۱۳۹۶ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

به مناسبت دریافت استفراغ‌هایی که سِند تو آل می‌شوند




به مناسبت دریافت استفراغ‌های که سِند تو آل می‌شوند
دیروز مترو شلوغ بود و امروز آنقد خلوت که انگار کل قطار را دربست کرده بودیم. دیروز در خط سه در بدو ورود به قطار با دو تصویر بمباران شدم و با یک لبخند مو بر تنم سیخ شد. اولی پیرمردی بود که در کل صورت‌اش هیچ مویی نبود. نه موی سر، نه ابرو، نه مژه، هیچ مویی نداشت. به جای کفش چیزی شبیه به دمپایی به پا کرده بود. دمپایی که چه عرض کنم، دو تکه پلاستیک کف پای خود گذشته بود و با نخ پلاستیکی آنها را به مچ پایش گره زده بود. در هوای نسبتا سرد عصر شلواری کثیف و کوتاه تا بالای مچ پایش و بالاپوشی مندرس که چندان هم اندازه تنش نبود به تن داشت. کنار درب واگن ایستاده بود. چندین بار صندلی‌ها در ایستگاه های مختلف خالی شد و هربار مسافران بدون آنکه نگاهش کنند منتظر می ماندند که ببینند می‌نشیند یا نه؛ اما چنان درجه ای از سرکوب اقتصادی و فرهنگی به او تحمیل شده بود که نشستن را حق خودش نمی‌دانست.
گدایی نمی‌کرد، سرش را بالا نمی‌آورد. صورتش را رو به در بسته واگن گرفته بود و چشمهایش در کل مدت به زمین دوخته شده بود. گویی نمی خواست خودش را در شیشه دودی در واگن ببیند. عطسه می‌کرد ولی باز هم نگاهش بالا نمی‌آمد. انگار چشمهایش را به نخی نامرئی به کف مترو میخ کرده بودند.
کمی آنطرف‌تر زنی نیمه دیوانه نشسته بود که به چهره‌اش می‌خورد در حدود چهل یا پنجاه سال داشته باشد. سینه‌ها و شکم بسیار بزرگش پولیور سبز زنگی که تنش بود را تنگ جلوه می‌داد. دمپایی سبز به پا داشت و چادر مشکی بسیار کهنه ای بر سرش بود. می‌خندید. خنده هایش موجهای غم بود که به وجود آدم سرازیر می‌شد و بدتر اینکه پسری همراهش بود که با کت و شلواری سرمه ای، پاره و کثیف تنش بود. بین او و آن زن که احتمالا مادر یا خواهرش بود یک صندلی فاصله بود. یک وری نشسته بود و دستش را انداخته بود روی لبه صندلی مترو و به پنجره خیره شده بود. سیاهی تونل و روشنایی ایستگاه‌ها برایش فرقی نداشت. خیره و بی‌حرکت همچون یک شاهکار مجسمهسازی که قرار است درد و نکبت و بیچارگی و فقر و وضعیت حاکم بر یک جامعه طبقاتی را تجسد ببخشد خشکش زده بود.
همه مسافران از این صحنه‌ها چشم می‌دزدیدند. یا جای خود را عوض می‌کردند یا در کل مدت طرف دیگری را نگاه می‌کردند که چشماشان به آن پیرمرد تنها و این زن و مرد نیافتد.  قطار شلوغ مترو در این تکه شکافته شده بود. انگار مکانی کوچکی که این سه نفر اشغال کرده بودند جهان پیرامونشان را به دو قسمت تقسیم کرده بود و آن وسط با همه باریکی‌اش تبدیل به دره‌ای عمیق شده بود که هیچ کس نمی‌خواست به درون برزخ‌اش سقوط کند.

دستفروشها تنها کسانی بودند که بی‌هیچ ترسی از این شکاف بین دو جهان عبور می‌کردند. یکی خودکار می‌فروخت و دیگری پاکت پول. یکی فال و دیگری دستمال کاغذی، باطری، سیم شارژر و ... . یکی از دستفروشها کامل مردی بود که شاید بین 35 تا 40 سال داشت. صدایش روی مخ نبود. لباسهایش معمولی، چهره‌اش معمولی و خلاصه همه چیزش معمولی بود. کیسه سیاهی در دست داشت که احتمالا جوراب یا کفی کفش بود. یک تفنگ حباب ساز دست گرفته بود و با آن حباب‌های پشت سرش مثل یک ستاره دنباله‌دار از جلوی مسافران عبور می‌کرد. زن نیمه دیوانه صدایش کرد. درست و حسابی نمی‌توانست حرف بزند. مثل گنگ‌ها صحبت می‌کرد. به دستفروش حالی کرد که تفنگ اسباب بازی حباب ساز را می‌خواهد ولی پول ندارد. مرد دستفروش نگاهی به جنس‌اش کرد و نگاهی به زن انداخت. تفنگ حباب ساز نوئی را از داخل کیسه درآورد و به زن داد. کیسه بزرگش را به دست گرفت و حرکت کرد. با لخندی بر لب که به عظمت تمام شگفتی‌های کیهان بود در خودش گم شده بود. لبخندی ظریف که ظرافت همه هستی را با خودش داشت از جلوی چشم من گذشت. سبک و آرام مانند کسی که جسمش در این دنیاست و روحش در جهانی دیگر عبور کرد. زن مجنون تفنگ اسباب بازی‌اش را زیر چادر سیاه‌اش گرفت و ساکت شد. او هم مثل پیرمرد بی‌مو به کف واگن خیره شد و در خودش فرو رفت.
چند لحظه بعد جوانی خسته که مشخص بود از سر کار باز می گردد به بهانه آمادگی برای پیاده شدن کنار در واگن رفت و نزدیک پیرمرد ایستاد. سرش را جلو برد و آرام در گوش او گفت حالتان خوب است؟ پیرمرد گفت بله. جوان پرسید می‌خواهید برویم برایتان کفش بخرم؟ پیرمرد گفت نه ممنون. احتیاجی ندارم. جوان پرسید پول لازم ندارید؟ پیرمرد گفت نه! کمی بین آن دو سکوت برقرار شد. قطار ایستاد. در واگن باز شد. جوان ده هزار تومان پول را پنهانی در دست پیرمرد گذاشت و سریع از قطار خارج شد. دو اسکناس پنج هزار تومانی به حالت ناپایداری در دست پیرمرد بود و دستان او برای محکم گرفتن آن اسکناسها مشت نمی‌شد. چیزی در وجودش نمی‌خواست آن اسکناس‌ها را داشته باشد. معلوم بود که گدا نیست و از اینکه کمک دیگران را قبول کند شرمسار است. کلماتی که بکار برد بیشتر شبیه معلم‌ها بود یا انسانی با روح بزرگ که زیر فشار زندگی و حوادث روزگار له شده بود. می‌شد حدس زد که تحصیل کرده است. مودب، بی کفش، بی‌لباس مناسب، بیمار، با سری پائین افکنده، ساکت، جدا شده از جمع مسافران...
در ایستگاه بعدی مسافر دیگری یک اسکانس پنج هزار تومانی به او داد و پیاده شد. خودش را جمع تر کرد. بیشتر پشت‌اش را به فضای داخل واگن کرد. خودش را مچاله کرد در کنجی که ایستاده بود. یک مسافر دیگر به او دو دستمال کاغذی تا شده و تمیز داد تا موقع عطسه هایش از آن استفاده کند. پیرمرد دستمال کاغذی را گرفت و گفت متشکرم!

امروز مترو خیلی خلوت بود. سال تحویل ساعت 19 و 19 دقیقه است اما از صبح خیابانها خلوت است. مترو خالی تقریبا خالی بود. مردی با ظاهر جدی و خشن  با وقار تمام لبان زنی زیبا که در کنارش نشسته و دست مرد را در دستش گرفته بود را عاشقانه ‌بوسید. قظار خالی در هر ایستگاه مسافران بیشتری می‌بلعید. صندلی‌ها یکی در میان خالی بود. دو کودک کار در حال دستفروشی بودند. دختری 7 یا 8 ساله دستمال کاغذی می‌فروخت و پسری پنج یا شش ساله کیسه مشکی بزرگی پر از لواشک‌های بسته هزار تومانی و سبیل و عینک مصنوعی به هم پیوسته پلاستیکی دانهای هزار تومان را دنبال خودش کف واگن می‌کشید.
کارگری درشت اندام پنج هزار تومان به پسر بچه داد و یک بسته لواشک گرفت. پسربچه خواست بقیه پول او را بدهد ولی مرد گفت بقیه‌اش برای خودت. کودک کار گفت پول الکی نمی‌گیرم و اصرار داشت پول را پس بدهد. مرد کارگر دو بسته لواشک دیگر و دو ماسک خنده دار بر داشت. پنج هزار تومان یر به یر شد. به اطرافیان خودش نفری یک بسته لواشک یا یک ماسک خنده دار داد و سهم لواشک خودش را داخل جیب گذاشت و لبخند پنهانی روی صورتش دوید.

تا سال تحویل زمان زیادی باقی نمانده است. روز تعطیل است و از شتاب سرسام‌آور سیستم سرمایه‌داری خبری نیست. مردم آرام‌تر هستند. مردم به هم لبخند می‌زنند. مرد بیشتر همدیگر را می‌بینند. مردم بیشتر حوصله خودشان و دیگران را دارند. مردم بیشتر هوای یکدیگر را دارند. در اینترنت و تلگرام سیل پیامهای تبریک کلیشه‌ای به مناسبت سال نو که به صورت فله‌ای ارسال می‌شوند در حال جابه‌جایی است اما در جهان واقعی ضعیف‌ترین اقشار که هنوز انسان‌‌های واقعی در دنیای واقعی هستند بخشش‌هایی می‌کنند که قابل تصور نیست. آنها با وجود مخارج کمرشکن نوروز در شرایط طاقت‌فرسای اقتصادی ایران به یکدیگر هدیه‌های واقعی می‌دهند و از خوشحالی غریبه‌هایی که نمی‌شناسند لبخند بر لبشان می‌نشیند. سرمایه‌‌داران با کمک قانون، ضرباهنگ زندگی ما را همانگونه سریع می‌کنند که در قرنهای گذشته ریتم کار برده‌ها یا کارگران با ضربات چماق و شلاق سرعت می‌گرفت. میزان این سرعت در حدی تنظیم می‌شود که اکثریت جامعه(کارگران و کارمندان و ...) فرصت نداشته باشند روشن‌ترین مسائل پیرامون خود را ببینند و به آن فکر کنند. ما با عجله در راهروهای مترو می‌دویم و با عجله در پیاده‌رو‌ها راه می‌رویم. شاید سالها از یک خیابان عبور می‌کنیم و هرگز فرصت نمی‌کنیم ساختمانهای بالای سرمان را نگاه کنیم. سیستم سرمایه‌داری فقط وقتی به ما اجازه کند شدن حرکت را می‌دهد که بخواهیم ویترین‌ها را نگاه کنیم و کالایی بخریم. بعد از خرید دوباره باید بدویم و فرصت نمی‌کنیم ببینیم اطراف ما چه خبر است و دارد چه به سر ما می‌آید. برای همین است که وقتی مردم تظاهرات می‌کنند و خیابانها را اشغال می‌کنند و سرعت رفت و آمد ماشین‌ها را پائین می‌آورند چیزهایی دیده می‌شود که تا پیش از آن دیده نمی‌شد. واقعیتی واحد در نگاه ناظرانی از طبقات مختلف جامعه همه را وادار به خیرگی و تامل می‌کند.
برای بورژوآ ها و حاکمان انجام کارهای خیریه در متن مناسبات ارباب و بنده ،معنا و مفهوم دارد. آنها به مدد مالکیت بر سرمایه‌‌(قدرت/هر نوع قدرت) از ماحصل دست‌رنج نیروهای کار تغذیه می‌کنند و این فراغت را دارند که این وظایف تفننی  که موید قدرت و حاکمیت آنها بر کسانی است که برای ادامه حیات مجبور به فروش نیروی کار خود هستند را به مثابه کالایی برای ارضای روان و ذهن خود مصرف کنند یا به عنوان نمایشی برای کسب اعتبار بیشتر در یک جامعه اعتباری شده به واسطه نظام اعتباری "سرمایه مالی" بکار ببندد. اما برای یک کارگر، یک بیکار، یک بازنشسته  و یک فرد فرودست، بخشش عین حماقت است. او پولی که به سختی به دست می‌آورد و برای خرج کردن آن برای خود یا خانواده‌اش وسواس دارد را بدون فکر و تامل می‌بخشد. این حماقت ناب به محض آنکه انجام می‌گیرد تبدیل به عقلانیت محض می‌شود. وقتی نظام سرمایه‌داری همه ما را تبدیل به موجوداتی کرده است که باید بی‌رحمانه با هم رقابت کنیم، دشمنی بورزیم و برای بقای خود تشنه پول و دستمزد باشیم یک حماقت ناب _در یک سیستم تا مغز استخوان ناعادلانه، نابرابر و غیر انسانی،_ عملی مبتنی بر تفکر ناب است. اعضای طبقه کارگر و زحمتکشان و فرودستان ایران با بخشش در عین نیاز، هویت ابژه‌ای که به آنها تحمیل شده است را به دور می‌اندازند و عمل دیوانه‌وار و غیر عقلانی آنها در چهارچوب نظام ارزشی جامعه سرمایه‌داری آنها را به هیچ تبدیل می‌کند. هیچ کاملا تهی و خالی که به واسطه تیرخلاصی که به هویت ابژه‌گی آنها شلیک می‌کند به آنها سوژه‌گی می‌دهد.
این طبقه  مانند حاکمان، بورژوآها و سرمایه‌د‌اران و سلبریتی‌ها کار خیریه نمی‌کند. نمایش نمی‌دهد؛ پنهان می‌کند. در بوق و کرنا نمی‌کند؛ زمان و مکان واقعه را در خودش دفن می‌کند و آنرا از چشم دیگری/دیگران پنهان می‌کند. این رویکرد شورش علیه فرمالیسم جامه سرمایه‌داری است. فرمالیسمی که در خدمت تدوام و بازتولید وضعیت موجود است و هر تفکر انتقادی که این خطر را ایجاد کند که وضعیت موجود را به چالش بکشد یا قصد برهم زدن نظم موجود را داشته باشد را خفه می‌کند و حتی فعالیت و مبارزه را به شکل یک کالا درون جامعه نمایش در می‌آورد که به واسطه پولهای مجازی بدون پشتوانه(قلب و ستاره و بیلاخ، بازنشر و ...) در بازار(رسانه و شبکه های مجازی و ...) مبادله می‌شود.

سال تحویل نزدیک است. سرعت نقل و انتقال پیام های کلیشه‌ای تبریک سال نو در حال افزایش است. یک فرمالیسم دیگر. یک رابطه انسانی و فرهنگی دیگر که در شلوغی و ضرباهنگ تند جامه سرمایه‌داری خالی از مفهوم و کاملا نمایشی شده است.  پیام‌های تبریک اینترنتی که از اجناس بی‌کیفیت چینی ارزان‌تر و بی کیفیت‌تر هستند. از یک نمایه به نمایه‌ای دیگر؛ از یک آی دی به آی دیگر؛ از یک دستگاه به دستگاه دیگر منتقل می شوند و جای انسان هر روز در مفهوم رابطه، کمرنگ‌تر می‌شود مگر آنجا که قرار است از ما ارزش اضافی بیرون بکشند. این عرصه تنها عرصه‌ای است که انسان هنوز واقعی است چون باید مثل خر برای چندرغاز پول بخور و نمیر جان بکند تا روسای شرکتها و صاحبکاران ،پولدارتر و پولدارتر شوند.

این هم پیام تبریک من. دو شعر برای شما بین خرواری از پیام‌های کلیشه‌ای. شاید روزی درون اینباکس های خود نگاهی به آن بیاندازید.
فامیلها، همسایگان، همشاگردی‌های سابق مدرسه و دانشگاه، همکاران، فعالان سیاسی سابق و فعلی، خانم‌ها و آقایان؛ همه شمایی که این پیام را می‌خوانید بدانید که بعد از دریافت هر پیام کلیشه‌ای که سِند تو آل می‌کنید و برای من هم می‌فرستید در دلم چندین فحش آبدار به فرستنده پیام می‌دهم و حالم از همه شما بیشتر از پیش به هم می‌خورد و استفراغم می‌گیرد از آن چیزی که هستم و به آن تن داده‌ام.


***

شعر اول از فرخی یزدی:
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارک باد طوطی در قفس
شاهد آیینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست
هر که شادی می کند از دورهٔ جمشید نیست
سر به زیر از آن بدارم من که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزل‌خوانی كه می‌نالید نیست
بی‌گناهی گر به زندان مُرد با حال تباه
ظالم مظلوم‌کش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریان‌تر شدم گردید با من گرم‌تر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست

***

شعر دوم از  سیف فرقانی:
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان بجهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر بطالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو  رمه سپرده بچوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

بازی پورتوریکو

    این یکی از بازی های مورد علاقه‌ی من و همسرم است. هر دو در آن مدعی هستیم، بر سر آن دعواها کرده‌ایم و هر کدام از ما برای پیروزی در این ب...