درباره نظریه ارزش
و
نقدهای اتوپیایی نئوکلاسیکها
عابد توانچه
پائیز 1393
abedtavancheh@gmail.com
abedtavancheh@gmail.com
«این افکار و
اندیشه های انسان نیست که به زندگی اجتماعی او شکل میدهد؛ این تعیینات زندگی مادی
انسانهاست که افکار و اندیشه های آنان را میسازد.»
بهانه
نوشتن متن پیشرو، انتشار مقالهای با عنوان «نانی که اسمیت در کاسه مارکس گذاشت»،
در سایتی به نام «چراغ آزادی» است. میل دارم که قبل از پرداختن به محتویات این
مقاله در ابتدا شناخت خود را نویسندگان و منتشر کنندگان چنین مطالبی بیان کنم.
حتی
برای انتخاب نام درست و برازنده برای این افراد با مشکل رور به رو میشویم.
سالی بیش از یک میلیون نفر در کنکور شرکت
میکنند و به دلیل خصوصی شدن آموزش و پرورش و تحصیلات داشگاهی در ایران، معمولاً
همه آنها در دانشگاه پذیرفته میشوند و در پایان دویست هزار صندلی خالی در رشتههای
مختلف _در بازار آزاد علم و دانش،_ روی دست سرمایهداران و فروشندگان این کالا باد
میکند.
«دانش
آموخته» اسم باکلاس هر کسی است که مدرکی زیر بغل دارد؛ خواه این مدرک را خریده
باشد، خواه در دانشگاه دولتی و با خرج جامعه، آنرا به دست آورده باشد. «دانشجو» هم
علی القاعده باید کسی باشد که در دانشگاهی مشغول درس خواندن باشد. در همین لحظه که
در حال خواندن این متن هستید بیش از چهار میلیون دانشجو در سراسر ایران موجود میباشد.
و اما «لیبرال»، یعنی کسی که به ایدوئولوژیای به نام لیبرالیسم معتقد است. این سیستم
فکری زمانی علیه سیستم کهنه و ارتجاعی جامعه ایستاد و در طی مبارزه خود با
فئودالیسم، در دوران انقلابی خود قرار گرفته و ماهیتی کاملا مترقی داشت. بعد از
حدود 300 سال آزمون و خطا و کشمکشهای مختلف، بالاخره سیستم سرمایهداری جایگزین
سیستم فئودالی شد. وقتی این نظام جدید بر قدرت مسلط شد و خود را تثبیت کرد و به
عنوان شیوه اصلی و عمومی تولید و نظم جهانی درآمد از حالت انقلابی خود خارج شد و
به دلیل وارد شدن طبقه سرمایهدار به مرحله «حفظ قدرت» و «بقا»، وارد دوران
ارتجاعی خود شده و علیه انسانیست، آزادی و ترقی جامعه قرار گرفته است. مذهب که تا
پیش از این دشمن شماره یک لیبرالها بود تبدیل به دوست و «شریک» طبقه سرمایهدار و
دستگاه تبلیغی لیبرالیسم درآمد.
دیگر
مخالفتهای ولتر منشانه با کلیسا لازم نبود و برای همین ایالات متحده آمریکا به
عنوان مرکز نظام سرمایهداری تبدیل به یکی از مذهبیترین جوامع حال حاضر جهان شده
است. در پشت ظاهری به شدت آزاد و بی قید که از جامعه آمریکا نشان داده میشود، یک
نظام مذهبیِ کاملا قوی در متن ساختارهای اجتماعی و فرهنگی و سیاسی این کشور وجود
دارد که کار آن استفاده از خدا برای جلوگیری از تغییر و اتحاد
در برابر دشمن است.
کافی
است به ویکی
پدیای فارسی مراجعه کنید تا به صورت
خلاصه و کوتاه بخوانید: «بر اساس آمار سال ۲۰۰۲، ترکیب مذهبی مردم آمریکا به شرح
زیر بودهاست: پروتستان ۵۲٪، کاتولیک ۲۴٪، مورمون ۲٪، یهودی ۲٪، مسلمان ۱٪، دیگران
۱۰٪، بدون دین ۱۰٪. پروتستانهای آمریکا نیز به فرقههای متعددی
تقسیم میشوند. برخی از آنان میلیونها نفر را دربر میگیرند، در حالی که کلیساهای
کوچک، تنها هزاران عضو دارند. برخی از فرقههای مذهبی معروف آمریکا عبارتاند
از: اپیسکوپلینها، پرسبیترینها، متدیستها،
باپتیستها، یونیتارینها، مریدان مسیح، کلیسای اصلاحی هلندی، کویکرها و کانگروگیشنالیستها.»
نکته
مهمتر اینکه از نظر یک مهاجر آمریکا دوست، "خوب" کسی است که بمباران کند.
"بهتر" کسی است که بیشتر تحریم
کند. مهاجران و پناهندگان سیاسی افرادی جدای از جامعه نیستند. ظاهرا برای یک
ایرانی که ظاهراً از خفقان سیاسی و اجتماعی حاکم بر ایران خسته شده است،
رئیس جمهور خوب برای ایالات متحده، رئیس جمهوری است که از ایالت تگزاس بیاید و اهل
جنگ باشد. چنین روسای جمهوری در آمریکا معمولا ریپابلیکنهای عضو فرقههای مذهبی
به شدت اصولگرا و از نظر فکری و
فرهنگی بسیار عقب افتاده هستند. به طور مثال "جان مک کین" از طرفداران
سختگیری بیشتر ایالات متحده در برخورد با جمهوری اسلامی ایران است. او در جریان
یک سخنرانی در آوریل ۲۰۰۷ ین در یک جلسه پرسش و پاسخ در ایالت کارولینای جنوبی،
آوازی منسوب به گروه بیچ بویز در پشت میکروفون به شوخی سر داد که در آن آواز
خوانده شده: «بر روی ایران بمب بمب بمب بمب بریزیم» (Bomb bomb bomb bomb Iran). شکست "جان مک کین" در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا
تاثیرات روحی و روانی شدیدی بر بخشِ پناهندگان سیاسی و راستگرای ایرانی ساکن این
کشور گذاشت تا جائی که بعضی از این آزادیخواهانِ لیبرال از باراک اوباما به
عنوان "کاکا سیاه" یاد میکردند اما عاقبت پیروزی یک سیاهپوست در
انتخابات ریاست جمهوری کشور آمریکا که برای پناهندگان سیاسی ایرانی مسئله مرگ و
زندگی بود باعث شد آنان دشمنی خود را با سیاه پوستان و
دموکراتهای آمریکا کنار گذاشته و در نامهای از رئیس جمهور آمریکا خواستند با با اتخاذ
«تحریمهای هدفمند علیه سران جمهوری اسلامی» در کنار مردم ایران بایستد.
گرچه
به اعتقاد بسیاری از فعالان سیاسی در ایران، این نامه هرگز وزن و اثری در تصمیمگیریهای
دولت آمریکا نداشته و اصولاً بعید به نظر میرسد کسی آنرا مورد توجه قرار داده
باشد اما این نامه حاوی صادقانهترین آرزوهای چند دانشجوی درخواست کننده قبول
پناهندگی در آمریکا بود. از قضا این آرزو خیلی زود به واقعیت تبدیل شد و با تحریم
هدفمند سران جمهوری اسلامی توسط دولت آمریکا، قیمت هر دلار دلار 3600 تومان شد و
مردم ایران فقیرتر شدند و کسانی که انحصار اقتصادی و نبض قدرت را در دست داشتند به
لطف تحریمها ثروتمندتر از گذشته شدند و هم اکنون که مردم ایرن از شدت گرانی دچار
فقر غذایی هستند و تحریمها عامل بدبختی و فلاکت ایرانیان شده است. جالب اینکه
فرزندان کسانی که قرار بود تحریمهای هدفمند شامل حال آنان شود در کشورهای انگلیس
و آمریکا مشغول تحصیل و زندگی هستند و «تحریمها اقتصادی هدفمند» و مجموعه مسائل
سیاسی مرتبط با آن، به جز قتل عام اقتصادی و روانی مردم و جامعه ایران، فقط شامل
آنان شد که ثروتها نفتی ایران را غارت کرده بودند و ممکن بود دادگاه حکم به
بازگشت اموالشان از کشورهای غربی بدهد(مانند بابک زنجانی) در لیست تحریمها قرار
گرفتند تا پولهایی که از غارت نفت ایران به دست آورده و در این کشورها ذخیره کرده
بود هرگز به ایران بر نگردد.
نظام
سرمایهداری بعد از مارکس به هذیان گفتن وادار شده است
سایت
چرغ آزادی، سایتی وابسه به بنیاد اطلس است. در ابتدای فعالیت سایت پایه ثابت پستهای
این سایت، عناوینی در هجو و مسخره کردن کارل مارکس بود. عناوینی مانند «آیا مارکس یک
رمال بود؟» یا «نانی که آدام اسمیت در کاسه مارکس گذاشت» که به تیتر نشریات زرد
روی دکههای جمهوری اسلامی شبیه است که حاوی عناوینی از این دست است: «شایعه کاهش
مدت خدمت سربازی»، «هدیه تهرانی خبر نامزدیاش را تایید کرد»، «رسوایی اخلاقی
فوروالد تیم ملی فوتبال»، «ده عامل موفقیت مردان متاهل»، «ماجرای کلاهبرداری از
تاجر معروف»، «حضور بازیگر معروف در جشن ختنهسوران پسر والیبالیست معروف» و...!
سه
سایت «بامداد خبر»، «چراغ آزادی» و «تقاطع» بیشتر فروشگاههای هستند که تعدادی از پناهندگان
ایرانی ساکن آمریکا برای امرار معاش و لابیگری به راه انداختهاند. صاحبان این سه
سایت(بامداد خبر، چراغ آزادی، تقاطع) عادت دارند تا هر از گاهی با انتشار مطالبی
درباره عکس بیکینی و تحلیل سایز بازیگر هالیوودی، استفاده از مطالبی با تیتر یا محتوای به
شدت سکسیستی یا حتی پورن(1،2،3،4، 5 ،6 و..)، دفاع از حمله نظامی خارجی(1،2 و...)، هجو چپ ها(1،2 و...) و غیره برای خود خوانندهای دست و پا کنند.
در
رجوع به سایت بامداد خبر و ورود به قسمت درباره ما خواهید خواند: "بامداد خبر
به عنوان ارگان خبری «گروه دانشجویان و دانش آموختگان لیبرال دانشگاههای ایران» فعالیت
میکند و توسط مرکز ایرانی مطالعات لیبرالیسم حمایت میشود." همچنین در قسمت "درباره ما" روی سایت چراغ آزادی نوشته شده است: «چراغِ آزادی برنامه فارسی بنیادِ
پژوهشهای اقتصادی اطلس است.» پیمانکار ترویج دموکراسی آقای "تام جی. پالمر" نایب رئیسِ بنیادِ پژوهشهایِ
اقتصادیِ اطلس و "مدیرِ برنامهیِ جهانی این بنیاد" معرفی شده و به مصاحبه
او در ترکیه لینک
مستقیم داده شده است.
جایی که محمدرضا جهانپرور و رضا انصاری از صاحبکار خود میپرسند: «آقای پالمر از اینکه
در این گفتگو شرکت کرده اید بسیار ممنونم و اگر صحبتی دیگری دارید خوشحال میشوم بگویید»
و پالمر به زیردستانش پاسخ میدهد: «من خیلی هیجانزده ام که شاهدِ نوزاییِ یک جریانِ
اصیلِ لیبرالیسمِ ایرانی هستم. سایتهایی که اداره میکنند، کتابهایی که منتشر میکنند،
همگی ارزشمند اند. گر چه نیاز به زمان است
تا این فعالیتها به ثمر بنشیند؛ زمانی که قطعاً بیشتر از یک هفته یا یک ماه است، شاید
مثلاً یک دهه طول بکشد تا ما در ایران شاهد چنان دگرگونیهایِ سیاسی فرهنگی و اقتصادی
باشیم. ده سال یا بیست سال زمانِ درازی نیست. من خیلی دربارهِ چشماندازِ جنبشِ آزادیخواهی
در منطقه خوشبین ام. فقط مهم است که لیبرالهای ایرانی بدانند که باید چشم به آینده
داشته باشند. برای مثال ببینید در ترکیه چه اتفاقی افتاد. انجمن اندیشهیِ لیبرال
(ای ال تی) در ترکیه نزدیک به بیست سال در ترویج لیبرالیسم کار کرد تا ترکیه به نتایجی
که امروز شاهد آن هستیم رسید. امروز ترکیهیِ باز و اهلِ مداراتر که شاهد حکومت قانون
است از جمله نتیجهیِ تلاش “ای ال تی” است. “ای ال تی” در بازتر شدن ترکیه نقش اساسی
داشته و این ممکن نبود جز اینکه آنها چشمانداز بلندی را برای خود در نظر گرفتند. مردم
فراموش میکنند که وقتی “ای ال تی” شروع به کار کرد مردم اگر یک مارکِ آلمان در جیب
داشتند به علتِ سیاستهایِ کنترلِ بازارِ ارز توسط دولت دستگیر میشدند، و به زندان
میافتادند. ولی الان ترکیه کشوری باز و دموکراتیک و توسعهیافته است و این به خاطر
این است که امثال “ای ال تی” گفتند بیایید چشماندازی ۲۰ ساله
داشته باشیم. و این چیزی است که من به ایرانیان
توصیه میکنم؛ اینکه به ده سال آینده فکر کنند.»
بنیاد
اطلس، ارگان تبلیغی «حزب ليبرتارين» کشور آمريكا است كه بعد از جنگ جهاني دوم درست
شده است. موسس این بنیاد «لئونارد ريد» است که در زمان جنگ جهاني دوم در ايالت ميشيگان
یک دکان راه میاندازد و کارش میگیرد و بعد همین کار را در فرانسیسکو انجام میدهد.
لئونارد ريد در ظاهرا بسيار مذهبي بوده و هميشه از حمايت كليسا بهره ميبرده است. او
به تدريج به اتاق بازرگاني آمريكا راه پيدا مي كند. كمكهاي مالي اش را از William Volker Fund و Harold Luhnow میگیرد. در سال 1964 _دقیقا بعد از جنگ دوم جهانی_ با Hazlitt موسسه FEE را كه اکنون پايه سازماندهي و ترويج عقايد حزب ليبرتارين
در آمريكا است را تاسیس میکنند. حزب لیبرتارین آمریکا نسبت به اصولگرایانِ حزب
جمهوریخواه، در سیاست خارجی افکاری جنگطلبانهتر از آنها و در سیاست داخلی
امریکا طرفدار اقتدارگرایی بیشتر و گسترش طرحهای محسوس و نامحسوس امنیتی است. از زمان
حمله نظامی ارتش آمریکا و اشغال کشور عراق، حزب لیبرتارین در ایالات متحده به شدت قدرت
گرفته و در حال عرض اندام در عرصه است. نویسندگان سایت چراغ آزادی در خدمت و
استخدام این حزب قرار دارند.
هنگامی
که یکی از دوستان من لینک مقالهای با عنوان «نانی که آدام اسمیت در کاسه مارکس
گذاشت»، اسم این مقاله که یادآور تیترهای جنجالی روزنامههای زرد بود رقبتی در من
ایجاد نکرد تا به آدرس مربوطه رفته و این مطلب را بخوانم. در طی روزهای بعد از آن
چند پیام از طرف همفکران خودم دریافت کردم که از من خواسته بودند پاسخی به این
مقاله بدهم اما به دلیل شناخت دقیقی که از این پناهندگان آمریکا دوست، داشتم پاسخ
دادم که مقاله نویسی و بحث در جایی که معنا دارد که با افراد مستقل و آزاد صورت
بگیرد و در این موارد که مقالات سفارشی است و در جایگاه مامور و مستخدم تهییه و
تدارک دیده شدهاند دلیلی برای پاسخگویی و اعتبار بخشی به آنها وجود ندارد. بعد از
آن با اطمینان از اینکه این مطلب از طرف نیروهای چپ نقد خواهد شد از این ماجرا
فاصله گرفتم تا آنکه مدتی قبل، از طرف جمع کوچکی از علاقهمندان به اقتصاد سیاسی،
مطالعه و نقد این مقاله به عنوان مسئولیت به گردن من انداخته شد.
وقتی
مقاله «نانی که اسمیت در کاسه مارکس گذاشت» را خواندم تازه متوجه شدم چرا کسی
پاسخی به آن نداده است. وقتی کسی میگوید «خسن و خسین دختران معاویه هستند» خیلی
راحت میتوان به او گفت که:
_ اسم
درست افرادی که به آنها اشاره میکند حسن و حسین است
_ آنها از نظر
جنسیت، مذکر هستند و طبق قوائد زبانی نمیتوانند دختر کسی باشند. زیرا دختر، به
فرزند مونث گفته میشود.
_ نام
پدر آنها معاویه نبوده و چیز دیگری بوده است.
_ و...
با یک
سلسله توضیح میتوان اشتباهاتی از این دست را برای کسی که دچار آن شده است را
تشریح و تصحیح کرد اما وقتی کسی مینویسد که نظریات یک اقتصاددان و فیلسوف بزرگ در
واقع دزدی از فرد دیگری بوده است که همانها هم درست نیستند و اشتباه هستند؛ ماجرا
تبدیل به یک داستان عامه پسند از جنس سریالهای صدا و سیمای میشود که چون چیزی در
آنها نیست، رغبتی در کسی ایجاد نمیشود که نقدی بر آنها وارد کند. پاسخ به چنین
مطالبی خواه ناخواه به سقوط منجر میشود. به خصوص اینکه در مقاله سایت چراغ آزادی،
فیلم سخنرانی یک نفر دیگر که ادعا میشود آدم بزرگی است _اما معلوم نیست که کیست_
پیاده سازی شده و به عنوان مقاله منتشر گردیده است. به علاوه اینکه در این نوشته
از انقلابی نام برده شده که مابهازای خارجی ندارد و "مثال زدن" عامل
تایید یا رد یک نظریه بزرگ اقتصاد سیاسی است.
همانطور
که یک فرد مذهبی باید بپذیرد که هر عبارتی که به زبان عربی نوشته شده است، گفته
خدایی که میپرستد نیست، روزی نیز جامعه فارسی زبان باید بفهمد که هر نوشته یا
سخنرانیای که به زبان انگلیسی بیان شود، منبع و ماخذ علمی محسوب نمیشود. من تنها
ذهن خواننده را به این سوال جلب میکنم که «فردی که یک فیلم سخنرانی از او روی
سایت یوتیوب قرار دارد و رضا انصاری با پیاده کردن سخنرانی او اقدام به تولید
مقاله کرده است، کیست؟» و از این مقوله میگذرم.
متن
پیاده شده این فرد که تبدیل به مقاله شده است در واقع یک کلاف سر در گم از حماقت و
بلاهت است که به دلیل گرههای کوری که عمدا یا سهوا در آن ایجاد شده است فقط میتواند
مورد غلطگیری واقع شود ولی نباید فراموش کرد که ایرادی متوجه لیبرالیهای ایرانی
نیست. بعد از مارکس، دستگاه فکری و تبلیغی نظام سرمایهداری به هذیان گفتن افتاده
است. هر روز خرگوشی از کلاه شعبده بازی بیرون کشیده میشود و ادعا میشود این
خرگوش نظری جدید در آستین دارد و همه میراث فکری پیش از خود را ابطال کرده و
انقلابی جدید آفریده است. مدتی حول این خرگوش توجهی جلب میشود و در نوبت بعد
خرگوشی دیگر از کلاه بیرون میآید و از آنجا که توجهات متوجه خرگوش جدید میشود
کسی به کلاهی که خرگوش از آن بیرون کشیده میشود توجهی نمیکند.
در عصر تقلیلها و تباهیها _یعنی در عصر
امپریالیسم_، در عصر رفتارهای دوگانه نظام سرمایهداری در برابر وقایع و تفکرات،
در عصری که تولید گوشی اپل نام انقلاب به خود میگیرد و توجه به یک عرصه کوچک از
نظام یکپارچه تولید اجتماعی _یعنی عرضه و تقاضا_ با انقلاب کوپرنیکی مقایسه میشود
و نام گروهی که برای منافع قدرتهای غربی به خیابان میآیند، میشود مردم و آزادیخواه
و دموکراسی طلب؛ اما نام گروهی که برای مقاصدی مخالف نظریات دولتهای غربی به
خیابان بیایند میشود تروریست و جدایی طلب و
گروههای ضد مردمی؛ در این عصر عوام دانشگاهی و روشنفکران تنوع طلب و طبقه
متوسطیهای عاشق مصرف، به خود شعبده و صاحب کلاه توجهی نمیکنند.
مقاله
منتشر شده روی سایت چراغ آزادی از این راه رفته است:
1: تقلیل
مفاهیم و منطق اقتصاد سیاسی کلاسیک به یک
مثال(مثالا چرا هواپیما از صندلی گرانتر است؟)
2: بدیهی
و ثابت شده فرض کردن این ادعا که «کارل مارکس نظریۀ اقتصادی و بخشِ اعظمِ نظریهایش
در اقتصاد سیاسی» را از آدام اسمیت قرض گرفته، کپی کرده یا دزدیده است.
3: نفی
نظریه ارزش-کار با مثالی درباره اینکه چرا یک صندلی عتیقه گرانتر از یک صندلی معمولی
است.
4:
معادل قرار دادن اندیشه اقتصادی مارژینالیسم با یک انقلاب
5: همرده
قرار دادن طرح نظریات مارژینالیستی با انقلاب کوپرنیکی
6:
نویسنده در پایان با جواب دادن به همان مثال عتیقهجات که با آن اقتصاد سیاسی کلاسیک
و اقتصاد سیاسی مارکسیستی را باطل اعلام کرده است و در پایان مینویسد:
«نظریۀ
ارزشِ ذهنی که در تاریخِ اندیشۀ اقتصادی انقلابِ مارجینال هم خوانده میشود توسطِ ویلیام
جِونز در انگلیس (۱۸۶۲)، کارل منگر در اتریش
(۱۸۷۱) و لئو والرا در سوئیس (۱۸۷۴) مستقل از هم و تقریباً همزمان با هم در نیمۀ دومِ قرنِ
نوزدهم ارائه شد و چونان انقلابِ کوپرنیکی درکِ ما را دگرگون کرد، و کسی نمیداند که
آیا مارکس هر یک از آن سه نوشته منجر به انقلابِ مارجینال را خوانده بود یا نه.»
پاسخ
به سوالی که فکر می کنید کسی نمیداند
اول
اینکه درج سال 1862 در جلوی نام ویلیام جونز به عنوان تاریخ ارائه نظریه ارزش ذهنی،
یک تاریخ نه چندان غلط اما یک شیادی بسیار ناشیانهای است. ویلیان جونز در سال
1862 جزوهای منتشر کرد که به صورت خلاصه مقاله چاپ شد و بعدها در سال 1871 مفهموم
مطلوبیت نهایی را در کتابی با عنوان "نظریه اقتصاد سیاسی" تکمیل و ارائه
کرد.
کلا
کتابهای جونز به شرح زیر است:
یک:
كتاب "پرسشهای مربوط به زغال سنگ" در سال 1865 منتشر شد.
دو:
"بررسیهای مربوط به پول و اعتبار" در سال 1884 منتشر شد.
سه:
"نظریه اقتصاد سیاسی" در سال 1871 منتشر شد.
چهار:
"دولت در رابطه با كارگران" در سال 1882 منتشر شد.
پنج" كتاب "اصول علم اقتصاد" در سال 1905 توسط
پسرش منتشر شد.
«اصول
علم اقتصادِ» منگر در حوالی ۱۸۷۱
چاپ شد. در مورد آقای "لئو
والرا" که شخصیت جدیدی در عرصه اقتصاد است که توسط آقای رضا انصاری کشف شده است
باید گفت که اگر منظور "لئون والراس" بوده است که طرح نظریه اش به 1874 نسبت
داده شده است. از نظر سایت آقای انصاری این
کشف بزرگ صورت گرفته است که کسی نمیداند مارکس آثار آنها را خوانده اس یا خیر! در
صورتی که این موضوع قابل تحقیق است و ادعای
اینکه "کسی نمیداند آیا کارل مارکس آثار جونز، منگر و والراس را خوانده است"
با توجه به موجود بودن آثار مارکس و قابل تحقیق بودن تاریخ انتشار کتابها، نشان میدهد
که آقای رضا انصاری هر آنچه را در فیلم دیدهاند بدون فکر و تحقیق، بدیهی و درست فرض
کردهاند.
کارل
مارکس در 5 می 1818 به دنیا آمد و در 14 مارس 1883 درگذشت. مارکس در سال 1867 جلد اول کتاب سرمایه را
"منتشر" کرد. مارکس جدای از آنکه قرار نبوده به کرامات «امام زادههایی که
بعدا قرار است کشف و تبلیغ شوند» بپردازد، از نظر زمانی قادر نبوده به کتابهایی که
4 یا 6 سال بعد منتشر میشود پاسخ بدهد. جونز در سال 1870یک دانشجوی اقتصاد بود و جایگاهی
نداشت که بخواهد نظراتش را در سطح وسیع مطرح کند. «مطلوبیت» با در نظریات آلفرد مارشال
بود که محلی از اعراب پیدا کرد. کتاب "اصول علم اقتصاد" مارشال نیز در سال
1890 منتشر گردید و به لطف تاسیس دانشکده اقتصاد(توسط خودش) در دانشگاه کمبریج مورد
توجه قرار گرفت. اثری که به شدت رنگ و بوی اخلاقیات مسيحي را دارد و تلاشی برای تحلیل علوم اقتصادی بر پایه
تحلیل هندسی است. اثر مارشال، ارائه تلفیقی از تئوری کار-ارزش ریکاردو با تئوری «مطلوبیت
ارزش» مارژینالیستها است.
مارکس
در کتابها و نوشتهها خود به چهرههای اصلی و محوری تفکرات مختلف پرداخته است و جوابی
که رضا انصاری به نمایندگی از یک سخنران مجهولالهویه به دنبال آن است را به اسمیت
و ژان باتیست سه داده است.(به این سوال که اسمیت و ژان باتیست سه چه ارتباطی به نئوکلاسیکها
و مارژینالیستها دارند، جلوتر پاسخ داده خواهد شد.) او همچنین در دست نوشتهها و یادداشتهای
آماده شده برای جلد سوم و چهارم کاپیتال(که بعد از مرگ کارل مارکس و توسط فردریش انگلس)
مرتب سازی و منتشر شد به منطق موجود در بحثی که نئولیبرالها اسم آن را "انقلاب"
گذاشتهاند با سرفصلی با عنوان "اقتصاد عامیانه" پرداخته است. افرادی مانند
الكساندر ناتانيل، بيكر، باستيا، بينس، بلر، بوزانكه، بوره، كرتيس، دير و ژا باتیست
سه بشدت مورد نقد ماركس قرار میگیرند. در جلد چهارم کاپیتال، انبوهي اسم آمده كه همگی
درباره ارزش کالا ادعاهایی داشته اند. مارکس به نقد نظریات یک به یک آنان پرداخته است
و برای همیشه نظریات آنان را در گذشته دفن کرده است.
آیا
مارکس از نظریات اسمیت را کپی و تکرار کرده است؟
مارکس
از نظریات افراد بسیاری استفاده کرده است. 18 ساعت مطالعه روزانه مارکس در رابطه
با کتابهای فلسفی، تاریخی، علمی، فنی، اقتصادی و گزارشهای اقتصادی و بهداشتی مهم
پیش از خودش از او فردی مسلط به تمام نقاط قوت و ضعف اندیشهی پیش از خودش ساخته
بود. مارکس نام کتاب دو جلدی و قطور خود را "مقدمهای برای نقد اقتصاد
سیاسی" گذاشت. جایگاه مارکس در فلسفه و اقتصاد، از انقلابی است که با نقد
اقتصاد کلاسیک پیش و همزمان با خود ایجاد کرد. وقتی درباره اقتصاد کلاسیک صحبت میشود
و اقتصاد سیاسی مورد نقد قرار میگیرد واضح است که مدام و مدام اسامی و نظرات
متنفکران این مکتب تکرار شده و نظریات آنان نقد میشود. مارکس نمیتوانسته است
برای نقد اقتصاد سیاسی اسم میوه فروش سر کوچه احمدینژاد یا اسم حامیان مالی و
سیاسی بنیاد آموزش اقتصادی و بنگاههای تبلیغاتی جمهوریخواهان جنگطلب آمریکا را
ذکر کند. مارکس در آثار خود به تمام نظریات محوری فیزیوکراتهای قبل از خود و
ادامه تفکرات این سلسله را در اقتصاددانان پیش از خود که آن را «اقتصاد کلاسیک»،
مورد نقد و بررسی قرار میدهد. این دستهبندی تا به امروز و در همه متون تخصصی
اقتصادی مورد استفاده است.
تکرار
پیدر پی نام اسمیت و به خصوصی ریکاردو در کاپیتال به جهت نقد دقیق و مفصل نظریات
آنان است. اسمیت پدر علم اقتصاد مدرن است. اما نظریات اسمیت پایان دوره میانسالی
نظام سرمایهداری بود. در پایان قرن 17 و ابتدای قرن 18 میلادی، سرمایهداری به
کلی بر فئودالیسم چیره شده و شیوه تولید سرمایهداری، متن اصلی و نظام عمومی سیستم
جهانی را تشکیل میدهد. سرمایه داری در این دوره حتی شیوههای تولید غیر سرمایهداری
را در حاشیهها و نقاط خارج از نفوذ خود را طریق به اوج رسیدن سیستم حمل و نقل و
گسترش بی سابقه مبادلات، در خدمت بقا و رشد خود درآورده است. زمان آن فرا رسیده
بود تا نظام ارزش بازمانده از قرون وسطا و نظام فئودالی و قوانین به جا مانده از
نظام کهنه و نابود شده نیز از عرصه جامعه(حقوق، اقتصاد و سیاست) کنار گذاشته شود؛
به همین جهت متفکرین لیبرال چارهای نداشتند جز اینکه به تجزیه و تحلیل مناسبات
تولید در نظام سرمایهداری بپردازند و عینی(طبیعی) بودن آن را ثابت کنند.
آدام اسمیت در "ثروت ملل" آخرین گام ممکن را برای اثبات طبیعی بودن روابط حاکم برنظام تولید و طبیعی بودن نظام حقوقی مبتنی بر شیوه تولید سرمایهداری را برداشت. معنای "طبیعی بودن" در فلسفه آن زمان یعنی، یکی دانستن قوانین و روابط یک پدیده یا مفهوم یا وضعیت، با قوانین، روابط و وضعیت تعیین شده توسط قدرت فرا انسانی(خدا یا طبیعت)! «طبیعی است» در فلسفه و تفکر آن زمان، به صورت خلاصه یعنی «چیز بیشتری درباره آن نمیدانیم»، دلیلی برای آن نداریم و به صورت خلاصه یعنی: «همینی که هست». در مبارزه بین سرمایهداری و فئودالیسم به تضاد بین سود و بهره مالکانه زمین، اندیشمندان لیبرال به صورت یکصدا و پیگیر به "رانت" حمله میکردند. متفکرین لیبرال در دوران قرار داشتن سرمایهداری در وضعیت انقلابی، سرسختانه با این قانون و رابطه که کسی کار کند و زحمت بکشد و کسی بدون آنکه در تولدی دخالتی داشته باشد سهم بزرگی از تولید را به عنوان بهره زمین دریافت کند، میجنگیدند. اما وقتی نظام فئودالی فروپاشید و سرمایهداری چیره شد، اندیشمندان لیبرال از موضع خود عقب نشستند و تصاحب سود توسط سرمایهدار(یعنی کسی که کار نمیکرد و تنها به این دلیل که همانند صاحب زمین، صاحب ابزار تولید بود همه سود فرایند تولید را برای خود بر میداشت) را امری طبیعی معرفی کردند. اسمیت سعی کرد با آلوده کردن اقتصاد به اخلاق، نابرابریهای شیوه تولید اجتماعی جدید را توجیه کند و میگفت این سیستم منطقی و طبیعی است زیرا که همه در آن فرصت برابر دارند تا از آن بهرهمند شوند. از نظر اسمیت صرف نظر از نتیجهی نابرابر، وجود "امکان" رسیدن یک کارگر به موقعیت یک سرمایهدار، دلیل طبیعی و بی نقص بودن سیستم و نظام سرمایهداری بود.
آدام اسمیت در "ثروت ملل" آخرین گام ممکن را برای اثبات طبیعی بودن روابط حاکم برنظام تولید و طبیعی بودن نظام حقوقی مبتنی بر شیوه تولید سرمایهداری را برداشت. معنای "طبیعی بودن" در فلسفه آن زمان یعنی، یکی دانستن قوانین و روابط یک پدیده یا مفهوم یا وضعیت، با قوانین، روابط و وضعیت تعیین شده توسط قدرت فرا انسانی(خدا یا طبیعت)! «طبیعی است» در فلسفه و تفکر آن زمان، به صورت خلاصه یعنی «چیز بیشتری درباره آن نمیدانیم»، دلیلی برای آن نداریم و به صورت خلاصه یعنی: «همینی که هست». در مبارزه بین سرمایهداری و فئودالیسم به تضاد بین سود و بهره مالکانه زمین، اندیشمندان لیبرال به صورت یکصدا و پیگیر به "رانت" حمله میکردند. متفکرین لیبرال در دوران قرار داشتن سرمایهداری در وضعیت انقلابی، سرسختانه با این قانون و رابطه که کسی کار کند و زحمت بکشد و کسی بدون آنکه در تولدی دخالتی داشته باشد سهم بزرگی از تولید را به عنوان بهره زمین دریافت کند، میجنگیدند. اما وقتی نظام فئودالی فروپاشید و سرمایهداری چیره شد، اندیشمندان لیبرال از موضع خود عقب نشستند و تصاحب سود توسط سرمایهدار(یعنی کسی که کار نمیکرد و تنها به این دلیل که همانند صاحب زمین، صاحب ابزار تولید بود همه سود فرایند تولید را برای خود بر میداشت) را امری طبیعی معرفی کردند. اسمیت سعی کرد با آلوده کردن اقتصاد به اخلاق، نابرابریهای شیوه تولید اجتماعی جدید را توجیه کند و میگفت این سیستم منطقی و طبیعی است زیرا که همه در آن فرصت برابر دارند تا از آن بهرهمند شوند. از نظر اسمیت صرف نظر از نتیجهی نابرابر، وجود "امکان" رسیدن یک کارگر به موقعیت یک سرمایهدار، دلیل طبیعی و بی نقص بودن سیستم و نظام سرمایهداری بود.
در
فاصله بین انتشار کتاب ثروت ملل تا ظهور ریکاردو، شرایط به کلی تغییر میکند. قدرتهای
اروپایی در مصرف منابع طبیعی چنان افراط کردهاند که نقاط ضعف شیوه تولید جدید،
خودش را نشان میدهد. وقتی کریستف کلمب در 14 اکتبر 1492 میلادی پا به جزایر
باهاما گذاشتند، با صحنه ای ار روابط انسانی و اجتماعی روبه رو شدند که شرح آن، به
نوعی بیان وضعیت در اروپا است. کلمب در نامهای به فردیناند و ایزابلا دربارهٔ
ساکنان جزیره مینویسد:
«اگر اعلیحضرتین دستور فرمایند، میتوانم تمام آنها را به کاستیل گسیل دارم یا
در همین جزیره به اسارت گیرم. پنجاه مرد کافیست تا کل این مردم را تحت انقیاد در
آورید و به انجام دادن هر کاری وادار سازید... این مردم دین ندارند و حتی بت نمیپرستند.
بسیار نجیبند و نمیدانند بدی چیست. هیچ نوع سلاحی ندارند؛ نه یکدیگر را میکشند و
نه از هم سرقت میکنند.» در طول 300 سال بعد از آن اروپا منابع طبیعی خود را تا سر
حد جنون مصرف کرد و به مدد پیشرفتهای تکنولوژی، محیط زیست نابود شده و رقابت بی
حد و مرزی برای چپاول طبیعت و استثمار نیروی کار در میگیرد. قدرتهای سیاسی و
اقتصادی ناچار به رقابت شدید با یکدیگر شده و و در عرصه حقوقی، اقتصادیی و بین
المللی _،در فاصله انتشار ثروت ملل آدام اسمیت و تسلط نظریان ریکاردو در اقتصاد، _
مسائلی مانند افزایش شدید جمعیت، گرفتار
شدن اروپا در جنگهای ناپلئونی و نیز تصویب قانون غلات(محدودیت واردات غلات و وضع
عوارض گمرگی سنگین به بهانه بهبود تولید داخلی انگلستان) زمینه ساز استقبال از نظریات فردی چون مالتوس میشود. مالتوس در
این دوران ظهور کرد و در کتاب "اصل جمعیت" برای اولین اولین بار به این
موضوع اشاره کردهاست که افزایش جمعیت راه حلی برای پیشرفت نیست. او به رشد
تصاعدی جمعیت انسان و رشد خطی میزان تولید مواد غذایی اشاره کرد و در آخر برای
جلوگیری از رشد جمعیت، سه نوع راهحل ارائه داد:
1. منع یا فشار اخلاقی(عقب انداختن ازدواجها)؛
2. کنترل جمعیت از طریق برنامه تنظیم خانواده؛
3. فقر وگرسنگی؛
مالتوس
منع اخلاقی و تنظیم خانواده را "راه حل جلوگیری" و استفاده از فقر و
گرسنگی برای کاهش نرخ جمعی را "راه حل مثبت" و مهمترین عامل متوقفکننده
افزایش جمعیت معرفی کرد.
با
آمدن ریکاردو، سیمای فاجعه بیش از پیش هویدا شد. ریکاردوی تیزبین به تضادی دیگر هم
دست پیدا کرد. "دستمزد" در کنار "سود" و "رانت"، به
عنوان شق سوم و تعیین کننده در اقتصاد وارد شد و به نظر ریکاردو چنین آمد که
«تعيين قوانيني كه توزيع(رانت، سود و دستمزدها) را تنظيم ميكند، مسأله اصلي در
اقتصاد سياسي است.»
با
آمدن کارل مارکس، عمق فاجعه بیش از زمان طرح مالتوس و ریکاردو آشکار شد. نادرستی افسانه دست نامرئی بازار و
حرکت خودبهخودی بازار به سمت اشتغال کامل، از طریق تجزیه و تحلیلی روابط درونی
خود سیستم سرمایهداری اثبات گردید. در ادامه روند پیشرفت اندیشه از اسمیت به
ریکاردو و از ریکاردو به مارکس، هیچ نتیجهای جز براندازی و عبور از سیستم سرمایهداری
باقی نمیماند. اوضاع سیاسی به شدت ملتهب است و جامعه روشنفکری و دانشگاهی و سیاسی
در شوک اعلام علمی بن بست در نظام سرمایهداری است. در اینجا قدرت با همه ابزراهای
تبلیغی، سیاسی، آموزشی و پلیسی خود دخالت کرد تا با هژمون کردن مکتب نئوکلاسیک،
برای همیشه رد و اثر نظریات کلاسیک را پاک کنند. به هیچ یک از نظریات انتقادی مکتب
کلاسیک پاسخ داده نمیشود و تنها آنها کنار گذاشته میشوند تا دیگر کسی به تضادهای
دروی نظام سرمایهداری توجه نکند و به آنها فکر نکند و نپردازد. در اثر همین عامل و
بعد از طی یک روند خاص پاکسازی از سال 1890 تا کنون است که امروزه در دانشکدههای
اقتصاد ایران هیچ کس وجود ندارد که به اندیشههای اسمیت و ریکادو و مارکس مسلط
باشد و دانشگاههای ایران تحت فرمانروایی نظریات مکتب شیکاگو و مکتب اتریش و تا
حدود کمتری کینز گرایان قرار دارد.
با
تفاسیر بالا اگر اخذ نظریه خام و ناقص ارزش-کار از ریکاردو را در نظر گرفته و
تدوین نظام مند نظریه ارزش مارکس را متهم به اخذ نظریه ارزش-کار ریکاردو کنند، این
اتهام ناشی از خامی در علم اقتصاد و شناخت روزنامهوار از نظریات ریکاردو و مارکس
گرچه سبب خنده و مزاح است اما قابل درک است؛ ولی مقایسه نظریه ارزش مارکس با
نظریات اسمیت بی اطلاعی محض از کاری است که مارکس با نظریات اسمیت میکند. برای
روشن شدن مطلب بد نیست که به ذکر چند نمونه از نگاه مارکس به نظریات اسمیت پرداخته
شود
نقد مارکس
به اسمیت و اقتصاد کلاسیک:
فهرستی
خلاصه و کوتاه از نقدهای مارکس به نظریات اسمیت:
_
اسمیت فرضیات نادرست گذشته را بدیهیات خود قرار داد و در ضمن به فرضیات درست
پیشیناین خود اعتنا نکرد.
_ آدام
اسمیت ارزش کالا را به دستمزد+ سود سرمایهدار + اجارهی زمین تقسیم میکند. با
توجه به اینکه اجارهی زمین در واقع قسمتی از سود سرمایاهدرا است در واقع ارزش
کالا از نظر آدام اسمیت مساوی v+s است.
_
اسمیت اساس پژوهش خود را بر بازتولید ساده قرار داده است.
_ اسمیت
قادر به فرار رفتن از بازتولید ساده و درک باتولید در مقیاس اجتماعی نشده است.
_ عدم
تمایز میان فرآیند متفاوت گردش و تولید در آرای اسمیت
_ عدم درک تفاوت نقش پول در جایگاه وسیله پرداخت با نقش پول در جایگاه وسیله گردش
_ عدم
درک ماهیت متفاوت کار در دست کارگر به عنوان کالا و در دست سرمایه دار به عنوان
سرمایه
_ اسمیت کار سودمند(ایجاد کننده کالا و ارزش
اضافی) را با کاری که توانایی ایجاد ارزش مصرفی دارد را یکسان فرض میکند
_
اسمیت سرشت دو گانه کار را تشخیص نداده است و در نتیجه ارزش محصول سالانه را با
محصول ارزش سالانه یکی میگیرد.
_ هیچ
قسمتی از ارزش کالا را به عنوان بازتولید کننده سرمایه ثابت در نظر نگرفته و در
فقط تلاش کرده است بعد از تجزیه ارزش به دستمزد+ سود، ارزش سرمایه ثابت را به طور
قاچاقی و با لفاظی وارد ماجرا کرد.
_ اسمیت
در اینجا دچار تناقض شده است که:
اول،
در نظر گرفته که ارزش = دسمزد + سود
بعد،
در جاهایی اینطور به مسئله نگاه کرده است که: سود+ دستمزد = ارزش
در
مورد اول: ارزش کالا از پیش مشخص است و او فقط آنرا تجزیه کرده است تا به مزد و
سود برسد
در مورد دوم: سود و دستمزد را همچون اجزایی تصور میکند که قیمت کالا را تشکیل میدهند.
در مورد دوم: سود و دستمزد را همچون اجزایی تصور میکند که قیمت کالا را تشکیل میدهند.
_
اسمیت طی سه مرحله، هر لحظه فاصله خود را با واقعیت زیاد کرده و از اقتصاددان
سیاسی به کسی که وارد اقتصاد عامیانه میشود سقوط میکند.
1:
بیان این قاعده توخالی که درآمد، مزد و
سود، سه جز ارزش کالایی را تشکیل میدهند.
2:
قاعده بالا از این قاعده معقولانه تر اما باز هم نادرست اخذ شده است که: ارزش کالایی را به سه جز تقسیم میکند.
3:
خطای بالا متکی بر بنیادی عمیق تر و درست است که: تولید سرمایه داری بر این امر
متکی است که کارگر نیروی کار خودش را به سرمایه دار بفروشد. اما عمل مقدماتی خرید
و فروش نیروی کار که عمل گردش را میسازد، خود متکی بر توزیع عناصر تولید است که
پیش فرض و مقدم بر توزیع محصول اجتمایع است؛ یعنی جدایی بین نیروی کار، به عنوان
کالایی برای کارگر و وسیله ی تولید، به عنوان دارایی غیر کارگران
_ با
فرض اینکه آدام اسمیت میخواست هنگام پرداختن به ارزش کالایی به نقشهایی توجه کند
که اجزای گوناگون آن ارزش در فرایند سراسری تولید ایفا میکنند، باید این امر روشن
میبود که اگر بخشهای معینی، کارکرد درآمد را اجرا میکنند، بخشهای دیگر باید
پیوسته کارکرد سرمایه را داشته باشد. و بر مبنای این منطق، این به معنای آن است که
این بخشها باید به عنوان اجزای سازندهی ارزش کالایی یا اجزایی که ارزش کالایی به
آن تجزیه میشود، توصیف شود.
_
اسمیت تولید کالایی را به طور کلی با تولید کالایی سرمایه درای یکی میگیرد.
_
مارکس در نقد خود از تئوری اسمیتی کار مولد ، از همانندسازی که بین شیء مادی و
کالا انجام گرفته انتقاد میکند. یک ثروت نا مادی چون خدمات نیز یک کالا
است.(امانوئل رنو – ب.کیوان)
_....
شرح
تعدادی از نقدهای مارکس به اسمیت
الف: اسمیت،
مارکس و درآمد
اسمیت:
هیچ سرمایه ای نمیتواند به اندازهی سرمایه مزرعهدار، کمیت بزرگتری از کار مولد
را به حرکت اندازد. نه تنها خدمتکاران کارکن او، بلکه دامهای بارکش او نیز کارگر
مولد هستند...بنابراین کارگران و دامهای بارکش که در کشاورزی به کار گرفته میشوند،
نه تنها مانند کارگران در مانوفاکتورها موجب بازتولید ارزشی برابر با مصرف خویش یا
برابر با سرمایه ای که آنها را به کار گمارده است، همراه با سود مالکانشان میشود،
بلکه ارزش به مراتب بیشتری تولید میکنند. آنان علاوه بر سرمایه مزرعهدار و تمامی
سودش، اغلب به بازتولید اجارهی زمیندار میپردازند.
مارکس:
مقولهی درآمد ریشه تمامی مشکلات اسمیت است... اگر خط مستقیمی به طول معین بکشم.،
در وهله نخست، با شیوهای از رسم که منطبق با قواعد(قوانین) معینی است که مستقل
از من هستند، خط مستقیمی را «تولید کردهام»(مسلما به صورت نمادین، چون از همان
ابتدا این را میدانم). اگر این خط را به سه قسمت تقسیم کنم(که میتواند برای
مسئله معینی نیاز باشد) آنگاه هر یک از این سه قسمت، مانند گذشته، یک خط راست باقی
میماند و تقسیم یاد شده خط اولیه را که اینها اجزایش هستند، به چیزی جز خط
مستقیم، مثلا به یک نوع منحنی تجزیه نمیکند.
همچنین
نمیتوانم این خط را که طول معینی دارد به گونه ای تقسیم کنیم که مجموع سه قسمت
آن، بزرگتر از خود خط تقسیم نشده، شود. به بیان دیگر، طول خط تقسیم نشده بر اساس
قسمتهایی که به آن تقسیم میشود، تعیین نمیشود. برعکس طول نسبی این خطها، از
پیش توسط حدود خطی محدود میشود که آنها جزئی از آن هستند.
کاربرد
وسایل تولید به عنوان ارزش سرمایهای، هیچ تاثیری بر ارزش این وسایل نمیگذارد،
همانطور که ماهیت و طول خط مستقیم، تحت تاثیر این موضوع نیست که به عنوان قاعدهی
مثلث یا قطر بیضی به کار میرود. ارزش نیروی کار مانند هر وسیلهی تولید دیگر
مستقلا تعیین میشود.(نقل قول از کارل مارکس)
ب: اسمیت
درست در جایی که تازه مشکلات شروع میشود تحقیق را قطع کرده
از
زمان آدام اسمیت به بعد مرسوم بوده است که انباشت ساده را مصرف محصول اضافی توسط
کارگران مولد ، یا تبدیل ارزش اضافی به سرمایه را تبدیل ارزش اضافی به نیروی کار
تلقی نی کردند. مثلا ریکادو مینویسد:
«باید
دانست که تمامی محصولات یک کشور مصرف میشوند؛ اما بزرگترین تفاوت قابل تصور این
است که ایا این محصولات را کسانی مصرف کردهاند که ارزش دیگری بازتولید میکنند،
یا توسط کسانی مصرف میشود که ارزش دیگری بازتولید نمیکنند. هنگامی که میگوئیم
درآمد پس انداز و به سرمایه خواهد شد، مورد نظر ما این است که بخشی از درآمد که به
سرمایه افزوده شده، توسط کارگران مولد
مصرف شده است و نه توسط کارگران نامولد. خطایی بزرگتر از این نمیتوان باشد که فرض
کنیم سرمایه از راه عدم مصرف افزایش مییاید.»
مارکس:
خطایی بزگتر از این نمیتواند باشد که این نظر آرام اسمیت، ریکاردو و سایر
اقتصادان دانان سیاسی بعدی را تکرار کنیم که: «بخشی از درآمد افزوده شده به سرمایه
توسط کارگران مصرف شده است.» بنا به این تصور غلط، تمامی ارزش اضافی بدل شذه بله
سرمایه، سرمایه متغییر میشوند اما برعکش، ارزش اشافی مانند ارزش پرداخت شدهی
اولیه به سرمایه ثابت و سرمایه متغییر، به وسایل تولید و نیروی کار تقسیم یم شود.
نیروی کار شکلی است که به واسطهی آن سرمایه متغییر درون فرآیند تولید وجود دارد.
در این فراند است که خود نیروی کار توسط سرمایه دار مصرف میشود. نیروی کار از
طریق کارکرد خویش یعنی کار، وسایل تولیدر ا مصرف میکند. در همان حال، پول پرداخت
شده برای خرید نیروی کار به وسایل معاش تبدیل میشود که نه توسط "کار
مولد" بلکه توسط "کارگر مولد" مصرف میگردد.
اما
آدام اسمیت در پایان تحلیل یکسره نادرست به این نتیجه احمقانه میرسد که حتی اگر
هر سرمایه انفرادی به دو بخش ثابت و متغیر تقسیم شود، سرمایه اجتماعی فقط در
سرمایه متغییر حل میشود، یعنی این سرمایه منحصرا برای پرداخت مزدها خرج میشود.(آدام
اسمیت – ثروت ملل – فصل اول – البته اسمیت نه به سرمایه ثابت و متغییر که به
سرمایه پایا و در گردش اشاره میکند. ) مثلا یک کارخانهدار پارچه بافی را در نظر
بگیرید که 2000 پوند را به سرمایه تبدیل میکند. یک بخش از این پول را صرف استخدام
بافندگان و بخش دیگری را صرف خرید نخ پشمی ماشین آلات و غیره میکند.اما افرادی که
وی از آنها نخ و ماشین آلات میخرد، خود نیز بخشی از پول دریافت شده را برای
پرداخت کار صرف میکنند تا اینکه کل این 2000 پوند برای پرداخت مزدها خرج شود یا
کل محصولی که بازنمود 2000 پوند است توسط کارگران مولد مصرف میشود. بدیهی است که
تمام قدرت استدلال در این کلمات «تا اینکه» است که ما را از پونتیوس به پیلاتوس
حواله میدهد(مثل توپ دست به دست میکند). در واقع آدام اسمیت درست در جایی که
تازه مشکلات شروع میشود تحقیق را قطع کرده است. (نقل قول از
کارل مارکس)
در چاپ
فرانسوی، جمله ای که با «آدام اسمیت در پایان تحلیلی یکسره نادرست» آغاز شده، به
این صورت بازنویسی شده است: «هنگامی که مجموع ارزشهای مازاد ناشی از انباشت به
همان شیوهی مجموع سایر ارزشها به سرمایه تبدیل میشود، آشکار است که دکترین
اشتباه آدام اسمیت دربارهی انباشت صرفاً به خطای بنیادی در تحلیل تولید سرمایهداری
بدل میشود. در واقع وی تاکید میکند که با آن که سرمایهی منفرد به بخش ثابت و
بخش متغیر، یعنی به ارزش وسایل تولید و مزدها، تقسیم میشود، این گونه نیست که
مجموع سرمایههای منفرد با سرمایهی اجتماعی یکی است. برعکس ارزش سرمایهی اجتماعی
برابر با مجموع مزدهایی است که پرداخت میکند، به بیان دیگر سرمایهی اجتماعی چیزی
جز سرمایهی متغیر نیست.» (افزوده 11 شماره
حسن مرتضوی به فصل 23)
پ: نقد
مارکس به تفکر اسمیت درباره باتولید و انباشت
آدام
اسمیت در تحلیل خود از فرآیند بازتولید، و بنابراین در مورد انباشت نیز نه تنها به
پیشینیان خود به ویژه فیزیوکراتها پیشرفتی نکرده، بلکه در بسیاری جهات هم به نحو
پشمگیری پسرفت داشته است.. توهمی که ما در متن(دفتر هفتم از جلد یک کتاب سرمایه)
از آن سخن گفتیم پیوند تنگاتنگی با جزم واقعا شگفت انگیزی دارد که .ی برای اقتصاد
سیاسی به ارث گذاشته اس و بنا به آن قیمت کالاها از مزد، سود(بهره)، و اجارهی
زمین، یعنی فقط از مزد و ارزش اضافی تشکیل شده است. استورش که از این مبنا آغاز میکند،
دست کم ساده لوحانه اعتراف میکند که «امکان ندارد که قیمت ضروری را به سادهترین
عناصرش تجزیه کرد»(استورش در 1815). چه علم اقتصاد زیبایی که اعلام میکند تجزیه
قیمت کالا به ساده ترین عناصرش غیر ممکن است! در این باره در دفتر سوم جلد دوم
ودفتر هفتم جلد سوم مفصل تر سخن خواهم گفت. (نقل قول از
کارل مارکس)
ث: نقد مارکس به ریکاردو؛
مبادله ابزار بازتولید سرمایه است، عامل زاینده سرمایه نیست
«تشكيل سرمايه بايد حتي در صورت يكساني قيمت و ارزش كالا امكانپذير باشد، زيرا
تشكيل سرمايه را نميتوان با رجوع به تفاوتهاي بين قيمت و ارزش توضيح داد. اگر قيمتها
عملاً با ارزشها متفاوت باشند، ما بايد قيمت را به ارزش تحويل كنيم، يعني اين وضعيت
را چون وضعيتي تصادفي ناديده بگيريم تا بتوانيم پديدهي تشكيل سرمايه را بر مبناي مبادلهي
كالاها در حالت ناب خود مشاهده كنيم و مانع از مداخلهي اوضاع و احوال تصادفي و مختلكننده
كه ارتباطي با مسير بالفعل اين فرايند ندارد، در مشاهداتمان شويم. علاوه بر اين، ميدانيم
كه اين تحويل به قلمرو علم محدود نيست. نوسانهاي دائمي در قيمتها، صعود و نزول آنها،
همديگر را جبران ميكنند و با يكديگر سر به سر و موجب ميشوند تا به قيمت ميانگيني
تحويل يابند كه تنظيمكنندهي دروني آنهاست. اين قيمتِ ميانگين، پرتوِ راهنماي تاجر
يا توليدكننده در انجام هر تعهدي است كه ماهيتي درازمدت دارد. كارخانهدار ميداند
كه اگر زمان براي يك دورهي طولاني در نظر گرفته شود، كالاها نه بالاتر و نه پايينتر
بلكه در سطح قيمت ميانگين به فروش ميرسند. بنابراين، اگر وي كلاً به تفكري بيغرضانه
علاقهمند باشد، مسئلهي تشكيل سرمايه را چنين طرح ميكند: چگونه ميتوانيم منشا سرمايه
را با اين پيشانگاشت توضيح دهيم كه قيمتها بر اساس قيمت ميانگين يعني نهايتا با ارزش
كالاها تنظيم ميشوند؟ ميگويم «نهايتاً»، زيرا قيمتهاي ميانگين، همانطور كه آدام
اسميت، ريكاردو و ديگران اعتقاد دارند، مستقيماً با ارزش كالاها منطبق نيستند.
«ريكاردو درهمآميختن يا يكساندانستن ارزش مبادله با قيمت تمامشده يا قيمت
طبيعي را از سوي اسميت ميپذيرد»، درهمآميختني مبتني بر اين مفهوم كه ارزش مبادلهاي
با جمعكردن ارزش مزدها، سود و رانت ايجاد ميشود (نظريههاي ارزش اضافي، پارهي دوم،
ص 217 ـ م. ا).»
(کارل مارکس - کاپیتال – ترجمه حسن مرتضوی)
ج: کار
به عنوان عامل پیشرفت و تکامل بشر در مقابل مفهوم زحمت و اجبار
[يادداشت براي ويراست دوم:] آدام اسميت براي اثبات اينكه «كار به تنهايي، مقياس
نهايي و واقعي است كه از رهگذر آن ميتوان ارزش تمامي كالاها را در همهي زمانها
و مكانها ارزيابي يا مقايسه كرد»، ميگويد: «كميّتهاي برابرِ كار بايد در تمام زمانها
و مكانها، ارزش يكساني براي كارگر داشته باشند. وي در حالت عادي سلامتي، قدرت و فعاليت،
با درجهی متوسط مهارت و چالاكي، هميشه بايد بخش يكساني از راحتي، آزادي و خوشبختي
خود را قرباني كند» (ثروت ملل، پارهي اول، فصل 5، [صص 105 ـ 104]). از يكسو، آدام
اسميت در اينجا (اما نه همهجا) تعيين ارزش را بر حسب مقدار كار صرفشده در توليد
كالاها با تعيين ارزش كالاها بر حسب ارزشِ كار اشتباه ميگيرد، و درنتيجه ميكوشد ثابت
كند كه مقادير برابرِ كار، هميشه ارزش يكساني دارند. از سوي ديگر، وي احساس ميكند
هنگامي كه كار در ارزش كالاها نمود مييابد، تنها به منزلهي صَرف نيروي كار در نظر
گرفته ميشود؛ اما بار ديگر، اين صرفشدن نيروي كار را صرفاً قربانيكردن راحتي، آزادي
و خوشبختي ميداند و نه عمل عادي زندگي انسان. البته او يك كارگر مزدبگير جديد را
در نظر دارد. سلف گمنام آدام اسميت، كه در زيرنويس 9 {ص ؟؟؟ كتاب حاضر} از او سخن
به ميان آمد، به هدف نزديكتر ميزند، وقتي ميگويد: «يك نفر، يك هفته وقت صرف ميكند
تا خود ضروريات زندگي را تأمين كند... و كسي كه ضروريات ديگري بهازاي آن به او ميدهد،
جز با محاسبهي اينكه چه چيزي، دقيقاً براي او همين مقدار كار و وقت ميبرد، راه بهتري
براي ارزيابي همارز شايستهي آن ندارد. در واقع، اين چيزي جز مبادلهي كار يك نفر
براي توليد يك چيز در زماني معين، بهازاي كار فرد ديگري براي توليد چيز ديگري در زماني
برابر نيست» (تأملاتي دربارهي بهرهي پول بهطور عام...، ص 39). [افزودهي انگلس در
ويراست چهارم:] زبان انگليسي اين امتياز را دارد كه دو واژهي جداگانه براي اين دو
جنبهي متفاوتِ كار دارد. كاري كه ارزش مصرفي خلق ميكند و از لحاظ كيفي سنجيده ميشود،
work نام دارد؛ كاري كه ارزش خلق ميكند و فقط از لحاظ كمّي اندازهگيري
ميشود، labour نام دارد.]( کارل مارکس – کاپیتال – مجلد یکم – فصل اول – ترجمه حسن مرتضوی)
چ: عدم
تمایز اقتصاد کلاسیک میان کار مجرد و کار مجسم
نارسايي تحليل
ريكاردو از مقدار ارزش ـ البته تحليل وي بهمراتب بهترين تحليل است ـ در مجلّد سوم
و چهارمِ اثر حاضر(کتاب سرمایه) معلوم خواهد شد. اقتصاد سياسي كلاسيك دربارهي ارزشْ
بهطور كلي، درحقيقت هيچجا بين كار كه در ارزشْ تجلّي مييابد و همان كار كه در ارزشِ
مصرفيِ محصولاش نمود پيدا ميكند، تمايز آشكار و آگاهانهاي قايل نميشود. يقيناً
اين تمايز در عمل انجام ميشود، زيرا با كار، گاهي از جنبهي كمّياش برخورد ميكنند
و زماني ديگر از لحاظ كيفي. اما به ذهن اين اقتصاددانها خطور نميكند كه پيشانگاشت
تمايزِ صرفاً كمّي بين انواع كارها وحدت يا يكساني كيفي آنها و بنابراين، فروكاست
آنها به كارِ مجردِ انساني است. مثلاً، ريكاردو اعلام ميكند كه با اين سخن دستوت
دو تراسي موافق است كه ميگويد: «همانطور كه مسلماً استعدادهاي جسماني و اخلاقي ما
بهتنهايي ثروت راستين ما هستند، بهكارگرفتن اين استعدادها، يعني نوع معيني از كار،
گنجينهي راستين ما بهشمار ميآيند و هميشه، با همين روندِ بهرهگيري از استعدادهاست
كه تمام چيزهايي خلق ميشوند كه آنها را ثروت ميناميم... همچنين مسلماً تمام اين
چيزها فقط بازنمود كاري هستند كه آنها را خلق كرده است و اگر ارزشي، يا حتي دو ارزشِ
متمايز داشته باشند، تنها ميتوانند از ارزشِ «كاري حاصل شده باشند كه از آن سرچشمه
گرفتهاند» (ريكاردو، اصول اقتصاد سياسي، ويراست سوم، لندن، 1821، ص 334). در اينجا
تنها به ذكر اين نكته بسنده ميكنيم كه ريكاردو تفسير عميقتر خويش را بر واژههاي
دستوت تحميل كرده است. مسلماً دستوت ميگويد كه تمامي چيزهايي كه ثروت را تشكيل ميدهند
«بازنمود كارياند كه آنها را به وجود آورده است»، اما از سوي ديگر، وي همچنين ميگويد
كه آنها «دو ارزش متفاوت» (ارزش مصرفي و ارزش مبادلهاي) را از «ارزش كار» كسب ميكنند.
در نتيجه، همان خطاي پيشپاافتادهي اقتصاددانهاي عاميانه را مرتكب ميشود كه فرض
ميكنند ارزش يك كالا (در اينجا كار)، براي تعيين ارزش كالاهاي ديگر به كار گرفته
ميشود. اما ريكاردو گفتهي دستوت را چنين تعبير ميكند كه گويا گفته است كار (نه ارزش
كار)، در هر دو ارزش مصرفي و ارزشْ متجلّي است. با اينهمه، ريكاردو خود نيز، ميان
خصلت دوگانهي كاري كه به اين شيوهي دوگانه جلوه ميكند، چنان تمايز اندكي قايل است
كه ناگزير، كل فصل «ارزش و ثروت و ويژگيهاي متمايز آنها» را در كتاب خود به بررسي
شاق مسایل بياهميت ژان باتيست سه اختصاص ميدهد و عاقبت خود نيز، كاملاً از اين موضوع
شگفتزده ميشود كه پي ميبرد بهرغم توافق با دستوت در اين خصوص كه كارْ سرچشمهي
ارزش است، وي با «سه» نيز در مفهوم ارزش توافق نظر دارد
ح: مارکس: ارزش در اقتصاد کلاسیک «فرانمودی بی بنیاد» است.
«يكي از كاستيهاي بنيادي اقتصاد سياسي كلاسيك اين است
كه هرگز نتوانسته است از تحليل خود دربارهي كالا و بهخصوص تحليلِ ارزشِ كالا، شكل
ارزش را نتيجه بگيرد؛ شكلي كه درواقع ارزش را به ارزش مبادلهاي بدل ميكند. حتي بهترين
نمايندگان اقتصاد سياسي كلاسيك، آدام اسميت و ديويد ريكاردو، به شكلِ ارزش، همچون چيزي
بياهميت يا چيزي بيروني نسبت به ماهيت خودِ كالا ميپرداختند. اين امر صرفاً از آنرو
نبود كه تحليل مقدار ارزش، يكسره، نظر آنها را جلب ميكرد. دليل آن عميقتر است.
شكل ارزشِ محصولِ كار، مجردترين، اما عامترين شيوهي توليدِ بورژوايي است كه بهواسطهي
آن بر كالا، مُهر اين شيوهي توليد، بهعنوان نوع ويژهي توليد اجتماعي با خصلتي تاريخي
و گذرا خورده است. اگر مرتكب اين اشتباه شويم كه شكل ارزش را شكل طبيعي و ابديِ تماميِ
توليدِ اجتماعي بدانيم، ضرورتاً جنبهي خاصِ شكلِ ارزش، سپس شكل كالايي و در درجاتي
متكاملتر، شكل پولي و شكل سرمايهاي و غيره را تشخيص نخواهيم داد. بنابراين ميبينيم
كه اقتصاددانهايي كه توافق كامل دارند كه مدت كار مقياس كميّتِ ارزش است، متنوعترين
و متناقضترين تصورات را دربارهي پول، يعني صورت كماليافتهي همارزِ عام دارند.
اين موضوع هنگامي بشدت بارز ميشود كه اين اقتصاددانان به بانكداري ميپردازند، يعني
آنجا كه تعاريفِ پيشپاافتادهي پول ديگر كارساز نيست. به اين ترتيب، در تقابل با اقتصاددانهاي
كلاسيك، نظام مركانتيليستيِ بازسازيشدهاي (گانيل و غيره) سربرآورده است كه در ارزش،
تنها يك شكلِ اجتماعي يا به بيان دقيقتر، فرانمودي بيبنياد را ميبيند. اجازه ميخواهم
يك بار براي هميشه خاطرنشان سازم كه منظور من از اقتصاد سياسي كلاسيك، كل اقتصادي است
كه از ويليام پتي به بعد ساختار دروني مناسبات توليد بورژوايي را پژوهيده است؛ در مقابل
آن، اقتصاد عاميانه فقط در ميان ساختار ظاهريِ آن مناسبات چرخ ميخورد و بيوقفه مطالبي
را نشخوار ميكند كه از مدتها پيش اقتصاد سياسي علمي آنها را فراهم كرده بود، و ميكوشد
براي ناخوشايندترين پديدهها توضيحات موجهي را جستوجو كند تا نيازهاي روزمرهي بورژوازي
را برآورده سازد. علاوهبراين، اقتصاد عاميانه به اين بسنده ميكند كه تصورات پيشپاافتاده
و خودپسندانهي عوامل بورژواييِ توليد را دربارهي جهان خويش، كه آن را بهترين جهان
ممكن ميدانند، به طرز فاضلمآبانهاي نظام بخشد و آنها را حقايقِ ابدي اعلام كند.»
درباره یک انقلاب جعلی
اگر قرار باشد به هر "گسستی" از اصول و نظریات پیش از خود، دست و دلبازانه
واژه انقلاب استفاده شود، "انقلاب ریکاردوئی" که با انتقاد از نظریات آدام
اسمیت(اصلیترین شخصیت فکری مکتب کلاسیک) شروع شده و به تجدید نظر در میراث او به پایان
رسید، عبارت ضروریتری است. همچنین انقلابی که مارکس با طرح تضاد بین کار و سرمایه
مطرح کرد و کل نظام "طبیعی" آقای اسمیت و مکتب کلاسیک را متلاشی کرد.
در سراسر نوشتههاي اقتصادي دوران پختگي ماركس، وي به ديويد ريكاردو(1772ـ1823)
ميپردازد كه اثر عمدهاش، دربارهي اصول اقتصاد سياسي و مالياتبندي (1817) مظهر نقطه
عطف اقتصاد سياسي كلاسيك بود؛ پس از 1830، رشد مبارزهي طبقهي كارگر اقتصاد بورژوايي
را مجبور ساخت از پايبندي به كشفيات علمي پيشين خود دست بكشد و اين امر به ظهور اقتصاد
عاميانه انجاميد (ر. ك. به پسگفتار ماركس بر ويراست دوم مجلد يكم سرمايه، صص. 36ـ37
{ترجمهي فارسي آقای حسن مرتضوی}). اثر ريكاردو، مانند اثر آدام اسميت، مرجع ثابتي
در سراسر سرمايه بهشمار ميآيد، و ماركس فصلهاي متعددي را در نظريههاي ارزش اضافي
(پارهي دوم در ويراست استاندارد) به نقد ايدههاي ريكاردو اختصاص داده است.(مترجم
انگلیسی کتاب سرمایه). از نظر مارکس « تبديل ارزش اضافي به سود ناشي از تبديل نرخ ارزش
اضافي به نرخ سود است و نه برعكس. در واقعيت عملي، نرخ سود آغازگاه تاريخي است. ارزش
اضافي و نرخ ارزش اضافي، در ارتباط با آن، ذاتي نامشهود هستند كه بايد پژوهيده شوند،
در حاليكه نرخ سود و از اينرو، شكل ارزش اضافي به عنوان سود پديدارهاي مشهود سطحي
هستند.»(کارل مارکس – سرمایه – جلد سوم – ترجمه حسن مرتضوی)
مارکس جلد دوم سرمایه را با کاری سترگ و سنگین آغاز میکند. بررسی دورپیماییهای
سهگانه سرمایه که قرار است مهمترین اشتباه تمامی اقتصاددانان پیش از خود را روشن کند.
به دلیل درهم تنیده بودن فرايند توليد بيواسطه و فرايند گردش، شناخت ویژگیهای متمایز
این دو فرآیند چنان مشکل میشود که حتی نابغه اقتصادکلاسیک و ستاره بیبدیل این مکتب
یعنی ریکاردو نیز از فهم و درک آن عاجز میماند. مارکس این گره بنیادی را اینگونه تعبیر
میکند که در مبادله، کالا «به تعبيري، از زندگي انداموار دروني خود پا به مناسبات
بيرونياش ميگذارد، مناسباتي كه در آن سرمايه و كار با يكديگر مواجه نميشوند، بلكه
از سويي سرمايه با سرمايه و از سوي ديگر افراد به عنوان خريداران و فروشندگان ساده
بار ديگر روياروي هم قرار ميگيرند. زمان گردش و زمان كار مسيرهاي يكديگر را قطع ميكنند
و به نظر ميرسد كه هر دو ارزش اضافي را به شيوهي واحدي تعيين ميكنند.»
سوالی که در پائینتر میآیند به نظر من تنها پرسش جدی و مهم نئوکلاسیکها، به
خصوص بخش محترمتر آنها یعنی مکتب اتریشیها(در مقابل مجانین مکتب شیکاگو) از
اقتصاد مارکسیستی است. البته در مقاله سایت چراغ آزادی رد و اثری از آگاهی نسبت به
این سوال و این موضوع وجود ندارد با این حال بد نیست در اینجا به این مسئله نیز
پرداخته شود.
آیا مارکس به مصرف و توزیع و در نتیجه به جایگاه مصرف کننده بی اعتنا بوده و بی دلیل و به اشتباه پایه تحلیل خود را بر روابط تولید گذاشته است؟
جایگاه
مسائل مربوط به عرضه و تقاضا در آرای مارکس واضح و مشخص اشت. مارکس مینویسد:«اگر
عرضه و تقاضا قيمتِ بازار را تعيين ميكنند، آنگاه قيمتِ بازار و با يك واسطه
ارزشِ بازار، نيز عرضه و تقاضا را تعيين ميكنند. تا جايي كه تقاضا مدنظر است، اين
موضوع كاملاً روشن است، زيرا تقاضا در جهتِ معكوسِ قيمت حركت ميكند، و هنگامي كه
قيمت سقوط ميكند تقاضا رشد ميكند و برعكس. اما همين موضوع در خصوص عرضه هم صادق
است. زيرا قيمتهاي وسايل توليدي كه در كالاهاي عرضهشده وارد ميشوند، تقاضا براي
اين وسايل توليد، و از اينرو همچنين عرضهي كالاهايي را تعيين ميكند كه همراه با
خود تقاضا براي اين وسايل توليد را نيز به همراه ميآورند. قيمتهاي پنبه عرضهي
كالاهاي پنبهاي را تعيين ميكنند.
علاوه
بر اين آشفتگي ــ تعيين قيمت با عرضه و تقاضا و تعيين عرضه و تقاضا با قيمت ــ
تقاضا نيز عرضه را تعيين و برعكس عرضه تقاضا را تعيين ميكند، توليد بازار و بازار
توليد را تعيين ميكند.
حتي
اقتصادداني عادي ميفهمد كه بدون تغيير در عرضه و تقاضاي ناشي از شرايط بيروني،
رابطهي بين اين دو ميتواند در نتيجهي تغيير در ارزش بازار كالا تغيير كند. حتي
او بايد تصديق كند كه ارزش بازار هر چه باشد، عرضه و تقاضا بايد يكديگر را متوازن
كنند تا اين ارزش بازار به وجود آيد. به كلام ديگر، رابطهي بين عرضه و تقاضا ارزش
بازار را توضيح نميدهد، بلكه در عوض ارزش بازار است كه نوسانهاي موجود در عرضه و
تقاضا را توضيح ميدهد. نويسندهي مشاهداتي {دربارهي مجادلات لفظي در اقتصاد
سياسي و غيره} پس از قطعهاي كه درزيرنويس
بالا نقل شد ادامه ميدهد: «اما اگر هنوز اين نسبت را» (بين عرضه و تقاضا) «تحت
عنوان "تقاضا" و "قيمت طبيعي" با رجوع به آدام اسميت به همان
نحو كه اكنون فهميديم بفهميم، بايد هميشه نسبت برابري باشد؛ زيرا فقط هنگامي كه
عرضه برابر با تقاضاي مؤثر باشد، يعني برابر با تقاضايي كه نه بيشتر و نه كمتر از
قيمت طبيعي است، آن قيمت بازار در واقع پرداخت شده است؛ پس براي كالاي يكساني
ميتوان دو قيمت طبيعي بسيار متفاوت در زمانهاي متفاوت يافت، و با اين همه نسبتي
كه عرضه با تقاضا دارد، در هر دو مورد يكسان است، يعني نسبت برابري.»
بنابراين،
تصديق ميشود كه در موردي كه ما دو «قيمت طبيعي» متفاوت براي كالايي يكسان در
زمانهاي متفاوت داشته باشيم، اگر قرار است كالا به «قيمت طبيعي»اش در هر دو مورد
فروخته شود، عرضه و تقاضا ميتوانند و بايد با هم منطبق شوند. اما چون در اين يا
آن مورد هيچ تفاوتي در رابطهي بين عرضه و تقاضا وجود ندارد بلكه در عوض تفاوتي در
مقدار خودِ «قيمت طبيعي» وجود دارد. اين تفاوت آشكارا مستقل از عرضه و تقاضا تعيين
ميشود و يقيناً نه توسط آنها.
زیرنویس
مارکس به همین بحث نیز قابل تامل و روشنگرانه است. مارکس به عنوان زیرنویس بحث
بالا مینویسد: «باريكبيني و دقت» زير حماقت محض است: «در جايي كه كميت مزدها،
سرمايه و زمين لازم براي توليد يك محصول، متفاوت از آن چيزي ميشود كه پيشتر بوده
است، آنچه آدام اسميت قيمت طبيعي آن مينامد، نيز متفاوت است و آن قيمتي كه پيشتر
قيمت طبيعي آن بود، با توجه به اين تغيير به قيمت بازار آن تبديل
ميشود؛ زيرا گرچه ممكن است نه عرضه و نه كميت لازم تغيير كرده باشد» ــ اينها هر
دو در اينجا تغيير ميكنند، زيرا دقيقا ارزش بازار، يا آنچه آدم اسميت قيمت
توليد مينامد، در نتيجهي تغيير ارزش تغيير ميكند ــ «آن عرضه اكنون
دقيقاً براي آن دسته از افرادي كه ميتوانند و ميخواهند آنچه را كه اكنون هزينهي
توليد است بپردازند كافي نباشد، بلكه بزرگتر يا كوچكتر از آن باشد، در نتيجه
نسبت بين عرضه و آنچه اكنون با توجه به هزينهي جديد توليد تقاضاي مؤثر ميناميم،
متفاوت از آن چيزي است كه پيشتر بود. تغييري در نرخ عرضه، البته اگر مانعي در
مقابل آن نباشد، رخ ميدهد، و سرانجام كالا را به قيمت طبيعي جديدش ميرساند. سپس
ممكن است عدهاي درست بدانند كه بگويند چون كالا با تغييري در عرضهي آن به قيمت
طبيعياش ميرسد، قيمت طبيعي همانقدر ناشي از يك نسبت بين عرضه و تقاضاست كه قيمت
بازار ناشي از نسبت ديگري؛ و در نتيجه، قيمت طبيعي همانند قيمت بازار به نسبتي كه
عرضه و تقاضا با هم دارند وابسته است ... اصل بزرگ عرضه و تقاضا به كار گرفته
ميشود تا آنچه را كه آدام اسميت قيمتهاي طبيعي و نيز قيمتهاي بازار مينامد
تعيين كند» (مالتوس، مشاهداتي دربارهي
مجادلات لفظي در اقتصاد سياسي و غيره، لندن، 1821، صص. 60 ـ 61). اين مرد باهوش
نميفهمد كه در مورد بحث دقيقاً تغيير در هزينهي توليد و بنابراين تغيير در ارزش
است كه تغييري را در تقاضا به وجود ميآورد، يعني در رابطهي بين عرضه و تقاضا،
و اين تغيير در تقاضا ميتواند تغييري را در عرضه ايجاد كند. اما اين كاملاً ضد آن
چيزي را ثابت ميكند كه نظريهپرداز ما ميخواست ثابت كند؛ تغييري در هزينهي
توليد به هيچوجه تابع رابطهي عرضه و تقاضا نيست بلكه برعكس هزينهي توليد است كه
بر اين رابطه حاكم است. (کارل مارکس- کاپیتال – ترجمه حسن مرتضوی – تاکید از
خودم)
آنانکه امروز این نقد را مطرح میکنند که: «تئوری ریکاردویی ارزش طبق این واقعیت که سرمایههای مساوی عموماً با کمیتهای نابرابر کار به گردش در میآیند، با نا کامی روبروست. با این همه، تقسیم مساوی نرخهای سود از نظر ریکاردو و همچنین آدام اسمیت و مارکس همچون قانون اساسی اقتصادهای سرمایهداری تلقی شده است.»(ژیل-کیوان) خبر ندارند که حرفی را تکرار میکنند که 130 سال قبل از آن زده شده است و مطلع نیستند که خود مارکس پیش از آنها از وجود این مشکل در اندیشه اسمیت و ریکاردو را تشخیص داده و در 12 اوت 1862 در نامه ای به انگلس، «ناتوانی پیروان ریکاردو در پاسخ گفتن به ایراد را در ناکامل بودن مکتب ریکاردو، فراموشی تئوری ارزش – کار و نشاندن اقتصاد عامیانهی "میل" به جای اقتصاد سیاسی علمی، اقتصاد سیاسی بورژوایی (نظریات ریکاردو) میدانست.» ( قبلی)
مارکس
در یادداشتهای خود برای جلد سوم کاپیتال که بعدها به دست انگلیس جمع آوری و
ویراستاری شد با اطلاق علامت اختصاری K به مجموع S+V، آنرا قیمت
تمام شده کالا در جریان تولید مینامد که حاصلجمع آن با ارزش اضافهای _که در قالب سرمایه کالایی به بازار وارد شده و
بعد از تبدیل به شکل پولی قادر به جدا کردن خود از سرمایه ثابت و سرمایه متغییر میشود،_
تشکیل دهنده قیمت کالا در بازار است.
به
عقیده مارکس، قيمت تمامشده به تشكيل ارزش كالا يا فرايند ارزشافزايي سرمايه
ارتباطي ندارد اما میگوید: «با اين همه،
تحقيق ما نشان خواهد داد كه قيمت تمامشده در اقتصاد سرمايه صورت ظاهر دروغين مقولهاي
بالفعل از توليد ارزش را پيدا ميكند.»
در
اندیشه کارل مارکس، سود، زادهی ارزش اضافي است و ارزش اضافی همزمان از همهي اجزاي
سرمايه بهكار رفته ايجاد ميشود. اين استنتاج را ميتوان به نحو چشمگيري با اين كلمات
روشن و سادهي مالتوس خلاصه كرد: «سرمايهدار ... از تمامي اجزاي سرمايهاي كه
پرداخت ميكند سود برابري انتظار دارد.»
«ارزش اضافي
به عنوان مشتق فرضي از كل سرمايهي پرداختشده، شكل تغييريافتهي سود را به خود ميگيرد.
بنابراين، مبلغي ارزش هنگامي سرمايه است كه براي توليد سود پرداخت ميشود ، يا اينكه
سود به اين دليل ايجاد ميشود كه مبلغي ارزش به عنوان سرمايه به كار برده ميشود. اگر
سود را p بناميم،
آنگاه فرمول C = c + v + s = k + s به
فرمول k + p = C يا سود + قيمت تمامشده
= ارزش كالا، تبديل ميشود.»
فرمول C = k + s ميتواند به C = k (يعني قيمت تمامشده = ارزش كالا) تبديل شود ]اگر و[ فقط اگر سهم ارزش اضافی برابر با صفر باشد. حالتي
كه به گفته مارکس «هرگز در شرايط توليد سرمايهداري رخ نميدهد، ولو اينكه شرايط ويژه
بازار معيني سبب شود تا قيمت فروش كالاها به قيمت تمامشده يا حتي پايينتر سقوط كند.»
در این
صورتنبدی «اگر كالا به ارزش خويش فروخته شود، سودي تحقق مييابد كه برابر با فزوني
ارزش آن نسبت به قيمت تمامشدهي آن است، يعني برابر با كل ارزش اضافي گنجيده در ارزش
كالاست. اما حتي اگر سرمايهدار كالا را كمتر از ارزش خود بفروشد ميتواند سود بهدست
آورد. مادامي كه قيمت فروش كالا بالاتر از قيمت تمامشدهاش باشد، حتي اگر زير ارزش
آن باشد، جزيي از ارزش اضافي گنجيده در آن هميشه تحقق مييابد، يعني سودي كسب ميشود.»
«حدِ كمينهي
قيمتِ فروشِ كالا از طريق قيمت تمامشده تعيين ميشود. اگر كالا پايينتر از اين قيمت
تمامشده فروخته شود، اجزاي صرفشده سرمايهي مولد نميتوانند به طور كامل با قيمت
فروش جايگزين شوند. اگر اين فرايند طولاني شود، ارزش سرمايهي پرداختشده كاملاً ناپديد
ميشود. از اين منظر، سرمايهدار گرايش دارد تا به قيمت تمامشده به عنوان ارزش دروني
واقعي كالا بپردازد چرا كه اين قيمتي است كه صرفاً براي حفظ سرمايهاش نياز دارد. اما
علاوه بر اين، اين واقعيت مطرح است كه قيمت تمامشدهي كالا قيمت خريدي است كه خود
سرمايهدار براي توليدش پرداخته است، يعني قيمت خريدي كه توسط خود فرايند توليد تعيين
ميشود. به اين ترتيب، مازاد ارزش يا ارزش اضافي تحققيافته با فروش كالا به بهنظر
سرمايهدار چون مازاد قيمت فروش كالا نسبت به ارزش آن ميرسد، و نه مازاد ارزش آن نسبت
به قيمت تمامشده، در نتيجه ارزش اضافي پنهان در كالا صرفا با فروش آن تحقق نمييابد
بلكه عملاً از خودِ فروش ايجاد ميشود.» مارکس به این توهم که ناشی از نگاه به
تولید از دید سرمایهدار است در مجلد يكم، فصل چهارم («تضادهاي فرمول عام») به
صورت مفصل پرداخته است.(از منبع قبلی تا
اینجا، تمام جملات داخل گیومه نقل قول مستقیم از جلد سوم کاپیتال، نوشته کارل
مارکس و ترجمه فارسی حسن مرتضوی میباشد.)
تمام
بازی پر سر و صدایی که نهائیون و نئوکلاسیکها با ملاک و پایه قرار دادن روابط
ناشی از مبادله به جای روابط ناشی از تولید، در بحث ارزش به راه انداختهاند و به
پشتوانه آن، ارزش را امری صرفا ذهنی تصور میکنند که در چهارچوب قیمت(که خود
متغییری بین دو کرانِ مطلوبیت فروشنده و مطلوبیت خریدار معرفی میشود) چیزی جز
بازی قیمتها در بین دو کرانِ s=0 و s=m*v نیست که
در آن s ارزش اضافی، v نمایانگر
سرمایه متغیر و mنمایانگر
نرخ ارزش اضافی است.
هر فرد
عامی با نگاه به ثروتهای موجود در جوامع مختلف میتواند مشاهده کند با وجود دورانهای
مختلف فحطی، جنگ و مواردی از این دست، مجموع عمومی ثروتهای جوامع مختلف نسبت به
مثلا 100 یا 200 سال پیش رشد داشته است. این ثروتها میتواند ارزش شبکههای
زیرساخت(مانند جادهها، خطوط انتقال نیرو، پلها، خطوط و ناوگان حمل و نقل، و...)،
مجموع اندوختههای پولی و غیره باشد. سوال بنیادی اینجاست که چه عاملی موجب این
افزایش در مجموع ارزشهای اقتصادی شده است؟ پاسخ مارکس این است که این ثروتهای
ملی و غیر ملی، ناشی از کار انسانی است(فارغ از اینکه با دست خالی یا به واسطه
ابزار و ماشین آلات ایجاد شده باشد)؛ کاری که در شیوه تولید سرمایهداری تنهای
بخشی از بهای آن به فرونشده نیروی کار پرداخت شده و بخش دیگری از ارزش و قیمت آن
به دلیل مناسبات اجتماعی و حقوقی مالکیت بر ابزار تولید و مناسبات ناشی از شیوه
تولید سرمایهداری به دست سرمایهداران(اعم از افراد و دولتها) رفته و در آنجا
انباشت شده است. جابهجایی کالاها و داد و ستد میتواند عامل دست به دست شدن ارزشهای
اقتصادی باشد اما نمیتواند عامل به وجود آورنده
ارزش باشد. نئوکلاسیکها و راستهای
وطنی اگر پاسخ دیگری برای این سوال دارند میتوانند آنرا ارائه کنند تا این
بحث(یعنی نظریه ارزش) فراتر از مثالها و تیترها زرد و جنجالی ادامه پیدا کند.
مارژینالیسم فرار سرمایهداری از بن بستی بود که
خود سرمایهداری در آن قرار داشت. آنها میخواستند روابط اجتماعی مبتنی بر مالکیت خصوصی بر ابزار
تولید را طبیعی جلوه دهند و در پی اثبات آن بودند اما چون نتوانستند این
کار را بکنند نظریه ارزش مبتنی بر تولید را رها کرده و در طرف دیگر یعنی در قطب
مصرف(توزیع-مبادله) به جستجوی توجیهی برای طبیعی و بینقص جلوه دادن نظام تولید
سرمایهداری پرداختند. در متون راستهای وطنی طوری وانمود میشود که گویی با تغییر
پایه نظریه ارزش از تولید به مصرف(در اندیشه نوکلاسیک) مشکلات سیستم سرمایهداریداری
حل شده است و نظرات کلاسیکها و آرای منتقد بزرگ اقتصاد کلاسیک(یعنی کارل مارکس)
را متهم به قرار گرفتن در بن بست میکنند تا توجهات از این مسئله منحرف شود که
آنها(راستهای ایرانی) تلاش میکنند تضادها، بحرانها و مشکلات ناشی از خود سیستم
سرمایهداری به گردن روابط عرضه و تقاضا(و در نتیجه به گردن خود نیروی کار و جامعه
انسانی) بیاندازند. این تقصیر مردم و طبقات تحت ستم سرمایهداری نیست که یکروز به
یک اقتصاددان به شدت راستگرا جایزه نوبل داده میشود و روزی دیگر تحت پیگرد قانونی
قرار گرفته و به جرم کلاهبرداری به زندان می افتد! همچنان که مشخص نیست بالاخره
بعد از انقلاب کپرنیکیای که از آن صحبت میشود، مسئولیت بحرانهای اضافه تولید و
بحرانهای ناشی از رکود و بحرانهای ناشی از رکود و تورم که اروپا و آمریکا و
کشورهای در حال توسعه را مدتهاست درگیر خود کرده است، دقیقا با کیست؟ با ملاک قرار
دادن مناسبات توزیع به جای مناسبات تولید، چه مشکلی از مشکلات جهان حل شده است و
چه تغییری در زندگی انسانها و جوامع ایجاد شده است؟
نئوکلاسیکها
به شدت تخیلی هستند. آنها به دنبال اتوپیایی هستند که در آن باید دخالت دولت در
بازار به حداقل برسد تا همه مشکلات به صورت خودکار درست شود. درباره این
"حداقل دخالت" صحبت میشود اما حد و حدود آن روشن نمیشود. درست مانند
مادری که از فرزند خود که در حال خروج از خانه است میپرسد: «کجا میروی؟» و فرزند
به او پاسخ میدهد: «بیرون». درست مانند پدری که از فرزند خود که در حال خروج از
خانه است میپرسد: «کی بر میگردی؟» و فرزندش به او پاسخ میدهد: «بر میگردم»! یکی
از چهرههای مکتب اتریش به نام هایک میگوید: "وجود دولت براي انجام دادن چنين
وظايفي «ضروري» است: نه تنها براي «اجراي قانون» و «دفاع در برابر دشمنان خارجي» بلکه
«در يک جامعه پيشرفته، دولت موظف است از قدرتش براي افزايش درآمد ناشي از ماليات اقدام
کند تا بتواند خدماتي را ارائه کند که به دلايل مختلف نميتواند از مسير بازار تأمين
شود يا به کفايت تأمين شود.»
از جمله
اين کالاها و خدمات اينها هستند: «حفاظت در برابر خشونت، بيماريهاي مسري يا نيروهاي
قهري طبيعي مثل سيل و بهمن و همچنين تأمين بسياري از امور رفاهي که زندگي در دنياي
مدرن را قابل پذيرش کرده است مثل بسياري از جادهها.... تهيه استانداردهاي اندازهگيري
و تهيه بسياري از اطلاعات و دادهها مثل آمار زمينها و نقشهها و همچنين ارائه گواهي
کيفيت بسياري از کالاها و خدماتي که در بازار ارائه ميشود.» ديگر وظايف دولت شامل
«بيمه حداقلي از درآمد براي همگان» است؛ دولت بايد «چنان هزينههايش را در طول زمان
توزيع کند که هرگاه سرمايهگذاري خصوصي علامت[منفي] داد بتواند قدمي بردارد»؛ بايد
مدارس و مراکز تحقيقاتي را تأمين مالي کند و همچنين «مقرراتي تنظيم کند، قوانين مربوط
به غذاي سالم تصويب کند، گواهي تخصصهاي خاص صادر کند، فروش کالاهاي خطرناک خاص را
ممنوع کند(مثل جنگافزار، مواد منفجره، سموم و مواد مخدر)، همچنين مقرراتي بهداشتي
و امنيتي براي فرآيندهاي توليد تصويب کند؛ و نهادهاي عمومي چون سالنهاي تئاتر، ورزشگاهها
و غيره ايجاد کند»؛ و دولت بايد «قدرت مطلقهاش» را براي افزايش «کالاي عمومي» به کار
گيرد. علاوه بر اين به طور کلي[از سوي هايک] پذيرفته ميشود که دلايلي هست تا باور
کنيم با افزايش ثروت عمومي و تراکم جمعيت، سهم نيازهايي که تنها با فعاليت اجتماعي
ميتواند ارضا شود، رشد خواهد کرد." (هرمان-میرزائی)
البته باز
باید بر نام هایک و مکتب اتریشیها درود فرستاد که همچون مجانین مکتب اترش وظیفه
دولت را تنها به چاپ دلار و پائین ریختن این دلارهای بدون پشتوانه از هوا به زمین،
به قصد رفع رکود در سیستم سرمایهداری و رفع بحرانهای ناشی از اشباع بازار سرمایهداری
محدود نمیکند؛ اما این سوالات از آنها پابرجاست که:
_ وظایفی مانند حفاظت جامعه در برابر خشونت تا کجا دست دولت را برای دخالت در تمامی عرصههای اجتماع باز میگذارد و این دخالتها به نفع چه طبقهای و به ضرر چه طبقهای صورت خواهد گرفت؟
_
برنامهریزی برای بهداشت عمومی و یا فرهنگ چطور میتواند بدون گره خوردن به همه
عرصهها و روابط اجتماعی و تولیدی صورت بپذیرد؟
_
قوانین را باید چه گروهی وضع کنند و چه روابط و مناسباتی قانون گذاران را در
موقعیت قانون گذاری قرار میدهد؟
_...؟
یکی از
شعارهای اصلی گزارههای مارژینالیستی در اقتصاد، «تأکید بر شرایط رقابت کامل» است.
ایران بزرگترین برنامه مبارزه با مواد مخدر را در جهان دارد و در عین حال بیشترین
ترانزیت مواد مخدر نیز در ایران صورت میگیرد. ایالات متحده آمریکا نیز قوانینی را
بر علیه "انحصار" وضع کرده است اما خواجه حافظ شیرازی نیز میتواند با
یک جستجوی ساده متوجه شود که کانون انحصارات جهانی در ایالات متحده قرار دارد و
بزرگترین عامل مخل شرایط رقابت آزاد، همین مسئله انحصار است. موضوعی که لنین به
خوبی به آن پراخته و یکی از دستاوردهای فکری لنین برای تکمیل نظریههای مارکسیستی،
توجه و ورود او به بحث «امپریالیسم» و تحقیق و تفسیر درباره دورانی است که
بالاترین حد از انحصارات در کل تاریخ انسانی را با خود به همراه داشته است. اخیرا
نیز یک اقتصاددان لیبرال به نام پروفسور «ها جون چانگ» که استاد اقتصاد دانشگاه
کمبریج است، در دو کتاب به اسامی «نیکوکاران نابهکار» و «23 گفتار درباره سرمايهداري
پيرامون نكاتي كه آنها را بروز نميدهند» به قصد دفاع از آرمانهای اولیه
لیبرالیسم به ذکر نمونههای متعدد و پرشمار از مشکلاتی که سیستم سرمایهداری و
بازار آزاد واقعا موجود برای انسانها و جوامع جهانی به وجود آورده، است.
ریشه اکثر مباحثی که این استاد دانشگاه
کمبریج مطرح میکند به صورت مستقیم یا با واسطه، به مسئله نظام انحصارات شکل گرفته
در سرمایهداری جهانی مرتبط است. دکتر زرافشان معتقد است بازار
آزاد وجود خارجی ندارد اما
به نظر من بازار آزاد وجود خارجی دارد و همه ورژنهایی که نئوکلاسیکها بر پایه
اصل لسهفر آز آن می سازند در واقعیت و مناسبات عینی، همان چیزی است که امروزه
شاهد آن هستیم. بازار آزاد، یک سیستم تولید به شدت طبقاتی است که در آن طبقه
بالایی دارای قدرت نظامی، سرمایه مالی و تکنولوژی است و طبقه پائینی صاحب بازاری
که باید به روزی طبقه بالایی گشوده شود. هیچگونه راهی نیز برای تغییر جایگاه طبقاتی وجود ندارد که از این
فقدان آزادی و برابری در بین تولید کنندگان جهانی، با یک نظام قدرتمند از انحصارات
محافظت میشود.
جایگاه
کلاسیکها و نوکلاسیکها نسبت به هم
و
ارتباطات نظریات سه با انگارههای مکتب نئوکلاسیک
اسمیت، ژان باتیست سه و تا حدود زیادی استوارت میل به وجود یک تعادل دائمی بر اساس قانون بازارهای سه باور داشته و رشد دائمی اقتصاد را به خودیِ خود امکانپذیر میدانستند؛ در حالی که ریکادو، مالتوس و مارکس، قانون سه را بیارزش میدانستند و سیستم کلاسیک را محکوم به عدم تعادل دانسته و پیش آمدن بحران را امری درونزا میدانستند. نئوکلاسیکها به این موضوع اهمیت نمیدادند که بخواهند نادرستی این نظر(یعنی محکوم به عدم تعادل بودن سیستم موجود) را اثبات کنند. آنها مثل همه موضوعات دیگر، فرار از واقعیت و تغییر سوال موجود را انتخاب کردند. نئوکلاسیکها به ملاحظات کلان کاری ندارند و سیستم اقتصادی را از یک دیدگاه خُرد بررسی میکنند. آنها سعی میکردند وجود تعادل دائمی در سیستم اقتصادی را از طریق عملکرد خود بخودی بازار اثبات نمایند و نشان دهند که تخصیص منافع فردی بهینه در سطح خُرد به تعادل دائمی و رشد در سطح کلان منجر میشود. از نظر نئوکلاسیکها صورت مسئله به این طریق پاک میشود که چون بررسی تولید خرد مورد توجه است، درنتیجه تحقیق و ادعایی درباره اقتصاد کلان وجود ندارد. از نظر این مکتب، «چون عدم تعادل و بحران وجود ندارد»!، نیازی به نگرانی در مورد آن نیز وجود ندارد و پیشاپیش هرگونه مشکلی را ناشی از دخالت دولتها در اقتصاد و آزاد نبودن بازارها میدانند.
موضوع بررسیهای نئوکلاسیکی
اقتصاد، «نفع شخصی» و «تحلیل روانشناختی» است. از همین روی نئوکلاسیکها در نظریه
ارزش بجای ارزش تولیدی کلاسیک، که یک مفهوم عینی(OBJECTIVE) بود، از ارزش مصرفی که ناشی از اصل مطلوبیت بوده و یک مفهوم ذهنی(SUBJECTIVE) است صحبت میکنند.
در
نظام سرمایهداری جهانی، تسلط و ترویج دولتیِ تفکرات نئوکلاسیکی بر دانشکدههای
اقتصاد سبب شده است که اکثر دانشجویان و دانش آموختگان اقتصاد از فقر شدید آگاهی
نسبت به مفاهیم کلاسیک اقتصاد رنج ببرند. واقعیتهای روشن و واضح و برای آنان
تبدیل به اعداد، نمودارها و معادلات پیچیده و گاه بی سر و ته شده است. ارزش و قیمت
برای آنان تبدیل به امری ذهنی و قسمتی هاشوری خورده در زیر منحنی عرضه و تقاضا شده
است و به آنها خورانده شده است که اقتصاد ربط چندانی به عینت روابط تولیدی ندارد.
سیستم آموزش نئوکلاسیکی، اقتصاد را تبدیل به امری ذهنی و نسبی کرده است که آموزههای
آن در سطح مفاهمی نسبی دانشکدههای هنر قرار داده است! مفاهیم نئوکلاسیکی اقتصاد
از هر گونه قطعیتی تهی شده و بنابراین چارهای جز پذیرش وضعیت موجود نمیتواند
داشته باشد.
نقدهای
بنیادی کارل مارکس به اسمیت و امثال ژان باتیست سه چه ارتباطی به موضوع بحث ما
_یعنی نظریه ارزش مارکس و نقدهای او به ژان باتیست به مفاهیم نئوکلاسیک اقتصاد_
دارد؟
توجه به
تفاوتهای موجود در بین نظریات ژان باتیست سه و آدام اسمیت میتواند ما را در بررسی
یک سیر تاریخ به تفاوتهای بین مکتب اتریش و مکتب شیکاگو در اقتصاد برساند. ژان باتیست
آثار خود را شرح و سادهسازي مطالب کتاب ثروت
ملل(نوشته آدام اسميت) براي خوانندگان آن در اروپاي قارهاي معرفی میکند. در اثر اصلی
سه، یعنی در کتاب «رساله اقتصاد سياسي» با وجود همدلیهای گفتاری و زبانی، اختلافات
فکری بین اسمیت و سه آشکار است.
نظریات
"آدام اسميت" ما را به سوي
"ديويد ريكاردو"، "جان استوارت ميل"، "آلفرد مارشال"،
"ايروينگ فيشر"، "جان مينارد كينز" و "ميلتون فريدمن"
ميكشاند اما ژان باتیست" ما را به سوي "تورگو" و "ريچارد كانتيون"
و بعد به "ناساو سينيور"، "فرانك فتر"، "كارل منگر"،
"لودويگ فن ميزس" و "موري روتبارد" مي كشاند. اسمیت و سه را در
بین دسته اقتصاددانان کلاسیک جای میدهند اما نباید فراموس کرد با وجود نزدیکی بسیار
زیاد در اندیشه اسمیت و سه، ژان باتیست سه طلايهدار مكتب اتريش است. (نقل به مضمون
از لري سكرست)
سه بر خلاف آدام اسميت، ديويد ريكاردو و دیگر کلاسیکها كه
كار يا «عامل مولد» را خالق و بنیان نظریه ارزش قرار میدهند، میگوید: «اين توانايي
در خلق فايده است...كه به عامل مولد ارزش مي دهد». او واگرایی اولیه از نظریات اسمیت
را پایهریزی کرد که بعدها سیر منطقی آن به مکتب اتریش میرسد اما از نظر همین آقای
سه، گردشهای بازار، معادلاتی با حاصلجمع صفر هستند و در مبادله، ارزشهای برابر با
یکدیگر معاوضه میشوند و این نظری است که به طور کلی هر نئوکلاسیکی را به خشم و جنون
میرساند. از نظر نئوکلاسیکها در هر دو سوی مبادله، جاذبهی مطلوبیت وجود دارد و در
نظر نئوکلاسیکهای اتریشی به شرط نبودن اجبار در معامله، به طور قطع در هر دو سوی یک
مبادله سود وجود دارد!
نظر مارکس
درباره آرای سه
با
توجه به توضیح بالا اکنون توجه به نقدهای کارل مارکس به نظرات ژان باتیست سه،
موضوعیت خود را به موضوع این بحث مشخص میکند.
مارکس
در جلد اول کتاب سرمایه مینویسد: «دو نکته در اینجا وجود دارد که سرشت نشان روش
توجیه گران اقتصاد بورژوایی است.»
1:
یکسان دانستن گردش کالاها با مبادله مستقیم محصولات، از طریق نادیده گرفتن سادهی
تفاوتهای این دو
2:
تلاش برای توجیه تضادهای فرایند تولید سرمایهداری با تقلیل روابط بین افراد درگیر در این فرآیند تولید به روابط سادهی برآمده از گردش کالاها
نقد
مارکس به نظریات ژان باتیست بسیار مبسوط است. به عنوان نمونه مارکس درباره سه مینویسد:
«تولید و گردش حتی اگر از لحاظ گستره و
اهمیت با هم تفاوت داشته باشند، پدیدههاییاند که در متنوع ترین شیوههای تولید یافت میشوند.
اگر صرفا با تجریدی ترین مقولات گردش که در همه آنها مشترک است آشنا باشیم، نمیتوانیم
چیزی دربارهی ویژگی مشخص(differentia
specifica) آنان
بدانیم و بنابراین نمیتوانیم درباره آنها
داوری کنیم. در هیچ علمی به جز اقتصاد سیاسی، چنین ترکیبی از خود بزرگبینی با
تکرار طوطی وارِ اصول پیش پا افتادهی ابتدایی حاکم نیست. به عنوان نمونه، ژان
باتیست سه چونمی داند که کالا محصول است به خود اجازه میدهد تا در مورد بحرانها
حکم صادر کند.
برداشتی
که ریکاردو از سه ملال آور کسب کرده یعنی اینکه اضافه تولید ممکن نیست یا دست کم
اشباع عمومی یازار ممکن نیست، متکی بر این حکم است که محصولات با محصولات دیگر
مبادله میشوند(نظریه ارزش اضافی، پاره دوم، صفحه 493). سه در جلد دوم رسالهی اقتصاد سیاسی خود(پاریس، 1814) مینویسد:
«محصولات تنها با محصولات میتوانند خریده شوند.»
که این
خود کلمه به کلمه قرضی است که از فیزیوکرات هایی گرفته شده است که در زمان سه
فراموش شده بودند. اصل فیزیوکراتی آن چنین است: «محصولات تنها با محصولات میتوانند
پرداخت شوند».(از لوترون، نوشته شده در پژوهشی درباره اصول مربوط به ماهیت تقاضا و
ضرورت مصرف – چاپ سال 1821)
همانطور
که نابودی پنبه شرط اساسی برای تولید نخ است،...ارزش محصول نه با فرایند کاری که
آنها به عنوان وسایل تولید وارد میشوند، بلکه فرایندی کاری تعیین میشود که از آن
به عنوان محصول بیرون آمدهاند. این وسایل تولید در فرایند کار فقط ارزش مصرفی،
یعنی چیزی که ویژگیهای سودمندی دارد عمل میکنند و بنابراین، نمیتوانند هیچ
ارزشی را به محصول انتقال دهند مگر اینکه خود پیش از ورود به این فرایند ارزشی را
در تصاحب داشته باشند.
این
امر بی معنا و پیش پا افتاده بودن نظر ژان باتیست را نشان میدهد که مدعی است ارزش
اضافی(بهره، سود و اجاره) را در خدمات تولیدی(services productifs) ناشی از وسایل تولید(زمین، ابزارهای کار، مادهی خام) در فرایند کار و از طریق
ارزشهای مصرفی آن استنتاج میکند.
سه در
رسالهی اقتصاد سیاسی، جلد اول، معتقد بود که کارگران به عنوان مصرف کننده از رواج
ماشینها بهرهمند شده اند. یکی از هواداران ریکاردو در پاسخ یاوه سراییهای سه
مینویسد: «با تکامل تقسیم کار، از مهارت کارگران فقط در شاخه ای خاص که رد آن
پرورش یافتهاند استفاده نمیشود، آنان خود نوعی ماشین هستند. همین است تکرار
طوطی وار مطالبی از این قبیل که اشیا
گرایش به یافتن سطح خود دارندف مطلقا بی معنی است. با نگاه به پیرامون خود میبینیم
که اشیاء قادر نیستند مدت مدیدیبه سطح خود برسند و هر گاه سطح خود را یافتند آن
سطچ پائینتر از آن چیزی است که رد آغاز این فرایند وجود داشت.»
قضیه
این تکرار طوطی واری که از انسان یک ماشین ساخته است و سه نیز با تکرار طوطی وار
حرفهایی به ماشین فاقد شعور تشبیه شده است، چیست؟
مجموعهی
کاملی از اقتصاددانهای سیاسی بورژوایی مانند جیمز میل، مک کولوچ، تورن، سینیور و
جان استوارت میل و غیره ادعا میکنند که هر ماشینی که کارگران را از کار بیکار میکند،
همزمان و ضرورتا مقدار کافی سرمایه برای استخدام دقیقا همان کارگران بیکار شده
آزاد میکند.
در
مزخرف بودن این نظر همان بس که با جایگزینی ماشین به جای نیروی کار انسان، سهم
سرمایه ثابت در مجموع سرمایه ثابت و متغییر سرمایهدار افزایش یافته و به جای آنکه
سرمایه آزاد شود، بیشتر و بیشتر مقد به شکلی شده است که نمیتواند با نیروی کار
مبادله شود. در نتیجه اتفاقی که میافتد آزادی سرمایه نیست، آزادی نیروی کار از
ابزار تولید است. تنها کاری که اقتصاددانان بورژوا کردهاند این است که بدیها را
با کلمات سبک کردهاند.(nominibus mollire
licet licet mala)"
( کارل
مارکس – سرمایه - فصل شش از جلد اول – بحث درباره
سرمایه ثابت – ترجمه حسن مرتضوی)
مارکس به ادامه
نظریات اینچنین بعد از سال 1803 نیز می پردازد و می نویسد: «... ژان باتيست سه مدعي
است که ارزش اضافي (بهره، سود و رانت) را از خدمات توليدي (services productifs) ناشي از وسايل
توليد (زمين، ابزارهاي كار، مادهي خام) در فرايند كار و از طريق ارزشهاي مصرفي آنها،
استنتاج ميكند. آقاي ويلهلم روشر، كه بهندرت فرصتي را براي روي كاغذ آوردنِ مديحهسراييهاي
بديع از دست ميدهد، نمونهي زير را ميآورد: «ژ. ب. سه (رساله، جلد اول، فصل 4) بهدرستي
خاطرنشان ميكند: ارزش توليدشده توسط كارخانهي روغنكشي، پس از كسر تمامي هزينهها،
چيز جديدي است، چيزي كاملاً متفاوت از كاري كه كارخانهي روغنكشي را ساخته است» (اثر
پيشگفته، يادداشت ص 82). كاملاً درست است! روغن توليد شده با كارخانهي روغنكشي در
حقيقت متفاوت از كاري است كه صرف ساختنِ كارخانه ميشود! مقصود آقاي روشر از «ارزش»،
اجناسي مانند «روغن» است زيرا روغن ارزش دارد، صرفنظر از اين واقعيت كه نفت خام «در
طبيعت» يافت ميشود، هر چند در «كميّتهاي» نسبتا اندك. وي با اشاره به همين مطلب ميگويد:
«طبيعت! بهزحمت ارزش مبادلهاي توليد ميكند.» [اثر پيشگفته، ص 79]. «طبيعتِ» آقاي
روشر و ارزش مبادلههايي كه توليد ميكند شبيه به باكرهي احمقي است كه اعتراف كرد
بچه دنيا آورده اما «بسيار كوچولو بود.» همين «آدم فاضل» (savant sérieux) دربارهي موضوع يادشده چنين ادامه ميدهد:
«مكتب ريكاردو ميكوشد تا سرمايه بهعنوان كار انباشتشده تحت تبعيّت كار قرار گيرد.
اين تلاش ماهرانه نيست (!) زيرا (!) در حقيقت صاحب سرمايه (!) بالاخره (!) كاري بيش
از صرفا خلق (؟) و حفظ (؟؟) همان ارزش (كدام ارزش؟) انجام داده است: يعني (؟!؟) پرهيز
از لذت بردن از آن انجام داده است، و در عوض به جاي آن مثلاً (!!!) خواستار بهره شده
است.» (اثر پيشگفته [ص 82]. نويسنده چقدر در اين «روش كالبدشناسي ـ روانشناسي» اقتصاد
سياسي كه يك «مطالبه» را به منبع ارزش تبديل ميكند، ماهرانه عمل كرده است!»
درباره عتیقه جات
رضا
انصاری در قسمتی از مقاله خود با عنوان «نانی که اسمیت در کاسه مارکس گذاشت» با
ارائه یک مثال به اثبات باطل بودن نظریه ارزش مبتنی بر کار میرود. او ابتدا سوال
میکند یک هواپیما گرانتر و ارزشمندتر است یا یک صندلی؟ و خیلی ساده پاسخ میدهد
هواپیما گرانتر و ارزشمندتر است. یعنی هواپیما از نظر ارزش و از نظر قیمت دارای
ارزش و قیمتی بیشتر از یک صندلی است. این مثال مناقشهای ایجاد نمیکند چرا که از
منظر مواد اولیه به کار رفته، تکنولوژی ساخت، میزان نیروی کار مورد استفاده قرار
گرفته و غیره، یک هواپیما نسبت به یک
صندلی:
1:
میزان بسیار زیادتری مواد اولیه(اعم از فلزات صنعتی و آلیاژها و مصنوعات پلاستیکی
و لاستیکی، مقادیری زیادتری رنگ و نوع خاص و گرانتری از رنگ، انبوهی از وسایل
روشنایی و راداری و ارتباطی و زیبایی و...، تجهیزات الکترونیکی و هیدرولیک و صدها
و هزاران قطعه و ماده اولیه دیگر) برای ساخته شدن احتیاج دارد.
2: تکنولوژی ساخت آن نیز بسیار پیچیده(یعنی زمان و
هزینه بسیار بیشتری برای دسترسی به آن تکنولوژی مصرف شده است)
3: تعداد زیادتری کارگر
در مجموع ساعات کار بسیار بیشتری برای تولید آن صرف کرده اند.
4:
ابزار آلات و ماشین آلات مورد نیاز برای ساخت آن بسیار بیشتر و گرانتر است. ساخت
یک قطعه کوچک از یک هواپیما شاید به یک دستگاه تراش سی.ان.سی یا یک کارگاه تولیدی
مخصوص احتیاج داشته باشد اما ساخت یک صندلی در صورت آماده بودن چوب، فقط به وسایلی
نظری میخ و اره و گیره و چکش و غیره نیاز دارد. برای جابهجایی قطعات بزرگ هواپیما
باید از جرثقیل استفاده کرد اما قطعات صندلی را با نیروی دست نیز میتوان جابهجا
کرد.
5:
سرمایه ثابت زیادی برای ایجاد مقدمات تولید هواپیما احتیاج است و مثلا اگر یک
صندلی در یک اتاق کوچک قابل ساخت است برای ساخت هواپیما باید دهها هزار متر مربع
زمین و انبار به عنوان محوطه ساخت و نگهداری ابزار ساخت و مواد تولید تدارک دیده
شود.
6:
ساخت یک کالای تکنولوژیک مانند هواپیما به مجموعه از دفترداران و حسابداران و
کارشناسان ایمنی، آتش نشان، آشپز، نظافتچی و غیره نیاز دارد در صورتی که برای ساخت
یک صندلی این مسائل همگی توسط یک نفر صورت میگیرد.
7:...
بعد از
این مثال که بدون توضیحات بالا بیان شده است، رضا انصاری میپرسد: «پس چرا قیمت
یک صندلی عتیقه از یک هواپیما بیشتر است؟» و از همین سوال و مثال نتیجه گرفته میشود
که ارزش یک امر ذهنی است و به امور عینی تولید ربطی ندارد!
قیمت
یک هواپیمای ایرباس A380 برابر 414 میلیون و 400 هزار دلار است. قیمت یک
بوئینگ 747-8 برابر با 351میلیون و چهارصد هزار دلار است. انواع دیگری از ایرباس و
بوئینگ با قیمتهای 200، 240، 279 و 300 میلیون دلار نیز وجود دارند.
نگاهی
به چند عتیقه گران قیمت و مثالی از یک ماده طبیعی:
_ سوپخوری Germain Royal ساخته شده در سال 1733 و با وزنی بیش از 13 کیلوگرم که به
قیمت 10.6 میلیون دلار قیمت دارد.
میزی
دستساز مربوط به سال 1760 که از یک کتابخانه و یک میز تحریر متصل به هم ساخته
شده است. این میز در سال 1989 به قیمت 12.4 میلیون دلار به فروش رفت.
_ یکی از
نمونههای آثار هنر اسلامی(تابلو مربوط به سال 1500 است) در سال 2011 به قیمت
12.5 میلیون دلار به فروش رفت.
_ یک
تاج که از الماس و جواهرات زیادی ساخته شده است و به دلیل صاحبان قبلیاش(اشرافیون
دانمارک، فرانسه و آلمان) بسیار بیشتر مورد توجه قرار گرفته بود در سال 2011 به
قیمت 12.7 میلیون دلار به فروش رفت.
_ یکی
از گرانترین عتیقههای کشور چین که در سال 2008 به قیمت 15 میلیون دلار به فروش
رفت. این ظرف مربوط به دوران مینگ (قرن 13 و 14) است و از طلای 18 عیار ساخته شده است.
_ جام میناگری شده که در میان سالهای
1736 و 1795 ساخته شده است. این عتیقه با قیمت 16.5 میلیون دلار، در سال 2010 به
یک خریدار نا معلوم فروخته شد.
_ شیپورهای قدیمی بیشتر در هنگام
آغاز جنگ استفاده میشدهاند. بسیاری از این شیپورها به صورت دستی را بر روی عاج
فیل میساختند. یک شیپور جنگی مربوط به قرن 11 میلادی در اسکاندیناوی، به قیمت 17
میلیون دلار به فروش رفت.
_ کتابی نوشته شده در سالها 1700 که
یادداشتهای درباره اختراعات و طرحهای لئوناردو داوینچی است. بیل گیتس توانست این
مجموعه را در سال 1994 به قیمت 30 میلیون دلار خریداری کند.
_ یکی
از بهترین آثار فرانسوی که تا به حال ساخته شده است. این کمد توسط 30 نفر در طول 6
سال ساخته شد. قیمت این اثر که در سال 2004 به فروش رفت 32 میلیون دلار است.
_ این ظرف بسیار زیبا با طرح دو ماهی به رنگای
قرمز و سفید و نقاشی منحصر به فرد که در ابتدای بررسی این اثر به نظر میآمد که
این عتیقه اصل نباشد و قیمت آن(با وجود همه زیبائیاش) هزار دلار برآورد شد اما پس
از بررسی دقیق، این ظرف توانست در حراجی سال 2010 به مبلغ 81 میلیون دلار دست یابد.
_ در سال 2010 تابلوی "برهنه. برگهای سبز و
بالاتنه" پابلو پیکاسو با فروش 106.5 میلیون دلار در یک حراجی به عنوان گرانترین
کار هنری شناخته شد.
_ یک نسخه از کار ادوارد مونش با عنوان "جیغ" در
سال 2009 به قیمت 120 میلیون دلار به فروش رفت.
_ در
سال 1386 نقش برجسته ای از تخت جمشید در حراج کریستی لندن به قیمت یک میلیون و صد
و هشتاد هزار و دویست و هشتاد و چهار دلار به فروش رفت. ابعاد این نقش 24 در 31
سانتیمتر است و سر سرباز هخامنشی را به همراه قسمتی از نیزه این سرباز نشان میدهد.
_ کاملا
بیربط به مثالهای بالا و صرفا برای یک مقایسه: در سال 1392 الماسی 59.6 قیراطی و بسیار
نادر موسوم به ستاره صورتی، در ژنو سوئیس، 60 میلیون دلار قیمتگذاری شد.(برای
روشن شده میزان خاص بودن این الماس میتوان به گفته دیوید بنت مدیر بخش اروپا-
خاورمیانه جواهرات در حراجی سادبیز بر روی سایت خبر آنلاین اشاره کرد که میگوید
قطعا ستاره صورتی یکی از ذخایر بزرگ کره زمین به صورت طبیعی است و کشف الماس صورتی
در وزن 5 قیراط نیز به ندرت صورت میگیرد، چه برسد به الماسی در ابعاد 59 قیراط که
بسیار نادر محسوب میشود.)
وقتی
صحبت از اثری است که در آن سنگهای طبیعی و گران قیمت به کار رفته یا ظرافتی در آن
هست که مثلا حاصل کار چند هنرمند در طول چندسال است(مانند کمدی که قدمت 300 ساله
دارد و حاصل کار 6 هنرمند و صنعتگر زمان خود در طول 10 سال است) هنوز به صورت
مستقیم با قواعد ارزش-کار مواجه هستیم. طلا(به صورت استخراجی اولیه یعنی به صورت
رگههای باز و نیازمند به پالایش فیزیکی و نه شیمیایی) و یا الماس، حاصل کار
طبیعت هستند که در اقتصاد مارکسیستی در کنار "کار" یکی از منابع زاینده
ثروت و تولید قرار دارند(چند وقت قبل یکی از پیروان مکتب شیکاگو به نام دکتر موسی
غنینژاد در ادعایی عجیب ادعا کرد که مارکس به نقش طبیعت در تولید ارزش توجهی
نکرده است. ادعایی که توسط یک دانشجوی مقطع لیسانس اقتصاد و با یک رجوع ساده به
آثار مارکس، نادرستی آن در کسری از ثانیه اثبات شد). اما برای تحلیل خرید و فروش عتیقه میتوان به
سراغ مثالهای دیگری رفت یا حتی از مثال عتیقه خارج شد و مثلا به فروش کاندوم
استفاده شده در اولین سکس فلان بازیگر هالیوود به قیمت مثلا 10 هزار دلار در یک
حراجی اشاره کرد. به فرض که روزی چنین حراجیای برپا شود و در آن تعدادی از افراد
به رقابت با یکدیگر پرداخته و این کاندوم را با چنین قیمت بالایی خریداری کنند، به
فرض که این قیمت ناشی از مطلوبیت این کاندوم استفاده شده برای تعدادی از افراد
باشد، چرا باید اصول نظام حاکم بر سیستم اقتصاد جهانی بر مطلوبیت فردی یک مشت آدم
روانی یا نادان تعیین شود؟ شاید مثالی که
من بیان کردهام کمی اغراق آمیز و سطحی جلوه کند اما مگر مثالهای مورد استفاده
مارژینالیستها همینقدر اغراق آمیز و سطحی نیست؟ آنها آب را مثال میزنند که در
کنار یک رودخانه با آبی تمیز و زلال پشیزی ارزش ندارد اما در کویر و برای کسی که
در حال مرگ در اثر تشنگی است از الماس هم گرانبهاتر است. این مثال با ترسیم یک
حالت استثنائی تلاش دارد احکامی را در مقیاس جهانی ثابت کند و این "روش"
همانقدر نادرست و مسخره است که کسی بگوید: «اگر یک نفر در کویر گرفتار شده و در آستانه
مرگ بر اثر تشنگی باشد حاضر است برای یک قمقمه آب همه ثروت خود را بدهد اما به محض
خوردن آب و سیراب شدن به صاحب قمقمه حمله کرده و برای پس گرفتن ثروتش او را خواهد
کشت؛ در نتیجه با این مثال ثابت میشود که نتیجه کمک به افراد درمانده، مرگِ فرد
یاری دهنده است به همین خاطر هیچ انسان عاقلی به یک فرد نیازمند کمک، نباید کمک
کند!» یک دستگاه منطقی یا یک روش فکری را شاید بتوان با مثال توضیح داد اما نمیتوان
با مثال درستی آن را ثابت نمود. ایراد اساسی نئوکلاسیکها این است که برای ایجاد
یک نظریه ارزش و ایجاد روابط اقتصادی و اجتماعی مبتنی بر آن، از مثالهای فرضی و
استثنائی نه به عنوان وسیله شرح و توضیح که به عنوان جزئی از نظام استدلالی خود
استفاده میکند. مارکس و انگلس این مشکل را با نیاکان اقتصاددانان لیبرال و راست
داشتهاند. آنان نیز بدون هیچ پیششرط و تاریخی، یک مثال را وسط میگذارند و شروع
به ساختن همهی دستگاه استدلالی خود بر مبنای این مثال میکنند.
شروع
بررسی روابط اقتصادی از یک «ماهیگیر تنها» یا «یک شکارچی» تنها یا «رابینسون کروزو
و بردهاش جمعه» در اقتصاد پیش از مارکس همان چیزی است که انگلس نام آن را «هبوط
معصومیتآمیز» مینامد. نظمی که بر مبنای یک مثال برپا شده باشد با زیر سوال رفتن
آن مثال به کلی زیر سوال میرود. ابزار ماهیگیر و شکارچی تنها از کجا آمدهاند؟
چرا روند اجتماعی منجر به ایجاد فکر و پروسه ساخت ابزار نادیده گرفته شده است؟
جمعه چطور برده رابینسونِ تنها است و روابط بردهدارانه چطور به جزیرهی متروکه او
پرتاب شده است؟ و...؟
به طور مثال انگلس در شاهکار
ارزشمند خود «آنتی دورینگ» در پاسخ به تعدادی از این دست سوالات که مارکس و خود او
آنها را در مقابل اقتصاددان پیش از خود میگذارند مطالبی را مطرح کرده و به نتایجی
یکسره متفاوت از آنان میرسد.
«مسئله قبلاً با هبوط معصومیت آمیزی که ضمن آن
روبینسون، جمعه(بومی سیاه پوست) را تحت انقیاد خود در آورده بود، ثابت شده است.
این یک عمل قهر آمیز و بنابراین یک مسئله سیاسی بود، و از آنجا که این بردگی نقطه
آغاز و اس و اساس تمام تاریخ تاکنون را تشکیل میدهد، و به گناهی کبیره آلوده است،
آنچنان که در واقع این امر در اعصار بعدی فقط تعدیل شده و بیشتر به اشکالی از وابستگی غیر مستقیم اقتصادی
تبدیل شده است و از آنجا که بر پایه این بردگی اولیه، کل مالکیت قهری که کماکان
معتبر مانده است قرار دارد، پس واضح است که باید همهی پدیده های اقتصادی را بر
اساس علل سیاسی یعنی قهر توضیح داد و آن کس هم که به این امر قانع نیست در خفا فرد
مرتجعی است. رابینسون چگونه میتواند از کار جمعه به نفع خود بهره برداری کند؟
پاسخ این است: تنها به این شیوه که جمعه با کار خود مقدار
آذوقه بیشتری از آنچه راینسون باید به او بدهد تا قادر به کار باشد، تولید میکند.
...حال
به سراغ دو مرد مورد نظرمان برویم. رابینسون به ضرب شمشیر جمعه را برده خود میکند.
ولی رابینسون برای اینکار به جز شمشیر به چیز دیگری هم احتیاج دارد. برای بردهدار
فقط داشتن برده کافی نیست. برای اینکه بتواند از برده استفاده کرد باید دو چیز در
اختیار داشت: اول کارافزاری که برده با آن کار کند و دوم افزار تامین معاش حداقل
او (نیاز حیاتی زندگی). بنابراین قبل از آنکه بردهداری امکان پذیر گردد باید
مرحله معینی از تولید فرا رسیده و درجه معینی از نابرابری در توزیع پیش آمده باشد،
و برای آنکه کار بردهگی شیوه تولیدی مسلط در کل جامعه گردد، افزایش هرچه بیشتر
تولید، بازرگانی و ثروت اندوزی لازم است. در جوامع اشتراکی عهد عتیق که با مالکیت
جمعی بر زمین همراه بود، بردهداری یا اصولا وجود نداشت یا اینکه نقش جنبی بازی میکرد.
در آغازین شهر دهقانی، یعنی روم نیز که همین گونه بود، ولی بر عکس وقتی روم یک
«شهر جهانی» شد و هرچه بیشتر املاک ایتالیا به دست یک طبقه متمول مالک که از نظر
تعداد در اقلیت کوچکی بود افتاد، آنگاه جمعیت برده گان نیز جانشین جمعیت دهقانی
شد...».
اما از
بحث اصلی در این قسمت دور نشویم. موضوع صحبت در این بخش، سوالی است درباره تقاوت
قیمت یک صندلی معمولی یا یک صندلی عتیقه که البته نویسنده مقاله سایت چراغ آزادی
به اشتباهی که ناشی از نوع نگاه نئوکلاسیکها به اقتصاد است آنرا به صورت عمومی
معادل تفاوت ارزش یک صندلی معمولی و ارزش یک صندلی عتیقه قرار داده است. این سوال
میتواند به صورت بسیار گویاتری به این شکلها مطرح شود که چرا قیمت بعضی کالاها
به صرف متعلق بودن به یک برند به ظاهر خارج از مناسبات نظریه ارزش-کار جلوه میکند؟
چرا به طور مثال قیمت گوشی آیفون بسیار بیشتر از ارزش مواد اولیه+ تکنولوژی ساخت+
نیروی کار + غیره، تعیین میشود؟ چرا بعضیها اشیا قدیمی را با قیمتهای نجومی
خریداری میکنند؟ و...؟
در
مورد کالاهای مربوط به یک برند خاص این اختلاف زیاد بین ارزش و قیمت ناشی از
انحصار تکنولوژی که ویژگی شیوه تولید کالایی سرمایهداری است. از تولید یک ماده
غذایی یا دارو گرفته تا قطعات صنعتی و ابزار نظامی، هنگامی که کشوری بتواند انحصار
تکنولوژیکی کشوری دیگر را در زمینه تولید آن محصول بشکند، در اغلب موارد فاصله
هزینه تولید در داخل یا هزینه واردات آن کالا بیش از سه یا ده برابر(یا بیشتر) است
که به خوبی نشان دهنده تحمیل قیمت بالا به کالا به دلیل وجود انحصار در تولید است.
مسئله بعدی مربوط به ایجاد نظام ارزشی توسط بازوهای تبلیغی-تربیتی نظام سرمایهداری
است که در کل تشکیل دهنده یک نوع سبک زندگی است. در این شیوه زندگی، مصرف بیشتر به
معنای جایگاه بالاتر در این نظام فرهنگی است. این مصرف میتواند شامل کیف و کفش و
لباس و لوازم آرایشی یا مواد غذایی یا خرید خدمات جراحی پلاستیک یا حتی مصرف فرهنگ
و تاریخ و هویت جمعی باشد. همچنین در عصر امپریالیسم، وجود فشار نظامی، ایجاد
نهادهای مالی و تجاری(همچون بانک جهانی، صندوق بین المللی پول و سازمان تجارت
جهانی) و غیره عامل بقا و تشدید انحصارات هستند.
گابریل
تارد در انتقاد به جامعهشناسی دورکیم، میگوید؛ مُد نشانهای از اشتیاق بیپایان
مردم برای تقلید از دیگران بود. توضیح و دلیلی برای پذیرفتن صفت «بی پایان» به
عنوان صفتی ذاتی برای وجود این اشتیاق وجود ندارد. همچنین نمیتوان کلمه «مردم» را
بی هیچ قید و توضیحی معادل کلیت جامعه قرار داد و وجود «اشتیاق بی پایان» را به
عنوان ویژگی ذاتی انسانها پذیرفت. اما وجود اشتیاق به تقلید در بین اقشار زیادی
از جوامع تحت هجمه ابزارهای تبلیغی نظام سرمایهداری انکارناپدیر است. تفاوت فاحش
قیمت با ارزش در نظام سرمایهداری که با اصول اقتصاد نئوکلاسیک خود را توجیه میکند
نه تنها اثبات نادرستی نظریه کار-ارزش مارکسی نیست که اثبات نوع نگرش مارکسیستی به
نظریه کار-ارزش است که با نوع نگرش اسمیت و ریکاردو به این نظریه اساسا متفاوت
است. ارزش در اندیشه کارل مارکس امری تمام اجتماعی است. ناشی و زاده روابط اجتماعی
است. فردی را در نظر بگیرید که دارای یک گوشی نوکیا یازده-دوصفر است و با همین
گوشی تمام احتیاجات لازمه خود در امر مکالمات تلفنی را تامین میکند اما بنا به
فشار روابط موجود با مثلا همکاران یا دستان خود برای فرار از نگاه تحقیرآمیز یا
رهایی از فشار روانی-تبلیغی محیط اجتماعی خود اقدام به خرید یک گوشی آیفون با قیمتی
گزاف میکند در حالی که به آن احتیاجی ندارد و ممکن است از بیشتر امکانات آن هرگز
استفاده نکند. یا جوانی را فرض کنید که برای او گوشی تلفن همراه تبدیل به چیزی
بیشتر از کالایی برای برقراری تماسهای تلفنی میشود و گوشی آیفون برای او تبدیل
به وسیلهای لازم برای ایجاد و برقراری ارتباط با جنبس مخالف و تامین نیازهای
عاطفی و جنسی بازنموده و معرفی میشود و او نیز به این تبلیغ، به این مد، به این
آموزه محیطی تن داده و واردات مناسبات مد میشود. این روند بعد از مدتی تاریخمند
شده و به عنوان فرهنگ مسلط خودش را نشان میدهد. حرکت بسیار نادرست و غیر منطقی
این است که بیماریهای اجتماعی ناشی از سیستم اقتصادی و اجتماعی سرمایهداری را به
عنوان وضعیتهای عادی و طبیعی در نظر بگیریم و ادعا کنیم نظریه کار-ارزش باید
هماهنگی خود را با این بیماریها و مشکلات اجتماعی و ازخودبیگانگیها به اثبات
برساند!
در
مورد قیمت بالای اشیای عتیقه که به صورت مکرر به عنوان مثالی استفاده میشود که نادرستی
نظریه کار-ارزش از آن مثال نتیجه گرفته میشود، مفهوم کلی انضمامی هگل توصیف بسیار
مناسبی است. فرد در فردیت محض خودش یک امر انتزاعی باقی میماند، او حتما باید
خودش را به یک کلیت پیوند بزند تا بتواند یک هویت انضمامی و واقعی کسب کند. کسی که
لوستر میخرد قصد استفاده از روشنایی و زیبائی آنرا دارد، کسی که ماده غذایی میخرد
قصد سیر کردن شکم خود را دارد، کسی که بلیط تئاتر میخرد قصد بهرهمندی از لذت
روانی آن را دارد، محققی که یک فسیل را میخرد قصد تحقیق و پژوهش روی آنرا دارد
اما کسی که به فرض جوراب سوراخ ناپلئون را به قیمت ده هزار دلار میخرد چه قصدی
دارد؟ به نظر میآید جوراب ناپلئون نه به طور مستقیم مصرف میشود (طرف آنرا به
عنوان جوراب برای پوشیدن نمیخرد) و نه به طور غیر مستقیم به تولید کالایی دیگر
منجر میشود. جوراب ناپائون نه زینت دارد نه کاربرد؛ در اینجا ما یک مفهوم بسیار
بسیار مهم آشنا میشویم که والتر بنیامین به ما داده است. مفهوم مورد استفاده والتر
بنیاین در این زمینه، مفهوم "هاله" است. او در مقاله اثر هنری در عصر
بازتولید پذیری تکنیکی این مفهوم را معرفی میکند. بنیامین میپرسد: سینما و عکس
چه چیزی به عالم هنر داده و چه چیزی از آن گرفته است؟ پاسخ او این است که تا پیش
از رشد صنعت و تکنیکهای بازتولید پذیری مثل عکاسی هر اثر هنری دارای یک ویژگی
ممتاز بود و آن هم "یکه" بودن است. برای دیدن یک نقاشی باید حتما آن را
در همان جایی میدیدیم که نقاش آن را کشیده است. مثلا نقاشی میکل انژ بر سقف کلیسا
را باید در همان کلیسا میدیدیم. «آن نقاشی آنجاست.» یک مجسمه یا
یک اثر معماری نیز دارای چنین وضعی بودند ولی در عصر بازتولید پذیری به این معصومیت اثر هنری
خیانت میکنند و آن را بارها و بارها تکثیر میکنند. یک عکس یا یک فیلم هیچ نسخه
اصلی و ارجینالی ندارد؛ یکسان هستند. در حوزه نقاشی ما میتوانیم اصل را از بدل
تشخیص دهیم ولی در سینما و عکاسی خیر؛ زیرا همه نسخهها یکسانند. ولی یکتا بودن
اثر هنری که در زمانهای قدیم همچون هالهای پیرامون اثر را گرفته چیست؟ و چه
اهمیتی دارد؟ در اینجا نگاه تاریخی بنیامین خود را نشان میدهد. از نظر والتر
بنیامین بر خلاف لوکاچ نمیتوان تاریخ را در ایده کلی هگلی که بیاتکا به جزئیات
صیرورت میکند، دید. تاریخ کجاست؟ از نظر لوکاچ تاریخ در یک سلسله مراتب استعلایی _در
آثار عالی هنری_ در مفاهیم محض خود را نشان میدهد ولی از دید والتر بنیامین تاریخ
آن چیزی است که به مرور و در اثر گذشت تاریخ بر تن اشیا مینشیند.
ما در
یک نقاشی اثر نور آفتاب را بر تخته داربست و کم رنگ شدن رنگها و لغزیدن دست نقاش
و همه و همه را میبینیم اما یک کشتی را در نظر بگیرید که در قعر اقیانوس مانده و
بعد از قرنها بیرون کشیده میشود. سراسر کشتی را آثاری از زنگ زنگی فلزات، باد
کردن چوب، چسبیدن گل لای و غیره فرا گرفته است. از دید والتر بنیانین این اثر هنری
است. چیزی که در خود تمام زمان را جمع کرده و نشان میدهد.
بنابراین
اثر هنری از نگاه والتر بنیامین واجد یک عنصر بسیار اساسی است و آن اینکه در خودش
تاریخ را حمل میکند. نکته بعدی اینکه این جوراب(جوراب سوراخ ناپلئون) به شکلی
ایماژیستی ناپلئون را احضار میکند.
ایماژیسم
یک مکتب هنری است که نیما هم بدان تعلق داشت. نیما میگوید «برای آنکه یک روستا را
توصیف کنی گفتن از درختها و آداب روستایی و محصولات و تعداد خانوار و اینها اهمیتی
ندارد. تو باید بتوانی لجن ته جوب آب را خوب توصیف کنی. آن وقت کل روستا احضار میشود.»
(نقل به مضمون)
یک شیء
وقتی تبدیل به اثر هنری یا تاریخی میشود، تداعی کننده تاریخ نهفته در خودش میشود.
جوراب سوراخ ناپلئون یک وضعیت کاملا انتزاعی را(داستانها و شهسواریها و سلطنت ناپلئون
را) از خلل جوراب ناپلئون تداعی میکند. ناپلئون در کتابها و یا در پرترههای نقاشی
پنهان شده اما یک چیز واقعی، یک چیز کوچک واقعی او را احضار میکند. جوراب
ناپلئون، یا یک جام در کلیسا که سنت پل از آن آب خورده و به عنوان شی مقدس نام
برده میشود، یا تربت کربلا همه از همین منطق روانی پیروی میکنند؛ یعنی یک جزء
انضمامی، کل آن فضای انتزاعی یا دست نایافتنی را گویی احضار میکند. این یک
مکانیسم روانی است که برای تبیین آن باید سراغ روانکاری رفت. (درباره نظریات هگل و بنیامین از راهنمایی فکری یک دوست
فیلسوف استفاده کردهام که به دلیل نداشتن اجازه از بیان نام او امتناع میکنم.)
مسئله را میتوان با استفاده از نظریات کارل مارکس از زوایای دیگری نیز نگریست. کران نیازهای جسمی انسان مشخص است:
_ اگر 24 ساعت طول مدت شبانهروز را تقسیم بر زمان لازم برای هضم معدهی پر یک
فرد کنیم، دفعات غذا خوردن او در یک شبانهروز مشخص شده و با ضرب این عدد در حجم
معده آن فرد می توانیم به حجم و وزن کل مقدار غذایی که آن فرد می تواند در طول یک
روز مصرف کند دست پیدا کنیم. البته بعد از آن باید این عدد را با توجه به زمان
استراحت و امور دیگر کاهش داده و تصحیح کنیم.
حجم معده یک سرمایهدار هرچقدر هم به مدد استثمار نیروی کار دیگران و در اثر
پرخوری، گشاد و جادار شده باشد باز هم حجمی مشخص دارد و اگر حتی به صورت عقده
وارانه از قیمتیترین غذاها(مانند خاویار، گوشت حیوانات در معرض انقراض، و غیره) پر
شود باز هم برای هضم آنها زمانی لازم است و از طریق حجم معده و زمان لازم برای هضم
غذا، توانایی خوردن یک فرد شکمباره به رغم تمایل خودش محدود خواهد شد. هزینه آن
نیز قابل محاسبه از طریق محاسبه مجموع قیمت مواد غذایی خریداری شده و هزینه نیروی
کار(خدمتکار، آشپز) و وسایل کار(گاز، یخچال، فر، ماهیتابه و قابلمه و کارد و ...)
و قیمت انرژی لازم برای استفاده از ابزار(برق، گاز و ...) است.
_ به صورت میانگین هر بار عمل سکس برای هر فرد خاص، مدتی معلوم دارد. میتوان
طول مدت یک روز را از ساعت لازم برای خوردن و دستشوئی رفتن و خوابیدن و کارهای دیگر
کم کرد و بعد زمان باقیمانده را به زمان لازم برای هر بار رسیدن به اورگاسم تقسیم
کرد و در نتیجه تعداد سکس مشخص میشود. همچنین اگر ملاک ما برای پرداختن به تنفروشی،
ملاکهای لیبرالی _یعنی آزادی خرید و فروش سکس و روسپیگری و غیره _ باشد؛
هزینه این تعداد سکسهای ممکن در یک روز
مساوی میشود با آن تعداد، ضرب در قیمت آن "کالا" در "بازار آزاد"!
درباره خودرو، لباس، لوازم آرایش، لباس، وسایل ورزشی و...و...و چیزهای دیگر
نیز این کرانها وجود دارد. مصرف همه اینها در افسارگسیختهترین حالات
ازخودبیگانگی نیز حد و مرزی دارند. اما وقتی در اثر تضاد سرمایه با کار(یعنی تقابل
سرمایهداران با فروشندگان نیروی کار)، جهان در سیستم سرمایهدرای به دو بخش 99
درصدی و یک درصدی تقسیم شده است و یک درصد
جمعیت جهان صاحب نیمی از تمام ثروت موجود بر روی کره زمین هستند(یعنی هفتاد میلیون نفر، نیمی از مجموع ثروت
هفت میلیارد نفر جمعیت روزی کره زمین را در اختیار دارند)؛ در نتیجه آن 1 درصد
مجبور است به زندگی تهی و پوچ خود بهایی از فرهنگ و هنر و اصالت بدهد و حوزههای
به وجود بیاورد که در آن حوزهها بتواند هرچند به صورت دروغین، هویتی برای پر کردن
خلا موجود در خود دست و پا کند.
شرایط تحمیل شده از سوی نظام سرمایهداری گرچه آفریدهی جامعه است اما تلاش میشود
که به نظر طبیعی جلوه کنند یعنی که افراد آدمی بر آنها نظارتی ندارند و محدودیت
افراد که در مناسبات قبلی(فئودالی و غیره) «محدودیت شخص به شخص بود اکنون در
مناسبات سرمایه داری به محدودیت عینی فرد تحت سلطهی مناسباتی مستقل و خودسامان
تبدیل میشود»(کارل مارکس - گروندریسه(. در حالی که فرد در این نظام
توانایی غلبه بر تعیینات و محدودیتهای شخصیاش را ندارد ادعا میشود که میتواند
بر روابط خارجی تحمیل شده به او آزاد شده و با بردن بلیط بخت آزمایی و یا تبدیل
شدن به یک استیو جابز جدید، تمامی قیدها را از خود برهاند. احمقانهتر اینکه این
"مثال" تبدیل به دلیلی برای "طبیعی" بودن روابط نظام فعلی و
"برابر" بودن افراد در نظام سرمایهداری معرفی میشود. هابز عبارت
مناسبی برای توصیف این وضعیت دارد: این وضعیت "جنگ همه علیه همه
است(lellum omniom contra
omnes)".
در درجه اول مهمترین دغدغه برای یک
درصدیهای جهان، حفظ وضعیت موجود است. وضعیتی که بازتولید کننده سیستم موجود
باشد در نتیجه باید راهی برای هدر دادن "انباشت" حاصل از شیوه تولید
سرمایه داری یافت شود تا "اندوختههای انباشت شده" راهی برای قرار گرفتن
در خدمت جامعه و 99 درصدیها پیدا نکرده و چرخه حماقت سرمایهداران به مسیر خود
ادامه دهد. حتی با مصرف 30 درصد از مجموع «همه کالاهای مصرفیای که در جهان تولید
میشود» توسط جمیعت آمریکا(315 میلیون نفر) نیز انباشت عظیم سرمایهداری در مقیاس
جهانی قابل حیف و میل نیست بنابراین قمار(ریسک و خرید و فروش ریسک) به صورت رسمی
وارد اقتصاد شده، مقداری زیادی از ثروت تولید شده توسط مردم توسط دولتها صرف خرید
اسلحه و تقویت نیروی نظامی میشود، در رقابت درونی طبقه سرمایهدار قدرتهای
سرمایهداری در سطح جهان جنگهایی به راه میافتد تا از یکسو سودآوری سرمایهها
درگیر با صنایع اسلحه سازی افزایش یابد و از سوی دیگر لزوم استیلای نظام
امنیتی-پلیسی در کشورهای مختلف به اثبات برسد و غیره. نتیجه غیرقابل انکار و غیر
قابل پیشگیری این روند، متمرکز و متراکم شدن بیشتر سرمایه و تقویت و تشدید بیشتر
انحصارات است.
در درجه دوم "خرج کردن" و "مصرف کردن همه چیز" تبدیل به
یک نظام ارزشگذاری برای طبقهبندی افراد درون اجتماع میشود. مصرف هنر، مصرف
تاریخ، مصرف فرهنگ، مصرف گذشته و غیره نیز به اندازه مصرف در حوزه نیازهای جسمی
حائز اهمیت میشود اما با ارزش و قیمتی بسیار بالاتر از آنکه در دسترس عموم جامعه
قرار بگیرد.
نکته بعدی اینکه در کشورهایی که قوانین اجازه برپائی موزههای خصوصی را میدهد
یا موزهها و اماکن توریستی به دست پیمانکاران خصوصی اداره میشود، خرید آثار
هنری و تاریخی به قصد جذب توریست صورت گرفته و از طریق آنها درآمدهای نجومی برای
این مجموعهها و سهمی بزرگ از درآمد عمومی یک کشور(از طریق صدور روادید، هزینه ای
که توریستها برای حمل و نقل و اسکان، غذا خوردن و غیره در آن کشور هزینه میکنند
که هم سبب رونق اقتصاد آن کشور و هم سبب بالا رفتن سهم مالیات دولتها میشود)
ایجاد میشود. اگر به فهرست عتیقههای گران قیمتی که در ابتدای این بخش به آن
اشاره شد نگاهی دوباره بیاندازید متوجه خواهید شد که اثری متعلق به یک دوره تاریخی
کهن، قیمتی بیشتر از یک اثر هنری دارد و یک اثر هنری با میزان کار بیشتر و پیچیدهتر(مثال
کمدی که توسط 30 نفر در طول 6 سال ساخته شده است) از یک اثر صرفا تاریخی اما با
عمر نه چندان زیاد، گرانتر است. با اضافه کردن هر قطعهای منحصر به فرد از دوره زمانی
خاص میتوان بر شهرت مجموعهها و موزهها افزود و توریستها و بینندگان بیشتری را
جذب کرد و به مجموعه اقتصاد مرتبط با آن(هتلداری، رستورانداری، حمل و نقل،سوغات
و صنایع دستی و ...) سرعت گردش بیشتر و در نتیجه سرعت بیشتری به استفاده از سرمایه
متغییر و در نتیجه سرعت بیشتری به چرخه استحصال ارزش اضافی(سود) داد.
همچنین میتوان خرید و فروش آثار هنری و تاریخی را به عنوان یک نوع
"ابزار ذخیره سازی" ثروت در نظر گرفت. حجم 30 میلیون دلار طلا یا دلار
بیشتر است یا یک تابلو؟ در حجمی کمتر میتوان یک "اعتبارِ ایجاد شده از نظام
ارزشی سیستم سرمایهداری" را همزمان به عنوانی یک اندوخته و یک وسیله زینتی و
نشانهای برای فرهنگ دوستی و غیره استفاده کرد.
نکته آخر اینکه خرید و فروش آثار هنری به صورت غیر قابل انکاری به "قاچاق
مواد مخدر"، "قاچاق اعضای بدن"، "قاچاق زنان و دختران"،
" پولهای دزدی" و غیره گره خورده است. خرید و فروش عتیقه روشی برای
"پول شوئی" است. البته با وقاحتی که ما از راستهای وطنی سراغ داریم
بعدی نیست که بگویند: «دولت حق دخالت در امر مبارزه با مواد مخدر و سلاح و انسان
را ندارد و دست نامرئی بازار خودش باید این مسائل را کنترل کند»! موضع پیروان مکتب
شیکاگو که همکاری و حمایت آنان از رژیمهای نظامی حاصل از کودتا رسمی، علنی و
اثبات شده است(برای مثال میلتون فریدمن) قاعدتا هیچ دلیل منطقی برای عدم حمایت از
تجارت کثیف(انسان، مواد مخدر و ...) ندارند.
خرید و فروش بعضی چیزها
ریشه در دخالتهای دولتها و ملیگرایی دارد. مثلا اثری با عنوان "رختخواب
من" که شامل رختخوابی به هم ریخته و آشغالهای کف اتاقی پر از بطریهای خالی
ودکا، ته سیگار و کاندوم است به قیمت بیش از دو میلیون پوند خریداری میشود و بیبیسی
آنرا « یکی از آثار کلیدی و مهم جنبش هنرمندان جوان بریتانیایی» معرفی میکند.
درست مانند دیوید بکهام که انگلیسیها تلاش دارند هر طور شده است برای او جایگاهی
بین مارادونا و پله درست کنند. این ویژگی قدرتهای افول کرده است ولی مکانیسمی
مشابه در کشورهایی که در معیارهای مسلط جهان خود را تهی و خالی از فرهنگ و تاریخ
می بینند نیز وجود دارد. هجوم شیوخ کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس و خرید انبوه
آثار هنری ایرانی و غیر ایرانی بعد دیگری از تلاش برای کسب جایگاه بالاتر از طریق
مصرف بیشتر است.
در آخر میتوان رندانه این سوال را مطرح کرد که در چهارچوب فکری مطلوبیتگرایی
دقیقا چرا و به چه دلیلی کران مطلوبیت یک عتیقه_ی با عمر زیر 500 سال _ به کران مطلوبیت یک هواپیما نرسیده
است؟!
در عین حال قیمت بالای یک صندلی 100 ساله نسبت به یک صندلی یک ساله با وجود
آنکه بازگو کنند مسئلهای در بین جمعیت یک درصدی جهان است را نشانهای از طنزی تلخ
دانست. سرمایهداری با جهان ما چه کرده است که هر چیزی وابستگیای با گذشته داشته
باشد دارای ارزش بیشتری محسوب میشود؟ و بیش از زمان حال بهادار شده است؟
«انسانها
در تولید اجتماعی زندگیشان وارد روابط معین، ضروری و مستقل از اراده خویش میگردند...
مجموعه این روابط، ساختار اقتصادی جامعه و
پایه مشخصی که روبنای حقوقی و سیاسی بر مبنای آن قرار میگیرد را تشکیل میدهند...».
کارل مارکس
کارل مارکس
ضمیمه
1:
کپی
متن کامل مقاله مورد نقد قرار گرفته
نانی
که آدام اسمیت در کاسۀ کارل مارکس گذاشت
رضا
انصاری - دوشنبه، ۹م اردیبهشت، ۱۳۹۲
چرا
ارزشِ یک هواپیمایِ جت از ارزشِ یک صندلی بیشتر است؟ یک توضیحِ ظاهراً بدیهی این
است که ارزشِ یک هواپیمایِ جت بیشتر از ارزشِ یک صندلی است، چون منابعِ بیشتری در
ساختِ آن صرف شده است؛ ساختِ هواپیمایِ جت هم منابعِ فیزیکیِ بیشتری برده است، و
هم نیرویِ کارِ بیشتر. میتوان با دست لمس کرد و به عینه دید که هواپیمایِ جت بزرگتر
از صندلی است؛ میتوان تک تکِ پیچ و مهرههایِ هواپیمایِ جت را شمرد؛ میتوان همۀ
آلومینومِ بهکار رفته در آن را وزن کرد و سختیاش را سنجید؛ میتوان تایرهایِ آن
را لمس کرد و مقاومت حرارتیشان را اندازه گرفت، میتوان شمارِ روزهایی را که آدمهایِ
واقعی بر رویِ آن کار کرده اند، شمرد. هر آنچه که در ساختِ هواپیمایِ جت استفاده
شده است ملموس و عینی است و خصوصیاتِ فیزیکی دارد.آن اجزا و خصوصیاتشان زاییده
خیالِ ما نیستند؛ ذهنی نیستند؛ مادی اند. بنا به توضیحِ ظاهراً بدیهی ارزشِ همین
منابعِ فیزیکی که در ساختِ هواپیمایِ جت صرف شده است – که از منابعِ صرف شده در
ساختِ صندلی بیشتر است- ارزشِ آن را هم تعیین میکند.
این
توضیحِ ظاهراً بدیهی برایِ ارزش در نظرِ آدام اسمیت، بنیانگذارِ علمِ اقتصاد،
نیز به قدرِ کافی مقبول بود. آدام اسمیت مینویسد: «ارزشِ هر چیزی برایِ صاحبش، چه
وقتی میخواهد که آن را مصرف کند، و چه وقتی که میخواهد آن را با چیزِ دیگر
مبادله کند، آن میزان رنج و زحمتی است که میتواند با استخدامِ نیرویِ کارِ دیگران
در مقابلِ آن صرفهجویی کند.» یا در جایِ دیگر میگوید: «ارزشِ هر کالا … برایِ دارندۀ
آن [که میخواهد آن کالا را مبادله کند]، برابر است با مقدار کاری که صاحبِ کالا
میتواند با آن بخرد. از اینرو، کار معیارِ حقیقیِ ارزشِ مبادلهایِ همۀ کالاها
است.»
کارل
مارکس نظریۀ اقتصادی و بخشِ اعظمِ نظریۀ سیاسیاش را بر نظریۀ ارزشِ مبتنی بر کار
بنا نهاد. نظریۀ ارزشِ مبتنی بر کارِ مارکس صریحتر از نظریۀ اسمیت بود، اما این
نظریه نانی بود که اسمیت در کاسۀ او گذاشته بود.
اینکه
ارزشِ هر چیز ناشی از نیرویِ کاری است که در آن صرف شده است، یک نتیجۀ مستقیم و
منطقاً درست دارد و آن اینکه این ارزش متعلق به تولیدکنندۀ آن یعنی همان نیرویِ
کار است، و هر مقدار از این ارزش را که صاحبِ سرمایه بردارد، چیزی است که از کارگر
استثمار کرده است. این نتیجۀ مستقیمِ را مارکس از نظریۀ ارزشِ مبتنی بر کار گرفت.
اینگونه هر یک ریال سودِ بیشترِ صاحبِ سرمایه معادلِ یک ریال دستمزدِ کمتر برایِ
نیرویِ کار است، و از این رو کارگر و سرمایهدار با هم در یک نزاعِ دائم و سازشناپذیر
اند، نزاعی که –به پیشگوییِ مارکس- به علتِ قدرتِ افزونترِ کارگران به پیروزیِ
نهاییِ آنها میانجامید، و برقراریِ حکومتِ اشتراکیِ پرولتاریا.
اما
آیا اینگونه است که مصرف میکنیم با این هدف که کار کنیم، یا کار میکنیم با این
هدف که مصرف کنیم؟ آیا هر روز نان میخوریم تا فردا به سرِ کار برویم، و بعد فردا
کار میکنیم تا بتوانیم نان بخوریم، تا بعد بتوانیم پسفردا دوباره سرِ کار برویم،
یا نان میخوریم، چون میخواهیم نان بخوریم؟
اما
اگر منابعِ صرفشده در صندلی ارزشِ آن را تعیین میکند، چگونه است که یک صندلی بعد
از پنج سال و ده سال که مستهلک میشود ارزشش کم میشود، اما بعد از چند ده سال
ارزشش شروع به افزایش میکند، و صندلیِ دویستسالۀ عتیقه ارزشِ نجومی مییابد؟ در این
دویست سال نیرویِ کارِ بیشتری صرفِ این صندلی نشده است. پس صندلیِ عتیقه ارزشِ
افزونشدهاش را از کجا آورده است؟ یا اگر ارزشِ هر چیزی ذاتیِ همان چیز است، در
آن تجسد و عینیت یافته است، آن وقت چرا اصلاً دست به مبادله میزنیم؟ چرا من چیزی
با ارزشِ بیشتر از صد واحد را به تو بدهم تا تو چیزی با ارزشِ صد واحد به من بدهی،
یا چرا تو چیزی به ارزشِ کمتر از صد واحد بگیری و چیزی به ارزشِ صد واحد به من
بدهی؟ یا اگر هر کدام چیزی داریم که ارزشِ برابرِ صد واحد دارد، آنگاه اصلاً چه
انگیزهای داریم که آن دو را مبادله کنیم؟
هر
کالایی یک چرخۀ تولید دارد. مثلاً برایِ تولیدِ نان زمینی لازم است و آهنی تا بعد
بیلی شود، تا بعد زمینی شخم زده شود، تا بعد گندمی کاشته شود، تا بعد با داسی
گندمی درو شود، تا بعد با سنگِ آسیایی گندمی آرد شود، تا بعد در تنوری خمیری نان
شود. همۀ این مراحل توسطِ نیرویِ کار انجام میشود، و بینِ همۀ این مراحل در چرخۀ
تولید ترتیبِ زمانی وجود دارد؛ همچنانکه علت بر معلول تقدمِ زمانی دارد. هدف
تولیدِ نان است و سنگِ آسیا وسیلهای برای رسیدن به این هدف. ارزشِ نان که هدفِ
تولید بوده است در نظر آدام اسمیت و کارل مارکس ارزشِ کلِ نیرویِ کاری است که طیِ
مراحلِ مختلفِ چرخۀ تولید صرفِ وسایلِ رسیدن به آن شده است. به عبارتِ دیگر، در
نظرِ اسمیت و مارکس، ارزشِ وسیله ارزشِ هدف را تعیین میکند، و این نیرویِ کار است
که منشأ ارزشمندیِ همۀ این وسایل (ابزارِ تولید) و نتیجتاً همۀ اهداف (کالاهایِ
مصرفیِ نهایی) است.
ارزش
از هدف به وسیله جریان مییابد، از معلول به علت، از کالایِ مصرفی به منابعِ طبیعی
و نیرویِ کار، و نه همجهت با ترتیب و تقدمِ زمانی در چرخۀ تولید از وسیله به هدف
از علت به معلول، از منابعِ طبیعی و نیرویِ کار به کالایِ مصرفی.
اما
آیا اینگونه است که مصرف میکنیم با این هدف که کار کنیم، یا کار میکنیم با این
هدف که مصرف کنیم؟ آیا هر روز نان میخوریم تا فردا به سرِ کار برویم، و بعد فردا
کار میکنیم تا بتوانیم نان بخوریم، تا بعد بتوانیم پسفردا دوباره سرِ کار برویم،
یا نان میخوریم، چون میخواهیم نان بخوریم؟
اگر
انسانی نبود که به نان ارزش بگذارد، نه زمینی ارزش داشت، نه گندمی، و نه سنگِ
آسیایی. نه تنها نان که کالایِ مصرفیِ نهایی است ارزشش را از ذهنِ مصرفکنندۀ خود
میگیرد، بلکه همۀ ابزارهایِ واسطهایِ در فرآیندِ تولید نیز ارزشِ خود را از
ارزشِ کالایِ نهایی در ذهنِ مصرفکننده میگیرند. آرد ارزش دارد چون مصرفکنندۀ
نهایی به نان ارزش میگذارد؛ گندم ارزش دارد، چون آرد ارزش دارد، چون نان ارزش
دارد؛ سنگِ آسیا ارزش دارد، چون آرد ارزش دارد، چون نان ارزش دارد. و به همین قیاس
زمین ارزش دارد چون گندم ارزش دارد، چون آرد ارزش دارد، چون نان ارزش دارد.
ارزش
از هدف به وسیله جریان مییابد، از معلول به علت، از کالایِ مصرفی به منابعِ طبیعی
و نیرویِ کار، و نه همجهت با ترتیب و تقدمِ زمانی در چرخۀ تولید از وسیله به هدف
از علت به معلول، از منابعِ طبیعی و نیرویِ کار به کالایِ مصرفی.
کالاها
اعم از مصرفی وسرمایهای ارزش ندارند چون کار صرفِ تولیدِ آنها شده است؛ برعکس،
در تولیدِ آنها کار صرف شده است چون انتظار بوده است که ارزش داشته باشند. اگر
انسانی با ذهنِ ارزشگذار مصرفِ نان را بیشتر بخواهد، ارزشِ سنگِ آسیا هم بالاتر
میرود؛ در مقابل، اگر انسانی با ذهنِ ارزشگذار نمیبود، سنگِ آسیا سنگ نتراشیدهای
در گوشهای در طبیعت میبود، بیهیچ ارزشی.
کالاها
اعم از مصرفی و سرمایهای ارزش ندارند چون کار صرفِ تولیدِ آنها شده است؛ برعکس،
در تولیدِ آنها کار صرف شده است چون انتظار بوده است که ارزش داشته باشند.
نظریۀ
ارزشِ ذهنی که در تاریخِ اندیشۀ اقتصادی انقلابِ مارجینال هم خوانده میشود توسطِ
ویلیام جِونز در انگلیس (۱۸۶۲)، کارل منگر در اتریش (۱۸۷۱) و لئو والرا در سوئیس
(۱۸۷۴) مستقل از هم و تقریباً همزمان با هم در نیمۀ دومِ قرنِ نوزدهم ارائه شد و
چونان انقلابِ کوپرنیکی درکِ ما را دگرگون کرد، و کسی نمیداند که آیا مارکس هر یک
از آن سه نوشته منجر به انقلابِ مارجینال را خوانده بود یا نه.
اینکه
در یک مبادلۀ آزادانه سودِ یک طرف زیانِ دیگری است، اینکه هر چیز که کارِ بیشتر
ببرد ارزشمندتر است، اینکه بینِ سرمایهدار و کارگر نزاعِ دائم در جریان است،
همانقدر بدیهیاند که گردشِ خورشید به دورِ زمین.
در
پرتوِ این نظریۀ جدید، در فهمِ این دچارِ مشکل نیستیم که چرا صندلیِ عتیقۀ دویستساله
ارزشی بیشتر از صندلیِ مشابهِ نو دارد. میتوانیم بفهمیم که یک سنگِ آسیایِ قدیمی
که در قرنِ بیستویکم دیگر هیچ کارکردِ تولیدی ندارد، میتواند یک قطعۀ ارزشمند در
گوشۀ یک موزه باشد، فراتر از ارزشِ زحمتی که برایِ تولیدِ آن صرف شده است (روایتِ
مارکس از نظریۀ ارزش مبتنی بر کار)، یا زحمتی که برایِ بازتولیدِ آن باید کشیده
شود (روایتِ آدام اسمیت از نظریۀ ارزش مبتنی بر کار). ذهنِ مصرفکننده، هر چه که
هست، چنان ارزشی میگذارد. میتوانیم به روشنی درک کنیم که چرا مبادله میکنیم.
اگر من اسبی دارم و به شیر و پنیر ارزشی بیش از سواری میگذارم، و تو گاوی داری و
سواری را بیش از شیر و پنیر ارزش میگذاری، من و تو اسب و گاو را با هم مبادله میکنیم،
و هر دو ارزشِ بیشتری کسب میکنیم. وقتی هر مبادلۀ آزادانه یک بازی با جمعِ مثبت
است و نه جمعِ صفر، آنگاه مفهومِ استثمار در فهمِ ما از مبادلاتِ آزادانهمان با
یکدیگر جایی نمییابد.
هر روز
خورشید از شرق طلوع میکند و در غرب غروب میکند. برایِ هر ناظرِ ساکنِ زمین،
ناآگاه از کشفِ کوپرنیک که هر روز زمین یک بار به دورِ محورِ خود میچرخد، طبیعیتر
از این نیست که به اشتباه بگوید این خورشید است که به دورِ زمین میگردد، و چه چیز
بدیهیتر از این.
اینکه
در یک مبادلۀ آزادانه سودِ یک طرف زیانِ دیگری است، اینکه هر چیز که کارِ بیشتر
ببرد ارزشمندتر است، اینکه بینِ سرمایهدار و کارگر نزاعِ دائم در جریان است،
همانقدر بدیهیاند که گردشِ خورشید به دورِ زمین. عقلِ معاشِ ظاهربین خیلی
سودمند است، اما گاهی فریب میدهد.
( توضیح رضا انصاری: بخشِ عمدهای از استدلالها و تعبیرها در
این نوشته از یک سخنرانیِ ویلیام لا در بنیاد آموزشِ اقتصادی برگرفته شده است: http://vimeo.com/4353750)
___________________________
لینک این مقاله در صفحات دیگر:
http://www.hafteh.de/?p=84378
http://www.lajvar.se/1393/10/07/31426/
https://tabaqe.com/?p=2672
http://rahekargar1358.wordpress.com/2014/12/28/mary-3469/
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=64357
___________________________
لینک این مقاله در صفحات دیگر:
http://www.hafteh.de/?p=84378
http://www.lajvar.se/1393/10/07/31426/
https://tabaqe.com/?p=2672
http://rahekargar1358.wordpress.com/2014/12/28/mary-3469/
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=64357