آنچه در زیر میخوانید گفتوگوی متین غفاریان با دکتر یوسف اباذری است که در شماره هجدهم ماهنامه مهرنامه (دیماه ۹۰) زیر عنوان «در نقد لیبرالهای وطنی» منتشر شده است. با توجه به نظراتی که دکتر اباذری در این گفتوگو مطرح کرده است٬ صبحامروز متن این مصاحبه را در دو قسمت منتشر کرده است.
آنچه
در زیر میآید قسمت دوم این گفتوگو است:
روایت روشنفکران ایرانی از هایک را چگونه
ارزیابی میکنید؟ چند بار در صحبتهایتان اشاره کردید که آنها٬ آرای هایک را به
طور کامل به ایرانیان معرفی نکردهاند. معرفی هایک زا سوی روشنفکران لیبرال
ایرانی٬ به نظر شما از چه منطقی پیروی میکند؟
پاسخ شما را با چند مثال توضیح میدهم. به عنوان
مثال٬ استاد فولادوند کتابی ترجمه کردهاند مشتمل بر مقالات هایک و نام آن را «در
سنگر آزادی» گذاشتهاند. اشکالی به عنوان کتاب ایشان وارد کردم و بر صحت ادعایم
اصرار میکنم. واژه سنگر متعلق به گروه دیگری از ایرانیان است؛ به کسانی که در
دوره دهشتبار پهلوی اسلحه به دست گرفتند و با رژیم کودتای انگلیسی ـ آمریکایی
جنگیدند. اکنون کسانی که در حال و هوایی که برشمردم دم میزنند٬ آنان را تا حد
اصغر قاتل پایین آوردهاند.
من طرفدار مشی مبارزه مسلحانه نبودم و نیستم٬
اما توهینهای آقایان دل هر انسان منصفی را به درد میآورد. بعید نیست هدف بعدی
آنان ستارخان و باقرخان و میرزا کوچکخان باشد. واژه سنگر همچنین متعلق به کسانی
است که در طول جنگ تحمیلی به میدان رفتند و شجاعانه جنگیدند. اگر آنها
نبودند و صدام خوزستان را برده بود ـ چه کسی خوزستان را به ما پس میداد؟ چه کسی
خانه فلسطینیان را به آنها پس داده است؟ ـ بنده خودم را عرض میکنم٬ اکنون از
گرسنگی جان به جانآفرین تسلیم کرده بودم.
من با بازاریان هیچگونه مخالفتی ندارم و مردم
ایران قدر کوششهای آنان را در دوران مشروطیت و دوره مصدق برای برقراری آزادی و
عدالت میدانند. حتی هماکنون نیز صنعتگرانی هستند که با این همه دشواری صنعت خود
را ترک نکردهاند و لقمه نانی به کارگران خود میرسانند. آنان شایسته تقدیرند. اما
نهضتی شروع شده است که تحت تاثیر همین حال و هوا به برخی از شرکای خردهپای دربار
پهلوی لقب «کارآفرین» میدهد که مفهومی شومپیتری ـهایکی است و شرح زندگی آنان را
انگار که در «سنگر» آزادی و عدالت جنگیدهاند با آب و تاب مینگارد. در اینجا
برای توصیف این وضعیت به عنوان ایرانیای خوب میبایست شعری جانگذاز مبنی بر «ای
دنیای دون» بخوانم٬ اما چیزی یادم نمیآید.
مقدمه استاد فولادوند هم دارای نکات جالب توجهی
است. ایشان در این مقدمه به رد سوسیالیسم پرداختهاند و از جمله به گفتهای از
دورکم تمسک جستهاند که قول مشهوری است. ایراد دورکم بر کتاب «سرمایه» مارکس آن
است که به جای آنکه مارکس نظریه را از تحقیق استنتاج کند٬ نظریهای ارایه کرده
است که برای اثبات آن میبایست تحقیقات بسیاری صورت گیرد. برای من عجیب است که
مترجم کارل پوپر در ایران که عنایتی هم به هایک دارند و میبایست نظریه مشهور حدس
و ابطال را بهتر از هر کسی بدانند٬ متوجه نشدهاند که ایراد دورکم به مارکس ایراد
پوزیتیویست استقراگرایی است به کسی که گمان میکند نظریه را از دل تحقیق استنتاج
نکرده است. این ایراد از نظر پوپریها و هایکیها اصلا ایراد نیست. در نظریه پوپر
مهم نیست نظریه از کجا آمده است٬ مهم آن است که ابطالپذیر باشد و البته پوپر این
ایراد را به مارکس وارد میداند که نظریهاش ابطالپذیر نیست. استاد فولادوند میبایست
عنایت میفرمودند که ایراد دورکم را نمیتوان له هایک و علیه مارکس به کار برد.
از سوی دیگر دورکم از حیث روششناسی جمعگراست و
نه فردگرا. روششناسی دورکم همان چیزی است که پوپر و هایک با آن جنگیدهاند و
مارکس را نیز به پیروی از همین روش متهم کردهاند. چگونه میتوان با گفتههای
دورکم به نیابت از طرف هایک به جنگ مارکس رفت؟ کجای این سخن مستدل است؟ اطمینان
دارم که از نظر استاد فولادوند که کانتی هستند٬ هدف وسیله را توجیه نمیکند.
استاد در جایی دیگر برای اثبات نظریه آزادی و
مسوولیت هایک به آرای فروید و فروم روی آوردهاند. کجای نظریه ناخودآگاه فروید و
بدبینی او به تمدن سرکوبگر معاصر با برداشت هایک از اطلاعات Tactic Knowledge و ستایشش
از تمدن معاصر یا جامعه بزرگ جور در میآید؟ پاسخ به همین سوال ساده میتواند
تاکتیک نقلقول از این و آن برای اثبات نظر متفکر محبوب را آشکار سازد. تاکتیکی که
در جو و حال و هوای فعلی ایران به مذهب مختار تبدیل شده است. انگار که قولها
کلاهای چیده شده در دکان هستند و میتوان آنها را با بیاعتنایی هایکی به هر کسی
فروخت.
استناد سوم استاد به فروم واقعا تعجبانگیز است.
فروم نخستین کسی بود که آرای فروید و مارکس را تلفیق کرد و ابزار نظری موثری ساخت
که بعدها آدورنو و مارکوزه از آن برای نقد جامعه سرمایهداری بهرههای بسیاری
بردند. اختلاف میان فروم با آدورنو و مارکوزه فعلا مدنظر ما نیست و ربطی هم به
مساله ندارد. اساس نظر فروم آن است که فاشیسم یکی از مهمترین اشکالی است که جامعه
سرمایهداری میتواند به خود بگیرد؛ شکلی که اتفاقا ساخت جامعه سرمایهداری را
بهتر از هر شکل دیگر آن نمایش میدهد؛ جامعهای که با دستکاری در ناخودآگاه بقای
خود یا
Self preservation را
به مهمترین ترس زندگی فرد بدل میسازد٬ فرد برای بقای خود آزادی را فرو میگذارد
و به دامن فاشیسم درمیغلتد. از نظر فروم راه حل جمعه بشر از میان بردن بنیانهای
مقوم بقای خود است.
در پایان نکتهای را عرض میکنم. استاد فولادوند
مقاله خود را با ستایش از اقدامات تاچر تمام کردهاند و فرمودهاند که با اتخاذ
این سیاستها کارها به سامان شد. من هم مثل ایشان تردیدی ندارم که تاچر و امثال او
در آنچه هماکنون در اروپا میگذرد٬ نقشی به سزا داشتهاند. پرسش من این است: وضع
اروپا بهسامان است؟ اگر هست که سخنی با ایشان ندارم٬ اگر نیست آیا نظریات به کار
گرفته شده ابطال شدهاند یا خیر؟
ایشان هم مثل بنده اطلاع دارند که برای نجات
نظریه نباید فرضهای اضافی پیش کشید. مساله بقا در جامعه «رقابتی» سرمایهداری به
حادترین مساله بدل میشود و ریشه اغلب وحشیگریهایی است که آدمیان در این نوع
جامعه برای صرف باقی ماندن به آن متوسل میشوند. فاشیسم اوج این توحش است. آدورنو
در جایی نوشت که بالزاک مساله بقا را در رمانهای پاریسی خود به درخشانترین شکلی تصویر
کرده است. سرنوشت لوسین در رمان «آرزوهای برباد رفته» را به یاد بیاورید. از نظر
آدورنو٬ بالزاک اقتصاددان سیاسیای است که مارکس به شیوهای دیگر کار او را پیش میبرد.
آدورنو و هورکهایمر مساله بقا را در کتاب «دیالکتیک روشنگری» از سفرهای یولیس یعنی
پروتوتایپ بورژوازی امروزی تا عصر حاضر پی میگیرند. برای باقی ماندن باید مبادله
کرد٬ مبادلهای نابرابر٬ نخست در برابر خدایان در قالب قربانی کردن و سپس تا
عصر حاضر. مقوله مهم کتاب که اسطوره روشنگری است و روشنگری اسطوره درصدد است که
مساله رقابت٬ مبادله نابرابر٬ و قربانی کردن و شدن و سرانجام شوم آن را در قالب
فاشیسم بررسی کند. فروم راه حل این مساله را در عشق و از میان بردن رقابت متصور می
شود؛ همان رقابتی که در قالبی دیگر در استالینیسم که از نظر نویمان٬ عضو دیگر گروه
مکتب فرانکفورت چیزی به جز سرمایهداری دولتی نبود٬ سر برآورد. افراد در رقابت
برای بقا حتی عزیزان خود را قربانی قوانین انتزاعی تاریخ میکردند. تجسد یا شکل
انضمامی این قوانین شخص شخیص استالین بود.
هایک رقابت را می ستاید٬ عشق را جز همان اخلاقهای
قبیلهای قلمداد میکند و آن را مطرود میداند. احساسات را ویرانگر میداند و
برانگیختن آن را به رژیمهای توتالیتر نسبت میدهد. اخلاق پذیرش تقدیر و خونسردی
را تبلیغ میکند٬ اما واقف نیست که نازی پرشور و احساساتی در جایی دیگر با خونسردی
و بیاعتنایی میلیونها نفر را روانه کورههای آدمسوزی کرد و با دقت علمی آزمایشهای
بیولوژیکی روی انسانهای زنده انجام داد. هایک در ترسیم اخلاق جوامع قبیلهای سخت
وامدار کتاب «روانشناسی تودهها» نوشته گوستاو لوبون است. هایک از دیالکتیک میان
احساسات و بیاحساسی و توحش ناشی از جمع این دو که از نظر او نقیض یکدیگرند٬ بیخبر
است. اخلاق رواقی او که به بازندگان که حتی در جامعه یوتوپیایی محقق شده او نیز
وجود خواهند داشت توضیه میکند: هر آنچه هست را بپذیرید.
آدورنو در مقاله «نظریه فرویدی و الگوی تبلیغات
فاشیستی» آرای لوبون و فروید را به گونهای دیگر بسط میدهد. خوشبختانه اغلب مابعی
که ذکر کردم به فارسی ترجمه شدهاند و علاقهمندان میتوانند این منابع را بخوانند
و آنها را با افکار سادهانگارانه هایک بسنجند.
مورد دیگر٬ کتابی است به نام «اقتصاد و عدالت
اجتماعی» که دکتر مسعود نیلی با همکاری دکتر غنینژاد٬ دکتر طبیبیان و دکتر فرجادی
منتشر کردهاند. با دیدن کتاب٬ بسیار خوشحال شدم چون فکر کردم که عدهای از اساتید
اقتصاد که در پارادایم بازار آزاد و هایکی کار میکنند در زمانهای که عدالت لقلقه
زبان همگان شده است٬ براساس اندیشههای هایک و ایده برتری بازار آزاد٬ شجاعانه
مفهوم عدالت اجتماعی را نقد کردهاند. با خواندن کتاب٬ به حیرت افتادم٬ نه فقط
کلمهای در نقد مفهوم عدالت اجتماعی در آن نیافتم٬ بلکه تمام کتاب انباشته بود از
ستایش مفهوم عدالت اجتماعی و یگانه راه رسیدن به آن که همان بازار آزاد باشد.
جلد دوم سهگانه قانون «سراب عدالت اجتماعی» نام
دارد. از نظر هایک٬ مقوله عدالت اجتماعی و همچنین مقوله جامعه مفاهیم قبیلهای
هستند. اما نویسندگان کتاب «اقتصاد و عدالت اجتماعی» این تصور را دامن زدهاند که
در صورت تسلط بازار آزاد٬ عدالت اجتماعی هم مستقر خواهد شد. دو حالت بیشتر وجود
ندارد: یا آنها از این امر خبر نداشتهاند یا داشتهاند و با دولت و مردم کار
دیگری کردهاند.
آنچه در این کتاب آزاردهنده است٬ لحن نویسندگان
آن است. ما ایرانیان همواره با حالتی عرفانی به کتابهای نویسندگان مورد علاقه خود
نزدیک میشویم٬ متون آنها را متون شبهمقدس متصور میشویم و در نتیجه اندیشه آنها
را نمیفهمیم.
مفهوم نظم انتزاعی بازار یعنی کلیدیترین مفهوم
هایک نیز از این قاعده مستثنی نیست. لحن نویسندگان این کتاب زمان معرفی این مفهوم
به شدت شیرفهم کننده می شود؛ لحن کسی که میخواهد به کودکی شمردن اعداد را یاد
دهد. راحتترین کار برای یاد دادن این مفهوم استفاده از دو چیز مثلا سیب و گلابی
است٬ چون اگر معلم فقط با سیب بخواهد شمارش را یاد دهد این خطر وجود خواهد داشت که
کودک عدد را با سیب یکی بگیرد و در نتیجه لازم است گلابی هم در دسترس باشد تا به
کودک حالی شود که عدد جزو ذاتی این یا آن شی نیست٬ نظامی انتزاعی است که می شود
با آن همهچیز را شمرد. لحن نویسندگان این کتاب واقعا آزاردهنده است. آنان که خود
مقهور این مفهومند٬ فکر میکنند دیگران هم چنینند. در نتیجه لحنی معلممنشانه و
کودکفهمانه در پیش میگیرند. غافل از آنکه این سخنرانی در دانشگاه شریف ایراد
شده است و مخاطبین آنها جزو باهوشترین دانشجویان ایران و جهان هستند.
من تردیدی ندارم که مخاطبین آنها از پس فهم سختترین
مفاهیم انتزاعی بر میآیند٬چه رسد به نظم انتزاعی بازار. اشکال در خود آنها
نهفته است؛ در مقهور شدن آنها٬ انگار که کلید نجات بشریت را یافتهاند اما سخت در
هراساند که مبادا مردم نکته آنها را نگیرند. تیتر فرعی یکی از مقالات چنین است:
«۳,۲.
یک بحث فرعی لکن
مرتبط». جملاتی از این مقاله را نقل میکنم: «ما امروزه در کشور خود با یک دنیای
بیرونی عجیبی روبهرو هستیم که آثار و سرریزهای آن به داخل کشور میآیند. بدون اینکه
ما باخبر شویم روزی کامپیوتر شخصی آمده و روی میز ما قرار گرفته است. موبایل آمده
و در جیب ما قرار گرفته است…» (ص ۴۱)
در همین مقاله سعی شده است تا «نظم خودجوش»
هایکی مکمل عدالت رالزی معرفی شود. دو متفکری که با صد من سریش به هم نمیچسبند.
نویسنده چنین مینویسد: «جامعهای که دور از رشک باشد٬ جامعهای است که هرکس بردار
کالاها و امکانات و ویژگیها و خدماتی را که در اختیار خودش است٬ به بردار دیگران
ترجیح بدهد. اگر ما برابری رالزی را قبول کنیم٬ جامعهای بری از رشک ترسیم میشود
و میبینیم که همه ثروتها و یا فرصتها علیالاصول برابر توزیع میشوند». (ص ۵۷) من تفسیر را به خوانندگان مطلب می سپرم.
آنچه در این مقالات تکرار شده است٬ مضرات
مصادره است. یکی از دلایلی که عرض کردم طرفداران بازار آزاد به عنوان
اپوزیسیون وارد میدان شدند از جمله تذکر مضرات مصادره بود. نه فقط آنان٬
بلکه همه زیادهروی در این کار را ناپسند میدانستند. من فقط از آنچه خبر دارم
سخن میگویم. هیچ دلیل موجهی در دست نبود که شرکت انتشارات امیرکبیر که آقای جعفری
آن همه برای تشکیل آن زحمت کشیده بود٬ مصادره شود. اما این مساله کجا٬ خصوصیسازی
نفت کجا؟ لحن مهربان و پر از تساهل و تسامح این عده زمانی که منافع حیاتی بزرگ در
میان باشد به عکس خود بدل میشود٬ هتاکانه میشود٬ مثل لحن دکتر غنینژاد در مورد
مصدق.
چرا کسی که در پارادایم هایکی فعالیت میکند٬
نمیتواند از عدالت اجتماعی دفاع کند؟
بنا به دلایلی که هایک گفته است. انگار کسی ادعا
کند مارکسیست است اما مبارزه طبقاتی در طول تاریخ را قبول ندارد یا بودایی است و
بودا را قبول ندارد.
ممکن است عقیدهشان این باشد که نظم خودانگیخته
بازار به تعبیر خودشان همان عدالت اجتماعی است.
وقتی شما از نظامی فکری تبعیت میکنید٬ حق
ندارید تصمیم بگیرید چیزی را به دلخواه به آن اضافه کنید یا از آن کسر کنید. اگر
بخواهید تغییراتی در آن بدهید باید دلیل بیاورید. در این کتاب دلیلی آورده نشده
است. یا آقایان اطلاع کافی نداشتهاند که نظم به اصطلاح خودشان «خودجوش» با عدالت
اجتماعی ناخواناست یا اطلاعداشتهاند و عوامفریبی کردهاند٬ و به کسانی باج دادهاند
که در حال اجرای برنامه دلخواه آنها هستند و در عین حال دم از عدالت اجتماعی میزنند.
اجازه بدهید برای روشنتر شدن مطالبی که گفتم به
سخنرانی دکتر غنینژاد درباره وقایع والاستریت بپردازم. ایشان در جایی از سخنرانی
گفتهاند که نظام بازار مانند گرامر زبان است: «نظام بازار یک نظم انتزاعی است.
یعنی با رعایت برخی قواعد و روابط بین انسانها این نظم برقرار میشود. معنی نظم
انتزاعی این نیست که وجود ندارد٬ بلکه ظهور آن مستلزم رعایت برخی قواعد است. اگر
بخواهیم ملموس تر سخن بگوییم این نظام بازار شبیه نظام گرامر زبان است. اگر هنگام
صحبت کردن قواعد گرامری را رعایت نکنیم٬ دیگر نمیتوانیم ارتباط برقرار کنیم. اما
وقتی رعایت کنیم٬ نظم ایجاد و ارتباط برقرار میشود».
همانطور که قبلا گفتم٬ ایشان و امثال ایشان از
مهمترین مقوله مکتب فکری مورد علاقه خود اطلاع درستی ندارند. دلایلم بسیار ساده
است. مهمترین کسی که در قرن بیستم در مورد گرامر کار کرده نوام چامسکی است. از
چامسکی عکس مشهوری وجود دارد که در آن٬ پشت سر او و روی تخته سیاه جملهای نوشته
شده به این عبارت:
«Colorless grren ideas sleep furiously». یعنی «افکار سبز بیرنگ خشمآلوده خسبیدهاند».
این جمله از لحاظ گرامری کامل است٬ اما هیچ معنایی ندارد. چومسکی در جریان منازعات
خود با کواین آن را نوشته است: همین مثال نشان میدهد که دکتر غنینژاد تفاوت گرامر
و قاعده
(Rule) را نمیداند. آنچه
هایک از آنس خن گفته٬ قواعد نظم خودانگیخته بازار است٬ نه گرامر آن. من بعدا به
این مساله خواهم پرداخت.
دکتر غنینژاد این مقاله را با شور و احساسات
«قبیلهای» ایراد کردهاند و از هتاکی به مارکس نیز ابایی نداشتهاند: «مارکس یک
رمال بود». (اشاره کوچکی بکنم که جمله آقای دکتر از حیث گرامری بنا به دلایلی که
استاد نجفی آوردهاند٬ خطایی فاحش است. اما خطای گرامریشان باعث نشده است که ما
حرف ایشان را نفهمیم.)
در جای دیگری از این مقاله گفتهاند: «نظام
بازار٬ یک سازمان و یا یک نهاد تاریخی نیست. نظام بازار از ابتدای به وجود آمدن
تمدن بشری و شهرنشینی وجود داشته است. پس اینکه نظام بازار و نظم انتزاعی چگونه
به بنبست میرسد٬ یک بحث معرفتشناختی و فلسفی است. مثل اینکه بگوییم گرامر
فارسی به بنبست رسیده است». ایشن در جملات بعدی تاکید میکنند که نظام بازار هیچگاه
به بنبست نمیرسد. اگر نظام بازار به بنبست نمیرسد چه دلیلی دارد که در مورد به
بنبست رسیدن آ« بحث معرفت شناختی و فلسفی کنیم؟ این بحث چه چیزی را حل میکند؟
گویا خواستهاند با واژگان فلسفه و معرفتشناسی مخاطب خود را مرعوب کنند.
گفتهاند: «بعضی نظامهای سیاسی واجتماعی است که
در شرایط تاریخی و واقعی زندگی انسانها بنبست میرسد. درباره اینکه نظام سیاسی
لیبرال غربی به بنبست رسیده است یا نه٬ بحث کرد. و به نظر من هم به بنبست نرسیده
است و به بنبست نمیرسد. نظامی که باز و Open End است٬ هیچوقت به بنبست نمیرسد چون نظامی است که خودش را اصلاح میکند.
آن نظامی به بنبست میرسد که خودش را بسته است».این جملات کلی است و ایشان منطق
بنبست رسیدن و یا نرسیدن نظامها را توضیح نمیدهند. نظام بسته مصر ۳ هزار یا نظام بسته چین ۶ هزار سال دوام آورد و به بنبست هم نرسید و بر
اثر حمله دیگران فروپاشیدند. اتفاقا خود هایک معتقد است تمدن بزرگ پدیده شکنندهای
است و اگر از آن مراقبت نشود٬ امکان به بنبست رسیدن آن وجود دارد. عین این حرف را
پوپر هم میزد و به همین سبب معتقد به دفاع مسلحانه از آن است.
لوکاچ در کتاب «تاریخ و آگاهی طبقاتی» مبحثی را
مطرح میکند دال بر این که تناقض درونی جامعه سرمایهداری ـ یعنی تعارض میان ارزش
مبادله و ارزش مصرف ـ مختص همین جامعه است و جوامع پیش از آن چنین تناقض بحرانسازی
نداشتهاند. مارکسیسم غربی بر مبنای همین مقوله لوکاچی استالینیسم را مورد نقد
قرار داد٬ زیرا که استالینیسم وجود تناقض درونی را به تمام تاریخ نسبت میداد. بحث
درباره فروپاشی نظام فئودالی بحثی بود که موریس داب و سوییزی آن را شروع کردند٬
دیگران پی آن را گرفتند و بینتیجه باقی ماند. میخواهم بگویم بحث درباره به بنبست
رسیدن نظامها چنان پیچیده است که خلقی را گرفتار خود کرده است و نمیتوان با باز
یا بسته بودن جامعه٬ مساله را حل کرد.
ایشان فرمودهاند که در جامعه باز اگر کسی
اعتراض کند٬ جامعه به بنبست نمیرسد. این در حالی است که اعتراض برای هایک محلی
از اعراب ندارد. اتفاقا همین جا است که تفاوتهای پوپر و هایک مشخص میشود. عقلگرایی
انتقادی پوپر٬ نتیجه منطقی متفاوتی از نظم خودانگیخته هایک دارد. اما آقای دکتر
غنینژاد بدون در نظر گرفتن این تفاوتها٬ نظام بازار آزاد هایکی و جامعه باز
پوپری را در کنار هم میگذارند و تنها به این بسنده میکنند که بحث فلسفی و معرفتشناختی
مهمی لازم است که جایش در اینجا نیست. مابقی این سخنرانی هم آکنده از جملات کلی
است. گفتهاند: «واضح است که این حرف [حرف مارکس] مبنای علمی ندارد و یک پیشگویی
عرفانی و مندرآوردی است. اینکه در گذشته چند فرماسیون از بین رفته٬ پس در آینده
هم از بین خواهد رفت هیچ مبنای منطقی ندارد و بیشتر رمالی است».
گفتهاند: «مارکس در کتاب سرمایه تلاش کرده است
این [فروپاشی نظام سرمایهداری] را به صورت علمی نشان دهد. غیر از این پیشگویی که
درباره ماتریالیسم مادی کرده٬ یک سوم انرژی و خلاقیت نویسندگی خودش را بر نشان
دادن تضادهای درونی سرمایهداری گذاشته است. از طریق تحلیل اقتصادی خواسته این بنبست
را نشان دهد». من که متوجه نشدم منظور ایشان از «ماتریالیسم مادی» چیست. اینکه
مارکس «یک سوم انرژی»اش را برای نشان دادن تناقضهای درونی سرمایهداری گذاشته را
هم نمیدانم چگونه اندازه گرفتهاند. من میگویم مارکس دو سوم٬ یک پنجم یا هشتدهم
انرژیاش را گذاشته٬ ایشان حرف بنده را رد کنند.
اقای دکتر ظاهرا خبر نداشتهاند که اتفاقا هایک
به اقتصاد فنی مارکس بسیار احترام میگذاشت و حتی نیای نظریه دور تجارت Trade Cycle خود را نظریه مارکس میدانست. او به نظریههای
سیاسی ـ اجتماعی مارکس معترض بود. این مطالب فعلا به کنار٬ ایشان در پایان مقاله
عبارتی آوردهاند به این مضمون که «اقتصاددانی که میگوید نظام بازار وجود ندارد٬
نهاد بازار وجود دارد٬ الفبای اقتصاد را بلد نیست». ایشان به گمان خود با گفتن این
عبارات خواستهاند جلوی سواستفاده چپیها از بحران اخیر را بگیرند٬ اما نمیدانند
که با گفتن این جمله خود را مخمصهای انداختهاند که از آن نمیتوانند خلاص شوند:
نوعی ذاتگرایی بد.
فرض کنیم نظام بازار وجود دارد٬ نهاد بازار وجود
ندارد. در این صورت حرفی مهمل زدهایم. فرض کنیم نظام بازار وجود دارد٬ نهاد بازار
هم وجوددارد و میان آنها کنش متقابلی برقرار است. بنابراین بروز هر بحرانی در
نهاد بازار لاجرم ما را به طرف نظام بازار خواهد کشاند. یعنی همان کاری که مارکس
کرد. فرض کنیم نظام بازار وجود ندارد٬ نهادهای بازار وجود ندارند. حال در صورت
بروز بحران سعی میکنیم رابطه میان نهادها را متعادل کنیم. این همان کاری است که
اقتصاددانان بورژوای معمولی میکنند. فرض کنیم نظام بازار وجود دارد٬ نهادهای
بازار هم وجود دارند اما میان انها کنش متقابلی صورت نمیگیرد. در این صورت چه
نیازی به ذاتی داریم که در نمودهایش جلوهگر نمیشود؟
این موضع٬ موضع جناب آقای غنینژاد است. ایشان
اطلاع ندارند که هایک برای فرار از همین مخمصه بود که طرح اولیه مکتب اتریش را رها
ساخت و سعی کرد با استفاده از داروین و ویتگنشتاین نظم بازار را به طرحی تحولی و
یوتوپیایی بدل کند. در نشریه مهرنامه که به معرفی مکتب اتریش اختصاص داشت به قول
میوهفروشها درهم عکس عدهای را انداخته بودند و با عناوین این مرد بزرگ و نامدار
و نامور قسعلیهذا سر و ته قضیه را هم آورده بودند. هنوز نمیدانم چه چیزی در ما
ایرانیان وجود دارد که ما را وا میدارد هم تاریخ خودمان را به ابتذال کشیم هم
تاریخ جهان و تاریخ اندیشه را. آقای دکتر غنینژاد وقتی با تحکم امر میفرماید که
اقتصاددانی که میگوید نظام بازار نداریم٬ فقط نهاد بازار داریم الفبای اقتصاد را
بلد نیست نه با مارکسیستها بلکه با مکتب قدرتمند تاریخی آلمان سر و کار دارند که
قبل از پیدایش مکتب اتریش مکتب حاکم بر آلمان بود٬ و ایشان باید سنگهای خود را با
آن وا بکنند نه با مارکس و مارکسیستها. آقای غنینژاد باید این را بدانند که مکتب
اتریش ابتدا در تقابل با مکتبی سر برآورد و با بحث آن تکوین یافت که عقیده به
نهادهای بازار و نه نظام بازار داشت. اصحاب مکتب تاریخی آلمان هم الفبای اقتصاد را
میدانستند و هم به قول ایشان مانند مارکس رمالی نمیکردند.
بنیانگذاران این مکتب فردریش لیست و ویلهم روشر
بودند. کسانی مانند گوستاو اشمولر و کارل بوشر هم از دیگر اعضای این مکتب بودند.
در وهله اول٬ هدف این مکتب نقد برداشت پوزیتیویستی ـ طبیعتگرایانهای بود که
درصدد کشف قوانین فراتاریخی رفتار بشر بود. از نظر آنان زمان و مکان در اقتصاد
بسیار مهم است. نظامهای اقتصادی متکثرند. اخلاق در بنیانگذاری نظامهای اقتصادی
نقشی به سزا دارد. روش آنها استقرا بود. نگرش آنان در واقع پاسخی بود به نگرشی که
در انگلستان درباره نظام بازار وجود داشت و بازار را پدیدهای طبیعی میانگاشت. از
نظر اصحاب مکتب تاریخی آلمان٬ نظامهای اقتصادی پدیدههای تاریخی خاصی هستند
و بنابراین نمیتوان آنها را اموری طبیعی دانست. اصحاب مکتب تاریخی آلمان پدیده
نفع خود
Self interest را پدیده جدیدی میدانستند
و آن را آفریده دوران سرمایهداری متصور میشدند. به همین دلیل اصحاب مکتب تاریخی
آلمان به سوی نوعی انسانشناسی رفتند و پایهگذار انسانشناسی اقتصادی شدند. آنان
میخواستند بفهمند که نهادهای اقتصادی در جوامع گوناگون چگونه به وجود آمدهاند و
چگونه از میان رفتهاند.
به عنوان مثال٬ اشمولر نشان داد که در هر تحول
اقتصادی٬ امر سیاسی نقش به سزایی ایفا میکند. بوشر در طرح تحولی خود نقش مبادله
را بررسی کرد. در اقتصادهای خانوادگی٬ کالاها بدون مبادله از دست تولیدکننده به
دست مصرفکننده میرسد. بوشر روند گسترش مبادله را تا عصر جدید پی میگیرد و در کل
نشان میدهد که مبادله پدیدهای است که در مرحله خاصی از تحول اقتصادی به وجود میآید.
بر این مبنا٬ این مکتب معتقد بود که نظام اقتصادی همواره در دلِ نظام اجتماعی و
سیاسی مشخصی قرار گرفته است. در نتیجه آنان نه به دنبال انسان اقتصادی بلکه در پی
انسان اجتماعی بودند. بنابراین اقتصاد سرمایهداری٬ دوره خاصی از تاریخ است و
رابینسون کروزو نمونه اعلای آن است. کروزو انسانی تاریخی است که در دوران خاصی از
تاریخ امکان پدیدآمدن داشته است و برخلاف پندار مکتب اتریش خصلتی فراتاریخی ندارد
پیشنهاد میکنم برای بهم این شخصیت به کتاب «پیدایی قصه» نوشته یان وات مراجعه
کنید. یان وات به خوبی نشان داده است که نوشتن این رمان چه نسبتی با دورانتاریخی
خود و روشنگری و عقلگرایی و تجربهگرایی و پروتستانتیسم دارد. وات نشان میدهد که
نوشتن رمان کروزو در زمان دیگر امکانناپذیر بوده است.
اشمولر میپنداشت از آنجا که نظام اقتصاد در دل
نظام اجتماعی قرار دارد٬ میبایست برای فهم آن نظامی اخلاقی را بشناسیم که پشت آن
قرار دارد. بنابراین طبیعی بود که میان مکتب آلمان و مکتب اتریش که هایک از دلآن
بیرونآمد٬ مناقشهای به وجود بیاید. مکتب اتریش برخلاف مکتب تاریخی آلمان گمان میکردند
که زیر سطح شکلبندیهای تاریخی واعد لایتغیری وجود دارد و میتوان این قوانین را
شناخت. مکتب اتریشی برخلاف مکتب آلمان٬ بر فرد تاکید گذاشت. در طرح روانشناسانه
آنان٬ تمام عناصر اجتماعی و تاریخی کنار شد تا معلوم شود فرد یعنی فرد عاقل چگونه
رفتار میکند. این فرد عاقل٬ کسی بود که دانش کامل و بصیرت و تدبیر کامل (Perfect Foresight) داشت و در شرایط رقابت کامل عمل میکرد. به نظر
اینان٬ آن اصل
(Axiom)ی که براساس آن میتوان
رفتار اقتصادی انسان را فهمید٬ خردی است که در جستوجوی منفعت فردی است. بنابراین
پیگیری منافع برای آنان امری هستی شناختی (Ontological)بود. مکتب ارتیش برخلاف مکتب تاریخی آلمان٬ از حیث روش شناختی بر
قیاس متکی بود. رفتار فرد عاقل منفعتجو مبنای اگزیم آنها بود که سایر امور نیز
از آن استنتاج میشد.
کسانی مانند ادوارد منگر که میدانستند انتزاعات
آنان ربطی به واقعیت ندارد از بازار آزاد تیپ ایدهآل ساختند. کسانی مانند باوم ـ
باورک که بازارهای واقعی با نظریاتشان جور در نمیآمد٬ نوعی فرابازار ساختند و
گفتند همه بازارها به نوعی این فرابازار را باز مینمایانند.
در همین زمینه دو بحث روشی صورت گرفت. از جمله
وبر هم در این بحثها شرکت کرد. شرکت وبر در این بحثها باعث شد که این بحثها
زنده بماند وگرنه همه آنها از یاد میرفت. وبر به یک معنا در مباحث جانب مکتب
اتریش را گرفت و از فردگرایی روششناختی آنان دفاع کرد٬ اما نظر این گروه را مبنی
بر اینکه غریزه پیگیری منافع در تمام تاریخ وجود داشته است٬ رد کرد. استدلال وبر
شباهت بسیاری به آرای مارکس داشت. انسان فراتاریخی مفهومی انتزاعی است که طرفداران
مکتب اتریش بر مبنای آن تاریخ را بر مبنای زمان حال خواندند. وبر برای فهم پدید
آمدن سرمایهداری به سراغ دین رفت و شباهتهای خانوادگی سرمایهداری و اخلاق
پروتستانی را نشان داد. پس از آن او تحقیقات مشابهی در مورد ادیان چینی و هندی و
فلسطینی و در اواخر عمر روی اسلام انجامداد و در هیچکدام از آنها انسان انتزاعی
را نیافت. وبر نشان داد که حرف مکتب اتریش فقط در تاریخ معینی صادق است. یکی از
دلایل سکوت این افراد در برابر وبر شباهت آرای اوست با مارکس٬ به رغم آنکه از حیث
روشی وبر و کارکس با یکدیگر اختلاف دارند.
اگر بحث در ایران به ابتذال کشیده نمیشد و به
رمال خواندن مارکس و به بیسواد خواندن اقتصاددانانی که قایل به نهادهای بازار
هستند٬ تقلیل نمییافت خیلی از این مباحث جای باز شدن داشت و جامعه علمی از آن متنفع
میشد.
در اینجا باید از دانشمند محققی نام برم که
اتفاقا کارهای مکتب تاریخی آلمان را ادامه داد تلاشهای او چنان موثر افتاد که هم
اکنون عده بسیاری برای مقابله با «امپریالیسم بازار» به آرای او متوسل میشوند. او
کارل پولانی نام داشت و اتفاقا در مکتب اتریش فعال بود. آرای پولانی هماکنون
الهامبخش بسیاری از NGOها در جهان سوم است. سازمانهایی که میکوشند در
برابر تقابل «یا دولت یا بازار» بایستند؛ تقابلی که طرفداران مکتب بازار آزاد سعی
میکنند آن را به عنوان واقعیت جا بزنند. این سازمانها میکوشند تا مردم را یاری
دهند که از این تقابل مندرآوردی هاش وند و خود زندگی خود را شکل دهند. پولانی بعد
از جدا شدن از مکتب اتریش تمام هم خود را بر این گذاشت که نشان دهد نهادهای
اقتصادی مهم هستند و انسان اقتصادی ادعایی مکتب اتریش در هیچجای تاریخ قبل از عصر
جدید وجود نداشته است. پولانی در کتاب «تحول بزرگ» (The Great Transition) نشان میدهد انسان منفعتجو و نظم بازار در
انگلستان قرن نوزدهم تحقق کامل یافت. مفهوم «درهم بافتگی» (Embeddedness) او یعنی درهمبافتگی اقتصاد و اجتماع و اخلاق در جوامع مختلف بسیار
مورد استفاده انسانشناسان قرار گرفت.
شما ادعا کردید که هایک تجدیدنظرهایی در اصول
اولیه مکتب اتریش انجام داد٬ توضیح بدهید چگونه؟
هایک مفهوم قاعده را از ویتگنشتاین خاصه تفسیری
که وینچ از آن کرده بود وام گرفت٬ آن را با معرف ضمنی Tacit Knowledge پولانی در هم آمیخت و از انتقادات فونمیزس از برنامهریزی متمرکز
نیز استفاده کرد تا بازار را به عنوان امری معرفتشناختی و نه صرفا اقتصادی معرفی
کند و از داروین نیز کمک گرفت تا طرح تحولی پی بریزد که نظم انتزاعی بازار نه در
اول بلکه در آخر قوامبخش زندگی باشد٬ مسالهای که هنوز دکتر غنینژاد آن را نفهمیده
است. هایک تصریح کرد که آنچه مد نظر اوست دیدگاه بیولوژیک داروین نیست٬ بلکه
کاربستهای نظریه داروین در حیطه فرهنگ است. به همین سبب هایک از ادعاهای هستیشناسانه
اولیه مکتب اتریش دوری جست٬ دلیل آن هم واضح است. اگر تحول٬ انکشاف امری هستیشناسانه
باشد انتهای این تحول میبایست در همان آغاز نهفته باشد. این همان کاری بود که هگل
یا مارکس کردند. لازمه اینگونه تحول نوعی دیالکتیک است یعنی استنتاج مقولات بعدی
از دل مقولات قبلی. هایک میگوید خوبی تحول آن است که پایانش معلوم نیست. در صورتی
که پایان کار از نظر او در هگل و مارکس روشن است. او گمان میکرد با توسل به مفهوم
قاعده از دست چیز نفرتانگیری به اسم قوانین تاریخی فرار خواهد کرد.
می توانید توضیح بیشتری بدهید؟
تا آنجا که بشود سعی میکنم اما خودتان از
محدودیتهای مصاحبه اطلاع دارید. شارحان و ناقدان فلسفه ویتگنشتاین مفهوم «قاعده»
او را جزو مهمترین و مبهمترین مقولات او میدانند. من متخصص ویتگنشتاین نیستم.
شکر خدا که هماکنون متخصصان بسیاری در ایران وجود دارند٬ شاید آنها بهتر بتوانند
این مساله را توضیح دهند. اما من سعی خودم را میکنم. فرض کنید به شما بگویم۲ و ۴ و ۶ و ۸ … از شما بخواهم ادامه بدهید. شما چه خواهید گفت؟
]۱۰ ـ ۱۲ ـ ۱[
اگر من دستور پخت غذایی را به شما بدهم که در آن
آمده است دو تخم مرغ به آن اضافه کنید٬ چه خواهید کرد؟
]دو تخممرغ در آن خواهم انداخت.[
آنها را میشکنید یا با پوست میاندازید؟
] خب البته می شکنم.[
به نظرم تا همینجا معلوم شده است که زندگی ما
پر از قواعد است. ما دانش علمی از این قواعد نداریم اما عملا آنها را رعایت میکنیم.
بنابراین لازمه وجود قواعد وجود «ما»یی است که به طور ضمنی Tacit از این قواعد مطلع هستیم. این قوانین تدوین نشدهاند٬ اما ما از انها
بر مبنای نوعی دانش عملی مطلعیم و به آنها عمل میکنیم. وجود قواعد به ما نشان میدهد
که کی کجا اشتباه کرده است. مثلا اگر کسی تخممرغ را نشکست و در غذا انداخت ما میفهمیم
او اشتباه کرده است. ویتگنشتاین به صورت کلی معتقد است بازی زبانی با شکلی از
زندگی منطبق است. ویتگنشتاین بحث مفصلی دارد در مورد عدم امکان زبان خصوصی.
هایک از این ایده چه استفادهای میکند؟
قبل از هایک بهتر است به وینچ بپردازم. وینچ سعی
میکند بر مینای نظریه ویتگنشتاین روشی ابداع کند برای مطالعات اجتماعی. از نظر او
۱.همه کنشهای معنیدار انسانی از آنجا ناشی میشود
که افراد از قواعدی پروی میکنند. و بنابراین تبیین علی رفتار اجتماعی نادرست است.
چون تبیین نادرست است سخن گفتن از قانون هم نادرست است. قانون به قول کانت چیزی
بیرونی است٬ اما قاعده بر مبنای توافقی نانوشته نه درونی است و نه بیرونی. شاید
بتوان گفت بینالاذهانی است. نکته دوم از نظر وینچ آن است که دانشجوی علوم انسانی
باید به جای تحلیل علی٬ به دنبال کشف معنا باشد. نکته سوم آن است که در هنگام
مطالعه گروههای اجتماعی٬ مشاهدهگر نباید قواعد شکل حیات خود را دخیل کند چرا که
قواعد زندگی گروه مورد مطالعه با مطالعهکننده متفاوت است. بنابراین براساس نکات
اول و سوم٬ مشاهدهگر نباید قواعد زندگی گروه مورد مطالعه خود را نقد کند. بلکه
باید ناظر بیطرف بماند. وینچ با این استدلالات هم در پی مقابله با پوزیتیویسم بود
اما عملا ایده او راه را بر خردگرایی تکاملی نیز میبست. منتقدان وینچ بر او ایراد
گرفتند که اشکال حیات مورد نظر وینچ فاقد قدر مشترک هستند و عاقبت کار او لاجرم به
نوعی نسبیگرایی میرسد.
هایک مفهوم قاعده را از ویتگنشتاین و خاصه از
وینچ وام گرفت. چرا که این ایده هم نافی قانونی اجتماعی بود که بر مبنای استقرا
ساخته شده باشد٬ هم با قانونی که عقل هگلی یا مارکسیستی آن را برساخته باشد٬
منافات داشت. او دانش عملی مستتر در رعایت قواعد را با معرضت ضمنی پولانی تقویت
کرد و به همین سبب گفت که ترجیح میدهد از واژه Information که معرفت به دادههای جزیی است استفاده کند تا از واژه معرفت
که میراث عقل برسازنده را یدک میکشید. تفکیک این دو نوع معرفت در هوسرل و هایدگر
و فلسفه تحلیلی نیز وجود دارد. گیلبرت رایل میان Konw How بلد بودن و
Know That دانش و معرفت تفاوت
قایل می شود. من بلدم رانندگی کنم اما لزوما دانش مکانیک ندارم. هایک تاکید میکند
که آدمیان با همین معرفت جزیی که در جامعه تقسیم شده وارد بازار می شوند.
اما بازار چیست و رابطه آن با معرفت چگونه است؟
هایک به خوبی میدانست که مفهوم قاعده نزد وینچ لاجرم به نوعی نسبیگرایی انجامید
و نسبیگرایی موضعی بود که مکتب تاریخی آلمان از مبانیای دیگر به آن رسیده بود.
راه حل هایک برای اجتناب از نسبیگرایی توسل به داروین و نظریه تکاملی او بود.
اجازه بدهید قضیه را اینطور توضیح بدهم. نیچه ـ
که تاثیر او بر نظریه ذهنی ارزش مکتب اتریش کاملا پیدا بود ـ در مقاله «دروغ و
حقیقت از منشری فارغ از اخلاق» میگوید حیوانات با چنگ و دندان بقا پیدا میکنند٬
اما بشر که ضعیف است با اختراع چیزی به اسم عقل. هایک بازار را به جای عقل
مینشاند. آدمیان با اطلاعات وارد بازار میشوند و بازار معرفت را تقسیم میکند و
نظم میدهد؛ نظمی که انضمامی نیست٬ انتزاعی است. انضمامی نیست چون نه روح هگل محمل
آن است نه طبقات مارکس٬ نه جامعه مکتب تاریخی آلمان یا کامیونیترینها. به همین
سبب بازار برای هایک امر اقتصادی صرف نیست٬ امری معرفتشناختی است که ضامن
تکامل بشری است. از نظر هایک عقل برسازنده با انضمامی کردن عقل معرفت را مختل میکند.
هایک در تجدیدنظر خود ناگزیر میشود بنا به دلایلی که گفتم استنتاج بازار از
بیولوژی بشر را کنار بگذارد. به همین سبب جامعهای قبیلهای متصور میشود که فاقد
ابزار تقسیم معرفت است. جامعه بزرگ زمانی شروع میشود که فردی از قبیله هدیهای در
مرز قبیله میگذارد تا فردی از قبیله دیگر آن را بازپس دهد. با بازپس دادن این
هدیه نظم انتزاعی بازار شروع به شکفتن میکند. جریانی که هنوز ادامه دارد.
نظریه هایک تفاوت چندانی با استالینیسم ندارد.
قوانین تاریخ حقیقی هستند اما تلاش مومنان برای رساندن آن به مقصد خود جزو همین
قوانین است. یوتوپیای هایک بری از عشق و همبستگی و احساسات و شور و انسانیت و تخیل
و شعر است. در این نظم نه پادشاهی اشکار٬ بلکه بتی پنهان حکم میراند که نه پاسخگوست
و نه مسوول و اعتنایی به سرنوشت آدمیان دارد. میتوان بر پادشاه شورید. اما هایک
با توصیه به تغییر سرشت از ما میخواهد که هر آنچه این بت رقم زد بپذیریم. در این
یوتوپیا از آزادی و عدالت خبری نیست. این یوتوپیا٬ یوتوپیای بارفروشان است
بهتر است به نکتهای اشاره کنم که نقش بازار را
با زبانی ویتگنشتاینی توضیح میدهد. شائول کریپکی در پانوشتی نقد ویتگنشتاین از
زبان خصوصی را با نقد فونمیزس از برنامهریزی متمرکز سوسیالیستی یکی میداند. در
هر دو تصحیح خطا بر اثر قدان قاعدهای همگانی ناممکن است. اما از همین منظر
منتقدان معرفت ضمنی هایکی را مورد حمله قرار دادهاند. نظریه معرفت ضمنی تلاشی است
برای رد برداشت عقلانی ـ تجربی از معرفت. هایک معتقد است که معرفت ضمنی ذاتا در
برابر هر نوع برنامهریزی و تحللی عقلانی مقاومت میکند و نفوذناپذیر است. این
معرفت به همین سبب در علن به عنوان معرفت دانستنی نیست. معرفت ضمنی به دو معنا
خصوصی است:۱.
نمیتوان آن را مشاهده
کرد و ۲.
این معرفت به طور
انحصاری مایملک مالک آن است. این برداشت از معرفت که به خلوت معرفتی Epistemic Privacy موسوم است همان چیزی است که ویتگنشتاین به آن
حمله میکند. بخشی از دلایل ویتگنشتاین را قبلا گفتهام. معرفت ضمنی هایک از آن
طرف بام میافتد و به زبان خصوصی بدل میشود.
خلاصه کنم. «جامعه بزرگ» هایک یوتوپیایی است که
باید به آن رسید. اما چرا هایک از پیروانش میخواهد که به آن مومنباشند و در راه
استقرار آن بکوشند؟ اگر هایک طرح بیولوژیکی داروینی تکامل را پیش برده بود٬ نظم
انتزاعی بازار میبایست در جریان بقای اصلح داروینی٬ خود خود را تثبیت میکرد. اما
هایک که خود را ازین بعد بیولوژیکی تکاملی داروین محروم کرده است٬ ناگزیر است با
بندبازی بگوید که این نظم یگانه نظم حقیقی است اما بقای آن نیازمند کسانی است که
آن را پاس بدارند. از این حیث نظریه هایک تفاوت چندانی با استالینیسم ندارد.
قوانین تاریخ حقیقی هستند اما تلاش مومنان برای رساندن آن به مقصد خود جزو همین
قوانین است. یوتوپیای هایک بری از عشق و همبستگی و احساسات و شور و انسانیت (هایک
خود از غیرانسانی بودن
Inhumanity این نظم سخن میگوید) و
تخیل و شعر است. در این نظم نه پادشاهی اشکار٬ بلکه بتی پنهان حکم میراند که نه
پاسخگوست و نه مسوول و اعتنایی به سرنوشت آدمیان دارد. میتوان بر پادشاه شورید.
اما هایک با توصیه به تغییر سرشت از ما میخواهد که هر آنچه این بت رقم زد
بپذیریم. در این یوتوپیا از آزادی و عدالت خبری نیست. این یوتوپیا٬ یوتوپیای
بارفروشان است.
شما هایک را با استالین مقایسه میکنید؟ به هر
حال هایک لیبرال است٬ لیبرالی که به آزادیهای فردی٬ ازادی بیان و مهمتر از این
دو به حقوقبشر اعتقاد دارد. در حالی که استالین در عمل به هیچکدام از این ارزشها
اعتقاد نشان نداد. بنابراین فکر میکنم مقایسه هایک و استالین بیانصافی است.
من استالین را با هایک مقایسه نکردم. نظامهای
فکری آن دو را به شیوهای انتزاعی با یکدیگر مقایسه کردم. شباهتهای مهمی میان آنها
یافتم. دلایلم را هم بیان کردم. آزادی در انگلستان هدیه بورژوازی و بازار نبود. و
فقط حاصل تراوش اندیشه این فیلسوف و آن اندیشمند نبود. ماجرای مضحک استنتاج زندگی
از اندیشه این و آن متفکر در ایران دارد ه ابتذال کشیده می شود. این آزادی٬ حاصل
مبارزات مردم بود. فراموش نکنید اولین بیانیه مشروطه را در اواخر جنگهای صلیبی و
در سال ۱۲۱۵ جان انگلیسی پادشاه انگلستان تحت فشار مردم
امضا کرد. همان فرد شرور و مضحک کارتون رابینهود٬ پادشاهی که کودکان سراسر جهان
به ریشش خندیدهاند و خواهند خندید. رشد بورژوازی انگلستان بعدها اتفاق افتاد و
نیز رشد طبقه کارگر. روسیه دینامیسم دیگری داشت؛ سرزمین پهناوری غوطهور در
استبداد آسیایی. روسها هماکنون مبارزات خود را برای کسب ازادی از نو شروع کردهاند٬
حال ماهیت مافیایی رژیم یلتسین و پوتین آشکار شده است. رژیمی که اقتصاددانان
طرفدار بازار آزادی همچون آندریی شلایفر بنیان آن را ریختهاند. این مبارزات
گرامی هستند و ادامه مبارزات دکامبریستها٬ گروههای متفاوت آزادیخوا در قرن
نوزدهم و شوش ملوانان کرونشتات که آغازگر انقلاب روسیه شد و شورش دوم آنها که
تروتسکی با قساوت سرکوبشان کرد٬ به شمار میروند. اما در مورد حقوقبشر٬ هایک با
این بهانه که بندهای این اعلامیه اختلاط ناهمگونی از اصول لیبرالی و کمونیستی است٬
آن را قبول ندارد.
هایک اعلامیه حقوقبشر را قبول ندارد؟
به همین سادگی. این اعلامیه را در تمامیتاش
قبول ندارد. چون معتقد است برخی از مواد آن معنای حقوقی دارد. به عنوان مثال٬ این
مادهها را قبول ندارد: ماده ۲۲ اعلامیه حقوقبشر: «هر شخصی به عنوان عضو جامعه حق امنیت اجتماعی
دارد و مجاز است به یاری مساعی ملی و همکاری بینالمللی٬ حقوق اقتصادی٬ اجتماعی و
فرهنگی ضروری برای حفظ حثیت و کرامت و رشد آزادانه شخصیت خود را٬ با توجه به
تشکیلات و منابع هر کشور٬ به دست آورد». هایک میگوید در صورتی که این حقوق محقق
نشوند٬ به کجا میتوان شکایت کرد؟
بند اول ماده ۲۳: «هر شخصی حق دارد کار کند٬ کار خود را آزادانه
برگزیند٬ شرایط منصفانه و رضایتبخشی برای کار خواستار باشد و در برابر بیکاری
حمایت شود». برای کینز یا رالز٬ دولت متولی تحقق چنین بندهایی است اما برای هایک
این بندها مطلقا معنا ندارند.
مادهی ۲۷: «هر شخصی حق دارد آزادانه در زندگی فرهنگی اجتماع
سهیم و شریک گردد و از هنرها به ویژه از پیشرفت علمی و فوایدآن بهرهمند شود».
یا مادهی ۲۸: «هر شخصی حق دارد خواستار برقراری نظمی در عرصه
اجتماعی و بینالمللی باشد که حقوق و آزادیهای ذکر شده در این اعلامیه را به
تمامی تامین و عملی سازد». او معتقد است که این مادهها معنای حقوقی ندارند٬ چون
کمونیستها آنها را به لیبرالها تحمیل کردهاند.
هایک این بندها را غیرعملی و غیرحقوقی میداند.
این بدان معنا نیست که آنها را قبول نداشته باشد.
دیگرانی هم که به اعلامیه حقوقبشر ایراد دارند٬
نمیگویند آن را قبول ندارند٬ میگویند بندهایی از آن برایشان قابل اجرا نیست. میگویند
که این بندها با شئوناتشان سازگار نیست. حرف هایک هم جز این نیست. لیبرالهای
طرفدار بازار آزاد و هواداران هایک مدام تبلیغ میکنند که بعد از استقرار بازار
آزاد٬ حقوقبشر مستقر خواهد شد٬ اما نمیگویند که خود هایک به اعلامیه حقوقبشر
انتقاد دارد. یکی از دلایلی که معتقدم در این سرزمین جوی در دفاع از آرای هایک به
راه افتاده است که در آن بخشی از واقعیت گفته میشود بخشی نه٬ همین است. آنان یا
اغراق میکنند یا سکوت میکنند یا بیاطلاعاند. اتفاقا مادههایی که هایک به آنها
اعتراض میکند درست همانهایی است که حقوقی را برای مردم قایل شده است و وظیفه همه
ماست که مبارزه کنیم تا آنها قابل طرح در دادگاه شوند نه اینکه آنها را طرد
کنیم. کانت برای برقراری صلح وجود قوانینی بینالمللی را لازم میشمرد. چنین
اعلامیهای وجود دارد. باید سعی کرد بدون تبعیض آن را اجرایی کرد.
گفتوگوی دکتر غنینژاد درباره دکتر مصدق که در
مهرنامه منتشر شد٬ واکنشهای زیادی را در پی داشت. شما در صحبت خود چند بار به این
گفتوگو اشاره کردید. چه چیزی در نقد دکتر غنینژاد از مصدق وجود دارد که برای شما
مبهم است؟
اول از همه آنچه در این مقاله برای من مهم است٬
هژمونیک شدن دیدگاه آقایان است. من نشان دادم آنچه اینان به عنوان «علم» اقتصاد
جا زدهاند٬ بر مشتی ملاحظات شبه سیاسی و اخلاقی استوار است که هر تکهاش از جایی
گرفته شده و به هم چسبانده شده است. مشکل در این جاست که هیچ فیلسوف و معرفتشاس
حرفهای هایک را فیلسوفی جدی محسوب نمیکرده که از آرای «فلسفی» او انتقاد کند.
مثلا آنچه استاد فولادوند تحت عنوان معرفتشناسی هایک آوردهاند و بسیار کوشیدهاند
تا آن را مستدل سازند٬ از نظر معرفتشناس و فیلسفوی مثل یچارد رورتی اصلا لیاقت
بررسی ندارد. چون او کل فلسفه ذهن متکی بر لاک ـ دکارت ـ کانت را رد کرده است.
رورتی را از آن جهت مثال زدم که او را بزرگترین احیاگر فلسفه لیبرال در عصر ما میدانند.
شارحان آثار او٬ همان افراد درجه دو و سهای هستند که کارشان بررسی آثار این و آن
است. هیچ اقتصاددان بزرگ بورژوایی هم اقتصاد فنی هایک را به چیزی نمیگیرد. مثال
فریدمن را زدم که گفته بود به آرای فنی اقتصادی هایک علاقهای ندارد٬ بلکه به
فلسفه سیاسی او علاقهمند است.
شاهبیت این فلسفه سیاسی خصوصی سازی است که باز
به درد غربیان نمیخورد. انها با تاسی از اقدامات تاجر تا آنجا که توانستهاند
این کار را انجام دادهاند و دیگ نیازی به هایک ندارند. آمریکاییها از اول
نداشتند. بنابراین اهمیت هایک برای آنها در چه چیزی نهفته است؟ جواب از نظر من
ساده است. هایک اسب تروای آنها است برای تشویق و ترغیب کشورهای جهان سوم برای
پیوستن به قافله جهانی شدن. هایک اکنون کالایی است که در غرب به درد نمیخورد٬ اما
صدور آن به جهان سوم به ازدیاد منافع آنها یاری میرساند. برای مستدل ساختن این
موارد به نکاتی در گفتههای دکتر غنینژاد اشاره میکنم.
قبل از این کار نکتهای را گوشزد کنم که مربوط
است به هژمونیک شدن افکار این استاد و امثال او. مصاحبه کننده که میبایست با پرسشها
و مخالفخوانیهای خود سعی کند تناقضات گفتههای مصاحبهشونده را کشف کند٬ در این
مصاحبه از قبل مقهور اوست. نخستین سوال او تشویق و تایید دکتر غنینژاد است تا او در
مقام تابوشکن اعظم وارد میدان شود. پرسش دیگر او حکایت از همین مقهور شدن دارد:
«دکتر مصدق درس حقوق خوانده بود و میدانید که آن روزها میان حقوق و اقتصاد نوعی
همبستگی وجود داشت. به خصوص اینکه او تحصیل کرده خارج بود و به طور قطع چند واحد
درس اقتصاد پاس کرده بود». باورم نمیشود مصاحبهکننده که سهل است٬ حتی دانشجوی
معمولی هم اینقدر «پاس کردن» را جدی بگیرد. جرج واشنگتن چند واحد پاس کرده بود؟
ناپلئون؟ بیسمارک؟ لینکلن؟ چرچیل؟ گاندی؟ ماندلا؟ حالا از بالزاک و استاندال و
کافکا و جویس بگذریم. آقایان چنان «اقتصاد» را جا انداختهاند که انگار اگر کسی
زیر نر آنها چند واحد پاس نکرده باشد٬ حق حیات ندارد.
مصاحبهکننده در ادامه همین سوال میپرسد: «میخواهم
بگویم او با اقتصاد بیگانه نبود٬ اما نکته این است که از او به عنوان لیبرال یاد
میشود٬ حال آن که او مدافع دولتی کردن امور بود. شعار اقتصاد بدون نفت را مطرح
کرد که این شعار به تتفکرات مدافعین اقتصاد آزاد شبیه بود٬ اما برخلاف آن عمل کرد.
به نظر شما مصدق در مورد اقتصاد چه در سر داشت؟» دکتر غنینژاد هم با این عبارت
گفتههای خود را شروع میکند که «پرسش خوبی است» و در ادامه میگوید: «… مصدق
دکترای حقوق داشت اما تز دکترای او در مورد حقوق اسلامی و ایرانی بود و در مورد
پدیدههای علمی مدرن چیزی سررشته نداشت». من نمیدانم منظور دکتر غنینژاد از
«پدیدههای علمی مدرن» چیست که مصدق از آنها چیزی سررشته نداشت. تئوری گازها؟
نظریه سیاهچالهها؟ یا مکانیک اتومبیل؟
اما تاکید دکتر غنی نژاد در مورد «تز دکترای
مصدق در مورد حقوق ایرانی و اسلامی» در کنار موردی که عرض کردم حاکی از لحن
تحقیرآمیز دکتر غنینژاد در مورد ایران است. انگار کسی که در این موارد چیزی
بنویسد از پدیدههای علمی مدرم چیزی سررشته ندارد. اتفاقا در این مورد دکتر مصدق
را باید ستود٬ زیرا که هماکنون دهها دانشگاهی مدرن درباره حقوق ایران و اسلام در
حال تحقیقاند٬ آن هم در کشورهای متمدن و دانشگاههای معتبر. مصدق در این مورد
پیشرو بود.
از این تحقیر کردنهای شخصی میگذرم. دکتر غنینژاد
چه میخواهد بگوید؟ از این گفته ایشان شروع می کنم: «از نظر سیاسی ما لیبرال
نداشتیم. هیچ گرایش سیاسی به عنوان نماینده تفکر لیبرالیستی در ایران به وجود
نیامد. علت هم شاید این است که مدتهای طولانی در جامعه ما فضای ایدئولوژیک٬ قبیلهای٬
جمع گرایانه و به اصطلاح ناسیونال سوسیالیستی حاکم بود که اگر کسی عقیدهای لیبرالی
داشت نمیتوانست ابراز کند. آبرویش را میبردند و به او لقب نوکر خارجی میدادند».
اول ایرادهای جزیی میگیرم. اگر کسی لیبرال بود
و نمیتوانست عقیدهاش را ابراز کند٬ بدیهی است که هیچکس نمیفهمیده است او
لیبرال است. پس چطور می توانستند آبروی او را ببرند و به او لقب نوکر خارجی بدهند؟
این تناقضات به ظاهر سادهاند٬ اما از کسی که کل عالم و آدم را به جز انگلیس و
آمریکا و هایک و تاچر و ریگان (ایشان همین اواخر با حیرت کشف کردهاند که آدام
اسمیت نیز به تئوری ارزش کار قایل است و از ارادت شان به او کم شد. البته اگر ادعاهای
ایشان مبنی بر خواندن مارکس صحت داشته باشد باید میانستند که کارکس در جاهای
متفاوت گفته است که این نظریه را از اسمیت و ریکاردو گرفته است. در نتیجه نباید
این همه تعجب میکردند. البته مارکس با نظریه ارزش کار٬ کار دیگری کرد.) باقی مردم
را ناسیونال سوسیالیست و فاشیست و اجنبی ستیز و ناآشنا به دنیای مدرن و کمونیست و
جمعگرا و قبیلهگرا میدانند و همه اینها را ناشی از نداشتن «علم» میدانند٬
بعید است که چنین استنتاجهای غیرعلمیای بکند. ایشان از لقب نوکر خارجی دادن اراز
نارضایتی میکنند اما در جای دیگر همین مقاله تودهایها را متهم میکنند که چشمشان
به دهان «برادر بزرگ» است. یعنی آنها نوکر شوروی بودهاند که تناقضی دیگر در گفتههای
ایشان است. اگر نوکری در کار نیست یعنی وثوقالدوله قوالالسلطنه نوکر انگلیس
نبودهاند٬ بنابراین تودهایها هم نوکر شوروری نبودهاند. اما از نظر آقای دکتر
غنینژاد بودهاند. میتوان نتیجه گرفت که طرفداران آمریکا و انگلیس٬ لیبرالهای
مظلومی بودهاند که دیگرانی که ناسیونالیست و ناسیونال سوسیالیست و وطن پرست (دیگر
میتوانید این لیست را خودتان ادامه دهید. در فلسفه سیاسی هر کدام از اینها
معنایی دارند. اما از نظر هایکیها همه آنها یک معنی دارند) بودهاند به آنها
لقب «نوکر» دادهاند. اما از نظر دکتر غنینژاد٬ تودهایها واقعا نوکر شوروی بودهاند.
قضیه چیست؟
ساده میگویم. همانطور که دیگران خاصه بندیکت
اندرسون در همین اواخر نشان دادهاند٬ ظهور دولت ـ ملتهای اروپایی با ظهور
بورژوازی قرین شد. تا دهه ۶۰ قرن بیستم٬ دوران اوجگیری مبارزات ضداستعماری٬ بورژوازی محصور در
دولت ـ ملت های اروپایی بود. انگلیس٬ فرانسه٬ اسپانیا و جز آن با یکدیگر بر سر
منافع خود رقابت میکردند و گاهی این رقابتها به جنگ نیز میانجامید. فتح کشورهای
دیگر یعنی مستعمره ساختن آنها حداکثر منافع آنها را تامین میکرد. در این میانه
برخی از کشورها به سبب تعادل قوا مستعمره نشدند اما این امر باعث نشد که کشورهای
اروپایی از منافع خود در این کشورها چشم پوشی کنند. روال کار٬ نفوذ در ارکان دولت
و پرداخت رشوههای گوناگون به دولتمردان برای گرفتن انحصارات مختلف بود. از
انحصار بازار فروش گرفته تا انحصار کشف نفت و طلا و غیره.
در ایران٬ بعد از شکست از روسیه چیزی به اسم
منافع ملی در فرهنگ سیاسی به وجود آمد و رجال سیاسی ایران به دو دسته تقسیم شدند٬
آنها که منافع ملی را در نظر میگرفتند مانند قائممقام و امیرکبیر٬ و آن ها که
با گرفتن «چیزی» منافع ایران را فدای منافع خارجیان میکردند. در بازی زبانی
ایرانی و در دانش ضمنی
(Tacit Knowledge) ایرانی
به این گروه لقب «نوکر» داده شد. این لقب برخلاف آنچه دکتر غنی نژاد میگویند به
سبب اجنبیسیزی و فاشیستبازی و توتالیتر بودن ایرانی ها به «لیبرالها» داده نشد
بلکه به کسانی داده شد که برخی از آنها هیچ ابایی از قتل عام مردم نداشتند. در
متن این سیاست جهانی و گره خوردن آن ب منافع ملی ایران بود که مردم با همان معرفت
مورد علاقه هایک ـ همان بلد بودن٬ همان معرفت ضمنی ـ به رضاخان و وثوقالدوله و
قوامالسلطنه و رزمآرا و امینی و محمدرضاشاه لقب نوکر خارجی دادند.
علاقهمندی دکتر غنی نژاد به تاریخزدایی و
ساختن تیپ ایدهآلی از لیبرال و اطلاق آن مثلا به این و آن٬ به افسانه سرایی منجر
می شود. حتی اگر علاقهمند به نظریات اولیه مکتب اتریش باشیم ایرادی ندارد که
منفعتجویی شخصی را به عنوان غریزه انتولوژیزه بکنیم. اما انتولوژیزه کردن فرد
لیبرال دیگر جراتی میخواهد که فقط ایشان دارند. اتفاقی که بعدا در اقتصاد و سیاست
جهانی افتاد چه بود؟ جهانی شدن٬ از واژگان نیکلاس لومان استفاده میکنم که جانبدار
نظریه سیستمهاست. فعلا به نقد آرای او کاری ندارم. از نظر لومان اقتصاد٬ فرهنگ٬
سیاست و جز آن همه سیستم هستند ـ هایک نیز از این واژه استفاده میکند ـ اما او
برخلاف پارسونز که این سیستمها را نیمه مستقل و وابسته به یکدیگر میداند٬ معتقد
است که این نظامها گرایش به استقلال کامل دارند. اقتصاد اولین نظامی است که به
استقلال رسیده است. لومان دخالت نظامی در نظام دیگر را اخلال در کار آن نظام میداند.
به عبارت دیگر از نظر و در حال حاضر دولتهای ملی ـ یعنی نظامهای سیاسی ـنباید
در نظام اقتصاد که مستقل و جهانی شده است٬ دخالت کنند. از نظر او٬ اقتصاد نظام
خودبسندهای است که برای کارکرد خود نیازمند هیچ چیز نیست. او معتقد است که سیاستمداران
در هر جای جهان باید اقتصاد را به حال خود رها کنند. اما محتوای انضمامی این
تحولات نظامی چه بود؟ رودولف هیلفردینگ شاگرد مارکسیست باووم ـ باورک که کتاب
راهگشای «سرمایه ملی» را نوشت٬ پیشبینی کرد که در آینده سرمایه مالی بر سرمایه
صنعتی چیره خواهد شد و در قالب تشکیل انحصارها٬ مرزهای ملی را که سرمایه صنعتی
لاجرم در آن محصور است٬ در هم خواهد شکست.
قبلا نیز در اینباره سخن گفتهام اما در اینجا
فقط خطوط کلی را ترسیم میکنم. بعد از دهه ۷۰ سرمایه مالی عملا رهبری سرمایهداری را به دست گرفت. اما این امر
نیازمند تغییراتی سیاسی بود که عملا رهبری سرمایهداری را به دست گرفت. اما این
امر نیازمند تغییراتی سیاسی بود که میبایست هم در کشورهای متروپل و هم در کشورهای
دیگر صورت پذیرد: عدم دخالت سیاسی دولتها در اقتصاد و وانهادن آن به دست انحصارات
ملی و شرکتهای چند ملیتی٬ همین حرکت کلی بود که دولت رفاه عامه را در کشورهای غربی
متزلزل ساخت. اکنون دیگر «امر ملی» به پدیدهای ثانوی بدل میگشت. هایک که نظریهپردازی
منزوی بود ناگهان مورد توجه قرار گرفت. دو جزو اندیشه او٬ اکنون نیاز سرمایه مالی
و انحصارها را برطرف میکرد: تاکید بر خصوصیسازی و واگذاری آن به بخش خصوصی٬ و
نظریه تکاملی او که جامعه قبیلهای را جامعهای بسته و مشمئزکننده می دانست و
جامعه سرمایهداری (هایک این واژه را دوست ندارد) را در قالب «جامعه بزرگ» می
ستود. طرد جامعه قبیلهای خاصه در کشورهای جهان سوم اسلحه کارآمدی بود که می شد با
آن سرمایهداری تازه به دوران رسیده آنها را توانی مضاعف بخشید٬ چندان که بخشید.
مومنان به فرقه هایک با علم کردن چیزی به اسم
«علم اقتصاد» و به هم ریختن معانی واژگان فلسفه سیاسی رایج ـ ناسیونالیسم٬
سوسیالیسم٬ فاشیسم٬ ناسیونال سوسیالیسم٬ اجنبیستیزی و جز آن ـ به جنگ آن باورهایی
رفتند که میتوانست مخل استقلال نظام اقتصادی شود. وجود دولتهای مستبد در این
جوامع کار آنها را تسهیل کرد٬ زیرا که تکنوکراتها و بوروکراتهای بسیاری را که
از وضع موجود خسته بودند به آرای هایکیها جلب میکرد. دولتها متروپل نیز با
تقویت صندق بینالمللی پول و بانک جهانی فقط به یاری کشورهایی شتافتند که زیرساختهای
لازم ـ یعنی خصوصیسازی وسیع ـ در آنها انجام گرفته شده بود. با این شگردها٬
سرمایه راه خود را به جهان گشود. در کشورهای جهان سوم٬ کشورهای نمونهای درست شد
که می توانست الگوی کشورهای دیگر شود٬ ماننده کره و امثالهم. طرفداران بازار آزاد
با در هم شکسته شدن لاجرم و به حق بلوک شرق فضای بازتری برای فعالیت خود
یافتند.
اما نتیجه این سیاستها چه بود؟ از میان رفتن
دولت رفاه عامه در کشورهای متروپل٬ تضعیف دولتهای آنان٬ تضعیف طبقه کارگر از طریق
کاهش دستمزدها به سبب وجود کارگر ارزان در جاهای دیگر جهان٬ تضعیف اقشار فرودست
این جوامع. تشویق پنهان به مهاجرت کارگران یدی به کشورهای متروپل برای انجام
کارهای پست در قبال دستمزدهای ناچیز و به همراه آن تعلیق شناسایی حقوق شغلی و مدنی
آنان. آنچه سرمایه مالی در کشورهای جهان سوم میخواهد عدم دخالت سیاسی آنها در
اقتصاد جهانی است. آنها میتوانند هم با کرهجنوبی و ترکیه کار کنند٬ هم با
عربستان سعودی. وجه مشخصه این کشورها٬ احترام به استقلال نظام اقتصادی جهانی است.
با این وصف٬ برگردیم به زمان حال.
دکتر غنینژاد از مصدق ایراد میگیرد که چرا در
اواخر دهه ۴۰ و اوایل دهه ۵۰ میلادی درصدد ملی کردن نفت بود. من در اینجا
این مطلب را مسکوت میگذارم و به ذکر دو مطلب را از اینترنت گرفتهام.
الف. نروژ کشوری است که دومین سرانه تولید
ناخالص ملی در جهان را دارد٬ دومین کشور ثروتمند جهان است٬ بزرگترین ذخیره مالی
جهان را داراست٬ اقتصادآن مختلط است و دولت آن٬ دولت رفاه عامه٬. حکومت مالک اکثر
منابع نفتی است. ۶۲ درصد مالکیت استاتاویل متعلق به دولت است.
دولت مالک کامل شرکت نفتی پتروا است که ارزش سرمایه آن دو برابر استاتاویل است.
دولت مجوز اکتشاف و استخراج در همه میدانها را در اختیار دارد. در قراردادها
اصرار میورزند که مهندسان و کارمندان و کارگران نروژی به کار گرفته شوند. دولت
سهامدار عمده بزرگترین بانک کشور و مالک شرکت هواپیمایی نروژ SAS است. در جریان بحران مالی اخیر٬ بیکاری فقط به ۳/۳ درصد جمعیت فعال افزایش پیدا کرده است و دولت
نروژ کمترین آسیبها را در قیاس دیگر کشورها دید.
ب. قانون نفت ۱۹۹۸ انگلستان تمام حقوق مالکیت منابع نفتی و گازی
بریتانیای کبیر در مناطق خاکی و آبی را از آن مقام سلطنت میداند. وزارت تجارت و
صنعت مسوول صدور مجوز برای بهرهبرداری از این منابع است. این مجوزها تاریخ معینی
دارند و به کسانی داده میشوند که متعهد شوند بهرهبرداری از این منابع است. این
مجوزها تاریخ معینی دارند به کسانی داده میشوند که متعهد شوند بهرهبرداری
از منابع نفتی را به حداکثر برسانند.
مصدق زمانی که گاندی ملتی را ملی کرد٬ حق نداشت
نفت را ملی کند؟ همان نفتی که در سال ۲۰۱۲ در کشورهای نروژ و انگلستان دولتی است. هر
اقتصاددانی میبایست در مورد هر مطلبی که میگوید اطلاعاتی داشته باشد.اطلاعاتی که
در مورد حاضر ظرف مدت ده دقیقه قابل حصول است. آیا دکتر غنینژاد به ذهنش نمیرسید
که این اطلاعات را کسب کند؟ به نظر من نرسیده است چون فکر دکتر غنی نژاد جای
دیگری است. ایشان مصدق را ناسیونالیست٬ ناسیونال ـ سوسیالیست و سوسیالیست و اجنبیستیز
و پوپولیست و عوامفریب و تحریککننده افکار عمومی و بنیان گذار چماق کشی در ایران
میداند.
ایشان میگویند: «مصدق شعار زنده باد مخالف من
سر می داد٬ اما طرفداران او در جبهه ملی را باید جزو بنیانگذاران چماقکشی در
ایران دانست… رهبر یکی از احزاب طرفدار جبهه ملی یکی از این افراد بود که عده ای
چماقدار را مدیریت میکرد». آقای دکتر غنینژاد جزو کسانی هستند که به
صداقت گفتار معتقدند و لیبرالها را متخصص این کار میدانند. ایشان در اول گفتار
خود را تابوشکن میداند٬ اما از ذکر نام این شخص خودداری میکند. دکتر غنینژاد می
توانست اصلا وارد این بحث نشود اما انگیزههایش او را وا میدارد تا این بحث را
پیش بکشد٬ پس پیش می کشد اما اسم نمیبرد. اسم سیاستمدار مورد نظر دکتر غنی نژاد٬
اقای داریوش فروهر است. تودهایها این اتهام را به او زدند و این اتهام در هیچجا
اثبات نشده است.
هایک در «بنیان آزادی» انگلستان را به سبب نظام
حقوقیاش میستاید و چنین القا میکند که ملت انگلیس ملت حقوق هستند. ایشان در
جایی از سخنانشان از بازرگانانی نام میبرند که معتقد بودند مساله نفت در نهایت٬
مسالهای حقوقی است٬ اما مصدق اصرار میکرد خیر این مساله سیاسی است. دکتر غنینژاد
از افتخارآمیزترین کار مصدق یعنی پیروزی او در دادگاه لاهه نامی نمیبرد. پیروزیای
که انگلستان محبوب هایک آن را برنتابید و جوابش را به همراه آمریکاییها در کودتای
۲۸ مرداد داد؛ کودتایی که به مدت ۲۵ سال٬ سی میلیون مردم ایران را گروگان آمریکا و
انگلیس ساخت.
ایشان در جایی دیگر اقتصاد بدون نفت ۹ ماهه مصدق را چون «بیبرنامه» بوده است (در اینجا
ایشان از داشتن برنامه دفاع میکند) به سخره میگیرد و می گوید سیاست مصدق هنوز
نیز اقتصاد ما را وابسته نفت نگه داشته است (یکی هنگام مصاحبه باید در گوش ایشان زمزمه
میکرد که آقای دکتر غنینژاد٬ مصدق پیروز نشد؛ شکست خورد و قرارداد محبوب نفتی
شما سرجایش باقی ماند). آقای دکتر غنینژاد! اقتصاد کجای دنیا وابسته به نفت نیست؟
اگر نانی بر سر سفرهای در آمریکا و انگلستان و نروژ هست٬ از صدقه سر نفت است.
همان نفتی که تحتتاثیر فضایی که شما ساختهاید همه در حال نفرین آن هستند. در
فیلم W ساخته الیور استون که شرحی از زندگی جرج بوش
است٬ صحنهای وجود دارد که در آن اعضای کابینه در حال بحث درباره عراق هستند. جورج
بوش نمیداند چرا آمریکا به عراق حمله کرده است٬ دیک چنی سخنرانی کوتاهی میکند و
قضیه را روشن میکند: ما به خاطر نفت به آنجا لشکر کشیدهایم. پس چرا دکتر غنینژاد
به مصدق میتازد؟ از نظر من گفتههای دکتر غنینژاد نه تقبیح خطایی در گذشته بلکه
مشروعیت بخشیدن به کاری است که برخی اقتصاددانان معتقدند هماکنون انجام شده است.
منظورتان از واقعهای که هم اکنون در جریان است٬
چیست؟
منظورم تشکیل انحصارهایی است که اقتصاددانان میگویند
در ایران به وجود آمده است. من خود داده آماری در مورد تشکیل این انحصارات و حتی
نحوه تشکیل آنها ندارم. اما برخی از اقتصاددانان معتقدند این انحصارهای عظیم در
ایران تشکیل شده است.
این روزها بحث درباره اختلاس و فروش شرکتهای
دولتی بسیار است. منظورتان همین تحولات است؟
به هیچوجه. من معتقدم در بحث اقتصادی باید بحث
اختلاس و دزدی را که ما ایرانیها بسیار علاقهمندیم درباره آن سخن بگوییم٬ کنار
بگذاریم. من معتقدم باید حوزه اقتصاد را به شکل ساختاری تحلیل کرد. آنچه در این
اقتصاد مهم است٬ انباشت سرمایه است که گفته می شود در ایران٬ این انباشت از طریق
تشکیل انحصارات به وقوع پیوسته است. یعنی همان خصوصی سازی عظیمی که هواداران بازار
آزاد آن را تبلیغ و تشویق کردهاند و میکنند.
یعنی روشنفکران لیبرال که از هایک طرفداری میکنند
حامی شکلگیری انحصارات در ایران هستند؟
من به جز عده معدودی٬ نمیدانم در ایران چه کسی
هایکی هست یا نیست. اما بیشک طراح نظری و مشوق این روند طرفداران بازار آزاد بودهاند.
اما تشکیل انحصارات و فروش شرکتهای دولتی به
بخشهای خاص مورد انتقاد این روشنفکران هم بوده است. چگونه میگویید آنها
از تشکیل انحصارات دفاع میکنند؟
من قبلا به شمشیر دولبه انتقادهای آنان اشاره
کردم. در جایی که اقتصاددانان دیگر با عدد و رقم میگویند انحصاراتی وجود دارند٬
اینها میگویند وجود ندارد چون بازار رقابتی است٬ و در جای دیگر که تلاش آنان
چیزهایی را به بار آورده است که منتقدان میگویند انحصار است٬ میگویند ما از این
انحصارات انتقاد داریم و منکریم. اینها حتی به قول خودشان نتیجه ناخواسته تلاشهایشان
باشد. به هر حال چه بگویند چه نگویند٬ اینها یلتسین را به گورباچف ترجیح میدهند
و پوتین را به یلتسین٬ اما هیچکدام را قبول ندارند. انحلال سازمان برنامه و بودجه
که با نقش نظارتی خود حداقل سدی در برابر خصوصی کردن سریع به شمار میرفت٬ مورد
استقبال آقایان ـ دکتر نیلی و غنینژاد ـ قرار گرفت. کتاب «اقتصاد و عدالت
اجتماعی» نشان پشتیبانی نظری آنان از این برنامههاست. برخلاف نظر اکثریت مردم
دولتهای نهم و دهم٬ با برنامهای دقیق و با قاطعیت این طرح را پیش بردند. البته
تا جایی که شرایط دینی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی ایران اجازه میداد.
حالا اگر بخواهیم با نگاه ساختاری که شما
پیشنهاد میکنید تحولات ایران را بررسی کنیم٬ روند موجود که به گفته شما انباشت
سرمایه و شکلگیری انحصارات اساس آن را تشکیل میدهد٬ چه سمت و سویی دارد و ما را
به کجا میبرد؟
بنا به قاعدهای اقتصادی٬ سرمایه وقتی انباشت شد
میل به گسترش پیدا می کند٬ و هدف این گسترش پیوند خوردن به سرمایه جهانی است. یعنی
همان چیزی که طرفداران اقتصاد بازار آزاد خواهان آن هستند.
دولت چه نسبتی با این انحصارات دارد؟
دولت خالق این انحصارات است.
میخواهم بدانم از آنجایی که شما گفتید این
سرمایه میل به گسترش دارد آیا میتواند دولت را به سمتی ببرد که مسیر این گسترش را
باز کند؟
بله بدون شک. دولت نهم و دهم هرگز میل خود را
برای مذاکره با غرب در قالب مضامینی مانند «مشارکت در مدیریت جهانی» پنهان نکرده
است. در حیطه انتخابات داخلی انتخابات آینده مجلس برای دولت بسیار مهم است و دولت
نیازمند است که اکثریت قابل قبولی در این مجلس به دست آورد تا بتواند قدم بعدی را
بردارد.
اما به نظر میرسد که شواهد خلاف گفته شما
باشند. مثلا پرونده هستهای ایران جدی است.
در خاطرات البرادعی خواندم که او پیشنهاد کرده
بود بانک جهانی اتمی تشکیل شود. اگر دولت بتواند باب مذاکره را باز کند و نوع
یاعتمادسازی میان طرفین برقرار شود هیچ بعید نیست که صنایع اتمی ایران بتواند
تولیدات خود را در اختیار چنین بانکی قرار دهد. پیشنهاداتی از قبیل پیشنهاد
البرادعی راهی برای مصالحه باز میکنند. دولتمردان ایران هم چندین بار از این
پیشنهادات مصالحهجویانه حمایت کردهاند. بنابراین پرونده هستهای عملا نمیتواند
مانعی در روند پیوند سرمایه انباشت شده در ایران با سرمایه جهانی باشد.
یعنی هیچ مانعی در برابر این روند وجود ندارد؟
تنشهای کنونی میان ایران و غرب مانع محسوب نمیشود؟
من قبلا به نحوی پاسخ این پرسش را داده ام.
بازار جهانی برای پذیرش عضو جدید دو شرط دارد. یکی تمهید زیرساختهای لازم که دولت
سازندگی و اصلاحات فاقد آن بودند اما دولتهای نهم و دهم آن را در قالب تشکیل این
انحصارات فراهم کردهاند. دوم٬ عدم مداخله سیاسی و ایدئولوژیک در روند اقتصادی
جهان. اگر شرط دوم برآورده شود مشکلی باقی نمیماند. روند جهانی هم این مساله را
نشان میدهد. وقایعی که در خاورمیانه روی داده است این امر را تایید میکند. جریان
بهار عربی و نحوه مواجهه غرب با آن در حال حرکت به سویی است که خواستهای
ایدئولوژیک مسلمانان در چارچوب مرزهای خود محدود بماند.
دولتهایی که در طی بهار عربی سرنگون شدند هیچ
کدام اختلالی در نظام اقتصاد جهانی ایجاد نمیکردند. برعکس اکنون این هراس در غرب
وجود دارد که با قدرت گرفتن اسلامگرایان در این کشورها٬ آنان در این روند از حیث
سیاسی و ایدئولوژیک اختلال ایجاد کنند. بنابراین با چه منطقی فکر میکنید بهار
عربی عامل پیوستن این کشورها به نظام جهانی خواهند شد؟
اجازه بدهید اندکی به عقبتر برگردیم. بعد از
شکست اعراب در جنگ شش روزه و صلح کمپدیوید٬ گروههای اسلامی مخالف دولت مصر به دو
گروه تقسیم شدند. گروه اخوانالمسلمین رسالت خود را دعوت میدانست به این معنی که
از طریق تبلیغ و دعوت قصد داشت بر سیاست مصر تاثیر بگذارد و احتمالا آن را در دست
بگیرد. این گروه به شدت از رباطه دولت مصر با اسراییل در خشم بود٬ اما چاره کار را
ساختن امت اسلامی برای غلبه با نفوذ فرهنگی غرب میدانست تا از این طریق در آیندهای
بعید بتواند قدرت را در دست بگیرد و به سایر گروههای معتقد به دعوت در کشورهای
دیگر نیز یاری رساند تا به کمک هم بتوانند دست آخر راه حلی برای مقابله با اسراییل
بیابند.
اما گروههای دوم٬ که روه جماعت اسلامی مهمترین
آنها بود معتقد به جهاد و مبارزه و مبارزه مسلحانه با دولت سادات بودند. در کتاب
«راهی که به القاعده ختم شد»٬ منتصر الزیات ـ وکیل مشهور گروههای اسلامی مصری ـ
در قالب نوشتن زندگینامه ایمن الظواهری٬ بحثهای گروههای جهادی را به خوبی تشریح
کرده است. خلاصه این بحثها چنین است که آیا باید با دشمن نزدیک جنگید ـ یعنی دولت
مصر و اسراییل ـ یا با دشمن دور یعنی آمریکای حامی اسراییل؟ طرفداران جنگ با دشمن
نزدیک٬ توق یافتند و در پی آن سادات را ترور کردند. از پی ترور سادات٬ دولت مبارک
دست به دستگیریهای گسترده زد و عدهای را نیز اعدام کرد. جماعت اسلامی بعد از آن
که در جریان عملیات نظامیاش عدهای از افراد معمولی کشته شدند و نیز به سبب
دستگیریهای گستردهای که حتی به دوستان و آشنایات دست سوم و چهارم نیز میکشید٬
اعلام کرد که دیگر مبارزه مسلحانه نخواهد کرد. ایمن الظواهری که نقش چندانی در
ترور سادات نداشت به سبب بهانهای جزیی دستگیر و به سه سال زندان محکوم شد. الزیات
میگوید الظواهری که تحت شکنجههای شدیدی قرار گرفته بود پس از آزادی به عربستان
سعودی رفت. در همان زمان جنگ افغانستان شروع شده بود و او به عربهای افغان پیوست
و در آنجا با بنلادن آشنا شد. مجاهدین پس از به قدرت رسیدن در افغانستان٬ عربهای
افغان را از این کشور راندند و آنها به سودان و یمن رفتند. بعدها زمانی که طالبان
بر سر کار آمدند٬ بنلادن به افغانستان بازگشت و ایمن الظواهری نیز به او پیوست.
ایمن الظواهری در تمام طول این مدت از ایده مبارزه مسلحانه با دشمن نزدیک دست
نکشیده بود. الزیات مینویسد الظواهری و بنلادن در زمان طالبان بسیار به یک دیگر
نزدیک شدند. ایمن الظواهری قدرت سازماندهی بسیاری داشت و بن لادن سرمایه لازم
را. اما اتفاقی در انجا افتاد که الزیات سبب آن را نمیداند٬ الظواهری ایده دشمن
دور را که بنلادن طرفدار آن بود پذیرفت. وقایع یازده سپتامبر حاصل این توافق بود.
از زمان وقایع یازده سپتامبر تا بروز بهار عربی
مهم ترین برنده ماجرا اسراییل بود. زیرا که مبارزه مسلحانه با اسراییل به مبارزه
مسلحانه با غرب تبدیل شده بود. دولت بوش با حمله به افغانستان و عراق رسما به
نیابت از اسراییل مبارزه مسلحانه با مسلمانان را بر عهده گرفت و در طول این مدت
اکثر گروههای جهادی در سطح جهان از حیث تبلیغاتی به عنوان تروریست معرفی کرد و از
حیث تشکیلاتی آنها را در هم کوبید.
پیروزی اوباما در انتخابات و نطق مشهور او در
قاهره این وضعیت را تغییر داد. توطئهای در کار نبود. هم مردم عرب تحمل حکومت های
استبدادی را نداشتند و هم آمریکا درصدد آن بود که محل نزاع را از نیویورک به خود
خاورمیانه منتقل کند. به همین سبب بود که آمریکا از بهار عربی دفاع کرد. زیرا سر
کار آمدن گروههای اسلامی همچون اخوان المسلمین در جریانانتخابات آزاد حداقل
دوپیامد ضمنی داشت: ۱. فرو نشستن خشم ملتهای عربی از آمریکا و ۲. از میان رفتن امکان تشکیل گروههای جهادی.
تبلیغات بسیاری انجام شد که الگوی این جوامع ترکیه است. این الگو امکان پیوستن این
کشورها به جامعه و بازار جهانی را هموار میسازد. اگر گروهی تصور میکنند که
برقراری شریعت اسلامی مانعی در این راه است٬ الگوی عربستان نشان میدهد که چنین
نیست. مهم آن است که ایدئولوژی جهادی مهار شود که شد٬ امکان تشکیل این گروهها از
بین برود که به نظر میآید از بین رفته است. با تحولات خاورمیانه محل نزاع
مسلمانان با اسراییل به همان جایی بازگشت که از نظر غرب و آمریکا از آغاز به همانجا
متعلق بود. خشم دولت اسراییل از آمریکا و اقدام بعدی فلسطینیان برای عضویت در
سازمان ملل نشان میدهد که غرب میخواهد این قضیه به آرامی در خود منطقه و به دست
نیروهای درگیر در منطقه حل شود٬ آنهم از راه مسالمتآمیز.
این وضعیتی که توصیف کردید چه ربطی به ایران
دارد؟
اگر از دیدگاه جامعه جهانی نگاه کنیم اکنون فقط
دو دولت در منطقه وجود دارند که اهداف سیاسی و ایدئولوژیک ناخوانا با نظم جهانی
دارند. یکی اسراییل و دیگری ایران و در این میان اسراییل به شدت تلاش میکند تا حل
مساله ایران در اولویت قرار بگیرد. نظرات دکتر صادق زیباکلام در مقالهای که در
مورد انتخابات آمریکا نوشته بودند و به زعمای قوم هشدار داده بودند که طرح مساله
ایران به عنوان موضوع اصلی انتخابات آمریکا را جدی بگیرید کاملا صحیح است و من سعی
کردم منطق آن را نشان دهم. حتی به نظر میرسد که مساله عاجلتر از چیزی است که
دکتر زیباکلام گفتهاند.
فکر میکنید ادامه وضع موجود ـ نه جنگ نه صلح ـ
میسر است؟
از قرائن موجود ـ تحریمهای اقتصادی٬ انتخابات
آمریکا٬ فشار لابی اسراییل و … ـ چنین بر میآید که دیگر میسر نیست. به هر تقدر در
عالم سیاست دو دولت درگیر یا از طریق بهبود روابط به تفاهم میرسند یا از طریق
تشدید بحران. در هر دو صورت الحاق ایران به بازار جهانی صورت خواهد گرفت. در نتیجه
بخش عظیمی از مردم ایران از جریان اقتصادی خارج خواهند شد. برای احتراز از این امر
باید از تقابل دلبهخواهی یا دولت یا بازار دست شست و این امکان را فراهم آورد که
مردم در حیات اجتماعی و سیاسی شرکت کنند.
پایان/.
لینک قسمت اول مقاله با عنوان : دولت احمدی نژاد، هایکی ترین دولت ایران است
http://takravi.blogspot.com/2012/03/blog-post_22.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر