تا حالا به جهنم فکر کردید؟ فکر می کنید چه حالی داره توی جهنم بودن؟
فکر می کنید جهنم چطوری باشه؟ توی ایران خیلیها فکر می کنن جهنم یه جایه خیلی گرمه
که وقتی تشنه میشی باید با آب جوش تشنگیت رفع بشه و کلی مار و عقرب مدام نیشت می
زنن و هر از چند گاهی یه سیخ سرخ توی ماتحتت فرو می کنن و از این جور چیزا. خوب
شاید اینم جهنم باشه ولی می دونم که جهنم جورای دیگه هم می تونه باشه. جورای خیلی
بدتر.
تا حالا فکر کردی
اگه مجبور باشی تو یه دنیایی زندگی کنی که هیچ کدوم از ارزشهای مسلطش برای تو
ارزشی ندارن و از نظر تو عامل بدبختی و ستم و نابرابری باشن ، چه حسی داره؟ می
دونی وقتی تو میخوای زندگی کنن در حالی که خیلیها زنده بودن رو با زندگی کردن
اشتباه گرفتن چه بلایی سرت میاد؟ می دون وقتی پدر و مادر و دوست و آشنات فکر کنن
از زندگی تو سهم دارن و نظرشون اینقدر مهمه که تو باید زندگیت رو به خاطر اونها
عوض کنی درونت چقدر زخمی و خسته میشه؟ می دونی چه حس انزجاری وجودت رو فرا میگیره؟
می دونی حالت تهوع مدام داشتن نسبت به افکار پوچ و مزخرف ، مخصوصا اگه مال
نزدیکانت باشه یعنی چی؟ می دونی وقتی فکرش رو می کنی که چقدر از همفکرات به خاطر
آرمانهایی که تو هم دنبالشون هستی با زجر کشته شدن و باید صدها و هزاران دیگه هم
پر بکشن تا دنیایی درست بشه که تو می خوای ، زندگی چه مزه ای میشه؟ می دونی اصلا
زنده بودن بعضی وقتها چقدر مشکل میشه؟ می دونی که وقتی تمام سختیها رو میرز توی
سینت و یکی دیگه میرسه که دیگه براش جا نداری و تو باید با مشت بکوبی توی سینت تا
جاش بدی و صدات در نیاد و یه دقیقه دیگه یه مشکل و مصیبت دیگه از راه برسه چه حالی
به آدم دست میده؟
نه شاید اینا رو هر کسی ندونه یا نخواد بدونه یا ازش فرار کنه یا
خودش رو به ندونستن بزنه یا اصلا به جایی برسه که یادش بره دونستن چیه یا متنفر
بشه از دونستن یا کلا براش احمقانه بشه و فضیلتی بشه براش ندونستن و خر بودن و
نفهمیدن و اسم همش رو بزاره آرامش و زندگی … می فهمی من چی می گم؟ نکنه فکر می کنی
من دیوانم.
بیا برات یه قصه بگم. یکی بود یکی نبود. یه پادشاه ظالم بود که آسمون
زندگی مردم رو سیاه کرده بود و خونشون رو به جای شراب به خورد خودشون می داد.یه
پسر پیدا شد که فکر کرد باید این پادشاه رو کشید پائین. چند نفر آدم مثل خودش هم
پیدا کرد. یعنی همشون همدیگه رو پیدا کردن و وقتی توی سختیها بزرگ شدن فهمیدن از
هوایی که نفس می کشن تا خانواده شون تا حتی یه ذره هایی از وجود خودشون در خدمت
پادشاه هستن. بزرگتر که شدن فهمیدن پادشاه هم کاره ای نیست و یه جادوگر بزرگتر _
یکی که یه نفر نیست و پشت همه چیز قایم شده _ داره شب رو رنگ میکنه و به اسم روز
به مردم میفروشه و پادشاه فقط براش یه نوکر ساده است. بدبختی اینه که اونا همینطور
دارن بزرگتر میشن و زندگی براشون سختتر میشه و زمان اینقدر چیز عجبیه که اونا رو
تندتر بزرگ میکنه و برای زجرکشیدنشون کندتر میگذره.
نه این قصه ی خوبی نیست. بزار برات قصه ی خودم رو تعریف کنم. از
مادری بگم که دیگه چیز زیادی به آخرین صفحه ی کتابش نمونده. از پدری که توی دوران
بچگی تو به سردی آهن بود و خشکی یخ و حالا که بزرگتر شدم مثل بچه ها برای اینکه به
من بگه ازت رازی نیستم مثل بچه ها غذا نمی خوره و شبها تا صبح توی حیاط خونه راه
میره و سیگار میکشه. بیا برات از حکومتی بگم که پدر و مادر رو با نقطه ضعف
مخالفانشون اشتباه گرفتن و مدام با تلفن و حرافی و تهدید و هشدار _ تازه اونم با
لحن دوستانه و از روی لطف _ هزار بار خانودت رو سکته میدن. بیا برات بگم که چطوری
یه پدر و مادر به کامپیوتر و موبال و تلفن و قلم و کاغذ و کتاب و چراغ روشن اتاق
به چشم عزرائیل نگاه می کنن. بیا برات بگم که یه پدر چطوری برای اینکه کامپیوترت
رو ازت بگیره میره به همسایه میگه که بیاد بهت بگه برای درس دخترش چند روز
کامپیوترت رو قرض می خواد و تو بدونی که اونا خودش کامپیوتر دارن و فقط یه خنده ی
تلخ بزنی و بگی قابلی نداره تا هر وقت لازم دارید دستتون باشه. بیا برات بگم که
چطوری یه دوست یه سند 350 میلیونی رو برای آزادیت گرو میزاره و حالا که به شدت
لازمش داره و می خوای عوضش کنی و با هزار التماس و خواهش یه سند دیگه پیدا می کنی
و میری دادگاه به تو جوری نگاه می کنن که انگار ارث باباشون رو بالا کشیدی یا… .
با برات بگم چقدر سخته اجازه نداشتن برای فکر کردن و نوشتن و معتقد بودن. بیا برات
بگم که چقدر سخته مدام تفتیش عقاید شدن. بیا برات بگم که من هم واسه خودم یه جهنم
دارم.بیا برات بگم که …
می دونی خیلی سخته. اینکه ببینی تمام خوبی های زندگیت رو یکی یکی دارن
میگیرن و تو واقعا نمی تونی کاری بکنی. اینکه عشقت _ تنها چیز آرامش بخش زندگیت و
باارزشترین چیز بعد از آرمانهات _ خسته بشه و بترسه و برای همیشه بره و تو حتی
ندونی کجاست و آلان که روزها و روزها گذشته و تو هر شب قبل از خواب باهاش حرف می
زنی و ماه رو بجاش می بوسی دلت به درد بیاد از یاد آوردن اینکه تو برای اینکه
فراموشت کنه و زندگیش آروم بگیره بهش گفتی که دیگه دوستش نداری. خیلی سخته که
کسایی بیان تو زندگیت و بهت بگن که دوستت دارن و تو هم دوستشون داشته باشی و فقط
بگی من خسته ام و نمی خوام دوباره کسی بهم حس مالکیت داشته باشه ولی باز هم تنهات
نزارن و تو به خاطر اینکه می دونی دوست داشتن چقدر قشنگه دلت نیاد بگی نه و از اون
بدتر دروغ هم نتونی بگی و بدونی که عشقی تو دلت داری که معشوقی نداره ولی مال
هیچکس نیست به جز خودت.
باور کن خیلی سخته وقتی خورده ریزهایی که خاطرات تمام زندگیت هستن و
ذره ذره جمعشون کردی رو بیان بریزن و غارت کنن و با خودشون ببرن. عکسهات،
یادگاریهات، آهنگهایی که هزار بار توی تنهایت باهاشون گریه کردی، شعرهایی که
زیباترین احساسات رو باهاشون به تصویر کشیدی، نوشته هات، همه چیزت رو.
می دونی چقدر سخته که سلول به سلول بدنت دلشون سفر بخواد و
احساس کنی زندگیت جای دیگست؛ پیش آدمهای دیگه. ولی نمی تونی بری یعنی
نباید بری چون احساس می کنی که به زن و مردی مدیون هستی که به خاطر تو خورد شدن و
دارن ذره ذره آب میشن.
می دونی چقدر سنگینه قیمت کوتاه نیومدن؟ می دونی چقدر سخته دست و پا
زدن برای خفه نشدن؟ می دونی چه بهایی داره نوشتن و فهمیدن؟ می دونی زندان کجاست و
انفرادی چیه؟ می دونی تهدید و ترسیدن چیه؟ می دونی کسایی هستن که کارشون ربایش و
حذف فیزیکیه؟ می دونی حقوق بشر و حق شهروندی یعنی کشک؟ می دونی امنیت نداشتن
یعنی چی؟ می دونی آزار و اذیت خانوده یعنی چی؟ می دونی چرا وقتی روی تلفن خونت
شماره ی 11111111 میوفته مادرت غش می کنه و پدرت حالش بد میشه؟ می دونی ترسیدن از
رد شدن از کوچه های خلوت یعنی چی؟ می دونی انتظار کشیدن یعنی چی؟ بزار راحتت کنم
می دونی شهروند درجه 2 بودن یعنی چی؟ میدونی از نظر حکومت خودی نبودن یعنی چی؟
شاید تو بدونی ولی اگه نمی دونی هم برات متاسفم و هم بهت حسودیم میشه.