… با توجه به اختیارات حاصله از ماده 10 اصلاحیه قانون تشکیل دادگاه های عمومی و انقلاب و بند الف ماده 3 ماده اصلاحی این قانون و مستندا به ماده 140 قانون آئین دادرسی کیفری، دستور ضبط وثیقه به نفع دولت جمهوری اسلامی ایران را صادر و ابلاغ می نمایم…
عابد توانچه، از فعالهای سرشناس چپگرا است. رک و صریح نظرش را بیان میکند و از سانسور حرفهایش بیزار است. روحیهای سرکش و دوستداشتنی دارد. دانشجوی دانشگاه پلیتکنیک بوده که بهدلیل فعالیتهای سیاسیاش از تحصیل محروم شده است. او البته این محرومیت را سبب خیر میداند چراکه فرصت کافی یافته تا در زمینههای مورد علاقهاش مطالعه کند. عاشق موسیقی کردی و آذری است.
وی تا به امروز، چندینبار توسط اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات دستگیر شده و سال ۸۷ در حکمی از طرف دادگاه انقلاب به اتهام اقدام علیه امنیت ملی یک سال در زندان اراک زندانی بوده است.
در زندان نگران مادرش بوده و تا به امروز هم نگران سوختنها و ساختنهای مادرش است. خودش میگوید: «بعضیوقتها شبها بعد از خاموشی در زندان با خودم فکر میکردم که آیا یکبار صورتش را با محبت نگاه کردهام؟ جوابش تنها کوبیدن سر به دیوار بود.»
عابد در دیماه سال ۱۳۸۸ دوباره توسط دادگاه انقلاب به یکسال حبس تعزیری محکوم شده است اما بهدلیل روند غیر قانونی صدور حکم تا به امروز آن را نپذیرفته و از قاضی پروندهی خود در دادسرای انتظامی قضات شکایت کرده است.
این شکایت او را با مشکلات زیادی مواجه کرده است. حکم مصادرهی منزل پدر و مادر عابد بهعنوان وثیقهی پروندهاش یکی از این مشکلات است. آخرینبار روز شنبه، چهارم اردیبهشت، ماموران با ورود به منزل پدر و مادر عابد، قصد پلمپ کردن آنجا را داشتند. با عابد گفتوگویی کردهام که در زیر میخوانید.
***
سوال: ممکن است ابتدا از شرایط این روزهای خودت بگویی و اینکه چرا چندماه پیش مامورین قصد پلمپ کردن خانهی پدر و مادرت در اراک را داشتند؟ حدوداً دو سال پیش هم پیگیری خانوادهات برای آزادی تو منجر به بازداشت پدرت شد. ممکن است توضیح بدهی اصلاً به چه جرمی تو را دستگیر کردند و چرا بهدلیل پیگیری وضعیت تو، پدرت دستگیر شد؟ تاثیر این اتفاقها روی روحیهات، زندگی شخصیات، تحصیلت در دانشگاه و خانوادهات چه بوده است؟
_ مرا از دانشگاه اخراج کردند. دانشگاه برای من قسمتی از راه بود. هدف نبود. هیچکدام از اعضای خانوادهام برایم مهم نیستند بهجز مادرم. این زندگی من است و آن را برای هیچ انسانی در روی زمین تغییر نمیدهم. من با استانداردهای دیگران، با بایدها و نبایدهای دیگران زندگی نمیکنم. اما مادر انسان دیگری نیست. مادر، مادر است. مادر برای من یعنی همهچیز. بهخاطر من میسوزد و میسازد و من هم هرچه که می کنم جز شرمندگی چیزی در برابرش ندارم. بعضیوقتها شبها بعد از خاموشی در زندان با خودم فکر میکردم که آیا یکبار صورتش را با محبت نگاه کردهام؟ جوابش تنها کوبیدن سر به دیوار بود.
من در این دنیا مدیون هیچکس و هیچچیزی نیستم جز تفسیرها. مادر تفسیری ورای همهی تفسیرهاست.
در اراک فقط دو شعبهی دادگاه انقلاب وجود دارد که کارشان رسیدگی به جرایم مواد مخدر است. با یکی از آنها تاکنون برخوردی نداشتهام، اما قاضی شعبهی اول دادگاه انقلاب (عمران عزیزی) همان کسی است که حکم هشتماه حبس تعزیری قبلی را صادر کرد و اینبار هم حکم یک سال حبس تعزیری صادر کرده است. ایشان متاسفانه اطلاعی دربارهی مسائل سیاسی ندارند. بهنظر میرسد تسلیم ارادهی نهادهای امنیتی است. گرچه روی کاغذ این نهادهای امنیتی هستند که باید تسلیم ارادهی قضات باشند.
من مدتهاست بهدلیل رفتارهای کودکانهی قضات و نهادهای امنیتی این شهرستان در تهران زندگی میکنم تا مجبور نباشم با کسانی بحث کنم که به «وبلاگ» میگویند «وبلاک»، سوسیالیستها را جاسوس سازمان سیا میدانند، و مصاحبه با نشریهی اشپیگل را «ارتباط با کشور صهیونیستی آلمان» و ... اما بههرحال بهقول یکی از زندانبانهای بازداشتگاه ویژهی اطلاعات اراک: «این بچهها چندماهی که عملیات نداشته باشند کمی جوگیر میشوند، شما که دانشجو بودی و میفهمی به دل نگیر کارهای اینها را...»
من بارها در دادگاههای انقلاب تهران بهعنوان متهم حضور داشتهام. همین قاضی پیر عباس (ریاست شعبهی ۲۶) که وکلا میگویند حکم اعدامهای اهواز را صادر کرده است با ما اینطور رفتار نمیکرد که قضات در شهرستانها رفتار میکنند. در تهران حداقل ظاهر را حفظ میکنند. در اراک قاضی شعبهی یک دادگاه انقلاب حکم دادگاه بدوی را بدون ابلاغ به من یا دکتر ناصر زرافشان (وکیل مدافع پرونده) به طور مستقیم به اجرای احکام دادگستری ارسال کردهاند.
ما نه حکم را دیدهایم و نه فرصت تجدید نظرخواهی پیدا کردیم. دکتر زرافشان هم از قاضی پرونده در دادسرای انتظامی قضات اعلام شکایت کردند که پروسهای زمانبر است. نتیجه این که حالا دادگستری اراک با چنگ و دندان سعی دارد بههر نحو ممکن خانهی پدر و مادرم را بهعنوان وثیقه مصادره کند. این وضع بیشتر از هشتماه است که ادامه دارد و من هم آوارهی اینجا و آنجا تا این شکایت به نتیجه برسد.
البته این را هم بگویم که برعکس ادارهی کل اطلاعات شهر اراک و قضات دادگاه انقلاب، دادستان سابق (زمان رسیدگی به پرونده) این شهر آقای خاقانی و دادیار شعبهی پنج (دادیار پرونده) رفتار محترمانه و انسانیای داشتند.
سوال: تو دانشجوی چه رشتهای بودی و در چه دانشگاهی درس میخواندی؟ به چه دلیلی اخراجت کردند؟ مسئولین اخراج تو چه کسانی بودند و چه توضیحی برای این کارشان داشتند؟ ایا اخراج کردن تو بخشی از پروژهی تحت فشار گذاشتن استادان و دانشجویان سکولار، معترض، منتقد و ... بوده است؟ بهنظرت سلب کردن حق تحصیل یا تدریس از شهروندان منتقد حکومت، چه کمکی ممکن است به حکومت کند؟ با توجه به اینکه سلب چنین حقی، تصویری عریان از خودی- غیرخودی کردن شهروندان ایران به جهان میدهد؟
_دانشجوی رشتهی مهندسی معدن دانشگاه صنعتی امیرکبیر (یا همان پلی تکنیک تهران) بودم. ورودی ۱۳۸۰ و طبق اظهارات «رئیس انتصابی» دانشگاه در روزنامهی «کیهان» بهدلیل مشکلات آموزشی اخراج شدم!
معاونت آموزشی وقت در یک دیدار کوتاه از این که «جمهوری اسلامی مجبور است بابت تحصیل افراد ضد انقلاب، صهیونیست و غیرهای مثل من در دانشگاه پول هزینه کند»، ابراز ناراحتی شدیدی کرد که البته جوابش را با یک کشیدهی آموزنده گرفت.
مجوز نشریهای را گرفته بودم بهنام «عصیان» که شعری فلسفی در آن منتشر شده بود. یکی از استادان دانشکدهی معارف اسلامی پیغام فرستاد که بسیج مستقر در دانشگاه صنعتی امیرکبیر نمایندگانی به قم فرستاده برای جمعآوری امضا از مراجع در رابطه با تایید حکم ارتداد من به دلیل سرودن این شعر.
مدام با خوابگاه من تماس میگرفتند و تهدید میکردند. البته معلوم بود از کجا آب میخورد. به سفارش مسئول حراست دانشگاه و معاونت دانشجویی دانشگاه مدتی از تهران خارج شدم. قبل از ترک تهران در درخواستی رسمی، درخواست مرخصی تحصیلی در آن ترم را به شورای آموزشی دانشگاه دادم.
با عوض شدن رئیس دانشگاه، در دورهی محمود احمدینژاد و بعد از بازداشت توسط اطلاعات سپاه پاسداران متوجه شدم که معاونت آموزشی دانشگاه (از اعضای بسیج) مانع از مطرح شدن درخواست مرخصی در شورای آموزشی شده و آن را پاره کرده است. مسئولان دانشگاه اطمینان کامل داده بودند که حتی بدون درخواست رسمی ترم تحصیلی را حذف میکنند و فقط از من خواستند که هرچه سریعتر از تهران خارج شوم.
نتیجه این شد که ۱۸ واحد صفر را در کارنامهی من درج کردند و علت اخراج را آموزشی اعلام کردند. بعدها یکی از روزنامههای دولتی بهطور رسمی تایید کرد که این اخراج «به دلیل فعالیتهای غیر قانونی این عنصر ضد انقلاب در دانشگاه بوده است.»
بحث دیگر از خودی و غیر خودی گذشته است. آنها با محرومیت از تحصیل فعالان سیاسی میخواهند از نظر معیشت و امکان یافتن شغل آنها را به دردسر بیاندازند. در ایران با فروپاشی هر روزهی صنعت و اقتصاد، روز به روز یافتن شغل سختتر میشود. کسی که از نظر مالی تامین نباشد امکان فعالیت سیاسی که هیچ، امکان زندگی از او سلب میشود. این یا باعث انفعال میشود و یا باعث کوچ اجباری و پناهندگی.
من هرگز از اخراج خود از دانشگاه پشیمان نبوده و نیستم. وقتی اندیشه زیر یوغ حاکمیت است تکلیف آنچه که آموزش داده میشود روشن است. با اخراج از دانشگاه بدون دغدغه و محدودیت شروع به مطالعهی آن چیزهایی کردم که در دنیای ممنوعهها بود و از برگ برگ آنها لذت بردم. این لذت اکنون نیز در زندگی من جاری است.
خلاصه این که انقلاب فرهنگی دوم همان سالهای ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۶ انجام و تمام شد. اکنون هم که مقامات دولتی بهطور رسمی از یک انقلاب فرهنگی تمام عیار دیگر در دانشگاهها سخن میگویند.
سوال: دولت آقای احمدینژاد با کشورهای سوسیالیست در امریکای جنوبی مراودات و روابط نزدیک دارد. برخی تحلیلگران سیاسی روابط بین ایران و کشورهای امریکای جنوبی را نوعی «همبستگی» سیاسی- اقتصادی بین کشورهای ضد امپریالیست و ضداستعمار قلمداد میکنند. آیا بین ایندست تحلیلها و روابط بین ایران و بعضی کشورهای امریکای جنوبی و دستگیری و فشارهایی که روی دانشجویان چپگرا مانند خودت و فعالین حقوق صنفی- سندیکایی و کارگری مانند منصور اسانلو و رضا شهابی و باقی در ایران هست تضاد نمیبینی؟
_ تضاد. اولویت منافع ملی این کشورها بر منافع مردم ایران. دنیای جالی است که کسی در کشور خودش لامبادا میرقصد و در ایران چفیه گردن میاندازد و به دعوت رییسجمهور ایران میرود زیارت حرم امام هشتم شیعیان!
اما نکاتی هست. فکر نکنید که حاکمان کشورهای آمریکای جنوبی نمیدانند در ایران چه خبر است. برعکس کشور ما که سفرا همه آقازاده هستند یا مهرههایی در حال استراحت و ... وظیفهی سفیر و سفارت در کشورهای دیگر ارسال مداوم رویدادهای داخلی کشور دوم به کشور خود است. بهجز کاسترو که دیگر کهولت سن مغزش را بهکلی معیوب کرده است بقیهی حاکمان آمریکای جنوبی دقیقا میدانند اینجا چه خبر است. از قول رودریگرز (در یک جمع خصوصی – با واسطه) برایتان نقل به مضمون میکنم:
«ما دقیقاً میدانیم در کشور شما چه خبر است. برعکس شما که در جغرافیای استراتژیکی قرار دارید ما بیخ گوش قدرت افسار گسیختهای به نام آمریکا هستیم. برای بسیاری که مغزشان را رسانهها در کنترل دارند و رسانهها به جایشان قضاوت میکنند آمریکا سرزمین آزادی و بهرهمندی است اما آنها نمیدانند که قیمت این آزادی را مردم کشورهایی مثل ما پرداخت میکنند.
خطر دخالت نظامی آمریکا و تحریک نظامیان برای کودتا برای ما هر لحظه است. ما چارهای نداریم جز آن که برای مقابله با آمریکا عملی انجام دهیم. نقطهی ضعف بزرگ کشورهای صنعتی در حال حاضر نفت است. ما در حال اتحادی با کشورهای صاحب نفت شدهایم تا بتوانیم از آن بهعنوان اهرم فشار علیه یاغیگری آمریکاییها استفاده کنیم و ...»
هرکس باید سهم خودش را از اشتباهات بپذیرد. اگر حتی فرض شود که مردم و دولتهای آمریکای جنوبی نمیدانند در ایران چه میگذرد باز هم ایرادی به آنها وارد نیست. ایراد اصلی به ما وارد است. این که بشینیم در ایران و در جمعهای خودمان یا در فضای مجازی فحشهای آبدار به کاسترو، چاوز و ... حواله کنیم چیزی را تغییر نمیدهد. ما چه کاری کردهایم برای تغییر نظرات آنها؟
بله طرف مقابل صاحب پول هنگفت نفت است. طرف مقابل صاحب یک رسانهی دولتی عریض و طویل است. طرف مقابل، هرکاری میکند تا واقعیتها را وارونه جلوه دهد. ما چه کردهایم که جلوی او را بگیریم؟ ما چه کردهایم که با آن مقابله کنیم؟ دریغ حتی از یک نامه، دریغ از یک تلاش پیش پا افتاده. به جایش تا بخواهید فحش و ناسزا و غر زدن.
برای لیبرالهای ما آمریکا یعنی بهشت، آمریکا یعنی پایان همهچیز. در دنیای واقعی انتقادات جدی و اساسی به این قدرت افسار گسیخته، تحت جنبشهای مختلف ادامه دارد، اما تحت فشار رسانههایی که همگی از طرف دولت آمریکا تامین مالی میشوند، حاکمان و سیستم حاکمهی آمریکا برای همه دارای «معصومیتی مطلق» معرفی میشود.
حکومت و سیستمی در جایگاه خوبی مطلق، خیر مطلق، بدون نقص و ... که هر آنچه میکند درست است و آن چیزی است که باید انجام شود. این یعنی دیوار کشیدن بین خود و واقعیت. این یعنی ناممکن شدن درک آنچه در آمریکای جنوبی میگذرد. این یعنی عدم درک رابطهی جمهوری اسلامی و آمریکای جنوبی ... آنکس که صورت مسئله را ندارد امکان رسیدن به جواب سئوال را ندارد. با این وضع پیروز بازی محمود است.
سوال: حضور و نقش دانشجوهای چپگرا در جنبش سبز را چطور میبینی؟ در ضمن آیا تناقضی بین حضور و حمایت دانشجوهای چپگرای ایران از جنبش سبز میبینی؟ باتوجه به این که جنبش سبز در سطح سران بیشتر گفتمان سیاسیون خط امامی را بازتولید میکند و بهعنوان مثال زمانی که آقای خاتمی در قدرت بود سیاستهای نئولیبرالی در زمینهی اقتصاد اعمال شدند و یا وقتی آقای میرحسین موسوی صحبت از عدالت اجتماعی میکند از جزییات این عدالت حرفی به زبان نمیآورد.
بههر ترتیب حق سندیکاهای مستقل کارگری در زمانی هم که آقایان موسوی و خاتمی در قدرت بودند از کارگران ایران دریغ شده بود. چطور دانشجویان چپگرا می توانند از جنبشی حمایت کنند که این افراد رهبران آن هستند و هنوز با جزییات بیان نکردهاند که دیدگاهشان نسبت به حقوق صنفی کارگران تغییر کرده است؟ آیا دانشجویان چپگرا صرف حمایت از شهروندان ایران در جنبش فعال هستند و از آن حمایت میکنند یا این که استراتژیای هم برای گسترش گفتمانها و دغدغههای خود در جنبش دارند؟
_ چپها در کل ماجراهای انتخابات ریاست جمهوری مفتضحانه و منگ عمل کردند. آسمان و ریسمانهای بههم بافته شد که تا مدتها در تاریخ چپ ایران بهعنوان شاهکارهای کلاسیک خواهد ماند. عدم درک صحیح از شرایط موجود، عدم درک درست از نیروهای حاضر در صحنهی سیاسی، عدم نو شدن دیدگاه دو قطبی اردوگاهی، عدم اعتماد به نفس، نبود سازماندهی، فقدان تحلیل طبقاتی، هرز رفتن نیروها به دو قطب دگماتیسم مکانیکی و وادادگی لیبرالی، گردش به چپ و گردش به راستهای آنچنانی، دستوپا زدن در فضای روشنفکری و شبه روشنفکری و ... طوفانی به پا کردند که مانده بودیم به آن بخندیم یا گریه کنیم.
«چپ سنتی» ما از موسوی و جنبش سبز امامزاده ساختند و رفتن پشت سر موسوی را «واجب» اعلام کردند، اما هرازگاهی به جهت پارهای مسائل یکی به نعل و یک به میخ میزد. «چپ نو»یِ ما از دیدن بیاثری خود در اعتراضات چنان به خشم آمده بود که به «جلبک» و «کلروفیل» خواندن آنها قناعت میکرد و حرص خود را خالی میکرد. یک «چپ نویِ سنتی» هم در این میان بود که بدش نمیآمد «چپ فرهنگی» خوانده شود.
این دستهی سوم چنان با اصلاحطلبان یکی شده بودند که بیشتر «زائدهی اصلاحطلبها در چپها» بودند.
یکی از لنین فاکت میآورد که باید رای داد ولی البته میگفت لنین را قبول ندارد. یکی از مارکس فاکت میآورد که نباید رای داد و البته میگفت مارکس را قبول دارم. یک مشت دیوانه هم در این میان پیدا شدند که «انتخابات ریاست جمهوری در ایران» را با یک «مبارزهی طبقاتی» اشتباه گرفتند. بیانیه دادند که «موسوی» نماینده و مدافع پرولتاریا و «کروبی» نماینده و مدافع بورژوازی ایران است و رای دادن به موسوی یک «وظیفهی کمونیستی» است.
این یکی دیگر واقعاً نوبر بود. یکی با پرچم سبز جلوی طرفداران موسوی در خیابان راه افتاد و چنان به وجد آمد که فردایش در وبلاگ خود نوشت که دیگر «مارکسیست نیست» و اشتباه کرده بوده که چندسال از عمر خود را برای فعالیت چپ «تلف» کرده است. یکی که سیسال پیش سبیلهایش با خورجین دوچرخههای قدیمی در آویزان بودن مسابقه گذاشته بود در فرنگ این گرهی کراواتش بود که در قلمبگی با لیبرالها کورس گذاشته بود. خلاصه بازار مکارهای بود که آن سرش ناپیدا.
مردم که در خیابان بودند احساس غرور میکردم. برایم مهم نبود که این مردم در خیابان میتوانند چیزی را تغییر دهند یا نه. برایم مهم نبود که فردای هر تغییر احتمالی، من در ایران با یک حکومت نئولیبرال طرف خواهم شد یا یک حکومت سوسیالیستی. هیچ چیزی برایم مهم نبود، جز این که مردم ایران هنوز زنده هستند.
بعضیوقتها پشت تلویزیون یا پشت کامپیوتر یکباره در خودم فرو میروم و سعی میکنم یک شمای کلی از اوضاع سیاسی جهان در ذهنم ترسیم کنم. آفریقا که قارهی فراموش شده است. اروپا و آمریکا در سکون فرو رفتهاند و آسیا مثل چهارپا برای رسیدن به چیزی که نمیداند چرا، در حال دویدن است. دنیا کم کم دارد بوی گندیدن میدهد و ایران هم سیسال اینگونه بود. یکباره ضرب آهنگ یک حادثه، رقص زندگی در ایران به راه می اندازد.
نگاه میکردند به صحنهی کشتهی شدن مردم در خیابان و متاثر میشدند. نگاه میکردم به خیابانها و لبخند میزدم. نگاه میکردند به عکسهای کتک خوردنهای زنان و دختران در خیابانها و گریه میکردند. گوش میکردم به قهقهههای مستانهی زندگی که در خیابانهای ایران نفس میکشید. نگاه میکردند به عکسهای دختران و پسرانی که در خیابان بودند و میگفتند اینها برای سکس به خیابانها ریختهاند. نگاه میکردم به جوانهایی که برای پاره کردن پیلههای خود دستوپا میزدند. نگاه میکردند به زیگزالزدنهای موسوی و خشمگینانه اظهار ناامیدی میکردند. گوش میدادم به درسهای «محک تجربه» که همچون مامایی شکمهای «عادت» را میدرید و نوزاد «واقعیت» را از رحِم جسد «حقیقت» بیرون میکشید.
گفتند که نتیجه این شد که دشمن قویتر شد. اگر اینطور باشد لذت میبرم از این که با دشمن قویتری دست و پنجه نرم خواهم کرد. مردم کشور من هنوز زنده هستند. کسی که متوقف نمیشود و در حال حرکت است هرگز نمیگندد. واقعیتها را شاید بتوان دگرگونه تفسیر کرد، اما واقعیتها را نمیتوان انکار کرد. در خیابانها خبری بود و آنها جزئی از این خبر بودند، جزئی از واقعیت بودند.
در مورد اصلاحطلبانِ از نوع درون حکومتی هم باید بگویم برای من گرگی که در پوست میش شده است- حتی اگر گرگ بزدل و ناتوانتری از یک گرگ وحشی باشد- از گرگی که گرگ است، گرگتر است.
«اتحاد نیروهای رادیکال هم استراتژی و هم تاکتیک» این خط و مشی فعلی من در این شرایط است. برایم مذهبی و ضد مذهبی، چپ و راست، جنسیت، نژاد، مرکز، حاشیه، و ... هیچ تفاوتی ندارد. به سوسیالیستها هم فقط می گویم «هیچگاه مردم را در خیابان تنها نگذارید اما هرگز پشت سر آنها حرکت نکنید.» بدون آگاهی هرگز. «چگونه»ها ساخته میشوند اگر «چرا»یی وجود داشته باشد.
عدهای انتقاد میکنند که جنبش سبز بیشتر در قسمتهای شمالی تهران تظاهرات کرده است و به حد لازم در مناطق فقیرنشین و یا جنوبی ایران فعال نبوده است. عدهای حتی مطرح میکنند که کارگران در جنبش سبز فعال نیستند و اعتراضها و تظاهراتهای مستقل از جنبش سبز برای خود برگزار میکنند و بیشتر اعتراضهایشان جنبهی اقتصادی دارد؛ از قبیل افزایش حقوق یا دریافت حقوق معوقه.
سوال: عقیدهی شما در این موارد چیست؟ آیا میتوان تحلیل طبقاتی از حضور مردم در جنبش سبز ارایه داد؟ آیا امکان همبستگی سیاسی بین طبقهی کارگر امکانپذیر هست باتوجه به این که کارگران ممکن است زن یا مرد، مذهبی یا غیرمذهبی، و از محلهای سکونت مختلف با پیشینههای سیاسی- اجتماعی متفاوت باشند؟
_ اگر این نظر شما هم هست باید بگویم نظر شما درست است. بهجز اینکه شما به کجاها بگویید «شمال تهران»؟ شمال تهران را از کجا به بالا در نظر بگیرید. آیا انقلاب و امام حسین و نواب و ... را هم شمال تهران در نظر میگیرید یا نه. احمدی نژاد رای مناطق روستایی را داشت. با خطای ده درصد یعنی نیمی از جمعیت ایران. اصلاحطلبان درون حکومتی سالها قبل اعلام کرده بودند که «فقط با طبقهی متوسط» و به «مناطق شهری» میپردازند و آنها را مخاطب خود میدانند.
در مورد این سئوال که «آیا تحلیل طبقاتی از مردم در جنبش سبز می توان ارایه داد؟»، باید بگویم تحلیلی بهجز «تحلیل طبقاتی» نمیتوان در مورد جنبش سبز ارائه داد.
در مورد این سئوال که «آیا امکان همبستگی سیاسی بین طبقهی کارگر اصلاً امکانپذیر هست یا توجه به اینکه کارگران ممکن است زن یا مرد باشند، مذهبی یا غیر مذهبی باشند، از محلهای سکونت مختلف با پیشینههای سیاسی- اجتماعی متفاوت باشند؟» هم باید بگویم این همبستگی کاملاً شدنی و ممکن است. تضاد و کار و سرمایه، تضادی ورای تضاد جنسیت و اخلاقباوری است.
ابزار یکپارچه کردن این طبقه هم «حزب» است. بحث اینجا شدنیبودن یا نبودن این یکپارچگی نیست. بحث اینجا چگونه ساختن این «حزب» است. این حزب در حال حاضر حتی به صورت جنینی، ناقص و ... وجود ندارد.
کارگران در چهارسال دوران ریاست جمهوری آقای احمدینژاد خیلی فعال بودهاند. مانند کارخانه قند نیشکر هفت تپه یا سندیکای اتوبوسرانی تهران و حومه. چرا توجه داخلی و بینالمللی به این اخبار به شدت کم بوده است تاحدی که عدهای از تحلیلگران معتقد بودند یا همچنان هستند که رایهای آقای احمدینژاد بیشتر از طبقهی کارگر و محروم بوده است حال آن که شرایط سیاسی- اقتصادی برای طبقهی کارگر در دوران آقای احمدینژاد بهشدت سختتر شده بود.
تفاوت در دیدگاههاست. من هر وقت که در حال نوشتن مطلبی دربارهی حکومت ایران هستم یا به آن فکر میکنم مدام به خودم میگویم: «یادت باشه که این تو نیستی که برای اونها تصمیم میگیری. این حکومت الزاماً در جهت منافعی که خودش برای خودش در نظر میگیره حرکت میکنه نه منافعی که تو برای اونها در نظر میگیری...» خلاصه این که این «فکر کردن به جای کارگران» یعنی «دور شدن از واقعیت.»
شما (این شما نوعی است) میگویید: «رایهای آقای احمدینژاد بیشتر از طبقهی کارگر و محروم بوده است. حال آن که شرایط سیاسی- اقتصادی برای طبقهی کارگر در دوران آقای احمدینژاد بهشدت سختتر شده بود.» خوب سئوال میکنم:
آیا کارگران میدانند که این دولت احمدینژاد است که شرایط زندگی آنها را سختتر کرده؟
آیا کارگران احمدینژاد را عامل دشوارتر شدن زندگی خود میدانند یا کس دیگری را؟
آیا امکان دارد کارگران حتی به احمدینژاد به چشم کسی نگاه کنند که جلوی آن که شرایط زندگی را برایشان سختتر کرده است، ایستاده؟
باید بروید و تحقیق کنید که آیا کارگران هم نظر شما را دارند. فعالان کارگری ما روشنفکرانی هستند که کارگر هم هستند. بعضی از فعالان کارگری ما اصلاً کارگر نیستند. عدهای از فعالین کارگری ما خودشان کارفرما هستند. فعالان کارگری ما- حتی آن عده که خود کارگر هستند و دغدغههای جدی و اساسی دارند - نظرشان الزاماً نظر طبقهی کارگر نیست...
در مورد قسمت دیگر سئوال شما که مربوط به فعالان کارگری و سندیکایی زندانی است باید بگویم که متاسفانه در یک سال اخیر بیتوجهی زیادی به این افراد شد. اخبار دردها و مشکلات آنها در میان غوغای سبز و سبزبازی رسانهای- که من آن را جدای آنچه که در خیابان میگذشت میبینم- گم شد.
سران جنبش سبز، به خصوص آن بخش از معتقدان به دوران طلایی حضرت امام که در خارج از ایران به سر میبرند، اعضای اتاق فکر، لیبرالهای یکشبه معتقد و ملتزم به قانون اساسی شده و ... بودند و «ترس» جدی داشتند از این که با پرداختن به معیشت، بازی از دستشان خارج شود. آنها تلاش میکردند که «اعتراضات» پس از انتخابات را همچنان جزو «انتخابات» نگه دارند. آنها میترسیدند که با پرداختن به مسئلهی معیشت دیگر آنها نباشند که در صف اول باشند. برای معترضان تغییر مهم بود و برای آنها سهم بعد از تغییر.
تازه وقتی کفگیر به ته دیگ خورد یادشان افتاد که کارگران هم وجود دارند. آنها خود نتوانستند و وقتی به این نتیجه رسیدند که «قطعاً نمیتوانند»، یادشان افتاد که کسانی هستند که «میتوانند».
ما سوسیالیستها از قبل میدانستیم که چه کسانی و چطور میتوانند، اما مسئله این بوده و هست که آنها که میتوانند را چطور میتوان در مقابل آن چیزی که باید تغییر کند قرار داد. مسئله برجسته کردن «خودآگاهی» در مقابل «ناخودآگاه» است. مسئله یعنی حزب.
سوال: آیا این درست است که رسانههای اصلاحطلب به دانشجوهای برابریطلب و عدالتخواه یا همان چپ هنگامی که دستگیر میشوند، کمتر پوشش میدهند؟ دلیل آن چیست؟
_ اگر منظور شما نیروهای «سوسیالیست» در ایران است که این مسئله خاص جنبش دانشجویی نیست. همهی نیروهای سوسیالیست با این مشکل روبهرو هستند. مشکل البته از لیبرالها نیست. مشکل از ماست. این ما هستیم که رسانه نداریم. سازماندهی نداریم. امکانات مادی نداریم. پر از مرزبندی و مشکلات درونی هستیم. خود را باور نداریم.
فقط شعار میدهیم و کمتر عمل میکنیم. این ما هستیم که تحلیل نداریم. این ما هستیم که «هیچگاه تحلیل طبقاتی کامل و دقیقی از جامعه نداشتهایم»؛ حالا درست یا نادرستاش پیشکش. اگر قرار است در این بازی نقش ما کودکان گرسنهی آفریقایی باشد و نقش لیبرالها و رسانههایشان نقش کمکهای بشر دوستانهی گاهبهگاه بازیگران هالیوودی، همان بهتر که این کمکها و این لطفها در کار نباشند.
اینجا و هیچجای دیگری امر مطلقی وجود ندارد. همهی رسانههای راست به یک شکل عمل نمیکنند. خوب تیمها و گرایشات متفاوتی هم وجود دارد. در مورد زندانیها، اخبار بازداشت، دادگاهها، احکام قضایی و ... انصافاً حالا هرکس به نوعی کاری میکند. این نیست که اخبار اینچنینی در همهی رسانههای راست سانسور شوند.
اما دیدگاهها، نظرات، مقالات و ... فقط وقتی میتواند در رسانههای راست منتشر شود که تکمیلکنندهی خط و مشی آنها باشد. اینجا هم باز تاکید میکنم که این مشکل رسانههای راست نیست. این مشکل ناشی از بیعمقی و کوچکی خود نیروهای چپ است. مثل ادارات دولتی ایران در رسانههای اپوزیسیون هم این رابطهها هستند که حرف اول و آخر را میزنند. یک دانشجوی جوان با ارتباطات دانشگاهی یا کاری یا ... خود لینک میشود به یک سایت یا رسانهی اینچنینی و شروع میکند برای خوشامد آنها همهی واقعیتها را در حد پذیرش صاحبان آن رسانه تقلیل دادن و قیچی کردن. این فرد تبدیل میشود به تریبون راستها در بین چپها.
مشکل از خود ماست. وقتی خود چپها در رسانههایشان یکدیگر را سانسور میکنند توقع دارید راستها برای ما دایهی مهربانتر از مادر شوند؟
سوال: جنبش چپ دانشجویی امروز چه باید کند که دچار عاقبت چپهای دههی ۶۰ نشود؟ آیا اصولاً دههی ۶۰ را برای سیاسیون مترقی ایران تکرارپذیر میدانی؟ اگر تکرارپذیر میبینی، برای جلوگیری از آن چه باید کرد؟
_ تکرارشدنی است به این معنا که میتواند دوباره تکرار شود. تکرارشدنی است چون مسائل خارجی کمکم در حال بیرون راندن عوامل داخلی از موضوع ایران است. تکرارشدنی است چون اگر رنگ و لعابش عوض شده اما این کاسه همان کاسه است. کسی که در حال غرق شدن است هر کسی که دم دستش باشد با خودش زیر آب میکشد.
تنها راه ممکن برای جلوگیری از آن، ریشه دواندن فعالان سیاسی و گروههای سیاسی در مردم است. هر فرد یا گروهی ارتباط خود را با جامعه قیچی کند در خطر این است که گلویش را قیچی کنند.
آیا همبستگی سیاسی بین دانشجویان انجمن اسلامی و اصلاحطلب و دانشجویان چپ وجود دارد؟ ممکن است توضیح بدهید که حول محور چه مبانیای توافق کردهاند؟
همبستگی و اتحاد تنها با محوریت «رادیکالیسم» و «حرکت» ممکن است. نه «محافظهکاری» و «سکون». اینجا در ایران، در حضور یک حکومت عریان، کار از خطکشی و خط خط بازی گذشته. توافق اینجا بر سر خود زندگی به وجود آمده است.
سوال: در نامهای که در سوگ زندهیاد فرزاد کمانگر نوشته بودی اشاره کرده بودی که فرزاد عاشق بوده و از شجاعت زنی گفته بودی که به عقد کسی درمیآید که بهقول خودش معلم اعدامی در زندان اوین بود. اگر اشکالی ندارد ممکن است از فرزاد، عاشق بودنش و کمی از آن زن شجاعی که به عقد معلم اعدامی در زندان اوین درآمده بود بگویی؛ زنی که در این داستان تراژیک و دیوانهکننده از دید چشمهای ما محو شده بود و از غصهاش کمتر شنیدیم؟
_ «از آنچه عظیم است یا باید هیچ نگفت یا با عظمت سخن گفت و با عظمت یعنی بیآرایش و آلایش» و این در توان من نیست.
اسطورهها همیشه زاویههای کشف نشدهای دارند. چیزی در این اقیانوس گم شده است و غوص کردن در این اقیانوس ژرف به اندازهی حجم هوایی که در ریه ذخیره شده باشد ممکن نیست. برای پیدا کردن بعضی چیزها فقط باید به اندازهی ژرفا غوص کرد. برای پیدا کردن غوص کرد.
درست است که «خوشتر آن باشد که سِرِ دیگران/ گفته آید در حدیث دیگران»، اما با دیگران حرمتی است برای رازها.
فرزاد عاشق بود. این تمام حرفی است که من برای گفتن به شما دارم. این یکی از درسهای فرزاد به من بود. عاشق هم میتواند مبارز باشد. این تنها مبارزان هستند که عاشقاند...
سوال: آیا فرزاد را در زندان دیده بودی؟ تاثیر اعدام او را بر جنبش سبز و تاثیرش بر همبستگی بین کردها با باقی مردم در جنبش سبز را چطور میبینی؟
_ من هیچوقت فرزاد را از نزدیک ندیدم. آشنایی من با فرزاد کمانگر از خواندن نامههای جانانهی فرزاد شروع شد. کمکم دلبستهی او شدم. من با فرزاد یکبار و فقط یکبار با تلفن صحبت کردم. از زندان زنگ زد و من صدایش را نمیشناختم. فرزاد برای من رقص کلمهها بود روی کاغذ با آهنگ عشق و مبارزه...
آنروز ساعت شش صبح موبایلم زنگ خورد. سراسیمه از خواب پریدم. فکر کردم دوباره ریختهاند خانه برای مصادره. خبر دادند که فرزاد را بر دار کشیدهاند. چشمانم را باز نکرده گریهام گرفت. ظهر آن روز با بچههای جوانتر دانشگاه در پارکی نزدیکی دانشگاه پلیتکنیک قرار داشتم. به آنجا که رسیدم دیدم قطاری از بچهها کنار هم روی لبهی سنگی پارک نشستهاند.
دختر و پسر، مذهبی و ضد مذهبی، لیبرال و کمونیست ... همه و همه توی خودشان رفتهاند. سیگار کشیدنهای عصبی، چشمهای خیس ... و کاغذهایی که دست هرکس بود و خوانده میشد. نامههای فرزاد بود. هرکسی برای خودش نامهها را در دانشگاه پرینت گرفته بود و توی این نامهها دنبال چیزی میگشت. معلوم بود که این نامهها همه را مجنون کرده است...
در کل این یک دههی اخیر، فرزاد کمانگر تنها کسی بود که ورای مرزهای اندیشه و رنگها و ملتها و ... دلها را ربوده بود.
" این نوشته به عنوان یک نظر در کامنتها درج شده بود که به دلیل محدودیت حجم نوشته در بلوگ اسپات و نیز نکات جال مطرح شده در آن به صورت جداگانه آنرا در اینجا می گذارم."
***
سینا پازوکی:
رفیق محسن مومنی عزیز، با تشکر از مطلبی که نوشتی. زمانیکه که متن اولیه در دفاع از "انتریزم" را می نوشتم، سعی من بر آن بود که آنرا کوتاه کنم هم به همه مسائل تا حد ممکن بپردازم. اما ظاهرا هنوز آن متن، با توجه به سوالات مطرح شده از سوی شما، به توضیحات تکمیلی نیاز دارد. من آن متن را، با اضافه کردن بخش هایی از پاسخی که اکنون برایت می نویسم، به شکل یک مقاله به چاپ خواهم رساند، و لینک منبع اصلی بحث را هم حتما به آن اضافه خواهم کرد. این روز ها که شرایط نسبت به سال پر افت و خیز 88 و پیش از آن آرام تر و ساکن تر شده، و دوره سرکوب 86 و 87 و رکود فعالیت ها و بحث های چپ در آن دوره را پشت سر گذاشته ایم، می تواند فرصت مناسبی برای نیرو های سوسیالیست باشد تا در مورد مسائل اساسی و اصولی نظری خود بحث کنند. البته بحث نه برای به رخ کشیدن فضل و سواد، بلکه بحث های مترقی، پویا و با هدف نتیجه گیری.
در پاسخ به رفیق محسن مومنی:
ابتدا باید به عنوانی که برای نوشته خود انتخاب کرده اید بپردازم. "پاسخی به اظهارات رفقای میلیتانت در دفاع از استحاله چپ دانشجویی در انجمن های اسلامی و دفاتر تحکیم وحدت حوزه و دانشگاه!"
اگر من همین امروز وارد فیس بوک شده باشم، و نقد شما به نوشته های سینا پازوکی و علیرضا بیانی را بخوانم، بر اساس همین تیتر و عنوان، چنین برداشت خواهم کرد که ظاهرا عده ای میلیتانتی، بر این عقیده هستند که دانشجویان سوسیالیست (باز هم می گویم که منظور من از به کار بردن این اصطلاح اشاره هیچ تشکلِ مشخصی نیست، بلکه به دانشجویان سوسیالیست نوعی اشاره می کنم) باید تمامی فعالیت های مستقل خود را رها کرده، وارد انجمن های اسلامی و دفاتر تحکیم وحدت شوند و استقلال اردئولوژیک و تشکیلاتی خود را رها کنند. البته شما لینک نوشته های من و کامنت های دیگران را پای نوشته قرار داده اید که گرچه عملی کاملا دموکراتیک و یک عرف عادیست، اما در این آشفته بازار بوروکراسی و حدف گرایی، باید از همین کار شما هم تشکر کنم، مخاطبین با خواندن مطلب من، متوجه خواهند شد که من هیچ جای بحثم چنین مطلبی را نگفته ام. خوشحال میشوم یک خط یا پاراگراف از نوشته مرا به عنوان نمونه برای اثبات اینکه من یا ما، خواستار "حل شدن" دانشجویان سوسیالیست در انجمن های اسلامی و دفاتر تحکیم وحدت بوده ایم را برای نمونه به من و مخاطبین نوشته تان نشان دهید. شما یا بحث من را درست نخوانده اید، یا می خواهید طوری از این بحث من برداشت کنید که سیبلی باشد برای نقد و جاذبه ای برای خواننده و کوبیدن طرف مقابل این بحث! از این نباید گذشت که برای تکمیل این کار خود، یعنی چسباندن یک بحث بی اساس و پایه به من، و دراماتایز کردن مطلب خود، بر خلاف عرف معمول که همه تلاش دارند تیتر و عنوانی کوتاه تر استفاده کنند، اصرار دارشته اید که بر تحکیم وحدت "حوزه و دانشگاه بودن"، و "اسلامی" بودن انجمن هایی که در بحثم به آنها اشاره داشته را حتما نشان دهید و از همان ابتدا کمی احساسات ِ ضد این انجمن ها و دفاتر که میان دانشجویان سوسیالیست وجود دارد را هم چاشنی بحثتان کنید.
قبل از ایینکه کامل تر به طرح بحثم بپردازم. در یک جمله فارسی ساده، این ادعا یا برداشت را تکذیب می کنم. خیر! نه من و نه هیچ از رفقای من تا به حال خواستار "حل شدن" و استحاله دانشجویان سوسیالیست در این دفاتر و انجمن ها نبوده و نیستند. ما در خلال بحثمان، در کنار دعوت به فعالیت در این انجمن ها، بر کار تشکلاتی جدا و مستقل دانشجویان سوسیالیست نیز تاکید داشته و داریم. و باز هم می گویم برای اثبات اینکه من چنین نظری دارم، شما باید یک نقل قول از همان مطلبی که نوشته بودم را در اثبات ادعایتان برایم کپی کنید تا من این برداشت اشتباه و تحریفی شما را مغرضانه و تخریبی قلمداد نکنم. در غیر این صورت، چسباندن این نظر و ادعا به من، دروغ و تحریف حرف هاییست که همین دیروز در فیس بوک نوشته ام. آنچه من از آن حمایت می کنم، و آنرا آنتریزم می خوانم، شرکت، دخالتگری و فعالیت دانشجویان سوسیالیست، با حفظ استقلال تشکیلاتی و نظری، در اتحادیه ها و سازمان های زرد، ارتجاعی، دولتی، روفورمیستی و تحت حاکمیت بورژوازی است.
من در شروع بحث خودم در مورد تاکتیک آنتریزم، یک نقل قول از لنین آوردم که به شکلی خوب و خلاصه این مورد را شرح می دهد. یکبار دیگر این نقل قول را اینجا کپی می کنم تا بحثم را در مورد انتقادت از این تاکتیک ادامه دهم: "گروه ها یا هسته های کمونیست ها باید در تمامی سازمان ها، اتحادیه ها و انجمن ها، بدون استثنا، و بیش و پیش از همه، در سازمان های پرولتری، و همینطور سازمان های توده های تحت ستم و استثمار غیر پلوتری (سیاسی، اتحادیه ای، نظامی، تعاونی، آموزشی ورزشی و غیره) نیز شکل بگیرد. ترجیحا بهتر است این گروه ها علنی باشند، اما گروه های مخفی نیز کاربرد دارند. گروه ها و هسته های مخفی زمانی حیاتی و مهم می شوند که سرکوب و اخراج اعضای آنها از سوی بورژوازی محتمل است. این هسته ها که باید در تماسی نزدیک با یکدیگر و مرکزیت حزبی باشند، باید با به دست آوردن تجربیات، انجام کار آژیتاسیون، و نیز تبلیغ و سازماندهی، خود را با تمامی شرایط زندگی روزمره توده ای وفق دهند و با گروه های و قشر های مختلف توده های تحت ستم آشنا شوند، خود، حزب، طبقه و توده های تحت استثمار را با این کار متنوع خود آموزش دهند." (مجموعه آثار لنین، جلد سی و یکم، صفحه 191)" این نقل قول در صفحه 361 کتابی به نام "مجموعه مقالات لنین در مورد اتحادیه های صنفی"، چاپ پراگرس در سال 1977 نیز موجود است.
رفیق محسن مومنی بحث ما را عجیب و حیرت انگیز می داند و کل مطلب ما را به این شکل خلاصه می کند که "ضرورت حضور چپ ها در انجمن های اسلامی و دفترهای تحکیم وحدت و نقد حضور مستقل چپ دانشجویی طی سال های اخیر در دانشگاه ها" من نمی دانم کجای بحث من چنین برداشتی را ایجاد کرده است که من حضور مستقل چپ ها را در دانشگاه به کل رد می کنم و خواستار حضور و حل شدن آنها در انجمن ها و دفاتر دانشجویی هستم. اتفاقا آن قسمت از بحث من که خطاب به پریسا نصرآبادی نوشته شده بود، دقیقا به همین مسئله پرداخته بئد. اگر من تاکتیک آنتریزم را پیشنهاد می کنم و دفاع از آن می نویسم، نه به معنی رد کردن حضور مستقل دانشجویان سوسیالیست در تشکلات صرفا سوسیالیست (تشکیلات مستقل خودشان)، و نه دعوت به حل شدن در انجمن های و دفاتر دانشجویی دولتی و نیمه دولتی و رفورمیستی و رها کردن استقلال تشکیلاتی و ایدئولوژیک آنها. برداشت این چنینی از بحث من، یا ارادیست، و تنها برای این عنوان می شود که یک حس تنفر و ضدیت با بحث من در میان مخاطبین ایجاد شود، یا نکارنده این نقد اصلا بحث من را درست نخوانده و چیز هایی در مورد آنتریزم شنیده و در صدد برآمده که نقدش کند، یا همانطور که در پاسخ به پریسا هم نوشتم، دیالکتیک روش کار مارکسیستی را درک نمی کند. چنین نقد و برداشتی از تاکتیک انتریزم ناشی از عدم درک دوالیته و تنش ها و تضاد های دیالکتیکی مارکسیستی است. یعنی شما فکر می کنید دانشجویان سوسیالیست یا باید در تشکلات مستقل خود فعالیت کنند، یا در انجمن ها و دافتر دانشجویی "حل" شوند. ارنست مندل مقاله ای دارد به نام "احزاب پیشگام" همیشه دوست داشتم آنرا ترجمه کنم، اما هنوز فرصت آن را بدست نیاورده ام، در بخشی از این مقاله، مندل، دقیقا به همین تضاد دیالکتیکی در کار سازماندهی مارکسیست ها می پردازد، که نه ضعف آنها، بلکه درک صحیحشان از روش مبارزه است. از نظر من، و بر اساس دیالکتیک مبارزاتی و تجارب تاریخی دو قرن مبارزات طبقاتی، دانشجویان سوسیالیست، و در کل، پیشروان هر جنبشی، در عملکرد صحیح خود، دارای یک تضاد یا تنش دیالکتیکی هستند. آنها از یک سو، خود را از بدنه توده ای جنبش خود جدا می کنند و تشکلات مستقل و بر اساس شرایط و محیط فعالیت خود را می سازند، که گاه کاملا مخفیست. و در همان زمان، و از سوی دیگر، کاملا با توده های ان جنبش، مثلا دانشجویان، "جوش" می خورند، و در مبارزات روزمره آنها شرکت می کندد، در کنار و دوشادوش آنها می جنگند و حضور دارند، باید بر این نکته تاکید کنم که تمام این دخالت ها، با حفظ استقلال تشکیلاتی و نظری نیرو های پیشرو انجام می گیرد و به معنی منحل شدن آنها در این سازمان های توده ای نیست. ازنگاه کسیکه نگاهی غیر مارکسیستی و اولویت بندی شده و مکانیکی به این روش کار دارد، یک تناقض آشکار در آن دیده می شود. آنچه از نظر این منتقدان تناقض دیده می شود، از نظر مارکسیستی، یک تضاد دیالکتیکی طبیعی در روند مبارزه و تشکل سازیست.
رفیق محسن مومنی در ادامه می گوید "تحت شرایطی که اولا جنبش دانشجویی چپ سرکوب های خونین دهه 60 ، انقلاب فرهنگی و پاکسازی گسترده دانشجویان و اساتید مترقی ، افول افق انقلابی پس از فروپاشی اردوگاه شرق و از دست رفتن بسیاری از دست آوردهای تاریخی را در گذشته خود می بیند و ثانیا هیچ حزب طبقه کارگری با یک انسجام نظری و استراتژی معین و پراتیک انقلابی در کنار ندارد، چگونه می توانیم از تاکتیک هایی دم بزنیم که ناظر بر شرایط مشخصی اتخاذ شده اند؟! درک دیالکتیک مبارزه درک توازن قوای طبقاتی نیز هست. این هنر نیست که با تکرار و تکرار اصول انتزاعی خاصی که بر مجموعه تجربیات و مسائل و مشکلات عینی قرار نگرفته اند بخواهیم رهنمود صادر کنیم."
برداشت من از این بخش نوشته رفیق محسن چنین است که ظاهرا این تاکتیک انتریزم تنها زمانی کاربرد دارد که یک حزب انقلابی تشکیل شده باشد. در آن صورت می توان چنین روشی را به کار بست. پاسخ به این موضوع هم جدا و متفاوت با پاسخ به نقد قبلی نیست. در ساخت حزب و تشکبلات و ارتباط گیری و جوش خوردن با توده ها، هیچ "تقدم و تاخری" وجود ندارد. نیرو های انقلابی، درست در همان زمان که با توده ها جوش می خورند و در مبارزه روزمره آنها و اتحادیه هایشان شرکت و دخالت می کنند، مشغول ساخت تشکیلات و سازمان خود، بدون حضور و دخالت توده ها هستند. یکبار دیگر هم گفتم، این همان تضاد دیالکتیکی این پروسه است. بر عکس عده ای که این مسئله را ضعف نظر های ما می دانند، عدم وجود این تضاد، و بنا بر آن، انجام این پروسه بر اساس تقدم و تاخر های از پیش تعیین شده، نتیجه ای جز شکست ندارد. اگر پیشروان تنها به فکر جوش خوردن با توده ها باشند، و کاری به ساخت تشکیلاتشان نداشته باشند و یا بگویند اول باید پاه های توده ای پیدا کرد و به میان آنان رفت و پس از آن تشکیلات را ساخت، و همینطور برعکس آن، یعنی شرایطی که پیشروان بگویند اول باید تکیلات مستقل خودمان را بسازیم و بعد به میان توده ها برویم، هر دو مورد اشتباه است. روند حزب و گروه سازی در ایران هم تا به حال به همین شکل بوده است. عده ای پیش از آنکه ارتباط و پایگاه توده ای داشته باشند، به شکل سکت های جدا از طبقه و بدون ارتباط "ارگانیک" با کارگران سر هم می شوند که نه دعوا ها و بحث و جدل هایشان منعکس کننده جریانات درونی طبقه کارگر است نه نمایندگی این طبقه را بر عهده دارند. آنها فکر می کنند با جدا شدن از توده ها، و سر هم کردن چند روشنفکر، و متشکل کردن آنها، تازه زمان ارتباط گیری با توده ها می رسد، و در همان زمان هم باز منتظر اینند که توده ها به سراغ آنها بیایند، نه اینکه آنها به دنبال توده ها باشند. در واقع روند ساخت حزب تاریخی طبقه کارگر در اینجا وارونه شده است، جدیدا ظاهرا این توده ها هستند که باید به سراغ پیشروان بروند، و نه برعکس!
به نظر من اینچنین می آید که رفقا برای اینکه نشاند دهند چندان هم با تاکتیک آنتریزم بیگانه نیسند و همیشه در مقابل آن موضع نمی گیرند، اشاره ای به فعالیت های دانشجویان سوسیالیست در شروع فعالیت هایشان در دانشگاه دارند. رفیق محسن در ادامه می گوید "همانطور که رفیق پریسا نیز اشاره کرده بود در آن بازه زمانی مشخص یکی از سیاست های اصلی چپ های تازه برگشته به دانشگاه، دوری کردن از انجمن های اسلامی و هم زمان دخالتگری در نهادهای دانشجویی دیگری مثل شوراهای صنفی دانشجویان و جامعه فرهنگی بود. دانشجویان چپ خود نقش اساسی در بازگشایی و فعال سازی دوباره شوراهای صنفی داشته اند." اینکه دانشجویان چند ان جی او را برپا ساختند و یا چند انجمن صنفی و فرهنگی را "باز گشایی" کردند و دوباره راه انداختند تا در آنها دخالتگری کنند خود چندین اشتباه، هم در بحث شما و هم در درک مسئله آنتریزم در خود نهفته دارد. مسئله اول این است که علت اصلی برپایی این گروه ها و بازگشایی برخی انجمن ها، نه کار آنتریزم و دخالت گری در میان توده فعالین دانشجویی، بلکه تنها برای ایجاد یک پوشش امنیتی انجام میشد. حالا که مدت ها از آن دوره و ضربه شدید سال 86 گذشته، دیگر راحت می توان در مورد آنها صحبت کرد. اینکه فعالیت دانشجویان در برخی انجمن ها، با بازگشایی آنها، که در واقع به هدف ایجاد یک چتر امنیتی انجام شده بود را بخواهیم همان آنتریزم را جا بزنیم، فرقی با رنگ کردن یک فیل و فروختن ان به جای قناری ندارد! مسئله دوم هم باز در عدم درک صحیح از آنتریزم نهفته است. یکی از علت های اصلی نفوذ و شرکت در انجمن ها و دفاتر توده دانشجویی، این است که این تشکل ها سال ها پیش شکل گرفته اند و دانشجویان بسیار زیادی را تحت پوشش دارند. دانشجوی سوسیالیست دیگر لازم نیست انرژی خود را برای بازگشایی یا برپایی یک انجمن یا ان جی او صرف کند تا جمعیتی کمتر از یک صدم تشکل های بزرگ اما رفورمیستی و زرد دانشجویی را در دسترس خود داشته باشد. وقتی این تشکل ها و دانشجویان آنها حاضر و آماده است، برای چه به سراغ برپایی انجمن های جدا برویم؟ این کار یا باز هم سکتاریستی است یا ناشی از عدم درک تاکتیک آنتریزم و تقلب در این روش کار.
در ادامه ی نقد خود، رفیق محسن مومنی می نویسد " گسست جنبش دانشجویی از اصلاحات دوم خردادی و مشاهده عملکرد تیم اصلاح طلبان حکومتی در دفتر تحکیم وحدت ، حاصلی نداشت جز تشکیل دو قطبی اصلی لیبرال ها و کمونیست ها که اتفاقا توانستند خیلی از نیروهای انجمن اسلامی را وارد جبهه های خود کنند." در اینجا هم من باز دو نکته اشتباه می بینم.
اول آنکه اگر گسستی از انجمن اسلامی و تحکیم صورت می گرفت، حاصل دو قطبی شدن ِ فضای دانشگاه نبود. من اصلا به یاد ندارم که در طول فعالیت سیاسی خود، که دوران انقلاب 57 را شامل نمی شود، فضای دانشگاه های ایران را دو قطبی ِ بورژوازی – سوسیالیستی دیده باشم. در همان اواخر کار ِ داب و دیگر گروه ها و سکت های دانشجویی پیش از ضربه 86، که می توان آنرا نقظه اوج فعالیت و حضور دانشجویان چپ در دانشگاه ای ایران دانست، هنوز هم یک قطب سوسیالیستی ایجاد نشده بود. ظاهرا شما موضوع قطب را هم وارونه فهمیده و یا وارونه نشان می دهید.
فرض کنید من یک دانشجوی دانشگاه تهران هستم، که پس از نا امیدی از اصلاح طلبی، و وضعیت کلی اجتماع خود، تمایلات سوسیالیستی پایه ای پیدا می کنم. به نظر شما من ِ تازه از اصلاحات گسست کرده، آیا با یک قطب متکشل و منسجم سوسیالیستی در دانشگاه های ایران رو به رو می شوم که در برابر قطب بورژوازی قد علم کرده؟ من که چنین فکر نمی کنم. دانشجویانی شبیه به آنچه در خط بالا مثال زدم، در چنین شرایطی با تعداد بسیار زیادی از گروه های دانشجویی چپ رو به رو می شود. چپ کارگری، چپ رادکیال، چپ نو، چپ دموکرات، و کلی گروه و دسته و محفل کوچک و بزرگ دیگر. شما نام این وضعیت را وجود قطب سوسیالیست در برابر قطب بورژوازی و پولاریزه شدن محیط دانشگاه می دانید؟ باز هم من چنین فکر نمی کنم. اگر کسی ادعا کند که آن وضعیت به معنی وجود قطب سوسیالیس است، یا در همان دوره چنین ادعای مطرح کرده باشد، یا قصد دارد یک گروه سکتاریستی را قطب دانشجویی کل ایران معرفی کند، یا تصورش از قطب سوسیالیستی، حضور تعداد زیادی گروه ها و محافل چپ دانشجویی در دانشگاه است، که من هر دو را اشتباه می دانم. وجود یک قطب سوسیالیستی در برابر قطب بورژوازی در دانشگاه و جامعه، بدین معنیست که اگر یک دانشجو از اصلاحات و بورژوازی گسست کرد، در مقابل خود یک قطب سوسیالیستی را ببیند، که در برابر قطب بورژوازی قد علم کرده و می تواند به آن بپیوندد. کاری به دیگر تعاریف (فعلا ندارم) اگر فرصت شد و تمایل داشتی در مورد خود قطب سوسیالیستی هم می توانیم بحث کنیم.
و در انتها:
یک نقل قول از تروتسکی برای من در قسمت اول نوشته ات آورده ای، که خواندن آن برایم لذت بخش بود. و البته مرا به یاد شرایط و زمینه نوشتن آن مقاله توسط لئون تروتسکی انداخت. شرایطی که ضد انقلاب استالینیزم، دانه به دانه دستاورد های انقلاب اکتبر را نابود می کرد و بوروکراسی، به رهبری استالین، هر روز بیشتر و بیشتر بر حزب و کل حیات شوروی پیروز می شد. اشاره ات به این مقاله بسیار عالی بود، اما نه برای بحث ما! این نقل قول را باید برای نگه داری تا وقتی خواستیم در مورد ماهیت رژیم سیاسی – اقتصادی شوروی بحث کنیم رو کنی، که البته آن زمان هم چندان به دردت نخواهد خورد، زیرا این نقل قول، دقاعی است از تز های تروتسکی، مبنی بر "منحط" بودن "دولت کارگری" در شوروی. و کوچکترین ارتباطی با موضوع بحث ما نداشت. نقل قول آوردن از نویسندگان مارکسیست، چه معاصر و چه کلاسیک ها، بدین معنی نیست که یک جمله بدون توجه به شرایط نوشتن متن و اوضاع روز و حتی موضوع آن مقاله بیاوریم و برای اثبات حرفمان استفاده کنیم. اوردن این نقل قول از سوی شما واقعا ناشیانه بود و مرا نا امید کرد. من هم می توانم همین الان چند نقل قول از مارکس بیاورم (نقل قول های جدا از کل متن و بدون اشاره به زمینه ی آن نوشته) و مثلا بورژوازی را مرتقی و پیشرو بنامم، بعد آنرا بر سر مارکسیست ها بکوبم و بگویم "این هم مارکس ِ شما! او هم بورژوازی را مترقی می دانسته"
سعی کردم مطلب را کوتاه بنویسم که از حوصله خوانندگان خارج نباشد، اما ظاهرا چندان هم کوتاه نشده، اما خب نیازی به عذر خواهی از بلند شدن متن نمی بینم، هر کس حوصله خواندن ندارد، بهتر است به سراغ مجموعه نقل قول ها ی نویسندگان برود، که کو.تاه تر هم هست، به راحتی هم برای بحث با همه به کار می آید!
با تشکر از توجه شما
***
ادامه ی کامنتها
محسن مومنی:
آقای بیانی ، مطالب پر از تخطئه و از موضع بالای شما را دیدم . روش بحث شما قرابت زیادی ( و البته شیرینی ) به همان سبک حوزوی و آخوندی مورد اشاره خودتان دارد . صادقانه میگویم ، اینرا صرفا بنابه ضرورت بحث فعلی طرح نمیکنم. سالهاست که آن کامنت گذار حرفه ای وبلاگ های چپ را دورادور میشناسم که تسلط عملی اش بر علم کلام و شباهت مجادلاتش به دعواهای طلبگی برای عد ه ای رفقا مایه انبساط خاطر و عده ای دیگر کسالت محض بود. مغالطات بی پایان ، در هم بافی های بیشمار وملا نقطه ای بودن شما در حین عملیات پاسخ گویی هایتان ، بسیاری از اوقات خواننده را از پیگیری ماجرا منصرف میکند.
آقای بیانی در جای جای مطلب جدیدشان سعی کرده اند تا با روشن کردن فضای روانی من در در نقش یک روانکاو مجرب و زبده ظاهر شوند. اطلاق صفاتی چون "بچه زرنگ محله " و " سردرگمی ذهنی " به من از طرف ایشان در همان ابتدای بحث هدفی جز این ندارد که جایگاه یک پیشروی کارگری استخوان خورد کرده با ذهنی منسجم و تئوری ناب مارکسیستی را در برابر یک دانشجوی نادان و گیج که سایر جریانات و گرایشات فریبش داده اند و طفلک خودش هم نمی داند چه میگوید ، مشخص کند. جناب بیانی این حنای شما رنگی ندارد. لطف میکردید در عوض اشتباه دانستن سوالات و یا نشان دادن میزان علاقه به آنها ، دستکم جوابی برایشان میساختید. با توجه به متدی که پیش گرفته اید خود را محق میدانم تا به سیاق خودتان تصویر مشابهی خلق کنم که در آن جنابعالی همچون " بچه لاف زن محل " هستید که با وجود کبودی صورت داستان رشادت های خود را اینگونه به پایان میرساند: "ما به همه گفتیم زدیم ، شمام بگین زده"!
آقای بیانی و گرایش بین المللی شان (سابق ) در این چند سال که کارهایشان را دنبال میکنم 2 خصوصیت عمده را به نمایش گذارده اند . اول مکتبی بودن فوق العاده بدین معنی که چند عبارت را کول گرفته اند و دم هر " محفل دانشجویی! " که پا بدهد فریادش میکنند بدون اینکه نیاز به استراتژی روشن و تحلیلی واقعی از شرایط برای تاکتیک های مورد تبلیغ شان احساس کنند. به این ترتیب قطب سوسیالیستی همان اتحاد و حرف شنوی از گرایش خودشان است و کل بحث سبک کار به فعالیت مخفی – علنی تقلیل میابد. و دوم خصلت سیاسی جریان فوق الذکر که مخلوط غریبی از سکتاریسم و اپورتونیسم اخلاقی ست. در این مورد من از اطلاق صفت سانتریسم هم ابا دارم . بطور مثال خاطرم هست که نشریه میلیتانت بحث هایی را با گردانندگان نشریه خاک که تازه صاحب وبلاگی شده بودند آغاز نمود. در همان سلسله کامنت ها میلیتانتی های ذوق زده از لحن دیپلماتیک کریمی زاده در خواست اضافه کردن لینک میلیتانت در وبلاگ خاک را مطرح کردند که کاوه عباسیان با نشان دادن چماق مزه دلپذیر هویج کریمی زاده را در کام دوستان تلخ کرد و نوشت که چون شما جریانی مخفی و ما علنی هستیم بنابراین قرار دادن لینک وبلاگ شما اصولی نیست. بلافاصله خاکیان سکتاریست ، تمامیت طلب ، استالینیست و... شدند. یعد از شکاف در چپ رادیکال و ایجاد چپ کارگری میلیتانتی ها به آن چسبیدنند. از آن هم چیزی عایدشان نشد. بعد " دانشجویان سوسیالیست " حتی مقاله من را در نشریه شان چاپ کردند و تعریف و تمجیدها نمودند. و حالا هم نوبت عابد توانچه است. این اگر اپورتونیسم آنهم در معنای اخلاقی نیست پس چیست؟ ما ندیدیم که در آن روز ها چپ ها و سوسیالیست ها در دانشگاه از شما لقب " محافل پراکنده " بگیرند که حول مباحثی چون " موسیقی و سکس آزاد " نیرو گیری میکند. ما ندیدیم که هیچ گاه شما " سوسیالیست های پلی تکنیک " را همچون امروز ( و شاید نه در چند ساعت آینده ) تافته جدا بافته معرفی کنید و اعلام موجودیتشان را نقطه عطفی در چپ دانشجویی بدانید. بلکه برعکس در آنزمان طبق ارزیابی شما دانشجویان سوسیالیست پلی تکنیک معلق در شکاف بین داب و چپ کارگری به این سو و آن سو میرفت.
من به شخصه دخالت گری شما را در این بحث و تبدیل یک پلمیک که میتوانست ( هنوز هم میتواند ) سازنده باشد به جدالی قلمی ، نا مطلوب ارزیابی میکنم و ادامه مباحثه را با شخص شما آقای بیانی بیهوده میدانم. همچنین قول میدهم که در سریعترین زمان ممکن نظرات خودم و طیف " دانشجویان سوسیالیست " را مفصلا بنویسم و نکاتی را که رفیق سینا پازوکی ذکر کرده اند را پاسخ دهم.
دیگر میماند موضع اخیر رفیق عابد که همین چند لحظه پیش از آن مطلع شدم. ظاهرا ایشان تلویحا گفته اند که هویت من با رفیق پریسا یکی است! . در اینکه محسن مومنی اسم مستعار من است شکی نیست و چرایی فعالیت من با نامی مستعار به رفیق عابد مربوط نیست. من قصد ندارم تا استقلال هویت خود را از رفیق پریسا به شما ثابت کنم. راستش دلیلی هم ندارد. فقط یک مسئله را به رفیق عابد گوشزد میکنم و آن عدم اتخاذ تصمیمات شتاب زده از طرف ایشان است. رفیق خوب یادش هست که همین عجله در مقطع انتشار مقاله ارزنده " وضعیت فعلی و گام های ضروری " بر سر نام نویسنده آن ( بماند نکات خود مقاله ) باعث چه سنخ واکنش هایی از طرف ایشان شد. رفیق یادش نرفته که در زمان اعلام موجودیت " دانشجویان سوسیالیست " در سال 86 چه موضع گیری و پیش داوری منفی نسبت به این جریان داشتند و این قضاوت عجولانه را که به باور من به ایشان تلقین شده بود در سطح جنبش اشاعه میدادند. رفیق عابد عزیز شجاعت و پراتیک پرشور شما بعنوان یک سوسیالیست موجب دلگرمی است اما اجازه دهید توصیه ای به شما بکنم . مجموعه خصائل سیاسی تان و سابقه ای که از شما میدانم شما را در بهترین حالت به نفر دست چپ لیدر تبدیل میکند.
شخصیتی که از رهبر و یا شخص دارای اتوریته ، چه به لحاظ سیاسی و چه شخصی و اخلاقی حمایت مطلق میکند. نمونه رابطه شما با آقای سعید حبیبی و اکنون دکتر زرافشان از همین جنس رابطه است. تمرکز شدید شما به فرد مورد علاقه تان و پس زدن و جبهه گیری در برابر آنچه که بیرونی است ، تصمیمات و واکنش های سریع و شدید شما در مجموع خطرناک و به ضررتان است. چه بسا این قضاوت های عجولانه و مافوق سریع در نهایت هویتی از شما در جنبش بسازد که به راحتی قابل ترمیم نباشد. رفیق عابد ، در سیاست اشتباه گاها میتواند حتی جنایت بار باشد. لطفا کمی بیشتر تعمق کنید.
علیرضا بیانی:
به محسن مومنی
شما این همه نوشتی که بگویی قصد نوشتن نداری! اگر بحث سیاسی دارید بحث کنید وگرنه موعظه نفرمائید خواهشاً.
شما هیچکدام با بحث من و امثال من هیچ مشکلی ندارید مگر آنکه مخاطب بحث خودتان باشید؛ و در آن موقع هم به تنها چیزی که کاری ندارید خود بحث است ( دقیقاً مانند همین خاطرات "افشاگرانه" اتان).
مشکل شما این نیست که من بحث اشتباهی کردهب اشم، مشکلتان این است که اصلاً چرا بحث میکنم. من هنوز اولین کامنت آنهم خطاب به سیروان پرتویی را نوشته بودم که یکسری نسبت ها و اتهامات نثارم شد. "مغرض، کسی که بحث را به انحراف میکشاند، کامنت ناصادقانه!!، نام بردن از افراد، و از همه مضحک تر اینکه تا آخر دنیا هم نمیتوان بر سر آغاز بحث با من به نتیجه رسید"!!، اینها همه از طرف پریسا نصر آبادی در همان شروع بحث نثار من شد در حالیکه نتوانست حتی یک نمونه نشان دهد که چگونه من در یک نوشته چندین خطی خطاب به سیروان پرتویی چنین کردم! و جالب تر اینکه این اولین بحث مکتوب من و پریسا نصر آبادی بود که نه برای آغاز بحث، که در رابطه با بحثی که نقداً آغاز شده بود صورت می گرفت.
من تا کنون حتی یک مورد بحث مکتوب با کسی به نام پریسا نصر آبادی نداشتم و نفهمیدم مگر چند بار با هم بر سر موضوع بحث یا آغاز بحثی به توافق نرسیده بودیم که اینگونه توضیحات احتمالاً "رفیقانه" از نوع رفاقت خودش را لازم دانست. آیا بارها پیش آمده بود که او پیشنهاد بحث مثلاً در مورد مفهوم دوران گذار داده باشد ومن بگویم، نه، الا و بلا راجع به تغییرات جوی بحث کنیم!؟
همانطور که گفتم اشکال شما با بحث و نقد "اشتباه" من نیست( راستی مگر بحثی اشتباه باید موجب ناراحتی و عصبانیت و دلخوری کسی شود! و درست با اتکا به همین مدرک می گویم شما دارای حُسن نیت و پرنسیب کمونیستی نیستید، مشکل شما اصلا "بحث اشتباه و نادرست" نیست).
جناب محسن مومنی، با تعاریفی که از گذشته من در مورد دخالت گری های آن زمان کردید، اگر حسن نیت دارید، چرا اکنون باید نظر شما را بدانم، چون اکنون دیگر آن بحث ها ولی در تقابل با شما "صرف" ندارد!؟ چرا همان موقع چنین واکنشاتی با همین نام به من نداشتید و فقط تنها یادگار آن دوره برایتان همین عکس سمبل بین الملل 4 باقی ماند.
شما اینهمه راجع به من توانستید بنویسید چون میدانستی من چه کسی و داری چه گرایشی هستم؛ هیچ وقت گرایشم را پنهان نکردم و همیشه از آن با سری بالا دفاع کردم. اکنون رو به همه رفقای فعال در ایران سوال میکنم؛ کدامتان میدانید که گرایش اینها چیست ( و چه بود) و ریشه در چه جریانی و در دفاع از کدام حزب و گروه فعالیت میکنند. آیا باور میکنید که نه دارای گرایش و نه در ارتباط با جریانی باشند!؟ اگر هستند و بیان نمیکنند، و اگر به دلیل افتضاح بودن و غیر قابل دفاع بودن گرایششان نیست، یقیناً به دلیل ناصادق بودن و سبک کار باندی به جای پرنسیب های شناخته شده انقلابی است، در این اصلاً نباید شک کرد.
چرا شما میتوانید و خود را محق میدانید دل و روده عابد را اینجا به نمایش بگذارید بدون آنکه به او بگویی خودت کیستی و کجایی و چه میکنی و دارای چه گرایشی هستید. اطلاعات تو در مورد عابد از فعالیت ها و شخصیت او به دست آمده، اما او چگونه باید با تو آشنا شود، وقتی در این تاریکی ها، در گوشه ای ایستاده سنگ پرتاب میکنی.
اشکال شما این است که اصلاً سیاسی نیستید. با عرض معذرت شما یک «باند» به معنی اخص کلمه هستید و هرکس با هر بحث درست یا غلط اگر در مدار باندتان قرار نگیرد در همان اولین لحظه سعی به برهم ریختن تعادل اوضاع و تخریب شخصیت میکنید. همانطور که پریسا نصرآبادی در ابتدایی ترین کلماتش، برای خواننده راجع به من پیش فرض ایجاد می کرد تا بعد به خود اصل بحث بپردازد!! ( کاری که شما از آخر شروع کردید). ولی من به این ارعاب ها عادت دارم، شما خودتان خوب میدانید که تا کنون و به قول خودتان به تنهایی، چقدر در مقابل دنبالچه کردن جنبش دانشجویی و کارگری و زنان و... توسط این یا آن حزب ایستادگی کردم. فکر کردید اکنون باید از هوار کشیدن شما وحشت کنم؟
تا جائیکه بحث سیاسی داشتید ونقدی درخور جهت پیش برد اهداف جنبش، نه نگران دخالت گری کسی باشید و نه ازاین موضوع "غیر خوش وقت"؛( کمونیست ها با گشاده رویی از نقد و بحث در رابطه با نظرات خود استقبال میکنند و نه با اتهام و تخریب شخصیت) اما اگر قصد لیدر سازی و الیت پروری و در مرکز عالم نشستن به منظور دنبالچه کردن جنبش به گروه و حزب فسیلی که برایتان هورا میکشند داشته باشید، محترمانه عرض میکنم، به آئینه بقل هم نگاه کنید.
پریسا:
عابد توانچه من را از لیست دوستان فیس بوک اش حذف کرد. لطفا از او بخواهید توضیح دهد. من نقدی کاملا رفیقانه بر مصاحبه وی با ارائه فاکت نوشتم. به جای جواب رفیقانه، برخورد حذفی وی را دریافت کردم.
2 - عابد توانچه بر دیوار خودش ادعایی کرده که گویا محسن مومنی من هستم! نمی دانم بخندم یا گریه کنم که به استناد کدام دلیل عقلانی من که نوشته هایم را مشخص و با صراحت بیشتری از ان چه محسن مومنی گفته در سایت ها و فیس بوک درج کرده ام نیاز دارم که با نام دیگری بحث هایم را تکمیل کنم؟!
3- آقای علیرضا بیانی اگر احتمالا حدس زده اید که محسن مومنی کیست لطفا به عابد توانچه دست کم این دلگرمی را بدهید که محسن مومنی اسم مستعار یکی از رفقای داخل است! گرچه تنها یک لوگو برایش از بین الملل 4مانده باشد!
4- هر کس چه داخل و چه خارج حق دارد با اسم خود یا مستعار بنویسد، اعمال چنین فشارهای بی پایه و اساسی برای علنیت افراطی بر فعالین داخل شک برانگیز است. این حق هرکسی است که با اسم مستعار بنویسد و از این بابت نباید پاسخگوی کسی باشد. به ویژه این که در حال طرح بحث هایی سیاسی و مستند به نوشته های مکتوب دیگران است.
5- آقای بیانی، من در جواب بحث های سیاسی شما جواب های سیاسی دادم! کامنت ها موجود و در دسترس خوانندگان است که قضاوت کنند! ما با هم بحث های شفاهی بسیاری داشته ایم. قراردادی هم نداشتیم که تنها بحث های مکتوب قبول است!
6- متاسفم. خیلی متاسفم که این پلمیک به چنین جاهای نا مربوطی کشانده شده است. در ابتدا امیدواری بیشتری داشتم. نمی دانستم که در ادامه بحث های اصلی بین تبلیغات و شلوغ کاری ها گم می شود.
7- کاش تناسبی بین ظرفیت های افراد و ادعاهایشان برقرار بود.
علیرضا بیانی:
به پریسا نصر آبادی
1 - من محسن مومنی را نمی شناسم و هرگز ایشان را ملاقات نکرده ام، او می گوید که مرا می شناسد و در گذشته گرایش و بحث های مرا دنبال کرده است؛ اما من نه قبلاً و نه اکنون، نه راجع به گرایش ایشان و نه حتی راجع به گرایش شما چیزی نمیدانم. افراد زیادی به گرایش میلیتانت نزدیک و دور می شدند و من محسن مومنی را یکی از این افراد فرض میکنم چون خودش این را میگوید و برایم اصلا مهم نیست که در این رابطه درست یا غلط بگوید؛ چون از نظر من موضوع اصلی اصلاً این نیست.
2- من و شما حتی بحث های شفاهی بسیاری هم که نداشتیم بماند، تا جایی که یاد می آید یکی دو یا دو سه بار و آنهم نه بحث شفاهی بین من و شما بلکه بحثی در جمع که شما هم بودید و نظرتان را گفتید و از من هم چیزهایی شندید. و لی حتی در این حد هم، مشکل ما بر سر شروع بحث نبوده و هرگز اساساً بر سر شروع، بحثی نداشیتم که نیازمند توافق یا عدم توافق، آنهم تا "آخر دنیا" باشد. بله، شما به بحث سیاسی ادامه دادید اما همانطور که گفتم مقدمتاً با ایجاد یک پیش فرض از من در در ذهن خواننده و پس از آن آغاز "بحث سیاسی"! این روش ها هرچه هست رفیقانه نیست و ظرفیت تواضع رفیقانه من هم هرچقدر هست بی اندازه نیست.
پریسا:
آقای بیانی خیلی ممنون. در آخر تنها یک مساله می ماند. آن هم این که امیدوارم موضع و برخوردتان درباره رفتارهای استالینیستی اندکی انسجام داشته باشد! لطفا بفرمایید موضعتان در قبال رفتارهای غیر سیاسی اخیر عابد توانچه بعد از آن هم تعریف و تمجید چیست؟
1- حذف منتقدین
2- اتهام به منتقدین بی ارائه سند و دلیل
3- پافشاری بر نوعی علنیت افراطی که یک بار چپ از بابت آن ضربه دیده است. ظاهرا ایشان نقد به اسم مستعار را بلاموضوعیت می دانند چون نقد برای ایشان اعتبار خود را از نام نویسنده می گیرد و نه خود فحوای نقد.
علیرضا بیانی:
به پریسا نصر آبادی،
من با صراحت می گویم با خارج کردن نام کسی از فیس بوک به دلیل اختلاف نظر در مباحثات و گرایشات مخالفم؛ اما نام این کار را "حذف گرایی نمیگذارم" و ربط خاصی بین حذف گرایی و این موضوع نمی بینم. حذف گرایی یعنی توافقات حاصل شده بین دو یا عده ای بر سر مواردی مشترک و بعد کنار گذاشتن یکی توسط دیگری یا دیگران، از همان توافقات از قبل انجام شده. این موضوع ربطی به افرادی که در لیست فیس بوک هستند ندارد. من خود در این رابطه هم از لیست کسانی خارج شده وهم در دو مورد کسانی را از لیست خود خارج کرده ام. ( و برای کارم توضیح قانع کننده دارم). مفهوم "حذف گرایی" در مواردی اینچنین نیست. ( هرچند ترجیح بر این است با توجه به فرض اشتباه از فیس بوک به عنوان موردی توافق شده بین افراد حاظر در اینجا هم چنین نشود).
در این رابطه منتظر توضیح عابد خواهم بود وقطعاً بدانید چنانچه دلیل حذف نام شما از لیست او نقد شما به او باشد من نیز به این رفیق انتقاد خواهم کرد؛ اما اکنون در این مورد هیچ قضاوتی نخواهم کرد.
در نتیجه در باره آنچه که شما به عنوان قسمت اول نوشته اید:1- حذف منتقدین؛ من خارج کردن اسامی در لیست فیس بوک را به عنوان حذف گرایی و یا "حذف منتقدین" نمیدانم همانطور که اسامی چند هزار نفره در لیست کسی را هم دلیل اعتقاد به دمکراسی بی کران آن فرد نمیدانم. با شناختی که هر دوی ما از عابد داریم باید بدانیم دلیل این کار هرچه باشد نقد شما به بحث او نبوده است؛ اقلاً به این دلیل که او در پاسخ به این بحث نه تنها ناتوان نبوده بلکه برای ادامه مفصل آن شما را با توجه به شرایط نا برابر زندگی در ایران و سختی های این کار برای او به مناظره دعوت کرده است.
در مورد قسمت دوم که نوشته اید:
2-اتهام به منتقدین بی ارائه سند و دلیل.
در این مورد نیز باز از شما "سند و دلیل" میخواهم. لطفاً شما خود سند و دلیل مبنی بر این اتهام زنی بی دلیل و سند را معرفی کنید. تا جایی که در همین مورد من دیدم، حتی کسی از او پرسیده آیا منظورش شما هستید؛ که عابد در جواب گفته به زودی مطلبی خواهد نوشت که او هم متوجه شود منظور چیست؛ و من نمیدانم شما بر اساس چه چیز تصور کرده ای که منظور عابد از نام مذکور شما هستید. آیا این فقط یک حدس است و یا عابد با صراحت نام فرد مورد نظر را نوشته و گفته آن فرد شمائید؟ اگر چنین باشد من هم با شما همزمان منتظر ذکر دلیل او خواهم بود.
در مورد بخش سوم پرسش شما، دیگر این یک موضوع عمومی و مربوط به بحث همیشگی فعالیت مخفی و علنی است و نه الزاماً دیدگاه عابد و مربوط به این مبحث و نقد. تا همین مقدار هم میتوانم بگویم با توجه از شناختی که از دیدگاه های او دارم باز بر این باور نیستم که او با داشتن اسم مستعار مشکلی داشته باشد؛ او اشاره به افرادی کرده است که سی سال در خارج فعالیت میکنند و نه دیده میشوند و نه اسم و رسمی از خود دارند و قبل از آنکه این کار را نفی یا تائید کند آن را با فعالین در ایران مقایسه کرده است که در شرایط خطرناک زندگی میکنند و چنین نگرانی هایی ندارند.
امیدوارم توانسته باشم برای " رفتارهای استالینیستی اندکی انسجام" ( چرا اندکی و نه انسجام کامل؟) نشان داده باشم؛ اما ضمناً برایم جالب است که چرا شما زمانی به یاد چنین انسجام های نظری افتاده اید که موضوعی در خارج از رابطه مباحثات بین ما ( من و تو) مطرح می شود و نه در جای خود و در متن یک بحث جدی. و اینکه اگر با چنین انسجامی آشنایی دارید چرا در هنگام برخوردی که از طرف عابد صورت گرفته و از نظر شما، "اتهام زنی و حذف گرایی" محسوب میشود آن را طرح میکنید و نه زمانی که کسی در همین بحث، به عابد با صراحت چنین اتهامی میزند و مورد واکنش شما قرار نمی گیرد؛ دقیقاً همان اتهاماتی که مرا وادار کرد در این بحث دخالت کرده و تا اینجا ادامه دهم و نه اصلاً به دلیل اهمیت این "نقد".