رقص زندگی در ایران
مصاحبه کننده: مینا خانلرزاده
عابد توانچه، از فعالهای سرشناس چپگرا است. رک و صریح نظرش را بیان میکند و از سانسور حرفهایش بیزار است. روحیهای سرکش و دوستداشتنی دارد. دانشجوی دانشگاه پلیتکنیک بوده که بهدلیل فعالیتهای سیاسیاش از تحصیل محروم شده است. او البته این محرومیت را سبب خیر میداند چراکه فرصت کافی یافته تا در زمینههای مورد علاقهاش مطالعه کند. عاشق موسیقی کردی و آذری است.
وی تا به امروز، چندینبار توسط اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات دستگیر شده و سال ۸۷ در حکمی از طرف دادگاه انقلاب به اتهام اقدام علیه امنیت ملی یک سال در زندان اراک زندانی بوده است.
در زندان نگران مادرش بوده و تا به امروز هم نگران سوختنها و ساختنهای مادرش است. خودش میگوید: «بعضیوقتها شبها بعد از خاموشی در زندان با خودم فکر میکردم که آیا یکبار صورتش را با محبت نگاه کردهام؟ جوابش تنها کوبیدن سر به دیوار بود.»
عابد در دیماه سال ۱۳۸۸ دوباره توسط دادگاه انقلاب به یکسال حبس تعزیری محکوم شده است اما بهدلیل روند غیر قانونی صدور حکم تا به امروز آن را نپذیرفته و از قاضی پروندهی خود در دادسرای انتظامی قضات شکایت کرده است.
این شکایت او را با مشکلات زیادی مواجه کرده است. حکم مصادرهی منزل پدر و مادر عابد بهعنوان وثیقهی پروندهاش یکی از این مشکلات است. آخرینبار روز شنبه، چهارم اردیبهشت، ماموران با ورود به منزل پدر و مادر عابد، قصد پلمپ کردن آنجا را داشتند. با عابد گفتوگویی کردهام که در زیر میخوانید.
***
سوال: ممکن است ابتدا از شرایط این روزهای خودت بگویی و اینکه چرا چندماه پیش مامورین قصد پلمپ کردن خانهی پدر و مادرت در اراک را داشتند؟ حدوداً دو سال پیش هم پیگیری خانوادهات برای آزادی تو منجر به بازداشت پدرت شد. ممکن است توضیح بدهی اصلاً به چه جرمی تو را دستگیر کردند و چرا بهدلیل پیگیری وضعیت تو، پدرت دستگیر شد؟ تاثیر این اتفاقها روی روحیهات، زندگی شخصیات، تحصیلت در دانشگاه و خانوادهات چه بوده است؟
_ مرا از دانشگاه اخراج کردند. دانشگاه برای من قسمتی از راه بود. هدف نبود. هیچکدام از اعضای خانوادهام برایم مهم نیستند بهجز مادرم. این زندگی من است و آن را برای هیچ انسانی در روی زمین تغییر نمیدهم. من با استانداردهای دیگران، با بایدها و نبایدهای دیگران زندگی نمیکنم. اما مادر انسان دیگری نیست. مادر، مادر است. مادر برای من یعنی همهچیز. بهخاطر من میسوزد و میسازد و من هم هرچه که می کنم جز شرمندگی چیزی در برابرش ندارم. بعضیوقتها شبها بعد از خاموشی در زندان با خودم فکر میکردم که آیا یکبار صورتش را با محبت نگاه کردهام؟ جوابش تنها کوبیدن سر به دیوار بود.
من در این دنیا مدیون هیچکس و هیچچیزی نیستم جز تفسیرها. مادر تفسیری ورای همهی تفسیرهاست.
در اراک فقط دو شعبهی دادگاه انقلاب وجود دارد که کارشان رسیدگی به جرایم مواد مخدر است. با یکی از آنها تاکنون برخوردی نداشتهام، اما قاضی شعبهی اول دادگاه انقلاب (عمران عزیزی) همان کسی است که حکم هشتماه حبس تعزیری قبلی را صادر کرد و اینبار هم حکم یک سال حبس تعزیری صادر کرده است. ایشان متاسفانه اطلاعی دربارهی مسائل سیاسی ندارند. بهنظر میرسد تسلیم ارادهی نهادهای امنیتی است. گرچه روی کاغذ این نهادهای امنیتی هستند که باید تسلیم ارادهی قضات باشند.
من مدتهاست بهدلیل رفتارهای کودکانهی قضات و نهادهای امنیتی این شهرستان در تهران زندگی میکنم تا مجبور نباشم با کسانی بحث کنم که به «وبلاگ» میگویند «وبلاک»، سوسیالیستها را جاسوس سازمان سیا میدانند، و مصاحبه با نشریهی اشپیگل را «ارتباط با کشور صهیونیستی آلمان» و ... اما بههرحال بهقول یکی از زندانبانهای بازداشتگاه ویژهی اطلاعات اراک: «این بچهها چندماهی که عملیات نداشته باشند کمی جوگیر میشوند، شما که دانشجو بودی و میفهمی به دل نگیر کارهای اینها را...»
من بارها در دادگاههای انقلاب تهران بهعنوان متهم حضور داشتهام. همین قاضی پیر عباس (ریاست شعبهی ۲۶) که وکلا میگویند حکم اعدامهای اهواز را صادر کرده است با ما اینطور رفتار نمیکرد که قضات در شهرستانها رفتار میکنند. در تهران حداقل ظاهر را حفظ میکنند. در اراک قاضی شعبهی یک دادگاه انقلاب حکم دادگاه بدوی را بدون ابلاغ به من یا دکتر ناصر زرافشان (وکیل مدافع پرونده) به طور مستقیم به اجرای احکام دادگستری ارسال کردهاند.
ما نه حکم را دیدهایم و نه فرصت تجدید نظرخواهی پیدا کردیم. دکتر زرافشان هم از قاضی پرونده در دادسرای انتظامی قضات اعلام شکایت کردند که پروسهای زمانبر است. نتیجه این که حالا دادگستری اراک با چنگ و دندان سعی دارد بههر نحو ممکن خانهی پدر و مادرم را بهعنوان وثیقه مصادره کند. این وضع بیشتر از هشتماه است که ادامه دارد و من هم آوارهی اینجا و آنجا تا این شکایت به نتیجه برسد.
البته این را هم بگویم که برعکس ادارهی کل اطلاعات شهر اراک و قضات دادگاه انقلاب، دادستان سابق (زمان رسیدگی به پرونده) این شهر آقای خاقانی و دادیار شعبهی پنج (دادیار پرونده) رفتار محترمانه و انسانیای داشتند.
سوال: تو دانشجوی چه رشتهای بودی و در چه دانشگاهی درس میخواندی؟ به چه دلیلی اخراجت کردند؟ مسئولین اخراج تو چه کسانی بودند و چه توضیحی برای این کارشان داشتند؟ ایا اخراج کردن تو بخشی از پروژهی تحت فشار گذاشتن استادان و دانشجویان سکولار، معترض، منتقد و ... بوده است؟ بهنظرت سلب کردن حق تحصیل یا تدریس از شهروندان منتقد حکومت، چه کمکی ممکن است به حکومت کند؟ با توجه به اینکه سلب چنین حقی، تصویری عریان از خودی- غیرخودی کردن شهروندان ایران به جهان میدهد؟
_دانشجوی رشتهی مهندسی معدن دانشگاه صنعتی امیرکبیر (یا همان پلی تکنیک تهران) بودم. ورودی ۱۳۸۰ و طبق اظهارات «رئیس انتصابی» دانشگاه در روزنامهی «کیهان» بهدلیل مشکلات آموزشی اخراج شدم!
معاونت آموزشی وقت در یک دیدار کوتاه از این که «جمهوری اسلامی مجبور است بابت تحصیل افراد ضد انقلاب، صهیونیست و غیرهای مثل من در دانشگاه پول هزینه کند»، ابراز ناراحتی شدیدی کرد که البته جوابش را با یک کشیدهی آموزنده گرفت.
مجوز نشریهای را گرفته بودم بهنام «عصیان» که شعری فلسفی در آن منتشر شده بود. یکی از استادان دانشکدهی معارف اسلامی پیغام فرستاد که بسیج مستقر در دانشگاه صنعتی امیرکبیر نمایندگانی به قم فرستاده برای جمعآوری امضا از مراجع در رابطه با تایید حکم ارتداد من به دلیل سرودن این شعر.
مدام با خوابگاه من تماس میگرفتند و تهدید میکردند. البته معلوم بود از کجا آب میخورد. به سفارش مسئول حراست دانشگاه و معاونت دانشجویی دانشگاه مدتی از تهران خارج شدم. قبل از ترک تهران در درخواستی رسمی، درخواست مرخصی تحصیلی در آن ترم را به شورای آموزشی دانشگاه دادم.
با عوض شدن رئیس دانشگاه، در دورهی محمود احمدینژاد و بعد از بازداشت توسط اطلاعات سپاه پاسداران متوجه شدم که معاونت آموزشی دانشگاه (از اعضای بسیج) مانع از مطرح شدن درخواست مرخصی در شورای آموزشی شده و آن را پاره کرده است. مسئولان دانشگاه اطمینان کامل داده بودند که حتی بدون درخواست رسمی ترم تحصیلی را حذف میکنند و فقط از من خواستند که هرچه سریعتر از تهران خارج شوم.
نتیجه این شد که ۱۸ واحد صفر را در کارنامهی من درج کردند و علت اخراج را آموزشی اعلام کردند. بعدها یکی از روزنامههای دولتی بهطور رسمی تایید کرد که این اخراج «به دلیل فعالیتهای غیر قانونی این عنصر ضد انقلاب در دانشگاه بوده است.»
بحث دیگر از خودی و غیر خودی گذشته است. آنها با محرومیت از تحصیل فعالان سیاسی میخواهند از نظر معیشت و امکان یافتن شغل آنها را به دردسر بیاندازند. در ایران با فروپاشی هر روزهی صنعت و اقتصاد، روز به روز یافتن شغل سختتر میشود. کسی که از نظر مالی تامین نباشد امکان فعالیت سیاسی که هیچ، امکان زندگی از او سلب میشود. این یا باعث انفعال میشود و یا باعث کوچ اجباری و پناهندگی.
من هرگز از اخراج خود از دانشگاه پشیمان نبوده و نیستم. وقتی اندیشه زیر یوغ حاکمیت است تکلیف آنچه که آموزش داده میشود روشن است. با اخراج از دانشگاه بدون دغدغه و محدودیت شروع به مطالعهی آن چیزهایی کردم که در دنیای ممنوعهها بود و از برگ برگ آنها لذت بردم. این لذت اکنون نیز در زندگی من جاری است.
خلاصه این که انقلاب فرهنگی دوم همان سالهای ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۶ انجام و تمام شد. اکنون هم که مقامات دولتی بهطور رسمی از یک انقلاب فرهنگی تمام عیار دیگر در دانشگاهها سخن میگویند.
سوال: دولت آقای احمدینژاد با کشورهای سوسیالیست در امریکای جنوبی مراودات و روابط نزدیک دارد. برخی تحلیلگران سیاسی روابط بین ایران و کشورهای امریکای جنوبی را نوعی «همبستگی» سیاسی- اقتصادی بین کشورهای ضد امپریالیست و ضداستعمار قلمداد میکنند. آیا بین ایندست تحلیلها و روابط بین ایران و بعضی کشورهای امریکای جنوبی و دستگیری و فشارهایی که روی دانشجویان چپگرا مانند خودت و فعالین حقوق صنفی- سندیکایی و کارگری مانند منصور اسانلو و رضا شهابی و باقی در ایران هست تضاد نمیبینی؟
_ تضاد. اولویت منافع ملی این کشورها بر منافع مردم ایران. دنیای جالی است که کسی در کشور خودش لامبادا میرقصد و در ایران چفیه گردن میاندازد و به دعوت رییسجمهور ایران میرود زیارت حرم امام هشتم شیعیان!
اما نکاتی هست. فکر نکنید که حاکمان کشورهای آمریکای جنوبی نمیدانند در ایران چه خبر است. برعکس کشور ما که سفرا همه آقازاده هستند یا مهرههایی در حال استراحت و ... وظیفهی سفیر و سفارت در کشورهای دیگر ارسال مداوم رویدادهای داخلی کشور دوم به کشور خود است. بهجز کاسترو که دیگر کهولت سن مغزش را بهکلی معیوب کرده است بقیهی حاکمان آمریکای جنوبی دقیقا میدانند اینجا چه خبر است. از قول رودریگرز (در یک جمع خصوصی – با واسطه) برایتان نقل به مضمون میکنم:
«ما دقیقاً میدانیم در کشور شما چه خبر است. برعکس شما که در جغرافیای استراتژیکی قرار دارید ما بیخ گوش قدرت افسار گسیختهای به نام آمریکا هستیم. برای بسیاری که مغزشان را رسانهها در کنترل دارند و رسانهها به جایشان قضاوت میکنند آمریکا سرزمین آزادی و بهرهمندی است اما آنها نمیدانند که قیمت این آزادی را مردم کشورهایی مثل ما پرداخت میکنند.
خطر دخالت نظامی آمریکا و تحریک نظامیان برای کودتا برای ما هر لحظه است. ما چارهای نداریم جز آن که برای مقابله با آمریکا عملی انجام دهیم. نقطهی ضعف بزرگ کشورهای صنعتی در حال حاضر نفت است. ما در حال اتحادی با کشورهای صاحب نفت شدهایم تا بتوانیم از آن بهعنوان اهرم فشار علیه یاغیگری آمریکاییها استفاده کنیم و ...»
هرکس باید سهم خودش را از اشتباهات بپذیرد. اگر حتی فرض شود که مردم و دولتهای آمریکای جنوبی نمیدانند در ایران چه میگذرد باز هم ایرادی به آنها وارد نیست. ایراد اصلی به ما وارد است. این که بشینیم در ایران و در جمعهای خودمان یا در فضای مجازی فحشهای آبدار به کاسترو، چاوز و ... حواله کنیم چیزی را تغییر نمیدهد. ما چه کاری کردهایم برای تغییر نظرات آنها؟
بله طرف مقابل صاحب پول هنگفت نفت است. طرف مقابل صاحب یک رسانهی دولتی عریض و طویل است. طرف مقابل، هرکاری میکند تا واقعیتها را وارونه جلوه دهد. ما چه کردهایم که جلوی او را بگیریم؟ ما چه کردهایم که با آن مقابله کنیم؟ دریغ حتی از یک نامه، دریغ از یک تلاش پیش پا افتاده. به جایش تا بخواهید فحش و ناسزا و غر زدن.
برای لیبرالهای ما آمریکا یعنی بهشت، آمریکا یعنی پایان همهچیز. در دنیای واقعی انتقادات جدی و اساسی به این قدرت افسار گسیخته، تحت جنبشهای مختلف ادامه دارد، اما تحت فشار رسانههایی که همگی از طرف دولت آمریکا تامین مالی میشوند، حاکمان و سیستم حاکمهی آمریکا برای همه دارای «معصومیتی مطلق» معرفی میشود.
حکومت و سیستمی در جایگاه خوبی مطلق، خیر مطلق، بدون نقص و ... که هر آنچه میکند درست است و آن چیزی است که باید انجام شود. این یعنی دیوار کشیدن بین خود و واقعیت. این یعنی ناممکن شدن درک آنچه در آمریکای جنوبی میگذرد. این یعنی عدم درک رابطهی جمهوری اسلامی و آمریکای جنوبی ... آنکس که صورت مسئله را ندارد امکان رسیدن به جواب سئوال را ندارد. با این وضع پیروز بازی محمود است.
سوال: حضور و نقش دانشجوهای چپگرا در جنبش سبز را چطور میبینی؟ در ضمن آیا تناقضی بین حضور و حمایت دانشجوهای چپگرای ایران از جنبش سبز میبینی؟ باتوجه به این که جنبش سبز در سطح سران بیشتر گفتمان سیاسیون خط امامی را بازتولید میکند و بهعنوان مثال زمانی که آقای خاتمی در قدرت بود سیاستهای نئولیبرالی در زمینهی اقتصاد اعمال شدند و یا وقتی آقای میرحسین موسوی صحبت از عدالت اجتماعی میکند از جزییات این عدالت حرفی به زبان نمیآورد.
بههر ترتیب حق سندیکاهای مستقل کارگری در زمانی هم که آقایان موسوی و خاتمی در قدرت بودند از کارگران ایران دریغ شده بود. چطور دانشجویان چپگرا می توانند از جنبشی حمایت کنند که این افراد رهبران آن هستند و هنوز با جزییات بیان نکردهاند که دیدگاهشان نسبت به حقوق صنفی کارگران تغییر کرده است؟ آیا دانشجویان چپگرا صرف حمایت از شهروندان ایران در جنبش فعال هستند و از آن حمایت میکنند یا این که استراتژیای هم برای گسترش گفتمانها و دغدغههای خود در جنبش دارند؟
_ چپها در کل ماجراهای انتخابات ریاست جمهوری مفتضحانه و منگ عمل کردند. آسمان و ریسمانهای بههم بافته شد که تا مدتها در تاریخ چپ ایران بهعنوان شاهکارهای کلاسیک خواهد ماند. عدم درک صحیح از شرایط موجود، عدم درک درست از نیروهای حاضر در صحنهی سیاسی، عدم نو شدن دیدگاه دو قطبی اردوگاهی، عدم اعتماد به نفس، نبود سازماندهی، فقدان تحلیل طبقاتی، هرز رفتن نیروها به دو قطب دگماتیسم مکانیکی و وادادگی لیبرالی، گردش به چپ و گردش به راستهای آنچنانی، دستوپا زدن در فضای روشنفکری و شبه روشنفکری و ... طوفانی به پا کردند که مانده بودیم به آن بخندیم یا گریه کنیم.
«چپ سنتی» ما از موسوی و جنبش سبز امامزاده ساختند و رفتن پشت سر موسوی را «واجب» اعلام کردند، اما هرازگاهی به جهت پارهای مسائل یکی به نعل و یک به میخ میزد. «چپ نو»یِ ما از دیدن بیاثری خود در اعتراضات چنان به خشم آمده بود که به «جلبک» و «کلروفیل» خواندن آنها قناعت میکرد و حرص خود را خالی میکرد. یک «چپ نویِ سنتی» هم در این میان بود که بدش نمیآمد «چپ فرهنگی» خوانده شود.
این دستهی سوم چنان با اصلاحطلبان یکی شده بودند که بیشتر «زائدهی اصلاحطلبها در چپها» بودند.
یکی از لنین فاکت میآورد که باید رای داد ولی البته میگفت لنین را قبول ندارد. یکی از مارکس فاکت میآورد که نباید رای داد و البته میگفت مارکس را قبول دارم. یک مشت دیوانه هم در این میان پیدا شدند که «انتخابات ریاست جمهوری در ایران» را با یک «مبارزهی طبقاتی» اشتباه گرفتند. بیانیه دادند که «موسوی» نماینده و مدافع پرولتاریا و «کروبی» نماینده و مدافع بورژوازی ایران است و رای دادن به موسوی یک «وظیفهی کمونیستی» است.
این یکی دیگر واقعاً نوبر بود. یکی با پرچم سبز جلوی طرفداران موسوی در خیابان راه افتاد و چنان به وجد آمد که فردایش در وبلاگ خود نوشت که دیگر «مارکسیست نیست» و اشتباه کرده بوده که چندسال از عمر خود را برای فعالیت چپ «تلف» کرده است. یکی که سیسال پیش سبیلهایش با خورجین دوچرخههای قدیمی در آویزان بودن مسابقه گذاشته بود در فرنگ این گرهی کراواتش بود که در قلمبگی با لیبرالها کورس گذاشته بود. خلاصه بازار مکارهای بود که آن سرش ناپیدا.
مردم که در خیابان بودند احساس غرور میکردم. برایم مهم نبود که این مردم در خیابان میتوانند چیزی را تغییر دهند یا نه. برایم مهم نبود که فردای هر تغییر احتمالی، من در ایران با یک حکومت نئولیبرال طرف خواهم شد یا یک حکومت سوسیالیستی. هیچ چیزی برایم مهم نبود، جز این که مردم ایران هنوز زنده هستند.
بعضیوقتها پشت تلویزیون یا پشت کامپیوتر یکباره در خودم فرو میروم و سعی میکنم یک شمای کلی از اوضاع سیاسی جهان در ذهنم ترسیم کنم. آفریقا که قارهی فراموش شده است. اروپا و آمریکا در سکون فرو رفتهاند و آسیا مثل چهارپا برای رسیدن به چیزی که نمیداند چرا، در حال دویدن است. دنیا کم کم دارد بوی گندیدن میدهد و ایران هم سیسال اینگونه بود. یکباره ضرب آهنگ یک حادثه، رقص زندگی در ایران به راه می اندازد.
نگاه میکردند به صحنهی کشتهی شدن مردم در خیابان و متاثر میشدند. نگاه میکردم به خیابانها و لبخند میزدم. نگاه میکردند به عکسهای کتک خوردنهای زنان و دختران در خیابانها و گریه میکردند. گوش میکردم به قهقهههای مستانهی زندگی که در خیابانهای ایران نفس میکشید. نگاه میکردند به عکسهای دختران و پسرانی که در خیابان بودند و میگفتند اینها برای سکس به خیابانها ریختهاند. نگاه میکردم به جوانهایی که برای پاره کردن پیلههای خود دستوپا میزدند. نگاه میکردند به زیگزالزدنهای موسوی و خشمگینانه اظهار ناامیدی میکردند. گوش میدادم به درسهای «محک تجربه» که همچون مامایی شکمهای «عادت» را میدرید و نوزاد «واقعیت» را از رحِم جسد «حقیقت» بیرون میکشید.
گفتند که نتیجه این شد که دشمن قویتر شد. اگر اینطور باشد لذت میبرم از این که با دشمن قویتری دست و پنجه نرم خواهم کرد. مردم کشور من هنوز زنده هستند. کسی که متوقف نمیشود و در حال حرکت است هرگز نمیگندد. واقعیتها را شاید بتوان دگرگونه تفسیر کرد، اما واقعیتها را نمیتوان انکار کرد. در خیابانها خبری بود و آنها جزئی از این خبر بودند، جزئی از واقعیت بودند.
در مورد اصلاحطلبانِ از نوع درون حکومتی هم باید بگویم برای من گرگی که در پوست میش شده است- حتی اگر گرگ بزدل و ناتوانتری از یک گرگ وحشی باشد- از گرگی که گرگ است، گرگتر است.
«اتحاد نیروهای رادیکال هم استراتژی و هم تاکتیک» این خط و مشی فعلی من در این شرایط است. برایم مذهبی و ضد مذهبی، چپ و راست، جنسیت، نژاد، مرکز، حاشیه، و ... هیچ تفاوتی ندارد. به سوسیالیستها هم فقط می گویم «هیچگاه مردم را در خیابان تنها نگذارید اما هرگز پشت سر آنها حرکت نکنید.» بدون آگاهی هرگز. «چگونه»ها ساخته میشوند اگر «چرا»یی وجود داشته باشد.
عدهای انتقاد میکنند که جنبش سبز بیشتر در قسمتهای شمالی تهران تظاهرات کرده است و به حد لازم در مناطق فقیرنشین و یا جنوبی ایران فعال نبوده است. عدهای حتی مطرح میکنند که کارگران در جنبش سبز فعال نیستند و اعتراضها و تظاهراتهای مستقل از جنبش سبز برای خود برگزار میکنند و بیشتر اعتراضهایشان جنبهی اقتصادی دارد؛ از قبیل افزایش حقوق یا دریافت حقوق معوقه.
سوال: عقیدهی شما در این موارد چیست؟ آیا میتوان تحلیل طبقاتی از حضور مردم در جنبش سبز ارایه داد؟ آیا امکان همبستگی سیاسی بین طبقهی کارگر امکانپذیر هست باتوجه به این که کارگران ممکن است زن یا مرد، مذهبی یا غیرمذهبی، و از محلهای سکونت مختلف با پیشینههای سیاسی- اجتماعی متفاوت باشند؟
_ اگر این نظر شما هم هست باید بگویم نظر شما درست است. بهجز اینکه شما به کجاها بگویید «شمال تهران»؟ شمال تهران را از کجا به بالا در نظر بگیرید. آیا انقلاب و امام حسین و نواب و ... را هم شمال تهران در نظر میگیرید یا نه. احمدی نژاد رای مناطق روستایی را داشت. با خطای ده درصد یعنی نیمی از جمعیت ایران. اصلاحطلبان درون حکومتی سالها قبل اعلام کرده بودند که «فقط با طبقهی متوسط» و به «مناطق شهری» میپردازند و آنها را مخاطب خود میدانند.
در مورد این سئوال که «آیا تحلیل طبقاتی از مردم در جنبش سبز می توان ارایه داد؟»، باید بگویم تحلیلی بهجز «تحلیل طبقاتی» نمیتوان در مورد جنبش سبز ارائه داد.
در مورد این سئوال که «آیا امکان همبستگی سیاسی بین طبقهی کارگر اصلاً امکانپذیر هست یا توجه به اینکه کارگران ممکن است زن یا مرد باشند، مذهبی یا غیر مذهبی باشند، از محلهای سکونت مختلف با پیشینههای سیاسی- اجتماعی متفاوت باشند؟» هم باید بگویم این همبستگی کاملاً شدنی و ممکن است. تضاد و کار و سرمایه، تضادی ورای تضاد جنسیت و اخلاقباوری است.
ابزار یکپارچه کردن این طبقه هم «حزب» است. بحث اینجا شدنیبودن یا نبودن این یکپارچگی نیست. بحث اینجا چگونه ساختن این «حزب» است. این حزب در حال حاضر حتی به صورت جنینی، ناقص و ... وجود ندارد.
کارگران در چهارسال دوران ریاست جمهوری آقای احمدینژاد خیلی فعال بودهاند. مانند کارخانه قند نیشکر هفت تپه یا سندیکای اتوبوسرانی تهران و حومه. چرا توجه داخلی و بینالمللی به این اخبار به شدت کم بوده است تاحدی که عدهای از تحلیلگران معتقد بودند یا همچنان هستند که رایهای آقای احمدینژاد بیشتر از طبقهی کارگر و محروم بوده است حال آن که شرایط سیاسی- اقتصادی برای طبقهی کارگر در دوران آقای احمدینژاد بهشدت سختتر شده بود.
تفاوت در دیدگاههاست. من هر وقت که در حال نوشتن مطلبی دربارهی حکومت ایران هستم یا به آن فکر میکنم مدام به خودم میگویم: «یادت باشه که این تو نیستی که برای اونها تصمیم میگیری. این حکومت الزاماً در جهت منافعی که خودش برای خودش در نظر میگیره حرکت میکنه نه منافعی که تو برای اونها در نظر میگیری...» خلاصه این که این «فکر کردن به جای کارگران» یعنی «دور شدن از واقعیت.»
شما (این شما نوعی است) میگویید: «رایهای آقای احمدینژاد بیشتر از طبقهی کارگر و محروم بوده است. حال آن که شرایط سیاسی- اقتصادی برای طبقهی کارگر در دوران آقای احمدینژاد بهشدت سختتر شده بود.» خوب سئوال میکنم:
آیا کارگران میدانند که این دولت احمدینژاد است که شرایط زندگی آنها را سختتر کرده؟
آیا کارگران احمدینژاد را عامل دشوارتر شدن زندگی خود میدانند یا کس دیگری را؟
آیا امکان دارد کارگران حتی به احمدینژاد به چشم کسی نگاه کنند که جلوی آن که شرایط زندگی را برایشان سختتر کرده است، ایستاده؟
باید بروید و تحقیق کنید که آیا کارگران هم نظر شما را دارند. فعالان کارگری ما روشنفکرانی هستند که کارگر هم هستند. بعضی از فعالان کارگری ما اصلاً کارگر نیستند. عدهای از فعالین کارگری ما خودشان کارفرما هستند. فعالان کارگری ما- حتی آن عده که خود کارگر هستند و دغدغههای جدی و اساسی دارند - نظرشان الزاماً نظر طبقهی کارگر نیست...
در مورد قسمت دیگر سئوال شما که مربوط به فعالان کارگری و سندیکایی زندانی است باید بگویم که متاسفانه در یک سال اخیر بیتوجهی زیادی به این افراد شد. اخبار دردها و مشکلات آنها در میان غوغای سبز و سبزبازی رسانهای- که من آن را جدای آنچه که در خیابان میگذشت میبینم- گم شد.
سران جنبش سبز، به خصوص آن بخش از معتقدان به دوران طلایی حضرت امام که در خارج از ایران به سر میبرند، اعضای اتاق فکر، لیبرالهای یکشبه معتقد و ملتزم به قانون اساسی شده و ... بودند و «ترس» جدی داشتند از این که با پرداختن به معیشت، بازی از دستشان خارج شود. آنها تلاش میکردند که «اعتراضات» پس از انتخابات را همچنان جزو «انتخابات» نگه دارند. آنها میترسیدند که با پرداختن به مسئلهی معیشت دیگر آنها نباشند که در صف اول باشند. برای معترضان تغییر مهم بود و برای آنها سهم بعد از تغییر.
تازه وقتی کفگیر به ته دیگ خورد یادشان افتاد که کارگران هم وجود دارند. آنها خود نتوانستند و وقتی به این نتیجه رسیدند که «قطعاً نمیتوانند»، یادشان افتاد که کسانی هستند که «میتوانند».
ما سوسیالیستها از قبل میدانستیم که چه کسانی و چطور میتوانند، اما مسئله این بوده و هست که آنها که میتوانند را چطور میتوان در مقابل آن چیزی که باید تغییر کند قرار داد. مسئله برجسته کردن «خودآگاهی» در مقابل «ناخودآگاه» است. مسئله یعنی حزب.
سوال: آیا این درست است که رسانههای اصلاحطلب به دانشجوهای برابریطلب و عدالتخواه یا همان چپ هنگامی که دستگیر میشوند، کمتر پوشش میدهند؟ دلیل آن چیست؟
_ اگر منظور شما نیروهای «سوسیالیست» در ایران است که این مسئله خاص جنبش دانشجویی نیست. همهی نیروهای سوسیالیست با این مشکل روبهرو هستند. مشکل البته از لیبرالها نیست. مشکل از ماست. این ما هستیم که رسانه نداریم. سازماندهی نداریم. امکانات مادی نداریم. پر از مرزبندی و مشکلات درونی هستیم. خود را باور نداریم.
فقط شعار میدهیم و کمتر عمل میکنیم. این ما هستیم که تحلیل نداریم. این ما هستیم که «هیچگاه تحلیل طبقاتی کامل و دقیقی از جامعه نداشتهایم»؛ حالا درست یا نادرستاش پیشکش. اگر قرار است در این بازی نقش ما کودکان گرسنهی آفریقایی باشد و نقش لیبرالها و رسانههایشان نقش کمکهای بشر دوستانهی گاهبهگاه بازیگران هالیوودی، همان بهتر که این کمکها و این لطفها در کار نباشند.
اینجا و هیچجای دیگری امر مطلقی وجود ندارد. همهی رسانههای راست به یک شکل عمل نمیکنند. خوب تیمها و گرایشات متفاوتی هم وجود دارد. در مورد زندانیها، اخبار بازداشت، دادگاهها، احکام قضایی و ... انصافاً حالا هرکس به نوعی کاری میکند. این نیست که اخبار اینچنینی در همهی رسانههای راست سانسور شوند.
اما دیدگاهها، نظرات، مقالات و ... فقط وقتی میتواند در رسانههای راست منتشر شود که تکمیلکنندهی خط و مشی آنها باشد. اینجا هم باز تاکید میکنم که این مشکل رسانههای راست نیست. این مشکل ناشی از بیعمقی و کوچکی خود نیروهای چپ است. مثل ادارات دولتی ایران در رسانههای اپوزیسیون هم این رابطهها هستند که حرف اول و آخر را میزنند. یک دانشجوی جوان با ارتباطات دانشگاهی یا کاری یا ... خود لینک میشود به یک سایت یا رسانهی اینچنینی و شروع میکند برای خوشامد آنها همهی واقعیتها را در حد پذیرش صاحبان آن رسانه تقلیل دادن و قیچی کردن. این فرد تبدیل میشود به تریبون راستها در بین چپها.
مشکل از خود ماست. وقتی خود چپها در رسانههایشان یکدیگر را سانسور میکنند توقع دارید راستها برای ما دایهی مهربانتر از مادر شوند؟
سوال: جنبش چپ دانشجویی امروز چه باید کند که دچار عاقبت چپهای دههی ۶۰ نشود؟ آیا اصولاً دههی ۶۰ را برای سیاسیون مترقی ایران تکرارپذیر میدانی؟ اگر تکرارپذیر میبینی، برای جلوگیری از آن چه باید کرد؟
_ تکرارشدنی است به این معنا که میتواند دوباره تکرار شود. تکرارشدنی است چون مسائل خارجی کمکم در حال بیرون راندن عوامل داخلی از موضوع ایران است. تکرارشدنی است چون اگر رنگ و لعابش عوض شده اما این کاسه همان کاسه است. کسی که در حال غرق شدن است هر کسی که دم دستش باشد با خودش زیر آب میکشد.
تنها راه ممکن برای جلوگیری از آن، ریشه دواندن فعالان سیاسی و گروههای سیاسی در مردم است. هر فرد یا گروهی ارتباط خود را با جامعه قیچی کند در خطر این است که گلویش را قیچی کنند.
آیا همبستگی سیاسی بین دانشجویان انجمن اسلامی و اصلاحطلب و دانشجویان چپ وجود دارد؟ ممکن است توضیح بدهید که حول محور چه مبانیای توافق کردهاند؟
همبستگی و اتحاد تنها با محوریت «رادیکالیسم» و «حرکت» ممکن است. نه «محافظهکاری» و «سکون». اینجا در ایران، در حضور یک حکومت عریان، کار از خطکشی و خط خط بازی گذشته. توافق اینجا بر سر خود زندگی به وجود آمده است.
سوال: در نامهای که در سوگ زندهیاد فرزاد کمانگر نوشته بودی اشاره کرده بودی که فرزاد عاشق بوده و از شجاعت زنی گفته بودی که به عقد کسی درمیآید که بهقول خودش معلم اعدامی در زندان اوین بود. اگر اشکالی ندارد ممکن است از فرزاد، عاشق بودنش و کمی از آن زن شجاعی که به عقد معلم اعدامی در زندان اوین درآمده بود بگویی؛ زنی که در این داستان تراژیک و دیوانهکننده از دید چشمهای ما محو شده بود و از غصهاش کمتر شنیدیم؟
_ «از آنچه عظیم است یا باید هیچ نگفت یا با عظمت سخن گفت و با عظمت یعنی بیآرایش و آلایش» و این در توان من نیست.
اسطورهها همیشه زاویههای کشف نشدهای دارند. چیزی در این اقیانوس گم شده است و غوص کردن در این اقیانوس ژرف به اندازهی حجم هوایی که در ریه ذخیره شده باشد ممکن نیست. برای پیدا کردن بعضی چیزها فقط باید به اندازهی ژرفا غوص کرد. برای پیدا کردن غوص کرد.
درست است که «خوشتر آن باشد که سِرِ دیگران/ گفته آید در حدیث دیگران»، اما با دیگران حرمتی است برای رازها.
فرزاد عاشق بود. این تمام حرفی است که من برای گفتن به شما دارم. این یکی از درسهای فرزاد به من بود. عاشق هم میتواند مبارز باشد. این تنها مبارزان هستند که عاشقاند...
سوال: آیا فرزاد را در زندان دیده بودی؟ تاثیر اعدام او را بر جنبش سبز و تاثیرش بر همبستگی بین کردها با باقی مردم در جنبش سبز را چطور میبینی؟
_ من هیچوقت فرزاد را از نزدیک ندیدم. آشنایی من با فرزاد کمانگر از خواندن نامههای جانانهی فرزاد شروع شد. کمکم دلبستهی او شدم. من با فرزاد یکبار و فقط یکبار با تلفن صحبت کردم. از زندان زنگ زد و من صدایش را نمیشناختم. فرزاد برای من رقص کلمهها بود روی کاغذ با آهنگ عشق و مبارزه...
آنروز ساعت شش صبح موبایلم زنگ خورد. سراسیمه از خواب پریدم. فکر کردم دوباره ریختهاند خانه برای مصادره. خبر دادند که فرزاد را بر دار کشیدهاند. چشمانم را باز نکرده گریهام گرفت. ظهر آن روز با بچههای جوانتر دانشگاه در پارکی نزدیکی دانشگاه پلیتکنیک قرار داشتم. به آنجا که رسیدم دیدم قطاری از بچهها کنار هم روی لبهی سنگی پارک نشستهاند.
دختر و پسر، مذهبی و ضد مذهبی، لیبرال و کمونیست ... همه و همه توی خودشان رفتهاند. سیگار کشیدنهای عصبی، چشمهای خیس ... و کاغذهایی که دست هرکس بود و خوانده میشد. نامههای فرزاد بود. هرکسی برای خودش نامهها را در دانشگاه پرینت گرفته بود و توی این نامهها دنبال چیزی میگشت. معلوم بود که این نامهها همه را مجنون کرده است...
در کل این یک دههی اخیر، فرزاد کمانگر تنها کسی بود که ورای مرزهای اندیشه و رنگها و ملتها و ... دلها را ربوده بود.