عبور دهیم. ما اگر چه دشمنان قسم خورده ی سنتهای پوسیده ی دنیای کهن هستیم اما در کوله بار تجربه ی  مبارزان سنتهایی است که از به کار بستن آن اِبایی نداریم. خوش رقصی و طنازی شما در حضور صاحبان قدرت بی پاسخ نخواهد ماند. زین پس هر زخمی را با زخم و هر ضربه ای را باضربه ای پاسخ خواهیم داد. از کنار کوچکترین شرارتهای شما بی پاسخ عبور نخواهیم کرد با هر ضربه ای بر قلب شب، زخمی نیز بر دل سیاه شما خواهیم نشاند. اگر به دروغ ما را به چیزی متهم سازید واقعیتهای شما را به درستی عیان خواهیم کرد. کلام شما را با کلام و عمل شما را با عمل جبران خواهیم کرد.
رفیقی امروز به تلخی پرسید که :«چرا فعلا؟» حق گفت و پاسخ ما این است که زین پس «اکنون». مدتی قلم به نجوای دل گرداندیم اما زین پس به پشتوانه ی عقل بران تیزی قلم ما صفحه ی کاغذ را خواهد تراشید.

بازی پورتوریکو

    این یکی از بازی های مورد علاقه‌ی من و همسرم است. هر دو در آن مدعی هستیم، بر سر آن دعواها کرده‌ایم و هر کدام از ما برای پیروزی در این ب...